#داستان
روزی از روزها چند نفر از جوانان دانشجوی متدیّن، از کرج آمده و به اتاق حقیر که توفیق داشتم سالها به عنوان مسؤول استفتائات و اجازات دفتر آیتالله العظمی صافی گلپایگانی، در خدمت معظّمٌله باشم، وارد شدند.
اوراقی حدود ۱۵۰ برگ، به همراه داشتند و میگفتند که اینها حدود ۱۹۰ شبهه از طرف وهّابیّت است که در کرج منتشر شده و هیچ کسی جواب نداده است که بعداً متوجّه شدم این سؤالات، متن کتابی بنام «اسئلة قادت شباب الشّیعة الی الحقّ» است که توسّط وهّابیها نوشته شده بود.
حقیر گفتم: چون استفتائات از داخل و خارج کشور، بسیارزیاد است و معظّمٌله، خودشان، مقیّد هستند که آنها را ملاحظه کنند، بعید است فرصت رؤیت و پاسخ به این سؤالات را داشته باشند.
با اصرار زیاد آنها قبول کردم که آن اوراق را عصر که حسبالمعمول خدمت آقا شرفیاب میشدم، تقدیم کنم.
عصر که مشرّف شدم و به آقا این قضیّه را عرض کردم، فرمودند: «حالا بگذارید تا نگاهی کنم.»
آن شب گذشت. فرداصبح که برای درس تشریف آوردند، سررَسیدی در دستشان بود و قضیّۀ این سؤالات را سر درس مطرح نَمودند.
آقا فرمودند: «چون دیدم این شبهات، بیپاسخ مانده است، از دیشب، بعد از نماز عشا، شروع به پاسخدادن به اینها کردم و وقت و ساعت را با شنیدن صدای اذان صبح متوجّه شدم!»
بعد از درس، سررسید را به حقیر دادند تا کارهای آن انجام شود. دیدم در آن شب، به ۳۳ سؤال از آن اوراق، جوابهای مستدل و تحقیقی داده بودند؛ حتّی بعضی جاها در متن، دستشان خط خورده بود و حاشیه زده بودند که اینجا داشت خوابم میبرد.
چند روز دیگر هم بقیّۀ سؤالات را سریع و دقیق پاسخ دادند و پس از انجام کارهای شکلی، کتاب با عنوان «صراط مستقیم» چاپ شد.
ببینید یک عالم و فقیه غیور، حتّی در کهولت سن و عمرِ بیش از ۹۰سالگی، چگونه با غیرت دینی و نَشاط علمی، اینچنین، شب تا صبح را بیدار میماند و برای خدا انجام وظیفه مینماید.
این برای همۀ ما، روحانی و غیرروحانی، درس است.
#پاسخدادن_به_شبهات، #غیرت، #نوشتن
📖 محضر آفتاب، محسن اکبری شاهرودی؛ برگرفته از: یک کانال.
@ghatreghatre
🌷
#داستان
حضرت آیتالله مکارم شیرازی:
«در نجف اشرف هم همان تنگنای زندگی در قم، برای من تَکرار شد. آنقدر از نانوا نسیه آورده بودم که از او خجالت میکَشیدم.
روزی لازم بود که به حمّام بروم. حتّی پولی که به حمّامی بدهم، نداشتم. ناچار ساعت کمقیمتی را که داشتم، به حمّامی دادم و به او گفتم: این نزد شما باشد تا پول بیاورم. گویا او هم فهمید و ساعت را قبول نکرد و گفت: «پول را بعداً بیاورید.»
ولی پیدا بود که اینگونه حوادث و آزمایشها، برای ورزیدگی در راه خدا است و این فشارها الطاف خفیّۀ الاهیّه است که از یک سو انسان را متوجّه ذات پاک او میسازد و از سوی دیگر، روح مقاومت را در او میدمد.
سرانجام، بنبستها شکست و مسألۀ مالی تا حدّ زیادی حل شد.»
#استقامت، #بلا، #ذکر، #فقر
@ghatreghatre
🌷
#داستان
[شخصی نقل کرده است که به علّامه طباطبایی] عرض کردم: آقا! من عجول و بیصبرم. خلاصه و عُصارۀ همۀ معارف را در یک جمله برایم بیان کنید.
آن روز، صحبت من به لطیفهای بیشتر شبیه بود تا یک پرسش، که باعث خندۀ ملیح علّامه شد.
نگاهی از سر لطف و رأفت، به من کردند و سپس فرمودند: «با همه، مهربان باش. با دوستان، مروّت و با دشمنان، مدارا کن. خلاصۀ همۀ دین و قرآن، "بسم الله الرّحمان الرّحیم" است. هر حرکت که از تو سرمیزند، متذكّر اسم "الله، رحمان و رحیم" باش؛ یعنی: هم رحمان باش با تمام خلق خدا و هم رحیم باش با اهل ایمان و محبّت.»
آنگاه با تبسّمی که دل میربود و با صدای لرزان جانبخش زَمزَمه فرمود: «در خانه اگر کس است، یک حرف بس است.»
📖 آشنای آسمان، ص ١۶٠؛ برگرفته از: یک کانال.
#جوانمردی، #مدارا، #مهربانی
@ghatreghatre
🌷
#داستان
در مقدّمۀ کتاب «خصائصالزّينبيّه» آمده است: مرحوم [حاجآقا] حاج محمّدرضا سقازاده که يکی از وعّاظ [= سخنرانان] توانمند بود، نقل میکند:
«روزی به محضر يکی از علمای بزرگ و مجتهد، حاج ملّا علی همدانی، مشرّف گشتم و از او دربارۀ مَرقَد [= محلّ دفن] حضرت زينب ـ سلام الله علیها. ـ جويا شدم.
در جوابم فرمود: "روزی مرحوم حضرت آيتالله العظمی آقاضياء عراقی که از محقّقين و مراجع تقليد بود، فرمودند: ‹شخصی شيعهمذهب از شيعيان قطيف عربستان، به قصد زيارت حضرت امام رضا ـ علیه السّلام. ـ عازم ايران میگردد.
