eitaa logo
دانلود
دویدم و دویدم 🏃‍♂ به سبزه‌ها رسیدم رو فرش سبز سبزه گل قشنگی دیدیم🌹 کنار گل نشستم نفس زنان و خسته دیدم که روی آن گل شاپرکی نشسته🦋 سفید و سرخ و آبی دو بال رنگارنگ داشت لطیف‌تر از پر گل دو شاخک قشنگ داشت🥰 شاعر : مصطفی رحماندوست 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آی قصه قصه قصه 💠جوجه گنجشک‌ها را نجات بده   📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
موشک های ایران.mp3
11.08M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ 🔴 ماجرای جذاب و شنیدنی ساخت اولین موشک ایرانی🚀🇮🇷 🔵 حسن آقا به وزیر سپاه گفت: اگه یک موشک به من بدید تا اون رو باز کنم و داخلش رو ببینم، میتونم موشک رو شلیک کنم... 🔹قصه قهرمان ها🔸 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
کبوتر نامه بر نامه نوشتم بپر🕊 مانند دفعه قبل برای آقا ببر به جای من بوسه ای بزن به دست و رویش برای من بیاور کمی از عطر و بویش بگو که دیده داریم به در که او بیاید زمین و آسمان را قشنگ تر نماید💚 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🌸غول خودخواه تنها کسانی که از این اوضاع خوشحال بودند، برف بودند و سرما. آنها با هم می‌گفتند: «بهار این باغ را فراموش کرده! حالا ما تمام سال اینجا می‌مانیم.». برف چمن ها را با ردای سفید و بلندش پوشاند و سرما همه درختان را با یخ، نقره‌ای رنگ نگاشت. آنها باد شمالی را هم دعوت کردند که بیاید و پیششان بماند و او آمد، پوشیده در کت خزش. او هر روز در باغ می‌غرید و کلاهک های دودکش ها را می‌انداخت. «اینجا چه جای خوبی است!» او به برف و سرما گفت. «ما حتماً باید طوفان را هم دعوت کنیم!» پس طوفان هم آمد، با نفسی به سرمای یخ و پوشیده از لباسی به تیرگی ابرهای طوفانی. او هر روز به مدت سه ساعت بر سقف قلعه می‌کوفت و تلق و تلوق می‌کرد تا اینکه تقریباً همه‌ی کاشی های سقف را شکست و بعد با نهایت سرعت دور باغ می‌دوید. «چرا بهار اینقدر دیر کرده؟» غول می‌گفت، در حالی که کنار پنجره نشسته بود و به باغ سرد و سفیدش خیره شده بود. «امیدوارم آب و هوا هرچه زودتر تغییر کند!» امّا دیگر نه بهار و نه تابستان پا به باغ غول نمی‌گذاشتند. پاییز که به هر باغی میوه های طلایی می‌داد، به باغ غول چیزی نداد. او می‌گفت که غول بیش از حد خودخواه است! پس در باغ غول همیشه زمستان بود و باد شمالی و برف و طوفان و سرما از میان درختان باغ می‌رقصیدند. آمّا یک روز که غول بیدار در تخت خود دراز کشیده بود، صدایی خوش نواخت به گوشش رسید. چنان صدای زیبایی که گمان کرد لابد نوازندگان دربار داشتند از کنار باغش عبور می‌کردند. امّا در حقیقت، آن فقط آواز سره‌ای بود در باغش، ولی همان نیز به گوش او خوش ترین آواز تمام دنیا بود. طوفان دیگر بالای سرش نمی رقصید. باد شمالی دست از غرش خود برداشته بود. خوش ترین عطر از میان درز های پنجره اش به مشام می‌آمد. غول با خوشحالی گفت:«بالاخره بهار آمده!» و از تخت خود بیرون پرید و از پنجره به بیرون نگرید: حالا ممکن است بپرسید که چه چیز حیرت آوری در باغ بوده که این برف و بوران و زمستان بی‌انتها را به پایان رسانده بود؟ وقتی که دیو به باغ نگاه کرد، زیبا ترین صحنه تمام عمرش را دید. از حفره کوچکی در کنار دیوار، کودکان به درون باغ سرازیر شده بودند! آنها روی شاخه‌های درختان نشسته بودند. ... 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
لالا لالا شکوفه ی گلابی  ببند چشم هاتو تا آروم بخوابی  لالا لالا جَوونه های پونه  دوباره قرص ماه تو آسمونه  بخواب تا کلی خواب خوب ببینی  تو باغ قصه ها آلو بچینی  بری به سرزمین آبنباتی  بری به خونه های شکلاتی  لالا لالا شب اومده دوباره  ستاره آی ستاره آی ستاره...  لالا لالا گل یاسی و شب بو  برو به خواب ناز عشق کوچولو  یه جایی که نه سوزه و نه سرماست  یه جا که مثل چشم های تو زیباست  بری و شهر رویا رو ببینی  سر سفره با خرگوش ها بشینی  بری رو بال اسب های پرنده  به شهر کوچک بازی و خنده  بری به دره ی رنگین کمون ها  به قصر گم شده تو آسمون ها  لالا لالا بخواب فرشته ی ناز  که خورشید پشت کوه ها گم شده باز  لالا لالا گل بنفش و آبی  ببند چشم هاتو تا آروم بخوابی...  📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
