همیشهمیگفت:
قانونهفتساعتویادتوننره!
تاگناهیمرتکبشدیدتاهفتساعت،
فرصتتوبهدارید🥲💔!"
-شهیدعباسدانشگر-
#اللهمعجللولیکالفرج🌿
#تلنگر
↬🌝🌿@ghatijat
سنجاقچکشه .
بہنآماللھ...🌧!
پࢪش بہ اولین پُست امࢪوز . . .
پُستهای امࢪوز🌿ツ↬
اگࢪ ثوابی بود، تَقدیمبهامامصادق:)
آغازماهرمضان،
مانندسقوطازیکبلندیاست...
احساسسبکیمیکنی،
هنگامیکهازصخرههایگناه ،
خودترابهآغوشتمام،
مهربانیهاپرتابمیکنی🌱🤍!"
#ماه_رمضان🌿
#امام_زمان
↬🌝🌿@ghatijat
فرارسیدنماهمیهمانیخدابرتمامی، مسلمانانجهانمبارکباد🌙❤!"
#ماه_رمضان🌿
#اَلّٰهُـمَّعَجِّݪلِوَلیڪَالفَࢪَج
↬🌝🌿@ghatijat
-کاسبعراقیبهمناسبتماهرمضان،
دفترحسابکتابوبدهیمردمرا،
آتشزد🙃👌🏿!"
#توییت🌿
#ماه_رمضان
↬🌝🌿@ghatijat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-نقارهزنیِحلولماهرمضان،
درحرمامامرضا💙🦋!"
#ماه_رمضان🌿
#اَلّٰهُـمَّعَجِّݪلِوَلیڪَالفَࢪَج
↬🌝🌿@ghatijat
-تصویریازهلالماهرمضانبرفراز،
حرمحضرتعباس(ع)🥺💔!"
#ماه_رمضان🌿
#ماه_بندگی
↬🌝🌿@ghatijat
سنجاقچکشه .
#رمان <پاࢪٺ12> •🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻• <نام:مابهمگرهخوردیم🧬> <بہنقلِآرون> لحظهای با تعجب بهم نگاه کرد؛ ب
#رمان <پاࢪٺ13>
•🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻•
<نام:مابهمگرهخوردیم🧬>
<بہنقلِنرگس>
هوا تاریک شده بود و ما هنوز بی وقفه در حال حرکت بودیم؛ از اون لحظهای که کلوچه رو بهش دادم دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشده بود؛ البته دلیلش رو میدونستم، بخاطر من سکوت کرده بود، با خودش فکر کرده بود میخوام توی خودم باشم؛ البته درست فکر کرده بود ولی نه از صبح تا به الان؛ کمرم به شدت درد میکرد و خسته شده بودم؛ موندم این اسبِ چجوری این همه راه رفته؛ نفس عمیقی کشیدم و این سکوت رو شکستم:
«من خیلی خسته شدم، نمیشه دیگه همینجا وایسیم؟ یه کلمه حرف بزن خب، از صبح هیچی نگفتی!»
سرش رو رو به من کج کرد و گفت:
«والا من منتظر بودم تو حرفی بزنی، فکر کردم نمیخوای چیزی بگی؛ حالا اینارو ولش، به نظرت اینجا خوبه برای خواب؟ چون خودم هم دارم میمیرم!»
زیر لب طوری که نشنوه خدا نکنهای گفتم و به جایی که اشاره میکرد نگاهی انداختم؛ بد نبود، میشد شب رو باهاش سپری کرد؛ سکوت کردم و چیزی نگفتم، احتمالا میدونه وقتی حرفی نمیزنم یعنی راضیم؛ آرون کمی جلوتر رفت و کنار درختی که از قیافش معلوم بود سن و سال زیادی داره نگه داشت؛ با احتیاط پیاده شد و افسار اسبش رو به درخت بست؛ دستش رو به من دراز کرد و گفت:
«افتخار میدین کمکتون کنم که بیاین پایین؟ یا خودتون میتونین؟»
از لحنش خندم گرفت که گفتم:
«این افتخار رو بهت میدم؛ فقط...»
