‹.💛🙃.›
جورےنباشید...!
ڪهوقتۍدلتونواسهخدا
تنگشدوخواستیدبرید
رازونیازڪنید؛
فرشٺههابگن
ببینڪیاومده!
همونتوبهشکنِهمیشگی...💔🚶🏾♂:)))!
#خدا_گونه🌿
#تلنگر
↬💓🌿@ghatijat
‹همهیرویاهایمابهحقیقتمیپیونده،
اگهشجاعتِپیگیریاوناروداشتهباشیم💕›
#ماه_شعبان🌿
#انگیزشی_جآت
↬🌝🌿@ghatijat
-چهخوشگفتشاعرشیرینسخن
-دلمانیڪبغلسیرحرممیخواهد͜♥️͡
#امام_رضا🌿
#پروفایل
↬💓🌿@ghatijat
سنجاقچکشه .
#رمان↓ [توےشبکههایخارجینشوندادن، تصویرامامخامنهایممنوعه؛چرا؟! چونیہدخترآݪمانیفقطبادی
#رمان↓
[توےشبکههایخارجینشوندادن،
تصویرامامخامنهایممنوعه؛چرا؟!
چونیہدخترآݪمانیفقطبادیدنچهرهآقا،
مسلمانشد🙂♥️:)]
{توجه:این ࢪمان بࢪ اساس تخیلات نوشته شده و اسم و شخصیتها همگے بر اساس ذهن نویسنده میباشد؛ اتفاق ࢪمان واقعیست اما شخصیتها و مکانها و اسمها، زادهے ذهن نویسنده است...؛}
{این ࢪمان ڪوتاه است🖇‼️}
•🌿•🌿•🌿•🌿•🌿•
•آقاےدوستداشتنی:)؛
-پارت چهاردهم:↓
از صحبت آدالیا با زهرا چهار روز گذشته بود و او در این مدت تحقیق های خود را کامل کرده بود و برای مسلمان شدناش به یقین رسیده بود، حتی یک درصد هم شک نداشت؛ تنها مسئلهای که او را آزار میداد، خانوادهاش بود، نمیدانست چه واکنشی نشان خواهند داد...
<فردای این روز>
صدای همهمه در خانه آدالیا و خانوادهاش پیچیده بود. او جرئت کرده بود و مسئله مسلمان شدناش را با خانواده در میان گذاشته بود، از آن طرف برادرش خاموش نشسته بود و گوش میداد، و طرف دیگر پدر و مادرش بودند که در حال نصیحت بودند، اما او گوشاش بدهکار نبود...
+مادر من، پدر من، من که یه روزه این تصمیم رو نگرفتم، پنج روزه دارم بهش فکر میکنم؛ بعدشم خود سر که نرفتم، یه آقایی من رو اول به خودش جذب کرد، بعد به دیناش...
مادرش انگار چیزی یادش آمده باشد گفت: همون که توی تلویزیون بود و روحانی بود؟!
آدالیا سرش را به نشانه تایید تکان داد...
پدرش که نمیدانست در مورد چه حرف میزنند سکوت کرد و ادامه حرفهای همسرش را شنید...
-اون چی داره که تو خوشت اومده مثلا؟!
الان اگه از یه پسر هم اینطوری خوشت میومد تا حالا ازدواج کرده بودی و تمام...
آدالیا کمی تُنِ صدایش را بالاتر برد و گفت: مادر اینجوری در موردش حرف نزن وقتی هیچی ازش نمیدونی، من دوستش دارم به همون دلایلی که شما حتی به حسابش هم نمیارین، من الان اندازه بابای خودم دوستش دارم...
حالا شما این آقا رو ول کنین، مسئله یه چیز دیگست، من میتونم بدون اجازهی شماهم دینام رو عوض کنم، ولی وظیفه خودم دونستم و احترام گذاشتم و بهتون گفتم...
پدرش این حالتهای دختر ارشَدَش را میدانست، میدانست که او هر موقع اینطور حرف میزد، حرفهاش از ته دل است و هیچکسی نمیتواند نظرش را عوض کند...
پدرش انگار که کمی نرم شده باشد گفت: ببین دخترم من و مادرت کاری نداریم، فقط داریم از الان بهت میگیم که بعدا پشیمون نشی... حالا هم هرچی خودت میخوای...
مادر آدالیا چشم غرهای به همسرش رفت و آن هم با اشارهای به او فهماند که در تصمیماش دخالت نکنیم...
آدالیا که از حرف پدرش خوشحال شده بود گفت: مطمئنم که پشیمون نمیشم بابا، من دینی رو انتخاب کردم که کاملترین دینه، حتی دینِ اون آقای دوست داشتنی هم هست:)"
بحثشان خاتمه یافته بود و آدالیا میخواست که به اتاقاش رود و این موضوع را به سارا و زهرا اطلاع دهد...
قبل از آنکه وارد اتاقاش شود پدرش او را صدا زد و گفت: کارت تموم شد بیا این آقا رو بهم نشون بده، ببینم کیه که اندازهی من دوستش داری، حسودیم شد...
آدالیا با خنده چشمی گفت و وارد اتاقش شد؛ تلفناش را برداشت و اول شمارهی دوستاش سارا را گرفت...
+الو سلام سارا جونم...
مژدهگونی بده که خبر دارم چه خبری...
•🌿•🌿•🌿•🌿•🌿•
[نویسنده:بانو میم.ت🖊♥️:)]
[ڪپی ࢪمان با ذڪࢪ نام نویسنده مشڪݪے نداࢪد، اما دࢪ غیࢪ این صوࢪت حࢪام است...؛]
🖇نظࢪاتون ࢪو دࢪ ناشناس یا پیوے بگین:)!
🖇هࢪ دو دࢪ بیوے ڪاناݪ دࢪج شدن..!
محڪمگرھبزندلمـٰارابہزلفخویش،
ا؎دستگیردرگنہافتـٰادھهـٰاحسین...♥️シ!
#ماه_شعبان🌿
#امام_حسین
↬🌝🌿@ghatijat
سنجاقچکشه .
بہنآماللھ...🎍!
پࢪش بہ اولین پُست امࢪوز . . .
پُستهای امࢪوز🌿ツ↬
اگࢪ ثوابی بود،تَقدیمبهامامحسین:)!"
یادتنرھتوسختترازایناش،
گذروندۍاینممیگذرھشکوفہمیدی،
ورشدمیکنـﮯ💙🌱؛))!'
#پروفایل🌿
#انگیزشی_جآت
↬🌝🌿@ghatijat