زندگیلحظاتسختزیادیداره،
امااینیادتنرهکہتوازپسخیلیهاش،
براومدیواینیعنیبازممیتونی🤌🏼🧡:)))!"
#پروفایل🌿
#دخترونه_طوࢪ
↬🌝🌿@ghatijat
<اللّٰهُمَّأَنْتَثِقَتِيفِيكُلِّكُرْبَةٍ>
-خداونداتوپشتیبـٰانمنیدرهـرغمی🫀♥️シ!"
#خدا_گونه🌿
#امام_زمان
↬🌝🌿@ghatijat
سنجاقچکشه .
بہنآماللھ...🧡!
پࢪش بہ اولین پُست امࢪوز . . .
پُستهای امࢪوز🌿ツ↬
اگࢪ ثوابی بود، تَقدیمبهامامزمان:)
خوشبَختیسِهقانوندارَد،
فَراموشکَردنتَلخیهایِدیروز،
غَنیمتشِمردنِشیرینیهایِامروز،
امیدواریبِهفُرصتهایِفردا:)💚🍚!"
#پروفایل🌿
#انگیزشی_جآت
↬🌝🌿@ghatijat
سنجاقچکشه .
#رمان <پارت53> <خانهیمرگ🪦> •⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹• +باید پیداشون کنیم! از صدای لئو معلوم بود که خ
#رمان <پارت54> <خانهیمرگ🪦>
•⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹•
جری فرانکلین که چشم هایش تو نور کم اتاق به قرمزی می زد، گفت:
+ما خون تازه لازم داریم، میدونی، ما سالی یک بار به خون تازه احتیاج داریم!
همان طور که در سکوت جلو می آمدند، بالای سر من و لئو شناور شدند!
نفس عمیقی کشیدم؛ احتمالا نفس آخرم را؛ و چشم هایم را بستم!
آن وقت بود که شنیدم یک نفر در میزند!
ضربه بلندی که چند بار تکرار شد!
چشم هایم را باز کردم، بچه های روح مانند، غیبشان زده بود!
هوا بوی ترشیدگی می داد!
صدای ضربه دوباره بلند شد و من و لئو گیج و مبهوت به هم نگاه کردیم!
لئو داد زد: حتما پدر و مادرند!
هر دو به طرف در دویدیم، لئو تو تاریکی پایش گرفت به میز جلو و مبل افتاد زمین، من زودتر به در خانه رسیدم!
در را با فشار کشیدم و فریاد زدم:
-مادر! پدر! تا حالا کجا بودید؟!
دست هایم را دراز کردم که هر دوشان را بغل کنم... ولی تو هوا نگهشان داشت! دهنم باز ماند و فریاد بی صدایی از گلویم بیرون آمد؛ لئو که تازه به من رسیده بود، با هیجان گفت:
+آقای داز! ما فکر می کردیم...
یکدفعه به خودم آمدم، در توری را برایش باز کردم و ذوق زده گفتم: وای، آقای داز، چقدر از دیدنتون خوشحالم!
آقای داز که صورت خوش تیپش از نگرانی تو هم رفته بود، یک نگاه به من کرد و یک نگاه به لئو کرد :بچه ها چیزی شده؟!
و بعد با صدای بلند گفت:
-خدا را شکر! به موقع رسیدم!
یکدفعه خیالم راحت شد و از خوشحالی اشک تو چشم هایم جمع شد؛ شروع کردم که برایش تعریف کنم:
+آقای داز... من...
بازوهایم را محکم کشید؛ برگشت و به خیابان پشت سرش نگاه کرد و گفت:
-الان وقت حرف زدن نداریم!
ماشینش را با موتور روشن، تو راه ورودی پارک کرده بود؛ فقط چراغ های کوچکش روشن بود!
+باید تا دیر نشده، شما رو از اینجا ببرم!
من و لئو اول دنبالش راه افتادیم، ولی بعد شک کردیم، اگر آقای داز هم یکی از آنها باشد، چی؟!
آقای داز اصرار کرد: عجله کنید!
و در توری را برایمان نگه داشت، نگاه نگرانی به تاریکی خیابان انداخت و گفت: +گمانم بدجوری تو خطر افتادیم!
به چشم هایش، که ترس از آنها می بارید، دقیق شدم؛ می خواستم ببینم می شود به او اعتماد کرد. شروع کردم که بگویم:
+ولی...
_من با پدر و مادرتون تو مهمونی بودم، که یکدفعه مردم دورمون حلقه زدند، دور من و پدر و مادر شما، همین طور بهمون نزدیک می شدند...
با خودم فکر کردم، همان طور که بچه ها من و لئو را محاصره می کردند!
آقای داز یک نگاه به پشت سرش انداخت و گفت: ما حلقه محاصرشون رو شکستیم و هر طور بود از دستشون فرار کردیم، زود باشید، باید همگی از اینجا فرار کنیم، همین حالا!
به لئو گفتم: بیا بریم!
و رو به آقای داز کردم و پرسیدم:
-پدر و مادرمون کجا هستند؟!
_راه بیفتید؛ نشونتون می دم، فعلا جاشون امنه، اما نمی دونم تا کی...
دنبالش از خانه بیرون رفتیم و به طرف ماشین سرازیر شدیم؛ ابرها از هم باز شده بودند، ماه نقره ای رنگی تو آسمان سحر می درخشید!
•⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹•
«نویسنده:خاتون🖌»
«کپیممنوع‼️»
سنجاقچکشه .
-شاخههایمابهآبمیرسد، مادوبارهسبزمیشویم🥲💚:)))!" #پروفایل🌿 #دلی_طوࢪ ↬🌝🌿@ghatijat
آنهاییکهبهجزئیاتکوچکیدرموردِمن،
کهخودممتوجّهآنهانیستمتوجهدارند،
قلبمرالمسمیکنند🙂🧡:)))!"
-جبرانخلیلجبران🤌🏼-
#تکست🌿
#پیشنهاد_خوندن
↬🌝🌿@ghatijat
سنجاقچکشه .
-ماهبندگیخدا🥺♥️:)))))!" #استوری🌿 #خدا_گونه ↬🌝🌿@ghatijat
+وخدابزرگاست...
بهوسعتتمامآرزوهایبرآوردهنشده،
وبهوسعترویایبچگی👀💚:)))!"
#خدا_گونه🌿
#امام_زمان
↬🌝🌿@ghatijat
_خُـداچهقشنگمیگه: <واللهیَعلممافیقلوبکم> حواسمهستتودلـتچیمیگذره🫂🤎!' ️
#خدا_گونه🌿
#پسرونه_طوࢪ
↬🌝🌿@ghatijat
سنجاقچکشه .
-ازرویاپردازینترس🥲♥️:))))!" #استوری🌿 #انگیزشی_جآت ↬🌝🌿@ghatijat
<کارهاییکهبرایرفعاسترسخوبه>
-دموبازدمبهمدتحداقل³دقیقه👀💛؛
-دوشآبسرد🌱🤏🏼 ؛
-حرڪاتیوگا🌸😻؛
-.دمنوشهایگیـٰاهی🧋🫐 ؛
-نوشیدنقهوه☕️💕؛
-انجامحرکـٰاتورزشیوکششی🧘🏼🧡؛
#توصیه🌿
#پیشنهاد_خوندن
↬🌝🌿@ghatijat