او در طول راه، پول خود را گم میکند، حيران و سرگردان میماند و برای رفع مشکل، متوسّل به حضرت بقيّةالله، امام زمان، ـ علیه السّلام. ـ میگردد.
در همان حال، سيّد[ی] نورانی را میبيند که به او مَبلغی مرحمت کرده و میگويد: «اين مبلغ، تو را به سامره [= شهر سامَرّا] میرساند. چون به آن شهر رسيدی، پيش وکيل ما، حاج ميرزا حسن شيرازی، میروی و به او میگویی: سيّد مهدی میگويد آنقدر پول از طرف من به تو بدهد که تو را به مشهد برساند و مشکل مالیات را برطرف سازد. اگر او نشانه خواست، به او بگو: امسال در فصل تابستان، شما با حاج ملّا علی کنی تهرانی، در شام در حرم عمّهام مشرّف بوديد. ... ازدحام جمعيّت باعث شده بود که حرم عمّهام کثيف گردد و آشغال ريخته شود. شما عبا از دوش گرفته و با آن، حرم را جاروب [= جارو] کردی و حاج ملّا علی کنی نيز آن آشغالها را بيرون میريخت... و من در کنار شما بودم.»
شيعۀ قطيفی میگويد: چون به سامرا رسيدم و به خدمت مرحوم شيرازی شرفياب شدم، جريان را به عرض او رساندم. بیاختيار، در حالی که اشک شوق میريخت، دست در گردنم افکند و چشمهايم را بوسيد و تبريک گفت و مبالغی را برايم مرحمت کرد.
چون به تهران آمدم، خدمت حاجآقای کنی رسيدم و آن جريان را برای او نيز تعريف نمودم. او تصديق کرد؛ ولی بسيار متأثّر گشت که ای کاش اين نمايندگی و افتخار، نصيب او میشد."»
📖 سيمای زينب کبری (علیها السّلام)، ص ۱۴۳؛ برگرفته از: یک کانال.
#امام_زمان: توسّل به آن حضرت، #حضرت_زینب (علیهما السّلام): قبر آن حضرت و خدمت به ایشان، #علما
@ghatreghatre
🌷
#داستان
محمّدرضا فیضالاسلام، فرزند آیتالله سیّد علینقی فیضالاسلام، شارح و مترجم «نهجالبلاغه» و مفسّر قرآن، میفرمودند:
«زمانی مرحوم پدرم، فیضالاسلام، مبتلا به زخم معده و زخم روده و اثناعشر شدند و از این بیماریها بسیار رنج میبردند.
ایشان نزد دکترهای متخصّص رفته، آنها گفته بودند که ایشان باید ۳ عمل جراحی انجام دهند.
یکی از دوستان به ایشان گفت: "امکاناتی در لندن دارم و میخواهم شما را به آنجا بفرستم و عمل جرّاحی شما انجام شود."
ایشان با توجّه به رنجی که از این بیماریها میبردند، این پیشنِهاد را قبول کردند.
روزی که قرار بود برای گرفتن ویزا و بلیت بروند، شناسنامۀ خود، همسر و فرزندانشان را هم برداشتند و به دوستشان گفتند: "شما که قرار است برای رفتن بنده به لندن ویزا بگیرید، برای رفتن به عراق، بلیت تهیّه کن؛ که دکتر اصلی من نجف است."
سال ۱۳۴۲ بود که همۀ خانواده با هم به نجف رفتیم.
در نجف بین علما جلساتی برقرار میشد و خاطراتِ گذشته را زنده میکردند.
در یکی از جلسات، یکی از علما از پدرم پرسید: "آقای فیضالاسلام! چرا شما به خود میپیچید؟" پدرم گفت: "فُلان بیماری را دارم." آن عالم به ایشان گفت: "از یکی علما شنیدهام که اگر کسی حاجتی داشته باشد و خداوند متعال را ۳ بار به حضرت زینب کبری (س) قسم دهد، حاجت او برآورده خواهد شد و شما که اینقدر با مولا نزدیک هستید، چرا این کار را تا کنون نکردهاید؟!"
ایشان میفرمودند: "پس از خروج از این جلسه، به حرم حضرت علی (ع) رفتم و این قسم را بر زبان جاری و نذر کردم که اگر از این بیماری بهبود پیدا کردم، یک کتابی در حالات حضرت زینب (س) بنویسم. ۲ ـ ۳ روز که از این قضیّه گذشت، دیگر آثاری از این بیماری، در من وجود نداشت." همه تعجّب کردیم.
وقتی به ایران آمدیم، ایشان نزد پزشکی رفتند و علّت برطرفشدن درد را جویا شدند. پس از انجام ۲ بار رادیولوژی متوجّه شدیم که اثری از آثار این بیماری مزمن چندساله، در بدن ایشان نیست و بیماری برطرف شده است.
مرحوم پدر بعد از این عنایت، اقدام به نوشتن کتابی با عنوان "خاتون دو سرا" در حالات حضرت زینب کبری (س) کردند.»
#حضرت_زینب (علیها السّلام)، #شفا، #نذر
@ghatreghatre
🌷
#داستان
مرحوم حضرت آیتالله محمّدتقی بهجت ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ :
به آقا شیخ ابراهیم کلباسی ـ رحمه الله. ـ که مالالتّجاره [= سرمایه] داشت و با آن، امرار معاش [= گذران زندگی] مینَمود، خبر دادند که کشتیهای تجاری غرق شده و مالالتّجارهی شما هم در ضمن اموال دیگر غرق شده است.
ایشان فرمودند: «مال من غرق نمیشود؛ چون حقوقش [= خمسش] را دادهام.»!
بعد از مدّتی خبر آمد که مالالتّجارهی ابراهیمنامی با نشانیهایی که داشته، از میان آنهمه بار غرق نشده است!
📖 در محضر بهجت، ج ۲، ص ۲۷۵.