دشمن اسرائیل.mp3
10.53M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ 🔴 ماجرای فوق العاده جذاب پرتاب اولین موشک🚀 ساخت حسن آقا 🔵 حسن آقا توی یکی از سخنرانی هاش گفت: اصلا بعد از مرگ من روی قبرم بنویسید،اینحا مدفن کسی است که میخواست اسرائیل را نابود کند💪 🔹قصه قهرمان ها🔸 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
‍ ای گل گلدون سلام 💐 غنچه ی خندون سلام🌹 نعنا و ریحون سلام🌿 نمک نمکدون سلام قند تو قندون سلام کوچولوی شیطون سلام👶 بچه تو خونه سلام یکی و یه دونه سلام👼 چراغ خونه سلام😍 امیدخونه سلام آفتاب ومهتاب  سلام کوچولوی شاداب  سلام👶 قشنگ وزیبا سلام🤗 ماه آسمونا سلام🌙 ماهی دریا  سلام🐠 عسل ومربا سلام🍯 سلام سلام کوچیک و بزرگ نداره 👧👶 آهای آهای بچه ها سلام سلامتی میاره🥰 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🌸غول خودخواه هر درختی را که غول می‌دید، کودکی بر خود داشت و درختان از بازگشت کودکان بی‌اندازه خوشحال بودند! آنها شاخه‌هایش‌ان را پر کرده بودند از شکوفه‌ها و دست‌هایشان را به آرامی بالای سر کودکان تکان می‌دادند. پرندگان درحال پرواز و چهچه مسرورانه بودند و گل ها از میان چمن سبز سرافراشته می‌خندیدند. آن صحنه،‌ نمایی بسیار دوست داشتنی بود، ولی گوشه ای از باغ همچنان زمستان بود. آن دورترین گوشه‌ی باغ بود و در آن پسرکی ایستاده بود. پسرک آنقدر کوچک بود که نمی‌توانست به شاخه‌های درختان برسد و داشت دور درخت می‌چرخید و دلشکنانه [تلخ] گریه می‌کرد. درخت بیچاره همچنان [به شدت] از برف و یخ [سرما] پوشیده شده بود و باد شمالی همچنان بالای درخت می‌وزید و می‌غرید. «بیا بالا پسرک!» درخت گفت و شاخه هایش را تا جایی که می‌توانست برای پسر خم کرد، ولی پسرک همچنان به شاخه ها نمی‌رسید و قلب غول نرم شد وقتی بیرون را نگاه کرد. «چقدر خودخواه بوده‌ام!» غول گفت؛ «اکنون می‌دانم چرا بهار به اینجا نمی‌آمد. من پسر کوچولو را بالای درخت خواهم گذاشت، و سپس دیوار را خراب خواهم کرد، و باغم برای همیشه زمین بازی کودکان خواهد شد.» او واقعاً برای کاری که کرده بود، بسیار پشیمان بود. پس او به آرامی به پایین رفت و در جلو را به آرامی باز کرد، و به باغ رفت. اما وقتی بچه‌ها او را دیدند، آنقدر ترسیدند که همه فرار کردند، و باغ دوباره زمستان شد. تنها پسر کوچولو فرار نکرد، چون چشمانش پر از اشک بود و غول را نمی‌دید که می‌آمد. و غول به آرامی پشت او رفت و او را به نرمی در دستش گرفت و روی درخت گذاشت؛ و درخت بلافاصله گل داد، و پرندگان آمدند و روی آن خواندند، و پسر کوچولو دست‌هایش را دراز کرد و آنها را دور گردن غول حلقه کرد و او را بوسید. و بقیه بچه‌ها، وقتی دیدند که غول دیگر بدجنس نیست، دویدند و همراه با آنها بهار آمد. غول گفت: «اکنون این باغ شماست، کودکان کوچولو»، و تبر بزرگی برداشت و دیوار را خراب کرد. و وقتی مردم ساعت دوازده به بازار می‌رفتند، دیدند که غول با بچه‌ها در زیباترین باغی که تا به حال دیده بودند بازی می‌کند. تمام روز بازی کردند، و هنگام غروب به نزد غول آمدند تا خداحافظی کنند. «اما دوست کوچولوی شما کجاست؟» غول گفت؛ «پسری که من او را روی درخت گذاشتم.» غول او را بیشتر از همه دوست داشت چون او را بوسیده بود. «ما نمی‌دانیم»، بچه‌ها جواب دادند؛ «او رفته است.» «باید به او بگویید که فردا حتماً اینجا بیاید»، غول گفت. اما بچه‌ها گفتند که نمی‌دانند او کجا زندگی می‌کند، و هرگز او را قبلاً ندیده بودند؛ و غول بسیار ناراحت شد. ... 