.
#رمان <پاࢪٺ11> •🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻• <نام:مابهمگرهخوردیم🧬> <بہنقلِنرگس> صبح با تنگی نفس از خواب بیدار ش
#رمان <پاࢪٺ12>
•🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻•
<نام:مابهمگرهخوردیم🧬>
<بہنقلِآرون>
لحظهای با تعجب بهم نگاه کرد؛ به خوبی میتونستم همزمان حِرص و ترس رو از توی چشماش بخونم؛ البته دستهای مشت شُدَش هم از چشمام دور نمونده بود؛ تقریبا نزدیک یک دقیقه بود که منتظر بودم حرفی بزنه، ولی مثل اینکه اون منتظر بود من اول شروع کنم، که ازش تبعیت کردم:
«نمیخوای بیای بالا؟ نکنه بازم زیر لفظی میخوای؟ بدم زیر لفظی رو؟»
در آنی رنگش پرید، انگار که یادش اومده بود منظورم از زیر لفظی چیه؛ سرخ و سفید شده بود و چون پوست سفید رنگی داشت گونههای قرمزش بیشتر به چشمم میومد؛ خندهای کردم که گفت:
«نخیر زیر لفظی نمیخوام، فقط بگو من الان چطور بیام بالا؟ بعد یه چیزی اگه بلایی سرم بیاد دیهام رو باید بدی!»
دیگه نتونستم به یه لبخند اکتفا کنم و زدم زیر خنده، طوری که سرازیر شدنِ اشکهام رو روی گونههام حس میکردم؛ صدای خندههای خودش از گوشم دور نموند؛ انقدری خندههاش قشنگ بود که خودم سکوت کنم و به صدای اون گوش بدم؛ چند ثانیه بعد افکارم رو کنار زدم و بعد از اینکه دستهام رو به روش دراز کردم گفتم:
«نترس، دستم رو بگیر بعد پای چپات رو بزار روی رکاب، بقیش با من!»
نامطمئن سرش رو تکون داد و دست چپاش رو روی دستم گذاشت، محکم دستهاش رو گرفتم و صبر کردم که پاش رو روی رکاب بزاره؛ صدای قورت دادن آب دهنش به گوشم رسید که لبخندی از ترساش زدم؛ بالاخره پاش رو گذاشت که من هم از فرصت استفاده کردم و رو به بالا کشیدمش؛ پشت سرم قرار گرفت و دستش رو ول کردم که گفت:
«آخیش داشتم زهره ترک میشدم، فقط جون من آروم بریا، مرسی از کمکت!»
خب راستش تصمیم گرفتم یکم اذیتش کنم؛ بدون اینکه جوابی بهش بدم اسب رو به حرکت در آواردم و با ضربههایی، به اسبِ سفید رنگم میفهموندم که باید تندتر حرکت کنه؛ خواستم چیزی بگم که نرگس دستهاش رو دورِ کمرم حلقه کرد و سرش بهم چسبوند؛ طوری دستش رو فشار میداد که هر لحظه منتظر بودم هرچیزی که توی معدهام هستش رو بالا بیارم؛ فرصت حرف زدن بهم نداد و گفت:
«آقا غلط کردم، وایسا، چرا انقدر تند میری؟ نگه دار نمیام من!»
نذاشتم ادامه بده و سرعتم رو پایین آواردم، انگار که یکم خیالش راحت شده باشه نفس عمیقی کشید و حلقه دستایی رو که دورِ کمرم حلقه کرده بود رو شُل کرد ولی بخاطر نیمچه ترسی که هنوز توی درونش شعلهور بود دستاش رو همونجا نگه داشت؛ خندیدم و گفتم:
«اگه یکم دیگه فشارم داده بودی هرچی که خورده بودم رو میاواردم بالا دختر! الانم آروم میرم نترس فقط خواستم یکم اذیتت کنم!»
توی همون حالت، بیخیال گفت:
«خوب کردم، میخواستی تند نری، الانم فکرش رو نکن دستم رو بردارم، تا موقعی که پیاده شیم من همینجوری میمونم!»
لبخندی زدم و زیر لب گفتم:
«من که از خُدامه!»
فکر نمیکردم بشنوه ولی گفت:
«چیزی گفتی؟»
هول زده سری به نشونه نه تکون دادم؛ مسیر رو به روم نگاه کردم؛ جنگل خیلی سرسبز بود و اینو از درخت های کوچیک و بزرگی که تا سقف آسمون میرسیدند میشد فهمید؛ اینجا قلمرو بزرگی نبود ولی در عین حال کوچیک نبود؛ اگه با سرعت پیش میرفتیم میتونستیم اون عوضیهارو در مدت زمان کمی پیداشون کنیم؛ دلشوره عجیبی داشتم و نمیدونستم که از کجا داره نشئت میگیره؛ بیخیال افکارم شدم و به راهی که داشتیم میرفتیم تمرکز میکردم؛ اول باید به شهر میرفتیم، نزدیکترین جایی که میشد دنبال اون افراد گشت، البته یه سری خرید هم داشتم و باید تهیهشون میکردم، از طرفی هم یاور رو میدیدم و بهش شرایط توضیح میدادم؛ البته امروز به شهر نمیرسیدیم و شب رو باید جایی سپری میکردیم و صبح آفتاب نزده به سمت شهر میرفتیم؛ نفس عمیقی کشیدم و به نرگس که تا الان به طور عجیبی سکوت کرده بود گفتم:
«چرا انقدر ساکتی تو؟ عجیبه!»
