سنجاقچکشه .
بہنآماللھ...🎶!
پࢪش بہ اولین پُست امࢪوز . . .
پُستهای امࢪوز🌿ツ↬
اگࢪ ثوابی بود، تَقدیمبهامامحسن:)
چـونحجاب دارے!
هـروقـتدلـتگرفـتباطعنـہهـا...؛
قـرآنروبـازڪن...🤲🏿!
وسـورهمطـففیـنرونـگاهڪن؛
آنـانڪهآنروزبـهتـومۍخندنـدفردا
گـریانـندوتـوخنـدان...🚶🏿♂!
#حجاب🌿
#عید_نوروز
↬🌝🌿@ghatijat
بـٰاخـٰامنہاۍ؏ـھدِشھادتبستیـم
جـانبركفوسربندِولـٰایتبستیـم✌🏿😌!
#رهبرانه🌿
#عید_نوروز
↬🌝🌿@ghatijat
مامنتظرلحظهدیداربهاریم؛
آرامڪنیدایندلِطوفانےماࢪا...!
عمریسٺهمهدرطلبوصݪتوهستیـم
پایانبدهـاینحالِپریشانےمارا...💔!
#امام_زمان🌿
#عید_نوروز
↬🌝🌿@ghatijat
سنجاقچکشه .
#رمان <پاࢪٺ16> •🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻• <نام:مابهمگرهخوردیم🧬> <بہنقلِآرون> با خنده دنبالش راه افتادم که جل
#رمان <پاࢪٺ17>
•🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻•
<نام:مابهمگرهخوردیم🧬>
<بہنقلِنرگس>
تقریبا نیم ساعت بود که همونطور پشت سرِ آرون راه میرفتم؛ سکوت بینمون اذیتم میکرد و آرون هم که انگار با چسب دهناش رو بسته بودن؛ منم حرفی نداشتم بزنم؛ نگاهی به دور و برم انداختم و از زیباییهای جنگل لذت بردم؛ سرمایِ هوا توی تنام نفوذ کرده بود و تنِ سردم رو از همیشه یختر کرده بود؛ خواستم به آرون بگم چند دقیقه بشینیم که سیاهی نزدیک پرتگاهی که آرون چند دقیقه قبل تذکرش رو بهم داده بود، توجهام رو به خودش جلب کرد؛ بدون اینکه به آرون بگم ازش دور شدم و سمت اون سیاهی رفتم؛ هرچی نزدیکتر میرفتم به مردی نزدیک میشدم که پشت به من ایستاده بود و دره رو تماشا میکرد؛ تقریبا چند متر ازش فاصله گرفتم و گفتم:
«هِی آقا، اینجا خطرناکه، چیزی شده؟»
همونطور که دستش توی جیباش بود سمتم برگشت؛ برای لحظهای تپش قلبم رو حس نکردم؛ بابام بود، دار و ندارَم بود؛ چند قدم نزدیکتر رفتم، ولی اون عقبتر رفت و با همون لبخندِ قشنگاش نگام میکرد؛ با مِن مِن لب زدم:
«بابا، خودتی؟ بابامی آره؟ چرا میری عقب بابا؟ چرا نمیای بغلم کنی؟»
لبخند از روی صورتش کنار نمیرفت؛ من بر عکس بابام، بی صدا در حال اشک ریختن بودم؛ بازم جلوتر رفتم؛ صداهای اطرافم رو نمیشنیدم، فقط خیره به صورتِ پدری بودم که هر قدم که من به سمتش میرفتم اون عقبتر میرفت؛ انقدر عقب رفت که وقتی پاهاش رو نگاه کردم داشت روی هَوا گام برمیداشت؛ اون لحظه اهمیتی ندادم و با گریه گفتم:
«بابا نرو عقب، دلم برات تنگ شده، میفهمی اینو؟ بزار بیام جلو، نرو عقب باشه؟ بزار بغلات کنم بابایی!»
همونجا وایساد؛ چشمام سیاهی میرفت، ولی اهمیتی ندادم و جلوتر رفتم؛ میخواستم قدم آخر رو بردارم که دستایِ گرمی دورَم حلقه شد و منو به طرف خودش کشید؛ به تنِ گرمی برخورد کردم و همونطور به زمین خوردم؛ سعی کردم خودم رو از حِصار دستایی که متعلق به آرون بود آزاد کنم، ولی منو بیشتر به خودش میفشرد و نمیذاشت از جام تکون بخورم؛ با گریه گفتم:
«ولم کن، تو رو خدا ولم کن، میخوام برم پیش بابام! ولم کن خواهش میکنم!»
