.
#رمان <پاࢪٺ20> •🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻• <نام:مابهمگرهخوردیم🧬> <بہنقلِنرگس> دستِ چپم رو ماهرانه بسته بود، ط
#رمان <پاࢪٺ21>
•🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻•
<نام:مابهمگرهخوردیم🧬>
<بہنقلِآرون>
با عصبانیت دنبالم میدوید و از اینکه نمیتونست بهم برسه کُفری شده بود؛ مخصوصا با حرفی که زدم میتونستم این رو بفهمم که از گوشهاش دود بلند میشه؛ برای همین فرار رو به قرار ترجیح میدادم؛ از کنار چندتا درخت با شاخههای زیاد با احتیاط رد شدم و همزمان حواسم به نرگس بود که پاش جایی گیر نکنه، اینجا چاله و چوله زیاد داشت؛ برای لحظهای حواسم پرت شد و پام به سنگی گیر کرد؛ با کمر به زمین اومدم و دادی از دردی که توی کمرم پیچید سر دادم؛ غُر غُر کردم و با خودم گفتم:
«آخه این سنگ اینجا چیکار میکنه، کمرم دو تیکه شد، آخ مامان کمرم!»
در آنی نرگس جلوم ظاهر شد؛ خواستم از جام پاشم و باز در برم که روی شکمم نشست؛ مغرورانه نگام میکرد و منم بدون هیچ حرفی بهش نگاه میکردم؛ یاد چند لحظهی پیش افتادم که چجوری با عصبانیت دنبالم میکرد، بخاطر همین بدون هیچ ارادهای خندهای کردم؛ شاکی بهم نگاه کرد و با همون لحن گفت:
«نگاه کن میخواستم بهت کاری نداشته باشم خودت نمیذاری!»
بلندتر از قبل خندیدم؛ شیطنتم گل کرده بود و دلم میخواست که اذیتش کنم؛ دندونهای سفید رنگش رو بهم سایید و چند ضربهای آروم به سینم وارد کرد؛ البته از نظر من آروم بود، اون داشت با شدید ترین حالت ممکن من رو میزد؛ زیر لب غر غر میکرد و با چشمای آبی رنگش بهم زل زده بود؛ چند ضربهای دیگه هم بهم زد و وقتی دید هیچ اثری روم نداره بیخیال شد و پوفی کشید؛ با لحن شیطنت آمیزی گفتم:
«ضربههای سنگینتون تموم شد؟»
اَدام رو در آوارد؛ خواست از روی شکمم بلند شه که دوتا دستش رو گرفتم؛ سوالی بهم نگاه میکرد؛ لبخندی زدم و در حرکتی جام رو باهاش عوض کردم؛ حالا اون روزی زمین بود و من توی صورتش خم شده بودم؛ موقعیت رو که درک کرد باز گونههاش قرمز شد و خجالت زده بهم نگاه کرد؛ با خنده گفتم:
«انقد ضربههاتون محکم بود دیگه سینهام رو احساس نمیکنم!»
لبخندی زد و با لحنی مطمئن گفت:
«تو چِغِری و گرنه من محکم زده بودم!»
بعد از گفتن حرفش، لبخندش به قهقهه تبدیل شد و داشت به ریش من میخندید؛ با اخم غلیظی بهش نگاه کردم؛ ولی نه تنها خندهاش متوقف نشد بلکه شدت گرفت و بلندتر میخندید؛ از فرصت استفاده کردم و دو دستم روی کمرش گذاشتم و شروع به قلقلک دادنش کردم؛ شوکه شد و خندههاش شدت گرفت؛ توی خودش جمع شد و سعی میکرد که از زیر دستم فرار کنه؛ همونطور که قلقلکش میدادم گفتم:
«تا باشی به ریش من نخندی؛ الان هم انقد قلقلکت میدم تا بفهمی حساب دست کیه نرگس خانوم!»
