eitaa logo
سنجاق‌چک‌شه .
968 دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
3.8هزار ویدیو
123 فایل
‌.
مشاهده در ایتا
دانلود
سنجاق‌چک‌شه .
بہ‌نآم‌اللھ...🧡!
پࢪش بہ‌ اولین پُست امࢪوز . . . پُست‌های امࢪوز🌿ツ↬ اگࢪ ثوابی بود، تَقدیم‌به‌‌امام‌حسین:)
بہ‌نآم‌اللھ...🎶!
-یاد‌ش‌افتادین🤣😔؟!" 🌿 ↬🌝🌿@ghatijat
‹🖤🤲🏾› +ولۍخودمونیماحاجۍاونجایـه، تیکہ‌ڪلامت‌آتیشمون‌زد؛ نـاڪام‌اونیہ‌ڪه‌شھیدنشہ🥲💔! حاج‌مھدۍرسـولے!" 🌿 ↬🌝🌿@ghatijat
سنجاق‌چک‌شه .
#رمان <پاࢪٺ15> •🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻• <نام:‌‌ما‌بهم‌گره‌خوردیم🧬> <بہ‌نقل‌ِنرگس> باهم دیگه از اسطبل خارج شدیم و
<پاࢪٺ16> •🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻• <نام:‌‌ما‌بهم‌گره‌خوردیم🧬> <بہ‌نقل‌ِآرون> با خنده دنبالش راه افتادم که جلوتر از من حرکت میکرد؛ چند دقیقه قبل که گم‌اش کرده بودم‌ انقدر ترسیده بودم که نمیدونم چجوری از یاور خداحافظی کردم؛ با یادآوری یاور و چشمای گرد شده‌ش از ماجرای من و نرگس، لبخندی توی صورتم شکل گرفت؛ زیر لب دیوونه‌ای نثارِش کردم که نرگس سر جاش وایساد و گفت: «دیوونه با من بودی؟!» قهقهه‌ای زدم و گفتم: «نه قشنگم با یاور بودم‌‌؛ اون لحظه که اومدم دنبال تو انقدر هول شدم نمیدونم چجوری ازش خداحافظی کردم؛ اصلا نمیدونم خداحافظی کردم یا نه!» سرش رو پایین انداخت و گفت: «ببخشید تقصیر من شد! راستی ماجرای منو براش تعریف کردی چیزی نگفت؟» چونه‌اش رو گرفتم و گفتم: «اشکال نداره، اوهوم، یکم تعجب کرد، چیز خاصی نپرسید، فقط سفارش کرد مواظب باشیم؛ این شمشیر رو هم ازش گرفتم، سفارش داده بودم برام بسازه!» شمشیر رو از غلاف‌اش خارج کردم و نشون‌اش دادم؛ قیافه حق به جانبی به خودم گرفته بودم و منتظر واکنشی از سمتش شدم؛ نگاهی کلی به شمشیر دستم انداخت‌ و بدون هیچ حرفی به راه رفتنش ادامه داد؛ همین؟! هیچی نگفت؟! خوبه عالیه اصلا، ببین با کی همسفر شدیم؛ شمشیرم‌ رو داخل غلاف‌اش گذاشتم و دنبال‌اش رفتم‌؛ وقتی بهش رسیدم چیزی یادم افتاد و گفتم: «ای وای راستی تو گرسنه‌ات نیست؟» سری تکون داد که گفتم: «ببین یه نیم ساعت دیگه راه بریم میرسیم به رودخونه این شهر، بیا بریم اونجا هم دست و صورت‌مون رو بشوریم هم چیزی بخوریم، منم خودم دارم میمیرم انقد گرسنمه!» زیر لب خدا نکنه‌ای ‌گفت که از گوشم دور نموند؛ لبخندی زدم و دستِ سردش رو که با گرمای دستای خودم تناقض داشت رو گرفتم و به مسیرم ادامه دادم؛ خنده‌اش که با خجالت ترکیب شده بود رو حس میکردم‌، ولی بیخیال نشدم و دستش رو محکم‌تر گرفتم؛ یکم فقط یکم دلم خواست اذیتش کنم، برای همین دستایی رو که بهم دیگه گره کرده بودیم به بالا و پایین تاب میدادم و دست بردار نبودم و منتظر شاکی بودنش از اینکار شدم که گفت: «نکن عزیزِ من دستم شکست!» توجهی به حرفش نکردم و به اینکارم‌ ادامه دادم؛ انگار که اونم از بحث با من بیخیال شده بود، برای همین حرفی نزد و سکوت کرد و به خُل بازی‌های مرد ۴۰ ساله‌ی رو به روش با لبخند نگاه میکرد؛ خب شاید میتونستم از خودش پنهون کنم، ولی از خودم