#خمس
@ghatreghatre
🌷
#داستان
حضرت آیتالله سیّد موسی شبیری زنجانی ـ دامت برکاته. ـ :
برای [آیتالله] سیّد مرتضی کشمیری ـ قدّس سرّه. ـ مهمان میآید و لازم بود که داخل حجره شود؛ ولی درِ حجره، قفل بود و کلید نیز همراه نداشت. ایشان میگوید: «معروف است که اگر کسی نام مادر حضرت موسی ـ علیه السّلام. ـ را ببرد، قفل باز میشود. مادر من که از مادر حضرت موسی، کمتر نیست.»؛ سپس ایشان «یا فاطمه» میگوید و در باز میشود. ...
من هم ماجَرای سیّد مرتضی را برای چند نفر نقل کردم و مشابه آن برای آنها و خود من نیز اتّفاق افتاد:
۱. من یک بار پشت در قرار گرفتم. خانوادهام منزل نبود. آن موقع قرار بود مهمان بیاید و اسباب شرمندگی میشد. من «یا فاطمه» گفتم؛ در باز شد. ...
۲. قرار بود که برای ما مهمان بیاید. همسرم بیرون منزل و کلید خانه پیش من بود. قرار بود که من زودتر از ایشان بیایم؛ امّا فراموش کردم و ایشان پشت در مانده بود. چون بهزودی مهمان میرسید، به یاد جریان سیّد مرتضی کشمیری ـ قدّس سرّه. ـ میافتد و «یا فاطمه» میگوید و در را فشار میدهد. گویی کسی پشت در باشد و در را باز کند؛ در باز میشود.
۳. برادر بزرگم، حاج ابراهیمآقا، ـ قدّس سرّه. ـ میگفت: «کلیدِ درِ خانه شکسته بود و در باز نمیشد. یک ربع ساعت، هرچه تلاش کردم، در باز نشد. به یاد جریان سیّد مرتضی کشمیری ـ قدّس سرّه. ـ افتادم و گفتم: یا فاطمه و در را هل دادم؛ در باز شد.»
۴. [آیتالله] مرحوم حاج سیّد مهدی روحانی ـ رحمه الله. ـ به منزل [آیتالله] آقای احمدی میانجی ـ رحمه الله. ـ رفته بود. کلید کمدی که در آن، وسایل پذیرایی قرار داشت، گم شده بود. آقای روحانی ـ رحمه الله. ـ گفت: «یا فاطمه» و در را فشار داد؛ در باز شد.
📖 جرعهای از دریا، ج ۱، ص ۵۱۶ و ۵۱۷.
#حضرت_زهرا (علیها السّلام): #توسل به ایشان
@ghatreghatre
🌷
#داستان
یکی از دوستانی که مطّلع بود و میدانست که در طول سال، قربانیهای زیادی به واسطۀ این حقیر انجام میگیرد و به فقرا رَسانده میشود، بهشوخی به بنده گفت: «آخِر، آه این گوسفندهایی که قربانی میکنی، تو را خواهد گرفت!»
این مطلب را در همان بیمارستان خدمت استاد عزیزتر از جانم، مرحوم آیتاللّه سیّد عبداللّه جعفری تهرانی، نقل کردم.
ایشان، در حالی که روی تخت نشسته بودند، با چهرهای کاملاًجدّی فرمودند: «این گوسفندهایی که قربانی میکنید، شفعای قیامتِ شما میباشند!»
📖 کتاب بالاترین نذر، ص ۱۲۹؛ برگرفته از: یک کانال.
#حیوانات، #شفاعت، #قربانی
@ghatreghatre
🌷
#داستان
شیخ عبدالله واعظ یزدی، متخلّص به شهودی،:
«مرحوم شیخ مرتضی انصاری، با شاگردهایش میرفت، یکمرتبه از آنها فاصله گرفت، کَنار قبری آمد، با آستینش خاکهای روی سنگ قبر را پاک کرد.
اصحاب شیخ سؤال کردند: "این، قبر کیست که اینگونه احترام میکنید؟" گفت: "قبر کسی است که در کودکی نزد او درس میخواندم."»
📖 ما سمعتُ ممّن رأیتُ، ج ۱، ص ۴۰۱؛ برگرفته از: یک کانال.
خوشا به حال شیخ انصاری که حتّی به قبر معلّم دوران کودکیاش احترام گذاشته است!
حال آیا ما با معلّمان و اساتید زندۀ خود و بهویژه اساتید معنوی و روحانیّت اصیلی که به ما دین یاد دادهاند، چگونه باید رفتار کنیم؟
#احترامگذاشتن، #معلم
@ghatreghatre
🌷
#داستان
از اعترافات عجیب «بِیْهقی» و دیگرعلمای نامدار اهل تسنّن، این است که نقل کردهاند:
🔹هنگامی که رسول خدا ـ صلّی الله علیه و آله. ـ با مسلمین از تَبوک مراجعت میکرد، گروهی از صحابی آن حضرت، دوْر هم جمع شدند و تصمیم گرفتند که رسول خدا ـ صلّی الله علیه و آله. ـ را در یکی از گردنههای بین راه، به طور مخفیانه ترور کرده و از بین ببرند.
🔸 رسول خدا ـ صلّی الله علیه و آله. ـ از این تصمیم خائنانۀ آنان مطّلع شد و فرمود: «هر کس میل دارد، از راه بیابان برود؛ زیراکه آن راه، وسیع است و جمعیّت بهآسانی از آن میگذرد.» حضرت رسول ـ صلّی الله علیه و آله. ـ هم از راه عَقَبَه که منطقۀ کوهستانی بود، به راه خود ادامه داد.
🔹 آن چند نفر که ارادۀ قتل پیغمبر را داشتند، برای این کار مهیّا شدند و صورتهای خود را پوشانیدند. رسول خدا ـ صلّی الله علیه و آله. ـ امر فرمود تا حُذَیفة بن یَمان و عمّار بن یاسر، در خدمتش باشند.