با لحنی معترض گفت:
«یعنی همیشه زیاد حرف میزنم که الان پنج دقیقه حرف نزدم عجیب شده؟»
با خنده و لحنی شاکی گفتم:
«نه دختر منظورم این نبود، فقط وقتی حرف نمیزنی نگران میشم؛ بگذریم، تا شب توی مسیریم و به شهر نمیرسیم، برای همین یه جا پیدا میکنیم و که بتونیم بخوابیم و بعد صبح میریم به شهر!»
آهانی زیر لب گفت و ادامه داد:
«حالا اُتراق و اینارو ولش، من به شدت گشنمه، از صبح چیزی نخوردیم، من یکم خوراکی دارم به تو هم بدم؟»
راستش خودم به شدت گرسنه بودم و حق با نرگس بود؛ از صبح که حرکت کرده بودیم توی این یه ساعت چیزی نخورده بودیم؛ سری تکون دادم که کلوچهای نصفه و نیمه رو رو به روی صورتم قرار داد و بعد از چند ثانیه گفت:
«بگیر دیگه! فعلا این برای ته بندی خوبه! اگه سیر نشدی بگو تا ببینم بابا برام چی گذاشته بوده...»
کلمههای آخرِ صحبتاش رو با بغض گفت، چیزی نگفتم تا توی خودش باشه؛ کلوچهای رو که بهم داده بود گازی زدم و روی مسیر تمرکز کردم!
•🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻•
<نویسنده:میم.ت🖊>
<کپیاکیداًممنوع‼️>
.
#رمان <پاࢪٺ12> •🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻• <نام:مابهمگرهخوردیم🧬> <بہنقلِآرون> لحظهای با تعجب بهم نگاه کرد؛ ب
«رویمـــســــیـــرتـــمـــرکـــزکـــردم😃🖐🏼»
•دیالوگرمانِمونه🌚💕•
حرفی،نظری،پیشنهادیراجبرمان❤️🔥:
{ 🎻 https://harfeto.timefriend.net/16671575490552 🎻 }
-رایندادناعتراضبهوضعموجودنیست،
بیتفاوتبودننسبتبهوضعموجوده🌱!"
#انتخابات🌿
#پیشنهاد_خوندن
↬🌝🌿@ghatijat
.
بہنآماللھ...💙!
پࢪش بہ اولین پُست امࢪوز . . .
پُستهای امࢪوز🌿ツ↬
اگࢪ ثوابی بود، تَقدیمبهحضرترقیه:)
_بِہࢪَسماَدَبیِہسَلآمبِدیمبِہاِمٰامزَمانِمون:)!♥️
-اَلسَّلامُعَلَيْكَیابقِیَّةَاللهُفیاَرضِه
-اَلسَّلامُعَلَیْکَیاحُجَّةَاللهُفیاَرضِه
-اَلسَّلامُعَلَیْکَاَیُّهَاالْحُجَّةِالثّانیعشر
-اَلسَّلامُعَلَیْکَیانورُاللهِفیظُلُماتِالْاَرضِ
-اَلسّلامُعَلَیْکَیامَولایَیاصاحِبَالزَّمان
-اَلسَّلامُعَلَیْکَیافارسُالْحِجازا
-اَلسَّلامُعَلَیْکَیاخَلیفَةَالرَّحمَنویاشَریکَالْقُران
وَیااِمامَالْاُنسوَالْجان:)✨"
#امام_زمان🌿
#نیمه_شعبان
↬🌝🌿@ghatijat
-اِمٰامزَمانِمونمُنتَظِرھ!
-بِریمدُعاےفَرجبِخونیم؛
-خِیلےوَقتنِمیگیرهرفَقا✨:)!
#امام_زمان🌿
#نیمه_شعبان
↬🌝🌿@ghatijat
همیشهمیگفت:
قانونهفتساعتویادتوننره!
تاگناهیمرتکبشدیدتاهفتساعت،
فرصتتوبهدارید🥲💔!"
-شهیدعباسدانشگر-
#اللهمعجللولیکالفرج🌿
#تلنگر
↬🌝🌿@ghatijat
.
بہنآماللھ...🌧!
پࢪش بہ اولین پُست امࢪوز . . .
پُستهای امࢪوز🌿ツ↬
اگࢪ ثوابی بود، تَقدیمبهامامصادق:)