نذاشت ادامه بدم و دو دستش رو دورَم حلقه کرد و با احتیاط ترین حالت ممکن از اسب منو پایین آوارد؛ منو که زمین گذاشت بی هیچ حرفی مشغول پیدا کردن چوب شد؛ منم به تبعیت از آرون اطرافم رو گشتم و هر چوبی رو که به دستم میومد برمیداشتم و همزمان حواسم بود که خیلی از آرون دور نشم؛ تقریبا بعد از پنج دقیقه به سمتش رفتم که روی زمین نشسته بود و چوبهای خشکی که جمع کرده بود رو به حالتی میچید؛ کنارش نشستم و چوبهایی رو که خودم جمع کرده بودم، به دستش دادم؛ نگاهی بهشون انداخت و کنار چوبهایی که حالا با تلاش آرون توی آتیش میسوختن گذاشت؛ هردومون کمی از آتیش فاصله گرفتیم و دستهامون به طرف شعلهاش دراز کردیم تا سرما رو از بدنمون خارج کنیم؛ سر صحبت رو باز کردم و گفتم:
«میگم الان که میخوایم بخوابیم حیوونی چیزی بهمون حمله نکنه؟»
لبخندی زد و مطمئن گفت:
«نترس، تا آتیش روشن باشه بهمون نزدیک نمیشن، تو بخواب من حواسم هست!»
با لحنی شاکی رو بهش کردم و گفتم:
«عمرا، یعنی چی! تا تو هم نخوابی من چشم روی هم نمیذارم!»
بی توجه به حرف من از جاش بلند شد و به طرف کولهای که کنار اسب گذاشته بودش رفت؛ پَتویی رو از اون کوله خارج کرد و به طرفم برگشت؛ با فاصلهای از من و آتیش، روی زمین به پهلو دراز کشید و توی همون حالت گفت:
«پس هردومون میخوابیم، چوبها به اندازه کافی هستن، میتونن تا طلوع خورشید دووم میارن، بیا اینجا...»
دستاش رو از هم فاصله داد و ادامه داد:
«یه پتو بیشتر نداریم میای یا نه؟ اگه موذبی تو بخواب من یِکاریش میکنم!»
میدونست توی اینجور مواقع موذب بودن رو کنار میذارم برای همین مطمئن حرف میزد؛ چشم غرهای بهش رفتم و از جام بلند شدم و به طرفش رفتم؛ با احتیاط دراز کشیدم و چون یه جورایی باهاش قهر کرده بودم پشت بهش خوابیدم؛ پتو رو روم انداخت و با خنده گفت:
«الان مثلا قهر کردی دختر؟ با آرون قهر نکن، این آرونی که پشت سرته با ۴۰ سال سن، توی این چند روز، زندگیش، با وجود همین دختری که باهاش قهره رنگ گرفته!»
حقیقتاً نمیتونم انکار کنم که با حرفایی که زد قند توی دلم آب نشد؛ فکرش رو نمیکردم حسش مثل من باشه؛ منم توی این چند روز با وجود آرون نبودِ بابام رو بهتر تحمل میکنم و اون نمیذاشت آب توی دلم تکون بخوره، درست مثل پدرم؛ لجبازی رو کنار گذاشتم و به طرفش برگشتم، بدون اینکه بهش نگاه کنم، سرم رو توی سینهاش پنهان کردم و چشمام رو بستم؛ میتونستم لبخندش رو حس کنم، با همون لبخندِ نرگس کُشِش گفت:
«الان آشتی دیگه نرگس خانوم؟»
تُخس بازی در آواردم و گفتم:
«از اولشم قهر نبودم!»
لجباز تر از من گفت:
«حرص نخور دختر پس میفتیا، باشه اصلا تو قهر نبودی، من قهر بودم!»
اَداش رو در آواردم و گفتم:
«آره تو قهر بودی ولی من نبودم، اصلا همینه که هست، بحث نباشه!»
قهقههای زد که تپش قلبم رو برای ثانیهای حس نکردم؛ صدا خندههای از ته دلش خیلی قشنگ بود؛ توی این لحظه تصمیم گرفتم سعی کنم زیاد بخندونمش، حتی شده با مسخره بازی؛ اینجوری با خندههاش هم دلِ خودش شاد میشد و هم به تپش قلبهای من کمک میکرد؛ توی افکارم غرق بودم که دستهای گرماش روی پَهلوم نشست و منو بیشتر به آغوشاش فشار داد؛ لبخندی زدم و چشمام رو بستم و توی خلسهای از آرامش فرو رفتم!
•🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻•
<نویسنده:میم.ت🖊>
<کپیاکیداًممنوع‼️>
سنجاقچکشه .
#رمان <پاࢪٺ13> •🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻• <نام:مابهمگرهخوردیم🧬> <بہنقلِنرگس> هوا تاریک شده بود و ما هنوز بی
«خــــــلــــــســــــهایازآرامــــــش🥲🌱»
•دیالوگرمانِمونه🌚💕•
حرفی،نظری،پیشنهادیراجبرمان❤️🔥:
{ 🎻 https://harfeto.timefriend.net/16671575490552 🎻 }