🔸 سپس به عمّار فرمود مهار شتر را بگیرد و حذیفه هم او را سوْق دهد. در همان هنگام که راه میرفتند، ناگهان صدای دویدن آن جماعت را شنیدند که از پشتسر آمدند و رسول خدا ـ صلّی الله علیه و آله. ـ را در میان گرفته و آماده شدند که تا قصد شوم خود را عملی کنند.
🔹 پیغمبر اکرم ـ صلّی الله علیه و آله. ـ به غضب آمدند و به حذیفه امر کردند که آن جماعت منافق را دور کند؛ حذیفه به طرف آنها حمله کرد و با عصایی که در دست داشت، بر صورت مَرکبهای آنها زد و سپس نقاب را از صورتهای آنان کَنار زد و آنها را شناخت.
🔸 پس از این جریان، آنها فهمیدند که حذیفه آنان را شناخته و مکرشان آشکار شده است؛ لذا با شتاب و عجله، خودشان را به مسلمین رَسانیدند و در میان آنها داخل شدند.
🔹 بعد از رفتن آنها، حذیفه خدمت رسول خدا ـ صلّی الله علیه و آله. ـ رَسید و آن حضرت پرسیدند: «ای حذیفه! این افراد را شناختی؟» حذیفه عرضه داشت: «عَرَفتُ راحِلَةَ فُلانٍ و فُلانٍ؛ مَرکب اوّلی و دومی را شناختم. ...»
👈 سپس رسول خدا ـ صلّی الله علیه و آله. ـ فرمود: «فَاِنَّهُم مَكَروا لِيَسيروا مَعِی حَتّى اِذا اَظلَمَت فِ العَقَبَةِ طَرَحونی مِنها؛ این جماعت در نظر گرفته بودند که از تاریکی شب استفاده کنند و مرا از کوه به پایین بیندازند.»
📖 دلائلالنُّبوّة، بیهقی، ج ۵، ص ۲۵۷ و تفسیر ابنکثیر، ج ۴، ص ۱۶۰؛ برگرفته از: یک کانال.
#ابوبکر، #ترور، #عمر
@ghatreghatre
🌷
#داستان
[عالم بزرگوار،] محدّث نورى، میگويد:
ميرزا حسين لاهيجى از ملّا زينالعابدين سلماسی نقل میكرد كه روزى [حضرت آیتالله علّامه] سيّد بحرالعلوم، وارد حرم امير مؤمنان ـ علیه السّلام. ـ شد؛ در حالی كه اين شعر را زَمزَمه میكرد:
چه خوش است صوت قرآن ز تو دلربا شنيدن / به رُخت نِظارهكردن، سخن خدا شنيدن!
از ايشان سبب آن را پرسيدند. فرمود: «هنگامى كه به حرم مطهّر وارد شدم، حضرت حجّت [= امام زمان] ـ علیه السّلام. ـ را ديدم كه بالاى سر مبارک نشسته و با صداى بلند، قرآن میخواند. هنگامى كه صداى ايشان را شنيدم، آن شعر را خواندم و هنگامى كه به حرم وارد شدم، قِرائت قرآن را تمام كرد و از حرم شريف بيرون رفت.»
📖 نجمالثّاقب، ص ۴۱۳؛ برگرفته از: یک کانال.
#امام زمان (علیه السّلام)، #تشرف، #چشم_غیب، #زیارت_امام_علی (علیه السّلام)، #قرائت_قرآن_کریم، #کرامت
@ghatreghatre
🌷
#داستان
یکی از اساتید... :
«بعد از پایانِ ساختِ ضریح مقدّس [حضرت امام] سیّدالشّهداء (ع) در قم، ... [بعضی] برای بازدید و زیارت و تبرّک میآمدند و تصاویر و عکس [آنان]... در کَنار ششگوشۀ نو که هنوز نصب نشده بود، منتشر میشد.
آن روز، ما هم برای تبّرک به ضریح مبارک، به مدرسۀ معصومیّۀ قم رفته بودیم که آقای [آیتالله محمّدتقی] مصباح [یزدی] هم تشریف آوردند.
بعد از سلام و تبرّک، یکی از طلّاب خواست از ایشان عکسی بگیرد. ایشان قبول کردند؛ امّا نحوۀ ایستادنشان طوری بود که ضریح در تصویر نمیافتاد.
وقتی از ایشان خواستند کنار ضریح بایستند تا عکسی از ایشان بگیرند، جواب دادند: «بنده به این ضریح (با این که هنوز بر قبر مطهّر [حضرت امام] سیّدالشّهداء [ـ سلام الله تعالی علیه. ـ] نصب نشده بود) پشت نخواهم کرد.»
📖 خبرگزاری حوزه، ۱۷ / ۱۰ / ۱۳۹۹؛ برگرفته از: یک کانال.
#احترامگذاشتن، #اهل_بیت (علیهم السّلام)، #عکسگرفتن
@ghatreghatre
🌷
#حدیث در #تصویر
ابتدا تصویر را ببینید؛ سپس این #داستان را بخوانید:
حضرت آیتالله سیّد محمّدحسن لنگرودی ـ رحمة الله علیه. ـ : «یکی از دختران حضرت امام ـ رحمة الله علیه. ـ نقل میکرد:
"در ابتدای ازدواج خدمت امام رَسیدیم که توصیهای بفرماید. ایشان به بنده فرمود: ‹اگر شوهرتان ناراحتی داشت، به هر دلیلی به شما چیزی گفت، بدرفتاری کرد، شما همان وقت، هیچ نگویید؛ گرچه حق با شما باشد. بگذارید آن حالت عصبانیّت که فروکَش کرد، حرف خود را بزنید.› عین همین توصیه را به شوهرم [هم] کرد."
بنده وقتی این حرف را شنیدم، در ابتدا خیلی اهمّیّت ندادم؛ بعدها که فکر کردم، دیدم انصافاً ریشۀ بسیاری از اختلافات خانوادگی، به همینجا برمیگردد؛ لذا از آن به بعد، هر وقت، کسی از من توصیهای دربارۀ مسائل خانوادگی خواسته است، همین سفارش حضرت امام را گفتهام.»