نه! توی این مدت زمانِ کم به شدت وابسته‌اش شده بودم و جای دختر نداشته‌ام میدونستمش‌؛ حتی دوست داشتم بعد از اتمام کارمون‌ پیشِ خودم نگه‌اش دارم، اما از تصمیم خودِ نرگس و یا جوابش به درخواست من خبری نداشتم؛ میترسیدم‌ اگه چیزی بهش بگم ازم زده بشه و اعتمادش رو بهم از دست بده، بخاطر همین تصمیم گرفتم توی خودم نگه‌اش دارم تا بفهمم‌ خودش چی میخواد؛ به خودم که اومدم به رودخونه رسیده بودیم، رو به نرگس کردم و گفتم: «تا تو دست و صورت‌ات رو بشوری منم غذا رو آماده میکنم‌!» چَشمی گفت و سمت رودخونه رفت؛ کوله‌ام رو از دوشَم جدا کردم‌ و روی زمین گذاشتم‌‌؛ شیرینی‌هایی رو که چند روز پیش مادرِ یاور برام آوارده بود رو در آواردم و با قاب‌اش روی زمین گذاشتم؛ دستی رو شونم نشست و بعد نرگس رو به روم نشست؛ لبخندی زد و به شیرینی‌های روی زمین نگاه کرد و بعد رو به من گفت: «به قیافش میخوره شیرینی باشه؛ فکر کنم مال اون خانومِ بود که چند روز پیش اومد کلبه، آره؟» سرم رو به نشونه تایید تکون دادم و تکه‌ای رو از توی قاب‌ش برداشتم و رو به روش گرفتم؛ از دستم گرفتش‌ و با تردید داخل دهن‌اش گذاشت؛ چشماش برقی زد و این یعنی از مزه‌اش راضی بوده؛ خنده‌ای کردم و خودم هم یکی خوردم؛ خب درسته، حق داشت، خیلی خوشمزه‌ بود؛ تقریبا ۱۰ دقیقه مشغول خوردن بودیم که بالاخره تموم شد؛ نرگس از جاش بلند شد و به منظور خوردن آب به طرف رودخونه رفت؛ منم از جام بلند شدم و بعد از به دوش انداختن کوله‌ام به طرفش رفتم‌؛ نرگس بعد از تکون دادن خاک از روی لباس هاش به طرفم اومد و گفت: «ممنون بابت شیرینی‌ها، خب حالا باید کجا بریم؟» خواهش میکنمی‌ گفتم و ادامه دادم: «خب باید این مسیر رو ادامه بدیم تا برسیم به شهرِ بعدی، البته احتمال نمیدم اونجا باشن ولی خب احتیاط شرط عقله، فقط از کنارم تکون نخور اینجا یه دره خطرناک داره، باید مواظب‌ باشیم!» سری تکون داد و پشت سرم به راه افتاد؛ تقریبا نیم ساعت بی وقفه راه میرفتیم، بدون هیچ حرف و صحبتی؛ بعد از ده دقیقه سرم رو برگردوندم‌ تا پشت سرم رو نگاه کنم، چون صدای قدم‌هاش رو نمیشنیدم؛ وقتی برگشتم پشت سرم نبود؛ هول زده اطراف‌ام رو نگاه کردم که نزدیک‌ پرتگاه‌ چشمم بهش خورد؛ انگار داشت با یکی صحبت می‌کرد و همونطور به پرتگاه نزدیک میشد‌؛ ولی هیچکس اونجا نبود حتی یه نفر؛ فقط چند قدم با افتادن فاصله داشت که با تموم سرعتی که میتونستم سمتش رفتم! •🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻• <نویسنده‌:میم‌.ت🖊> <کپی‌اکیداًممنوع‼️>
سنجاق‌چک‌شه .
#رمان <پاࢪٺ16> •🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻• <نام:‌‌ما‌بهم‌گره‌خوردیم🧬> <بہ‌نقل‌ِآرون> با خنده دنبالش راه افتادم که جل
«ایــنــجــایــه‌دره‌خــطــرنــاک‌داره😮‍💨✨️» •دیالوگ‌رمان‌ِ‌مونه🌚💕• حرفی،نظری‌،پیشنهادی‌راجب‌رمان❤️‍🔥: { 🎻 https://harfeto.timefriend.net/16671575490552 🎻 }
Mohsen Ebrahimzadeh - Sale No (UpMusic).mp3
6.44M
-بهاࢪسرسبز‌دݪم🙃🦋:)))))!" 🌿 ↬🌝🌿@ghatijat
-خدافراموشٺ‌‌نکرده🥺💚:)))!" 🌿 ↬🌝🌿@ghatijat
سنجاق‌چک‌شه .