حرکت دستهام رو تندتر حرکت کردم که بیشتر توی خودش جمع شد؛ قشنگ میخندید و منو مجبور به ادامهی کارم میکرد تا صدای خندههاش به گوشم برسه و انرژی مضاعفی رو بهم بده؛ با زحمت به سمتم برگشت و دستهاش رو روی دستم گذاشت و با خنده و چشمای اشکی گفت:
«بیخود کردم ببخشید، ولم کن، الان از حال میرم دیگه، جون من ولم کن!»
لبخندی به صورتش حواله کردم و گفتم:
«دیگه جون خودت رو قسم نخور، بفرما ولت کردم؛ ولی دیگه شیطونی نکن، دفعه بعدی عمرا ولت کنم نرگس!»
بوسهای روی پیشونیش کاشتم و از روش بلند شدم؛ دستم رو به طرفش دراز کردم؛ دست راستش رو توی دستم قرار داد و من هم با احتیاط بلندش کردم؛ دستهام رو رها کرد و خاکهای روی لباسش رو تِکوند؛ من هم متقابلا همینکار رو کردم؛ بعد از اتمام کارمون بهش اشاره زدم که پشت سرم بیاد؛ مسیر رو پیدا کردم و به اون طرف رفتم، تقریبا نزدیکهای شب بود و باید جایی رو پیدا میکردیم که شب رو بگذرونیم؛ مابین راه چاهی رو دیدم و به طرفش رفتم، به شدت تشنهام بود؛ نرگس با نفس نفس گفت:
«نفسم گرفت چرا انقدر تند میری!»
انقدر تشنهام بود که حوصله جواب دادن نداشتم؛ سطل رو داخل چاه انداختم و بعد از چند ثانیه به بالا کشیدمش؛ سطل تا نصفه پر شده بود و همینم کافیه بود؛ از طناب خارجاش کردم و یه ضرب مشغول خوردن شدم؛ توی این زمان نرگس با تعجب و چشمای گرد شده نگاهام میکرد؛ یکم ته سطل آب گذاشتم و رو به نرگس گفتم:
«بیا تو هم بخور نرگس!»
نگاهی بهم کرد و معترض گفت:
«به نظرت من میتونم با این سطل آب بخورم؟»
به سطل طوسی رنگِ توی دستم نگاهی انداختم و بعد نگاهی به نرگس؛ راست میگفت، سطل توی دستم تقریبا میشه گفت اندازهی نصفِ نرگس میشد؛ ناخداگاه قهقههای زدم که باز شاکی شد و چپ چپ بهم نگاه کرد؛ سریع خندهام رو جمع کردم و همون لیوانی رو که چند ساعت پیش زخم دستش رو با آبِ توش شست و شو دادم رو از توی کیفم در آواردم؛ لیوان رو به دستش دادم و آبِ توی سطل رو داخلش خالی کردم؛ نرگس زیر لب تشکری کرد و محتویات لیوان رو سر کشید؛ لیوان رو به دستم داد و منم داخل کیف گذاشتمش؛ باید جای خواب پیدا میکردیم، بخاطر همین دست نرگس رو گرفتم و باهم به داخل جنگل رفتیم!
•🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻•
<نویسنده:میم.ت🖊>
<کپیاکیداًممنوعوحرام‼️>
.
#رمان <پاࢪٺ21> •🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻• <نام:مابهمگرهخوردیم🧬> <بہنقلِآرون> با عصبانیت دنبالم میدوید و از ا
«نـظـرنـبـاشـهپـارتنـمـیـذارم!🙂❤️🩹»
•دیالوگرمانِمونه🌚💕•
حرفی،نظری،پیشنهادیراجبرمان❤️🔥:
{ 🎻 https://harfeto.timefriend.net/16671575490552 🎻 }
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-میگنیہجاییهست، اگہداغونِداغونمباشیو، اونجاباشیآروممیشیمنکہنرفتم... ولیمیگنکربلاهمچینجاییہ🥲❤️🩹!"
#امام_زمان🌿
#امام_حسین
↬🌝🌿@ghatijat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-میشودنیمهشبےگوشهیبینالحرمین، منفقطاشکبریزمتوتماشابکنی💔؟!"