#خانوادهداری، #خشم، #سکوت، #همسرداری
📖 مجلّۀ حوزه، ش ۵۵؛ برگرفته از: یک کانال.
@ghatreghatre
🌷
#داستان
آيتالله سيّد نصرالله مستنبط، در حرم حضرت اميرالمؤمنين ـ علیه السّلام. ـ تشرّفی حاصل میکند و حضرت [صاحبالزّمان ـ سلام الله تعالی علیه. ـ ] را در حال نماز میبیند؛ به آنچه آن حضرت مىخواندند، گوش فراداده و میشنود كه آن حضرت در قنوت، اينگونه دعا مىكردند: «اَللّٰهُمَّ! اِنَّ مُعاوِيَةَ بنَ اَبی سُفيانَ قَد عادىٰ عَلِیَّ بنَ اَبی طالِبٍ؛ فَالعَن مُعاوِيَةَ لَعنًا وَبيلًا؛ خداوندا! بهراستىكه معاويه، پسر ابوسفيان، با علىّ بن ابى طالب (علیهالسّلام) دشمنى (سرسختانهاى) كرد؛ پس او را بهشدّت لعنت كن.»
📖 معجم رجال الفكر و الأدب فی النّجف، ج ۳، ص ۱۱۹۹؛ برگرفته از: یک کانال.
🌷
خوب است که ما هم گاهی معاویۀ معلون را در قنوت و...، با همین عبارت، لعن کنیم.
@ghatreghatre
🌷
#داستان
[آیتاللّه شهید مرتضی مطهّری ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ :]
اَنَس بن مالک در خانۀ رسول خدا ـ صلّی الله علیه و آله. ـ خدمت میکرد. میگوید: «رسول اکرم (ص) در بسیاری از اوقات، روزه میگرفتند و بعد هم غِذای بسیارسادهای، چه هنگام سحر و چه افطار میخوردند و معمولًا افطاری ایشان یک مقدار شیر بود که من تهیّه میکردم.
یک شب که ایشان با عدّهای از صحابه بودند، خیلی دیر به منزل آمدند؛ آنقدر دیر که من خیال کردم ایشان در منزل یکی از اصحاب افطار کردهاند.
من هم شیر را خودم خوردم و بعد هم رفتم و خوابیدم.
وقتی که رسول اکرم (ص) آمدند، حس کردم که ایشان هنوز افطار نکردهاند. (ظاهراً انس بن مالک از کسی پرسید که آیا رسول اکرم ـ صلّی الله علیه و آله. ـ امشب جایی مهمان بودند؟ و او گفت: «نه.»)
هیچ چیز دیگری هم در دسترس نبود. رفتم و خودم را مخفی کردم.
ایشان وقتی دیدند چیزی موجود نیست، رفتند و خوابیدند.»
اَنَس که خود، قصّه را بازگو کرده است و نه رسول اکرم، میگوید: «رسول اکرم (ص) تا زنده بودند، چیزی در این مورد به روی من نیاوردند.»
این را میگویند «صَفح» [چشمپوشی].
قرآن میفرماید عفو کنید و صفح کنید.
صفح با عفو تفاوت دارد.
وقتی کسی کار خطایی میکند، هم استحقاق معاقبه و مجازات دارد و هم استحقاق ملامت.
عفو، گذشت از مجازات است؛ ولی صفح، یک درجه بالاتر است. صفح، این است که انسان نهتنها آن مجازات معمول را انجام نمیدهد، بلکه اصلاً نامش را هم نمیبرد، به روی طرف هم نمیآورد، اسمش را هم نمیبرد و لهذا اولیاءالله همیشه مقامی بالاتر از عفو دارند؛ یعنی: عفو آنها به صورت صفح است.
📖آشنایی با قرآن، ج ۷، ص۲۰۴؛ برگرفته از: https://eitaa.com/motahari_ir/2268.
#چشمپوشی، #گذشت
@ghatreghatre
🌷
#داستان
این ماجَرای بسیارخواندنی و شیرین را در مجلس دیشب منزلمان عرض کردم. اکنون هم در اینجا میگذارم تا شما هم بخوانید و لَذّت ببرید و یک راه نزدیکشدن به حضرت صاحبالزّمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ را فرابگیرید:
این جریان را استاد معظّم، حضرت آیتاللّه وحید خراسانی، ـ مدّ ظلّه. ـ در حدود ۳۵ سال قبل، در درس نقل کرده بودند.
بعضی از دوستان گفتند: «از ایشان سؤال کنید.» اینجانب قصّه را مجدّداً از ایشان پرسیدم و نقل کردم، که تأیید کردند. فرمودند: «مرحوم کسائی برای خودم نقل کرده است.»
امّا اصل جریان، این است که حاجآقا وحید خراسانی از مرحوم سیّد غلامرضا کسائی (از علمای زاهد و مخلص و داماد مرحوم آیتاللّه شیخ عبدالحسین امینی، صاحب کتاب «الغدیر»)، نقل کرد که زمانی که در تبریز مشغول تحصیل علوم دینی بودم، در مدرسۀ ما خادمی مؤمن و متّقی و متواضع بود که با خلوص نیّت، مشغول انجام وظیفه بود.
او حالات عجیبی داشت؛ مثل این که کمحرف و پُرتلاش و کتوم بود و عِلاوه بر انجام وظایف خود در مدرسه، کارهایی که وظیفۀ او نبود، انجام میداد؛ مثلاً: به طلّاب در نظافت اتاقهایشان کمک میکرد و گاهی لباسهای آنها را میشست و اگر کسی خرید یا کاری در بیرون داشت،خواهش میکرد که او برای آنها انجام دهد؛ حتّی آفتابهها را از حوض، پر میکرد و در توالت میگذاشت و به واسطۀ این ویژگیها، طلّاب، او را دوست داشتند.
و امّا آنچه من از او مشاهده کردم، این بود که شبی در نیمهشب برای تجدید وضو از حجره بیرون آمدم. دیدم اتاق خادم، نورانیّت خاصّی دارد؛ با این که آن موقع، برق نبود و نور عادی نبود.