بہ‌نآم‌اللھ...🎶!
پࢪش بہ‌ اولین پُست امࢪوز . . . پُست‌های امࢪوز🌿ツ↬ اگࢪ ثوابی بود، تَقدیم‌به‌‌امام‌حسن:)
بہ‌نآم‌اللھ...🫀!
۱-ممنونم🤍!" ۲-وقت کنم و نظر باشه حتما✨️!" ۳-سلام، نه🤦🏼‍♀💔!" ↬🌝🌿@ghatijat
۱-متشکرم🤍!" ۲-سلام اسمش رستاخیزِ✨️!" ↬🌝🌿@ghatijat
چـون‌حجاب دارے! هـروقـت‌دلـت‌گرفـت‌با‌طعنـہ‌هـا...؛ قـرآن‌روبـازڪن...🤲🏿! وسـوره‌مطـففیـن‌رونـگاه‌ڪن؛ آنـان‌ڪه‌آن‌روزبـه‌تـومۍخندنـدفردا گـریانـند‌‌وتـوخنـدان...🚶🏿‍♂! 🌿 ↬🌝🌿@ghatijat
بـٰاخـٰامنہ‌اۍ‌؏‌ـھدِشھادت‌بستیـم ج‌ـان‌بركف‌وسربندِولـٰایت‌بستیـم✌🏿😌! 🌿 ↬🌝🌿@ghatijat
ما‌منتظر‌لحظه‌دیدار‌بهاریم؛ آرام‌ڪنید‌این‌دلِ‌طوفانے‌ماࢪا...! عمریسٺ‌همه‌در‌طلب‌وصݪ‌تو‌هستیـم پایان‌بدهـ‌این‌حالِ‌پریشانے‌مارا...💔! 🌿 ↬🌝🌿@ghatijat
سنجاق‌چک‌شه .
#رمان <پاࢪٺ16> •🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻• <نام:‌‌ما‌بهم‌گره‌خوردیم🧬> <بہ‌نقل‌ِآرون> با خنده دنبالش راه افتادم که جل
<پاࢪٺ17> •🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻• <نام:‌‌ما‌بهم‌گره‌خوردیم🧬> <بہ‌نقل‌ِنرگس> تقریبا نیم ساعت بود که همونطور پشت سرِ آرون راه میرفتم؛ سکوت بین‌مون اذیتم‌ میکرد و آرون‌ هم که انگار با چسب دهن‌اش رو بسته بودن؛ منم حرفی نداشتم بزنم‌؛ نگاهی به دور و برم انداختم و از زیبایی‌های جنگل لذت بردم؛ سرمایِ هوا توی‌ تن‌ام نفوذ کرده بود و تنِ سردم رو از همیشه یخ‌تر کرده بود؛ خواستم به آرون بگم چند دقیقه بشینیم‌ که سیاهی نزدیک پرتگاهی که آرون چند دقیقه قبل تذکرش رو بهم داده بود، توجه‌ام رو به خودش جلب کرد؛ بدون اینکه به آرون بگم ازش دور شدم و سمت اون سیاهی رفتم؛ هرچی نزدیک‌تر میرفتم به مردی نزدیک میشدم که پشت به من ایستاده بود و دره رو تماشا میکرد؛ تقریبا چند متر ازش فاصله گرفتم و گفتم: «هِی آقا، اینجا خطرناکه، چیزی شده؟» همونطور که دستش توی جیب‌اش بود سمتم برگشت؛ برای لحظه‌ای تپش قلبم رو حس نکردم‌؛ بابام بود، دار و ندارَم بود؛ چند قدم نزدیک‌تر رفتم، ولی اون عقب‌‌تر رفت و با همون لبخندِ قشنگ‌اش نگام میکرد؛ با مِن مِن لب زدم: «بابا، خودتی؟ بابامی آره؟ چرا میری عقب بابا؟ چرا نمیای بغلم کنی؟» لبخند از روی صورتش کنار نمیرفت؛ من بر عکس بابام، بی صدا در حال اشک ریختن بودم؛ بازم جلوتر رفتم‌؛ صداهای اطرافم رو نمیشنیدم، فقط خیره به صورتِ پدری بودم که هر قدم که من به سمتش میرفتم اون عقب‌تر میرفت؛ انقدر عقب رفت که وقتی پاهاش رو نگاه کردم داشت روی هَوا گام برمیداشت؛ اون لحظه اهمیتی ندادم و با گریه گفتم: «بابا نرو عقب، دلم برات تنگ شده، میفهمی اینو؟ بزار بیام جلو، نرو عقب باشه؟ بزار بغل‌ات کنم بابایی!» همونجا وایساد؛ چشمام سیاهی میرفت، ولی اهمیتی ندادم و جلوتر رفتم؛ میخواستم قدم آخر رو بردارم‌ که دستایِ گرمی دورَم حلقه شد و منو به طرف خودش کشید؛ به تنِ گرمی برخورد کردم و همونطور به زمین خوردم؛ سعی کردم خودم رو از حِصار دستایی که متعلق به آرون بود آزاد کنم، ولی منو بیشتر به خودش میفشرد و نمیذاشت از جام تکون بخورم؛ با گریه گفتم: «ولم کن، تو رو خدا ولم کن، میخوام برم پیش بابام! ولم کن خواهش میکنم!» آرون هم با بغض گفت: «آروم باش نرگسم، آروم باش، هیچکس اینجا نیست، ببین! هیچکی اینجا نیست! آروم باش عزیزِ آرون!» با چشمای اشکی به رو به روم نگاه کردم؛ راست میگفت، هیچکی اینجا نبود جز یه دره ترسناک و بلند؛ توهم زده بودم، ولی انقدر واقعی بود که عقل‌م رو اون چند دقیقه از دست داده بودم؛ نمیدونستم از بدبختی‌م گریه کنم یا به حرف‌هایی که آرون چند ثانیه پیش بهم زد، خوشحال بشم؛ از این پارادوکس مسخره سرم درد گرفته بود؛ به طرفِ آرون برگشتم و خودم رو داخل بغلش انداختم و به اشک‌هام اجازه ریختن دادم؛ آرون به هیچ حرفی به هق‌هق های من گوش میکرد و منو بیشتر به خودش فشار میداد، و دست‌هاش رو نوازش‌وار روی کمرم می‌کشید؛ بالاخره به حرف اومد و گفت: «پاشو عزیزم تموم شد، پاشو، نرگسِ من باید قوی باشه، باشه؟ پاشو عزیزم!» همونطور که توی بغلش بودم گفتم: «مرسی جونم رو نجات دادی، ببخشید هر دقیقه دارم اذیتت میکنم، قول میدم دیگه حواسم باشه، ببخشید من‌...» حرفم رو قطع کرد و گفت: «چیزی نشده جانم، گفتم که تموم شد، پاشو بریم تا عصر نشده برسیم به شهر، بریم اونجا یه غذا خوری میشناسم، بدجوری گرسنمه‌!» خنده‌ی آرومی کردم و گفتم: «میشه بغلم کنی؟ اگه میشه تا شهر توی بغلت باشم؛ فقط وقتی رسیدیم بگو که بیام پایین، بدم میاد مردم اونجوری ببینن منو!» با خنده چشمی گفت و توی همون حالت بغلم کرد؛ کیف‌ام رو از دوشَم جدا کرد و روی شونه‌های خودش انداخت؛ دست‌‌هام رو دورِ گردن‌اش انداختم و سَرَم رو هم روی شونه چپ‌اش انداختم؛ حالِ چند دقیقه پیشَم از بین رفته بود؛ چشمام رو بستم و توی این حسِ جدیدی که از آغوش آرون میگرفتم غرق شدم؛ انگار نه انگار که چند دقیقه قبل داشتم میمردم؛ آغوش آرون مثل آبِ روی آتیش بود؛ توی خودم بودم که دست چپ‌اش روی کمرم نشست و بعد از کمی نوازش گفت: «خوش میگذره اون بالا؟» قهقهه‌ای زدم و گفتم: «خسته شدی؟ بیام پایین؟» نخیری گفت و ادامه داد: «لازم نکرده راحت باش، ده دقیقه دیگه میرسیم شهر، فعلا لذت ببر؛ چقدر هم سبکی تو بچه، یه چیزی بخور جون بگیری؛ نه نه منصرف شدم، نخور، سنگین میشی نمیتونم دیگه اینجوری بغلت کنم!» زیر لب چشمی گفتم و سکوت کردم؛ نمیدونستم از حرفاش ذوق کنم‌ یا به چرت و پرت‌هایی که میگفت بخندم؛ بعضی وقتا باورم نمیشد که ۴۰ سالش باشه این مرد؛ ولی خب از حق نگذریم خیلی خوشگله؛ چند ساعت پیش که توی شهر بودیم همه زن‌های توی بازار با چشمای گرد نِگاش میکردن؛ اگه خطرناک نبود همونجا میزدم چشم‌هاشون از کاسه در میاواردم؛ ولی حیف؛ بیخیال افکارم شدم و توی یه حرکت بوسه‌ای روی گونه آرون کاشتم و به حالت قبلیم برگشتم‌! •🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻• <نویسنده‌:میم‌.ت🖊> <کپی‌اکیداًممنوع‼️>