#امام_حسین🌿
#امام_زمان
↬🌝🌿@ghatijat
.
بہنآماللھ...🫂!
پࢪش بہ اولین پُست امࢪوز . . .
پُستهای امࢪوز🌿ツ↬
اگࢪ ثوابی بود، تَقدیمبهامامحسن:)
.
#رمان <پاࢪٺ21> •🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻• <نام:مابهمگرهخوردیم🧬> <بہنقلِآرون> با عصبانیت دنبالم میدوید و از ا
#رمان <پاࢪٺ22>
•🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻•
<نام:مابهمگرهخوردیم🧬>
<بہنقلِنرگس>
یک ساعتی بود که داخل جنگل بودیم و آرون مشغول جمع کردن چوب برای درست کردن آتیش بود؛ منم بی هدف بین بوتهها و درختها میگشتم و از زیباییشون لذت میبردم؛ چند قدم که برداشتم با بوتهی تقریبا بزرگی مواجه شدم که میوههای تمشکِ روش خود نمایی میکردن؛ به تمشکهای جنگل اطمینانی نداشتم، همون یه بار که خوردم برای هفت جَدَم بس بود؛ بابا تا سه روز دارو به خوردَم میداد تا سماش از بدنم خارج بشه؛ لبخندی از یاد آوری بابا روی صورتم شکل گرفت؛ با همون لبخندم به طرف آرون که کنار درختی ایستاده رفتم و بی هوا گفتم:
«میگم بابا...»
خودم فهمیدم چه گندی زدم؛ این چی بود من گفتم آخه؟! بابا؟! زده به سرم؛ وقتی بی فکر حرف میزنم همین میشه دیگه؛ سرم رو بلند کردم تا گندی که زدم توضیح رو توضیح میدم و یه جوری آرون رو بپیچونَم که خودش گفت:
«نرگس چرا انقدر آروم حرف میزنی؟ اصلا نشنیدم چی گفتی یه بار دیگه بگو!»
نفس عمیقی کشیدم؛ خداروشکر؛ مثل اینکه نشنیده بود، خیالم راحت شد و گرنه الان باید دروغ میگفتم و از اونجایی که دروغگوی خوبی نیستم قشنگ لو میرفتم؛ آرون که دید سکوت کردم بیخیالَم شد و کارش رو ادامه داد، چوبها رو با زانوش میشکست؛ کارش که تموم شد با دست بهم اشاره زد که به طرفش برم؛ چند دقیقه پشت سرش راه رفتم که از جنگل خارج شدیم؛ متعجب گفتم:
«کجا داریم میریم؟»
بعد از اتمام حرفم آرون متوقف کرد و همونجا مشغول درست کردن آتیش شد؛ نگاهی به اطرافم انداختم؛ تازه متوجه تپه و درخت های بلند بالای سرمون شدم؛ یه جورایی اینا برامون مثل سایه عمل میکردن؛ آرون جای خوبی رو پیدا کرده بود؛ کمی اونطرف تر نشستم و کیفم رو هم زمین گذاشتم؛ پارچهای که آرون باهاش دستم رو بسته بود باز کردم که عصبی گفت:
«چرا بازی میکنی دختر؟»
مثل لحن خودش جواب دادم:
«تُرش نکن، فقط میخوام عوضش کنم، اینجوری عفونت میکنه!»
باشهای زیر لب گفت و منم کامل پارچه رو باز کردم؛ چند زخم کوچیک روی دستم بود و که اونم از رگهام نشئت میگرفت؛ کیفام رو باز کردم و امیدوار بودم که بابا اون گیاهی رو که برای این زخمها استفاده میشد رو برام گذاشته باشه؛ بالاخره بعد از کلی کَنکاش پیداش کردم و اون گیاه سبز رنگ رو روی دستم قرار دادم؛ آرون متعجب گفت:
«این چیه دیگه نرگس؟»
لبخندی زدم و رو به صورتش گفتم:
«یه گیاه دارویی، برای اینطور زخمها استفاده میشه؛ فقط هم این زخمها، برای چیز دیگهای استفاده بشه برعکس عمل میکنه و به فَنات میده!»