نزدیک اتاق شدم تا حقیقت را دریابم. وقتی نزدیک شدم، متوجّه شدم که خادم، مشغول گفتگو با شخص دیگری است. نزدیکتر رفتم تا این که صدای آهستۀ خادم را میشنیدم؛ ولی صدای آن طرف را نمیشنیدم. آن نور، مرا جذب کرده بود.
مدّتی پشت درب صبر کردم تا این که صداها قطع شد و آن نور عظیم رفت؛ پس درب اتاق را زدم. خادم گفت: «کیست؟» اسم خودم را گفتم. او درب را باز کرد. اجازه گرفتم و داخل حجره شدم و دیدم کسی در آنجا نیست.
سؤال کرد: «کاری داشتید؟» گفتم: نه؛ ولی بگو با چه کسی صحبت میکردی و اینجا چه اتّفاقی افتاده است و اگر به من نگویی، فریاد میزنم و این جریان امشب را برای طلبهها میگویم. او گفت: «باشد. واقع جریان را به شرط این که به کسی نگوی، میگویم.» گفتم: باشد.
او توضیح داد که تا ظهر جمعه، این سِر باید مخفی بماند و آن شب، شب چهارشنبه بود.
خادم گفت که امام زمان ـ عجّل اللّه تعالی فرجه الشّریف. ـ اینجا تشریف داشتند و با ایشان صحبت میکردم.
پرسیدم: در چه موضوعی صحبت میکردید؟ او گفت: «سه گروه، حلقههای مرتبط با حضرت هستند و درجات آنها با هم فرق میکند. هر گاه یکی از این افراد سه حلقه که هر کدام از نظر تقرّب، بعد از دیگری است، فوت کند، حضرت یک نفر از طبقۀ بعد را جانشین او میکند؛ البتّه به شرط این که او از نظر کمال و تقوا، صلاحیت پیدا کرده باشد. این دفعه، شخصی از حلقۀ سوم درگذشته است. حضرت مرا به جای او تعیین کرده است.»
من با شنیدن این جریان مبهوت شدم، از اتاق او بیرون آمدم و با خودم میگفتم شخصی که ما او را به دیدِ حقارت میدیدیم، به مقامی رَسیده است که از اصحاب و حواریّین امام زمان [ ـ سلام الله تعالی علیه. ـ ] شده است [و] او به زیارت حضرت مشرّف میشود.
آن شب تا صبح، خواب به چشمانم نیامد. صبح، مراقب خادم بودم و دیدم مثل هر روز از اتاق خود بیرون آمد و مثل همیشه، کارها را انجام داد؛ به طوری که وقتی من خواستم آفتابه را پر کنم، نزدیک آمد و خواهش کرد که او این کار را انجام دهد. من به او اجازه ندادم و گفتم: من دیگر به خودم اجازۀ جسارت به مقام تو را بعد از شناختِ مقامت نمیدهم. اگر تعهّد کتمان سِر نکرده بودم، الان علنی، تو را به طلّاب معرّفی میکردم.
گذشت تا این که سَحر جمعه، خادم بلند شد و کارهای روزانه را انجام داد و من میدیدم که به ساعت موعود دارد نزدیک میشود و من مواظب حرکات او بودم و شدیداً مایل به فهمیدن عاقبت او بودم. دیدم او لباسهایش را شست و روی طناب خشک کرد و کفشش را شست و در حوض مدرسه، خود را شستوشو داد.
آن روز، هوا گرم بود و اکثر طلّاب برای دیدن فامیل، در مدرسه نبودند و کمی از طلّاب، باقی مانده بودند [و] در حجراب و حیات، مشغول کارهای خود بودند.
من از نزدیک با اضطراب، کارهای او را به دقّت، زیرنظر داشتم؛ دیدم او بعد از پوشیدن کفش و لباس تمیز خود، مثل مسافر مشتاق ایستاد و تا صدای تکبیر اذان بلند شد، ناگهان غیب شد.
#داستان عجیب
این ماجَرای خاص و شگفتآور را برای زنان بداخلاق بفرستید تا شاید از بداخلاقیشان بکاهند؛ نه از عمرشان:
شخصی به نام حسین بن اَبیعلا میگوید: «خدمت حضرت صادق ـ علیه السّلام. ـ نشسته بودم که فردی آمد و از بداخلاقی همسرش شکایت کرد. امام ـ علیه السّلام. ـ دستور داد که او را نزد من بیاور.
هنگامی که زن را خدمت ایشان آورد، حضرت به او فرمود: "چرا شوهرت از دست تو شکایت میکند؟" جواب داد: "حقّش است که با او چنین کنم."
حضرت فرمود: "اَما! اِنَّکَ اِن بَقیتِ عَلیٰ هٰذا لَمتَعیشی اِلّا ثَلاثَةَ اَیّامٍ!؛ اگر همینطور باشی، بیش از ۳ روز زنده نخواهی بود!" زن نیز پاسخ داد: "کاش بمیرم و از دست او راحت شوم و دیگر او را نبینم!"
۳ روز بعد، آن مرد آمد و گفت: "از دفن همسرم برمیگردم!"»
📖 دلائلالإمامة، ص ۲۷۵؛ برگرفته از: آثار وضعی گناهان، ص ۲۵۹.
#زودمرگی، #شوهرداری، #همسرداری
@ghatreghatre
🌷
#داستان
حضرت آیتالله سیّد موسی شبیری زنجانی ـ دامت برکاته. ـ :
آقای سیّد ابوالحسن نوّاب (رئیس دانشگاه ادیان) نقل میکرد: «موقعی که مشغول طلبگی بودم، به این فکر افتادم که در دانشگاه نیز تحصیل کنم؛ ولی در این زمینه، تردید داشتم. نزد آقای [آیتالله شهید] قدّوسی رفتم تا با وی مشورت کنم. ایشان گفت: "با آقای بهشتی و آقای مطهّری مشورت کن."
