سنجاقچکشه .
بہنآماللھ...✨!
پࢪش بہ اولین پُست امࢪوز . . .
پُستهای امࢪوز🌿ツ↬
اگࢪ ثوابی بود، تَقدیمبهامامزمان:)
_بِہࢪَسماَدَبیِہسَلآمبِدیمبِہاِمٰامزَمانِمون:)!♥️
-اَلسَّلامُعَلَيْكَیابقِیَّةَاللهُفیاَرضِه
-اَلسَّلامُعَلَیْکَیاحُجَّةَاللهُفیاَرضِه
-اَلسَّلامُعَلَیْکَاَیُّهَاالْحُجَّةِالثّانیعشر
-اَلسَّلامُعَلَیْکَیانورُاللهِفیظُلُماتِالْاَرضِ
-اَلسّلامُعَلَیْکَیامَولایَیاصاحِبَالزَّمان
-اَلسَّلامُعَلَیْکَیافارسُالْحِجازا
-اَلسَّلامُعَلَیْکَیاخَلیفَةَالرَّحمَنویاشَریکَالْقُران
وَیااِمامَالْاُنسوَالْجان:)✨"
#امام_زمان🌿
#ماه_رمضان
↬🌝🌿@ghatijat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعایروزسومماهمبارکرمضان؛
(یادمانشهدایعملیاتفتحالمبین)✨🕊!"
#امام_زمان🌿
#ماه_رمضان
↬🌝🌿@ghatijat
03.mp3
25.3M
جزء۳کلامخداوند🌙؛
•••(تندخوانی)•••
باصدای:شیخماهرعلوان✨🎙!"
#ماه_رمضان🌿
#امام_زمان
↬🌝🌿@ghatijat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
_اینماه،ماهِفرصته...!
ماهیهکهبرایسالآیندهنسختومیپیچن
معلومنیستزندهمیمونییازیرخروارها
خاکی💔!"
بهعنوانیهرفیق،یهدوست،یایههمراه
بهتمیگم:
وقتیصدایاللهاکبراذاناولینصبحماه
رمضونبلندمیشه؛
خدابهتمیگه..(:!
پاشوایعشقِرَهگمکردهام..یکماهِتموم
وقتداریا(:
وچهخوبهکهماهمدعوتایشونولبیک
بگیموبهجنگِخودمونبریم..🌱!"
#ماه_رمضان🌿
#امام_زمان
↬🌝🌿@ghatijat
⊰جُـزتـوـدَرگـوشـہـدِل!
؏ـشقڪسۍنِیسـتمَـرا..؛
جُـزمُلاقـٰاتتـومیـلوهَـوسۍ!
نِیسـتمَـرا°~🫀″⊱
#ماه_رمضان🌿
#امام_زمان
↬🌝🌿@ghatijat
1_10300915963.mp3
24.45M
_مناجاتامیرالمومنین(ع)!
اللهمانیاسئلکالامانیوم؛
لاینفعمالولابنون🥺💔!"
#ماه_رمضان🌿
#امام_زمان
↬🌝🌿@ghatijat
_تیماستهلالدنبالچهمیگردی؟!
قرصقمراینجاست؛
منماهمرارؤیتکردهام🥰♥️!"
#لبیک_یا_خامنه_ای🌿
#ماه_رمضان
↬🌝🌿@ghatijat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بالاترینعملدرماهرمضان🌙✨!"
[°•°استادعالی°•°]
#ماه_رمضان🌿
#امام_زمان
↬🌝🌿@ghatijat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بههمهیاهلبیتعلاقهداریم،
ولیبیچارهیامامرضاییم🌱💚!"
#امام_رضا🌿
#ماه_رمضان
↬🌝🌿@ghatijat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-ظهرهایرمضانذکرحسینمیگویم،
بردننامحسینوقتعطشمیچسبد💔!"
#امام_حسین🌿
#ماه_رمضان
↬🌝🌿@ghatijat
سنجاقچکشه .