آرون سری تکون داد و گفت:
«فهمیدم؛ خب اون پارچه رو بده تا بشورمش، همینجوری به دستت نبندش کثیفه؛ صبر کن الان میام!»
پارچه رو از توی دستم کشید و به طرف چشمهای که چند متر اونورتر بود رفت؛ چند دقیقه بعد با همون پارچه برگشت و جلوی آتیش به منظور خشک کردنش گرفت؛ لبخندی به این مهربونیش زدم؛ ذهنم به چند دقیقه پیش برگشت؛ چرا اونجوری صداش کردم؟! چرا پشیمون نیستم؟! یعنی از قصد گفتم؟! نه، اگه از قصد گفته بودم که الان انقد سردرگم نبودم؛ ولی خب اگه سهواً هم گفته باشم چرا اینجوری میکنم؟! چرا دلم میخواد بازم بگم؟! اصلا چه کاریه؟! با صدای آرون که رو به روم نشسته بود به خودم اومدم:
«نرگس کجایی چهار ساعته دارم صدات میکنم دختر؟ دستت رو بیار جلو ببندمش!»
زیر لب ببخشیدی گفتم و دستم رو جلو بردم؛ با احتیاط دستم رو بست و گرهای رو محکم کرد؛ از جاش بلند شد و سمت آتیش رفت و چندتا چوب باقیمونده رو داخلش انداخت؛ زیر لب با خودش زمزمه میکرد که متوجه نمیشدم؛ منم به شدت فضول بودم و تا نمیفهمیدم دست بردار نبودم؛ با لحنی شاکی به آرون گفتم:
«یکم بلندتر حرف بزنم تا منم بشنوم!»
آرون قهقههای زد و گفت:
«حرف نمیزدم دختر، داشتم میخوندم؛ بخاطر اینم آروم خوندم که صِدام اذیتت نکنه عزیزم!»
با چشمای گرد شده گفتم:
«من کاری ندارم بلندتر بخون منم بشنوم، اگه اذیت شدم میگم بهت، بخون حالا!»
آرون لبخندی به این تُخس بازیهای من زد؛ از آتیش فاصله گرفت و کنار من نشست؛ نفس عمیقی کشید و شروع به خوندن کرد؛ انقدر محو صداش شده بودم که متوجه کلماتی که از دهناش خارج میشد نبودم؛ منتظر بودم تا خوندنش تموم بشه و یه درس حسابی بهش بدم تا نگه من صِدام بده؛ صداش بهشتی بود، انگار خُدا گَلوش رو بوسیده بود؛ بالاخره خوندنش تموم شد و با لحنی معترض و آمیخته به عصبانیت گفتم:
«که صدات بده آره؟ برو اونور تا نبینمت، به این صدا میگه بد! ببخشید، ولی واقعا خاک تو سرِ من که به این صدا میگی بد!»
لُپام رو کشید و گفت:
«چرا خاک تو سر تو، خاک تو سر من، لطف داری دورت بگردم!»
الان نمیدونستم از لفظِ دورت بگردمش ذوق کنم، یا نقشهام رو عملی کنم؛ لبخندی خبیثانهای زدم و به نقشهی توی سرم شاخ و برگ دادم!
•🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻•
<نویسنده:میم.ت🖊>
<کپیاکیداًممنوعوحرام‼️>
.
#رمان <پاࢪٺ22> •🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻• <نام:مابهمگرهخوردیم🧬> <بہنقلِنرگس> یک ساعتی بود که داخل جنگل بودیم
«بــهایــنصــدامــیــگــیبــد؟!🥲🫂»
•دیالوگرمانِمونه🌚💕•
حرفی،نظری،پیشنهادیراجبرمان❤️🔥:
{ 🎻 https://harfeto.timefriend.net/16671575490552 🎻 }