نزد آقای [آیتالله شهید] بهشتی رفتم. گفت: "اگر لطمۀ مُعتنابهی به درس طلبگیات نمیخورد، تحصیل در دانشگاه، خوب است."
نزد آقای [آیتالله شهید] مطهّری رفتم. گفت: "یک ساعتِ فیضیّه بر یک سال دانشگاه ترجیح دارد. یک خشتِ فیضیّه بر تمام دانشگاه ترجیح دارد. اصلاً مردّد نشو و مشغول طلبگی باش!"»
📖 جرعهای از دریا، ج ۳، ص ۶۰۴؛ برگرفته از: یک کانال.
@ghatreghatre
🌷
#داستان
مردی... فوت کرد؛ در حالی که دارای چند طفل صغیر [= خردسال] بود.
وی اندکسرمایهای را که داشت، قبل از مرگ، به قصد عبادت و جلب رضای خداوند خرج کرده بود؛ برای همین، فرزندانش پس از مرگ او، به گدایی افتادند.
این خبر به اطّلاع پیغمبر اکرم [ـ صلّی الله علیه و آله و سلّم. ـ] رَسید. ایشان پرسید: «با جنازۀ این مرد چه کردید؟» گفتند: «دفنش نَمودیم.»
فرمودند: «اگر قبلاً میدانستم، نمیگذاشتم او را در قبرستان مسلمانان دفن کنید؛ او مال خود را بدون توجّه به فرزندانش از دست داده و آنها را چون گدایان، بین مردم رها نموده است.»
📖 قربالاسناد، ص ۳۱؛ برگرفته از: صد حکایت تربیتی، ص ۵۶.
#بخشندگی، #فرزندداری
🌷
آری؛ «اندازه نگه دار؛ که اندازه، نکو است.»
@ghatreghatre
🌷
#داستان
شخصی در مدینه مدرسهای تأسیس کرد و به آموزش کودکان، مشغول بود.
روزی یکی از فرزندان امام حسین ـ علیه السّلام. ـ به مدرسۀ وی رفت و آیۀ شریفۀ «الحمد للّه ربّ العالمین» را آموخت.
وقتی به منزل برگشت، آیه را تلاوت کرد و معلوم شد آن را در مدرسهای از معلّم آموخته است.
امام حسین ـ علیه السّلام. ـ هدایای زیادی برای معلّم فرستاد؛ به طوری که موجب شگفتی عدّهای از یاران آن حضرت گردید.
آنها نزد امام آمدند و عرض کردند: «آیا آنهمه پاداش به معلّم، روا است که شما در برابر آموزش یک آیه، اینهمه هدیّه برای معلّم فرستادهای؟» حضرت فرمود: «آنچه که دادم، چگونه برابری میکند با ارزش آنچه که او به پسرم آموخته است؟»
📖 تفسیر برهان، ج ۱، ص ۴۳؛ برگرفته از: صد حکایت تربیتی، ص ۱۰۶ و ۱۰۷.
🌷
اگر ارزش کسی که فقط «یک آیه» را آموخته، اینقدر بالا است، ارزش علمای ربّانی، سخنرانان دینی و اشخاص دیگری که «یک دنیا معارف قرآنی و حدیثی» را با زبان، قلم و رسانه، به دیگران میآموزند، چقدر است؟!
آیا ما ارزش آنان را میدانیم و آنان را از نظر احترام، مهربانی و مسائل مالی، به اندازۀ توان خود تأمین میکنیم؟
@ghatreghatre
🌷
#داستان بسیارخواندنی
هنگامى كه دشمنان، سر مطهّر حضرت امام حسين ـ سلام الله تعالی علیه. ـ را وارد اقامتگاه «قِنَّسرين» كردند، یک راهِب (عابد مسیحی) از عبادتگاهش متوجّه سر مطهّر شد و نوری درخشان را دید که از دهان آن بیرون میآمد و به سوی آسمان، بالا میرفت.
پس با دههزار درهم پیش آنان رفت و سر مطهّر را گرفت و به عبادتگاهش برد.
سپس صدایى که او گویندهاش را نمیدید، گفت: «خوشا به حال تو و خوشا به حال كسى كه احترام و عظمت این (سر مطهّر) را پاس دارد!»
راهب سرش را بلند كرد و عرض کرد: «ای پروردگار من! به حقّ عيسى به اين سر دستور بده که با من سخن بگوید.» سر مطهّر پرسید: «اى راهب! چه میخواهی؟»
راهب عرض کرد: «تو كيستى؟» سر مطهّر فرمود: «من پسر محمّد مصطفی هستم و من پسر علیّ مرتضی هستم و من پسر فاطمۀ زهرا هستم. من کشتهشدۀ کربلا هستم. من مظلومم. من تشنهام.»
راهب، صورتش را روی صورت مطهّر گذاشت و عرض کرد: «صورتم را از صورت تو برنمیدارم تا اين كه بگویى: "در روز قيامت، من شَفاعتکنندۀ تو خواهم بود." سر مطهّر فرمود: «به دين جدّم، محمّد، ـ صلّی الله علیه و آله. ـ برگرد (و مسلمان شو).»
راهب عرض کرد: «شهادت میدهم که هیچ معبودی، جز الله نیست و شهادت میدهم که محمّد رسول خدا است.» سر مطهّر، شَفاعتکردن برای او را پذیرفت.
صبح که شد، دشمنان، سر مطهّر و پولها را از راهب گرفتند و هنگامی که به بیابان رَسیدند، به پولها نگاه کردند و دیدند که آنها به سنگ تبدیل شدهاند!
📖 المناقب، ج ۴، ص ۶۰ ؛ برگرفته از: یک کانال معتبر.
#امام_حسین (علیه السّلام): #کرامت، #شفاعت
@ghatreghatre
🌷
#داستان
آقای هادی مدرّس افغانی، فرزند مرحوم حاجآقا استاد محمّدعلی مدرّس افغانی،:
«پدرم میگفت: "استادی داشتم اهل قفقاز که [کتاب] ‹مطوّل› در خدمتش میخواندم.