#رمان <پاࢪٺ13> •🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻• <نام:مابهمگرهخوردیم🧬> <بہنقلِنرگس> هوا تاریک شده بود و ما هنوز بی
#رمان <پاࢪٺ14>
•🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻•
<نام:مابهمگرهخوردیم🧬>
<بہنقلِنرگس>
صبح با صدا زدن مکررِ اسمم توسط آرون از خواب پریدم؛ هنوز گیجِ خواب بودم که چشمم به چهره پریشونِ آرون افتاد؛ ترسیدم، چند ثانیه همونجور بهش نگاه میکردم که به خودم اومدم و از جام بلند شدم؛ به چشمای سبزِ پریشوناش نگاه کردم و هول زده گفتم:
«چی شده چرا قیافت اینجوریه؟»
از جاش بلند شد و به اسبش اشاره کرد؛ قبل از اینکه به اسبش نگاه کنم چشمم به آتیشی افتاد که از قیافه و دودی که ازش بلند میشد مشخص بود که تازگیا خاموش شده؛ بیخیال شدم و به اسبِ آرون نگاه کردم؛ با دیدن وضعیتش خون توی رگهام یخ بست؛ روی زمین دراز کِش بود و از پایِ چپِ عقبش خون میچِکید؛ به خودم اومدم و رو به آرون گفتم:
«چرا اینجوری شده؟»
آرون به سمت اسبش رفت و گفت:
«نمیدونم، از جای دندونهاش معلومِ کار گرگی چیزیه!»
ترسیده حرفش رو قطع کردم و گفتم:
«مطمئنی؟ اگه کار گرگ بوده چرا سمت ما نیومده پس؟»
متعجب سمتم برگشت و گفت:
«نرگس هنوز خوابی؟ دیشب بهت گفتم آتیش باشه پشه هم بهمون نزدیک نمیشه چه برسه گرگ! این اسبِ بیچاره هم چون از ما دور بوده آسیب دیده!»
شرمنده از حرفی که بدون فکر زدم سرم رو پایین انداختم؛ از جام بلند شدم و به سمتش رفتم که کنار اسباش نشسته بود و یالهاش رو نوازش میکرد؛ خودم رو مسبب این حادثه میدونستم؛ اگه بخاطر من نبود مجبور نمیشد اسباش رو با خودش اینور اونور ببره؛ کنارش نشستم و گفتم:
«متاسفم تقصیر منه، الان که نمیتونه راه بیاد باید چیکار کنیم؟»
سمتم برگشت و آروم گفت:
«نزن این حرفو، تقصیر تو نیست، من بی احتیاطی کردم؛ چیزی نیست فقط مجبوریم بقیه راه رو پیاده بریم؛ یکم میتونه راه بیاد، شانس خوبمون نزدیکِ اینجا دامپزشکی رو میشناسم، باید بریم اونجا تا اسب رو بهش بسپارم، بعدا که کارمون تموم شد میام پساش میگیرم!»
سری تکون دادم و چیزی نگفتم؛ از جاش بلند شد و منم همینکار رو کردم؛ با ایما و اشاره بهم فهموند که فاصله بگیرم؛ چند قدم عقب رفتم و دست به سینه به حرکاتاش نگاه میکردم؛ اسباش رو بلند کرد و اونم به هر ضرب و زوری بود ایستاد؛ آرون کولهاش رو دوشِش انداخت و کیف من رو هم دستش گرفت؛ به سمتش رفتم و کیفام رو ازش گرفتم و دورَم انداختم؛ لبخندی بهم زد و افسار اسباش رو کشید و طوری که اذیت نشه اونو به سمتی نامعلوم میبرد؛ منم پشت سرش میرفتم!
