سنجاقچکشه .
#رمان <پاࢪٺ9> •🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻• <نام:مابهمگرهخوردیم🧬> <بہنقلِنرگس> حس نگرانی و خوشحالی پارادوکس عجی
«چــشــمکـامـلتـعـریـفمـیـکـنـم😃💚»
•دیالوگرمانِمونه🌚💕•
حرفی،نظری،پیشنهادیراجبرمان❤️🔥:
{ 🎻 https://harfeto.timefriend.net/16671575490552 🎻 }
-سروسامونزندگیمتولدتمبارک،
امیدمنیحتیبدوندست🥺♥️:))))!"
#پروفایل🌿
#ولادت_حضرت_عباس
↬🌝🌿@ghatijat
-چہکسۍمۍدانـــد،
پشتآنپوششسَخت،
پشتآناخمعمیـــــق،
چہگُـلۍپنھـــاناست♥️🫀:)))))!"
#چادرانه🌿
#میلاد_حضرت_عباس
↬🌝🌿@ghatijat
-درانتظاࢪتوڪاسہےصبرڪہهیچ،
صبࢪڪاسہهملبࢪیزشدھ🙃❤️🩹:)))!"
#امام_زمان🌿
#میلاد_حضرت_عباس
↬🌝🌿@ghatijat
سنجاقچکشه .
بہنآماللھ...👐🏻!
پࢪش بہ اولین پُست امࢪوز . . .
پُستهای امࢪوز🌿ツ↬
اگࢪ ثوابی بود، تَقدیمبهحضرتعباس:)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سنجاقچکشه .
#رمان <پاࢪٺ9> •🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻• <نام:مابهمگرهخوردیم🧬> <بہنقلِنرگس> حس نگرانی و خوشحالی پارادوکس عجی
#رمان <پاࢪٺ10>
•🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻•
<نام:مابهمگرهخوردیم🧬>
<بہنقلِآرون>
احساس خجالت رو میتونستم از چشمایِ دریا مانندش که با تعجب به من زل زده بود رو حس کنم؛ علاوه بر این گونههاش هم قرمز شده بود؛ خندهای کردم که سکوت رو شکست و مشغول تعریف ماجراش شد، منم توی این مدت فقط بهش زل زده بودم حرفی نمیزدم تا راحت صحبت کنه:
«خب میدونی تقریبا از دو سال پیش شروع شد، موقعی که ۷ سال داشتم؛ یه روزی با پدرم رفته بودیم شهر تا یه سری خرید هارو انجام بدیم؛ من اون لحظه شیطنتام گل کرد و موقعی که پدر مشغول خرید مواد غذایی بود ازش جدا شدم و به طرفی که توجهام رو جلب کرده بود رفتم...»
سری تکون دادم و گفتم:
«چی توجهات رو جلب کرد؟»
دستش رو زیر چونهاش گذاشت و گفت:
«چندتا بچه مشغول بازی بودن و داشتن یه دختربچه رو کتک میزدن و یا شایدم اذیتش میکردن، منم خب حرصام در اومد و به قصد کمک گام برداشتم سمتشون؛ بعد از اینکه اون بچه رو از زیر دستشون بدون گیس و گیسکِشی بیرون کشیدم یکی از اون بچهها خواست با چوبی که داشت به من یا اون دختر ضربه بزنه؛ منم اون لحظه مغزم کار نکرد تنها کاری که کردم این بود دستم رو آواردم بالا و سپرِ سرم قرار دادم که آسیب نبینم، که اون لحظه قدرتم ظاهر شد!»