این استاد قفقازی، عجیب در فقر و تنگدستی و گرسنگی بهسر میبرد. خودم هم از او بدتر بودم.
بعد از چندین ماه، یک تکهگوشت نذری نصیبم شد. موقع رفتن به حجره، دستم بود. همینطورکه بهسرعت به طرف حجرۀ یکی از رفقایم میرفتم و در رؤیای شیرین این منظره بودم که با این گوشت آبگوشت، میپزیم و بعد از چند ماه، شکممان سیر میشود، یکدفعه با همین استادم مواجه شدم. سلام کردم و رد شدم.
مرا صدا کرد که آشیخ محمّدعلی! چه تو دستت هست؟ گفتم: مقداری گوشت.
با حالتی فقیرانه از من خواهش کرد که این گوشت را به من بده؛ چند ماه است که غِذای پختنی نخوردهام و بوی گوشت نشنیدهام.
گرچه برایم خیلی سخت و ناگوار بود، امّا تمام گوشتها را به او دادم.
او در حقّم دعا کرد. بعد از آن، آثار دعایش را در زندگیام خیلی واضح و آشکار مشاهده کردم."»
📖 گوهر ادب، ص ۱۹۸؛ برگرفته از: یک کانال معتبر.
#ایثار، #دعا، #معلم
@ghatreghatre
🌷
#داستان
سخنران توانا، مرحوم حجّت الاسلام و المسلمین محمّد صادقی واعظ، ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ :
در [یک] ماه رمضان، در تهران مِنبر داشتم. موضوع صحبت، مسألۀ حجاب بود. بلندگوی مسجد، مُشرِف به خانۀ سرهنگی قرار داشت که دو دخترش بدحجاب بودند.
در بین سخنرانی، مثالی زدم که میوۀ انار تا زمانی [که] بسته است، دانههای آن، محفوظ بوده و کسی کاری به آن ندارد؛ امّا هنگامی که پوست میوۀ انار شکافت و تَرَک برداشت و خندید، هر گنجشک و حیوانی آمده و به آن، نوک میزنند.
بعد گفتم: دختران و بانوان! اگر حجاب داشته باشید، کسی با شما کاری ندارد؛ امّا وقتی بدحجاب شوید، هزاران خطر در مسیر شما قرار دارد.
صدای من در بیرون مسجد پخش میشد.
یکی از روزها وقتی از منبر، پایین آمدم، سرهنگی نزدم آمده و سلام کرد، دستم را بوسید و گفت: «ماشین دارید؟» گفتم: خیر. گفت: «من شما را میرَسانم و یک عرضی هم دارم.»
در مسیری که میرفتیم، گفت: «شما به گردن من حقّ حیات دارید.» گفتم: چطور؟ گفت: «دو دختر بدحجاب دارم. هرچه به آنها نصیحت میکردم حجاب را رعایت کنید، حرفم را قبول نمیکردند؛ امّا از طریق بلندگوی مسجد، صدای شما را شنیدند و دیروز به من گفتند: "بابا! برویم بازار." گفتم: برای چه منظور؟ جواب دادند: "میخواهیم چادر بخریم." اثر تبلیغ و منبر شما باعث شد تا دو دختر من چادری و باحجاب شوند.»
روز بعد، بالای منبر گفتم: اگر من هیچ خدمتی نکرده باشم، مگر این که دو نفر بدحجاب توسّط روایات اهل بیت ـ علیهم السّلام. ـ محجّبه شوند [و] همین در پروندۀ عمل من باشد، برای من بس است.
📖 www.hawzahnews.com/news/1179464
#تبلیغ، #حجاب
@ghatreghatre
🌷
#داستان
آیتالله سیّد عبدالله جعفری (ره)، از شاگردان علّامه طباطبایی (ره)، با وجود کهولت سنّی که داشتند، برنامهشان این بود که هر هفته، یک روز را کَنار قبر مادرشان میرفتند و روز دیگر را در کنار قبر پدرشان حاضر میشدند.
در یکی از روزهای سرد زمستانی، به ایشان عرض کردم: هوا خیلی سرد است و ممکن است بیماریتان تشدید شود؛ اگر صلاح میدانید، امروز از رفتن به قبرستان منصرف شوید. فرمودند: «... این را بدانید که انتظار پدر و مادر از فرزندانشان، پس از فوتشان بیشتر از حال حیاتشان میباشد که آنها به زیارت و دیدارشان بروند.»
#پدر_و_مادر
📖 سلوک با همسر، ص ۵۷؛ برگرفته از: یک کانال معتبر.
@ghatreghatre
🌷
#داستان
عاشق دلسوخته، مرحوم کربلایی احمد تهرانی، فرمود:
«در جوانی، چند ماهی کربلا بودم و زندگی میکردم.
چندین موقعیّت گناه برایم فراهم شد؛ ولی از آنها سر باز زدم؛ حتّی در یک روز، چند بار، شرایط معصیت فراهم شد؛ ولی روی گرداندم و مطمئن بودم اینها امتحان است.
از خود بیخود شدم و به حرم [حضرت] عبّاس [ ـ علیه السّلام. ـ ] رفتم و عرض کردم: بنده به خاطر تقرّب به شما، از لَذّت معصیت چشمپوشی کردم. حضرت ابوالفضل [ ـ علیه السّلام. ـ ] در جواب فرمودند: "گُمان نکن که تو با دست خود، کاری انجام دادهای؛ ما تو را نگه داشتهایم و به تو ارادۀ سرباززدن از گناه را دادیم؛ والّا، تو، به خودی خود، هیچ نیستی."»
ایشان در تکمیل این مطلب فرمود: «دست ولایت است که مثل ما، ورشکستههایی، را نگه داشته؛ والّا، اگر ما را به خودمان واگذار کنند، عاقبت، همۀ ما طلحه و زبیر از کار درمیآییم.»
📖 رند عالمسوز، ص ۱۴۳؛ برگرفته از: یک کانال معتبر.
#امتحان، #ترک_گناه، #توفیق
@ghatreghatre
🌷