آرون هم با بغض گفت:
«آروم باش نرگسم، آروم باش، هیچکس اینجا نیست، ببین! هیچکی اینجا نیست! آروم باش عزیزِ آرون!»
با چشمای اشکی به رو به روم نگاه کردم؛ راست میگفت، هیچکی اینجا نبود جز یه دره ترسناک و بلند؛ توهم زده بودم، ولی انقدر واقعی بود که عقلم رو اون چند دقیقه از دست داده بودم؛ نمیدونستم از بدبختیم گریه کنم یا به حرفهایی که آرون چند ثانیه پیش بهم زد، خوشحال بشم؛ از این پارادوکس مسخره سرم درد گرفته بود؛ به طرفِ آرون برگشتم و خودم رو داخل بغلش انداختم و به اشکهام اجازه ریختن دادم؛ آرون به هیچ حرفی به هقهق های من گوش میکرد و منو بیشتر به خودش فشار میداد، و دستهاش رو نوازشوار روی کمرم میکشید؛ بالاخره به حرف اومد و گفت:
«پاشو عزیزم تموم شد، پاشو، نرگسِ من باید قوی باشه، باشه؟ پاشو عزیزم!»
همونطور که توی بغلش بودم گفتم:
«مرسی جونم رو نجات دادی، ببخشید هر دقیقه دارم اذیتت میکنم، قول میدم دیگه حواسم باشه، ببخشید من...»
حرفم رو قطع کرد و گفت:
«چیزی نشده جانم، گفتم که تموم شد، پاشو بریم تا عصر نشده برسیم به شهر، بریم اونجا یه غذا خوری میشناسم، بدجوری گرسنمه!»
خندهی آرومی کردم و گفتم:
«میشه بغلم کنی؟ اگه میشه تا شهر توی بغلت باشم؛ فقط وقتی رسیدیم بگو که بیام پایین، بدم میاد مردم اونجوری ببینن منو!»
با خنده چشمی گفت و توی همون حالت بغلم کرد؛ کیفام رو از دوشَم جدا کرد و روی شونههای خودش انداخت؛ دستهام رو دورِ گردناش انداختم و سَرَم رو هم روی شونه چپاش انداختم؛ حالِ چند دقیقه پیشَم از بین رفته بود؛ چشمام رو بستم و توی این حسِ جدیدی که از آغوش آرون میگرفتم غرق شدم؛ انگار نه انگار که چند دقیقه قبل داشتم میمردم؛ آغوش آرون مثل آبِ روی آتیش بود؛ توی خودم بودم که دست چپاش روی کمرم نشست و بعد از کمی نوازش گفت:
«خوش میگذره اون بالا؟»
قهقههای زدم و گفتم:
«خسته شدی؟ بیام پایین؟»
نخیری گفت و ادامه داد:
«لازم نکرده راحت باش، ده دقیقه دیگه میرسیم شهر، فعلا لذت ببر؛ چقدر هم سبکی تو بچه، یه چیزی بخور جون بگیری؛ نه نه منصرف شدم، نخور، سنگین میشی نمیتونم دیگه اینجوری بغلت کنم!»
زیر لب چشمی گفتم و سکوت کردم؛ نمیدونستم از حرفاش ذوق کنم یا به چرت و پرتهایی که میگفت بخندم؛ بعضی وقتا باورم نمیشد که ۴۰ سالش باشه این مرد؛ ولی خب از حق نگذریم خیلی خوشگله؛ چند ساعت پیش که توی شهر بودیم همه زنهای توی بازار با چشمای گرد نِگاش میکردن؛ اگه خطرناک نبود همونجا میزدم چشمهاشون از کاسه در میاواردم؛ ولی حیف؛ بیخیال افکارم شدم و توی یه حرکت بوسهای روی گونه آرون کاشتم و به حالت قبلیم برگشتم!
•🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻•
<نویسنده:میم.ت🖊>
<کپیاکیداًممنوع‼️>
سنجاقچکشه .
#رمان <پاࢪٺ17> •🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻• <نام:مابهمگرهخوردیم🧬> <بہنقلِنرگس> تقریبا نیم ساعت بود که همونطور
«مــیــشــهبــغــلـمکــنــی؟!🫂🫀»
•دیالوگرمانِمونه🌚💕•
حرفی،نظری،پیشنهادیراجبرمان❤️🔥:
{ 🎻 https://harfeto.timefriend.net/16671575490552 🎻 }
سنجاقچکشه .
بہنآماللھ...🫀!
پࢪش بہ اولین پُست امࢪوز . . .
پُستهای امࢪوز🌿ツ↬
اگࢪ ثوابی بود، تَقدیمبهامامحسن:)