•چـــنـــدســـاعــــتبـــعــــد•
چند ساعت بود که همینطور بی وقفه حرکت میکردیم و هیچ حرفی بینمون رد و بدل نمیشد؛ منم ترجیح میدادم حرفی نزنم؛ همینطور که سرم پایین بود قدم برمیداشتم که یه دفعه به آرون برخورد کردم؛ سرم رو بلند کردم که ایستاده بود و برای فردی میانسال که چند متر اونورتر کنار چندین کره اسب بود، دست تکون میداد؛ اون مرد هم لبخندی زد و به طرفاش اومد و باهم مشغول احوال پُرسی شدن؛ خجالت زده سرم رو پایین انداخته بودم و حرفی نمیزدم که اون مرد گفت:
«این دخترِ خانوم زیبا کیه؟ دخترته؟»
ترسیدم، کسی نباید از وجود من با خبر میشد؛ من الان به هیچکس جز آرون نمیتونستم اعتماد کنم، هرکسی ممکن بود راپُرت مارو به اون مامورها بده؛ آب دهنم رو قورت دادم و خواستم دروغی سرهم کنم که آرون خیلی خونسرد گفت:
«آره آقا رشید دخترمه!»
ناخودآگاه لبخندی عمیق روی صورتم شکل گرفت؛ ترس و استرس چند دقیقه پیش یادم رفت؛ از حرفش حس قشنگی پیدا کرده بودم؛ مَنی که یادم نیست به جز پدرم کسی منو خَندونده باشه و یا این حسی که الان دارم رو بهم منتقل کرده باشه؛ سعی کردم خودم رو جمع و جور کنم که اون مرد که الان متوجه شدم اسمش رشیده به حرف اومد و گفت:
«آها، ولی تو که ازدواج نکردی!»
به شدت فضول بود؛ یکی نیست بگه آخه به تو چه، اصلا نمیخواد ازدواج کنه؛ اصلا تا وقتی من زندهام حق نداره ازدواج کنه؛ وا این چی بود من گفتم؟ اصلا به من چه، مگه من چیکارشم دارم میگم ازدواج نباید بکنه؟ پاک خُل شدم این چند روز؛ افکارم رو پس زدم که آرون گفت:
«بعدا براتون توضیح میدم، فعلا این اسب من رو درمان کنین و پیشتون باشه کارم تموم شد میام ازتون میگیرمش، پاش آسیب دیده و فکر میکنم کار گرگ باشه، اگر زحمتی نیست یه مدت پیش شما باشه!»
آقا رشید سری تکون داد و افسار اسب رو از دست آرون گرفت و به طرف اسطبل برد؛ منو و آرون هم پشت سرش راه افتادیم و وارد اسطبل شدیم؛ اسب رو وادار کرد که روی زمین دراز بکشه و اونم که انگار منتظر همین اتفاق بود خودش رو روی زمین پخش کرد؛ مشغول وارِسی کردن پاش شد و رو به آرون گفت:
«حدسات درست بوده جای دندونهای گرگه، شماهم میتونین برین، نگران هم نباش آرون جان، جاش پیش من امنه؛ راستی دخترت مثل خودت خیلی خوشگله، بهم دیگه رفتین!»
آرون خجالت زده تشکری کرد و باهم از اسطبل خارج شدیم!
•🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻•
<نویسنده:میم.ت🖊>
<کپیاکیداًممنوع‼️>
سنجاقچکشه .
#رمان <پاࢪٺ14> •🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻• <نام:مابهمگرهخوردیم🧬> <بہنقلِنرگس> صبح با صدا زدن مکررِ اسمم توسط
«بــــهــــمدیــــگــــهرفــــتــــیــــن🥲🌱»
•دیالوگرمانِمونه🌚💕•
حرفی،نظری،پیشنهادیراجبرمان❤️🔥:
{ 🎻 https://harfeto.timefriend.net/16671575490552 🎻 }
سنجاقچکشه .
بہنآماللھ...💫!
پࢪش بہ اولین پُست امࢪوز . . .
پُستهای امࢪوز🌿ツ↬
اگࢪ ثوابی بود، تَقدیمبهامامزمان:)