آهایی زیر لب گفتم و ادامه دادم:
«اون بچهها بعد از دیدن تو و اون قدرت چیکار کردن؟»
لبخندی زد و رو به صورتم گفت:
«کاری جز فرار نمیتونستن انجام بدن، من خودم توی اون لحظه کُپ کرده بودم، بابا هم که منو توی اون وضعیت دید شیطنتام رو یادش رفت و از اینکه بالاخره قدرتم ظاهر شده بود میخندید؛ بگذریم، سوالِ دیگهای نداری؟»
سرم رو به نشونه نه تکون دادم، خیره بهم نگاه میکرد، میدونستم میخواد حرفی بزنه اما دست دست میکنه، برای همین خودم پیش قدم شدم و گفتم:
«چیزی میخوای بگی؟»
هول زده و مضطرب گفت:
«میتونم، میتونم بغلات کنم؟»
خب دروغ نگم اولش تعجب کردم از حرفی که زد، ولی بعد از چند ثانیه خوشحالیم جایگزین اون تعجب شد؛ سری تکون دادم و رو به روش نشستم، دستام رو کمی از هم فاصله دادم و آغوشام رو براش باز کردم؛ کمی بهم نگاه کرد و بعد از لبخندِ آرون کُشی که زد دستایِ ریز و سفیدش رو دورِ کمرم حلقه کرد و سرش رو روی سینم گذاشت؛ بیشتر به خودم فشردمش و بوسهای آرومی روی سرش کاشتَم؛ از خیس شدنِ قفسه سینَم متوجه شدم که داره بی صدا اشک میریزه، دلیلِ گریهاش رو نفهمیدم؛ بعد از کمی نوازش کردنش به آرومی از بغلم بیرون آواردمش و گفتم:
«چرا این مروارید هات رو میریزی؟»
اشکهاش رو پاک کرد و گفت:
«یه روزی بهت میگم، مرسی از بغلت!»
سری تکون دادم و با دستمالی که از توی جیبَم در آواردم بقیه اشکهاش رو پاک کردم؛ لبخندی به صورتم حواله کرد و زیر لب تشکر کرد؛ از جاش بلند شد و قبل از اینکه بخواد حرفی بزنه گفتم:
«اگر موافق باشی فردا راه بیفتیم!»
باشهیِ آرومی گفت و از پنجره بیرون رو نگاه کرد؛ شب شده بود و نه من نه نرگس اصلا متوجه گذر زمان نشده بودیم؛ نرگس هم مثل من با تعجب به ماه نگاه میکرد که توی آسمون جا خوش کرده بود و به ریشِ ما دوتا میخندید؛ چون صبح زود بیدار شده بودم به شدت خوابم میومد و خواستارِ یه خواب راحت تا فردا صبح بودم؛ سمت نرگس رفتم و گفتم:
«بریم بخوابیم، فردا باید زود بلند شیم و وسایلمون رو جمع کنیم و راه بیفتیم!»
بعد از حرفی که زدم از نگاه کردن به ماه دست کشید و طرف تخت رفت و بعد از انداختنِ پتو به دورِ خودش چشماش رو بست و سعی کرد که بخوابه؛ منم توی این چند روز برای اینکه راحت باشه روی زمین میخوابیدم؛ میخواستم بالِشتی رو که کنار نرگس بود رو بردارم و روی زمین بزارم که گفت:
«روی تخت بخواب، این چند روز به اندازه کافی شرمنده ات شدم!»
چشماش رو باز کرد که گفتم:
«راحت باش، منم روی زمین راحتترم، بعدش هم اگه من بیام اولا که حس میکنم معذب میشی، دوماً هم جا نمیشیم و نمیتونی راحت بخوابی!»
دستم رو به طرفش کشید و گفت:
«من دو بار حرفم رو تکرار نمیکنم، معذب نیستم به هیچ وجه، این تخت هم به اندازه کافی بزرگه، جا میشیم، حالا بیا...»
میدونستم بحث کردن باهاش فایده نداره و در آخر خودم بازندهام، برای همین چیزی نگفتم و کنارش دراز کشیدم؛ لبخندی زد و چشماش رو بست؛ بعد از اینکه پتو رو روی خودم تنظیم کردم به پهلو خوابیدم و دست راستم رو زیر سرم قرار دادم؛ از نفسهای منظمش متوجه شدم که خوابیده؛ دست دیگهام رو روی صورتش قرار دادم و طوری که بیدار نشه مشغول نوازش کردنش شدم؛ انقدر با لبخند به اینکارم ادامه دادم که خودم هم بعد از چند دقیقه به خواب رفتم!
•🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻•
<نویسنده:میم.ت🖊>
<کپیاکیداًممنوع‼️>
سنجاقچکشه .
#رمان <پاࢪٺ10> •🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻• <نام:مابهمگرهخوردیم🧬> <بہنقلِآرون> احساس خجالت رو میتونستم از چشما
«مــــیـــتــــونـــمبـــغــلــتکـــنــم؟!🥲🫀»
•دیالوگرمانِمونه🌚💕•
حرفی،نظری،پیشنهادیراجبرمان❤️🔥:
{ 🎻 https://harfeto.timefriend.net/16671575490552 🎻 }