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🌺به نام خدای قصه های قشنگ🌺 پرنده کوچولویی در جنگل یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. فصل زمستان آمده بود. همه ی پرندگان به سمت جنوب پرواز کرده بودند، چون هوای جنوب گرم تر بود و توت هایی زیادی برای خوردن داشت. اما یک پرنده ی کوچولو جا مانده بود و به سمت جنوب نرفت، زیرا بالش شکسته بود و نمی توانست پرواز کند. او تنها و بی کس در هوای سرد و برفی گیرافتاده بود.😔 در آن طرف کوه جنگلی دید، هوای جنگل گرم تر بود و او آن جا می توانست از درختان تقاضای کمک کند. ابتدا او به درخت فان رسید، پرنده به درخت گفت: درخت فان زیبا، بالم شکسته و دوستام به جنوب رفتن. می تونی بین شاخه هات منو جا بدی تا دوستام برگردن؟ درخت فان جواب داد " نه، چون ما تو جنگل بزرگ خودمون هزار تا پرنده داریم و باید به اون ها کمک کنیم. من نمی تونم برات کاری کنم."😒 پرنده کوچولو به خودش گفت "درخت فان خیلی قوی نیست و شاید نتونه از من مراقبت کنه. من باید از درخت بلوط کمک بخوام." به خاطر همین پرنده کوچولو پیش درخت بلوط رفت و گفت "درخت بلوط بزرگ شما خیلی قوی هستید، اجازه می دید که من تا فصل بهار که دوستام برمی گردن بین شاخه هات زندگی کنم؟"🌳 درخت بلوط فریاد زد "تا فصل بهار!خیلی زیاده. تا اون موقع معلوم نیست چه بلایی به سرم میاری. پرنده ها همیشه دنبال چیزی برای خوردن می گردند و تو هم ممکنه تمام بلوطای منو بخوری." پرنده کوچولو با خودش فکر کرد "شاید درخت بید با من مهربون تر باشه." و به درخت بید گفت "درخت بید مهربون، من بالم شکسته، نتونستم با دوستام به جنوب برم. می شه تا فصل بهار ازم مراقبت کنی؟" اما درخت بید اصلاً مهربان نبود، بلکه با غرور به پرنده کوچولو گفت "من تو رو نمی شناسم و ما بیدها هیچ وقت با پرنده هایی که نمی شناسیم صحبت نمی کنیم. درخت های مهربونی توی جنگل هستند که به پرندهای غریبه پناه می دند فوراً از من دور شو."😡 پرنده کوچولوی بیچاره نمی دانست چه کار کند. بالش درد می کرد اما شروع به پرواز کرد. قبل از این که خیلی دور شود صدایی شنید. اون صدا گفت "پرنده کوچولو کجا می ری؟" پرنده که خیلی ناراحت بود گفت "نمی دونم، ولی خیلی سردمه." درخت سرو با مهربانی گفت "بیا اینجا پیش من، من از تو مراقبت می کنم."😊 " تو می تونی روی گرم ترین شاخه ی من زندگی کنی تا دوستات برگردن." پرنده کوچولو با خوشحالی پرسید "شما به من اجازه می دید روی شاخه هاتون زندگی کنم؟" درخت صنوبر مهربان گفت "بله،اگر دوستات از اینجا رفتن، حالا ما درختا باید بهت کمک کنیم. این شاخه های من کلفت و نرمند. می تونی بیای روی اون زندگی کنی." درخت کاج مهربان گفت "شاخه های من خیلی کلفت نیستند، ولی بزرگ و قوی اند، من می تونم تو را از بادها حفظ کنم."🌲 درخت سرو کوهی کوچولو گفت "منم می تونم از توت هام بهت بدم تا بخوری."😋 بنابراین درخت صنوبر به پرنده کوچولو خانه داد، درخت کاج اونو از بادها حفظ کرد و درخت سرو کوهی بهش غذا داد. بقیه ی درخت ها به پرنده کوچولو کمکی نکردند و اونو از خودشان دور کردند. صبح روز بعد تمام برگ های سبز و زیبای درختان روی زمین ریخته بودن، چون بادی تند از طرف شمال شروع به وزیدن کرد. باد سرد پرسید "من باید برگ تمام درختان را از روی شاخه هاشان جدا کنم؟" پادشاه جنگل گفت "نه،به برگ درخت هایی که با پرنده کوچولو مهربون بودند کاری نداشته باش." به خاطر همین درختان کاج، سرو و صنوبر در تمام فصل ها برگ دارند. 😍 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
077-ParvanehKochoolo-www.MaryamNashiba.Com.mp3
2.2M
💠 پروانه کوچولو موضوع: عینک دیگران رو به چشم نزنیم🤓 🎼 با صدای بانو مریم نشیبا   📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🌸گنجشکک ناز نازی   جیک و جیک و جیک صدا کرد    پرید لب حوض نشست     به آب حوض نگا کرد    دو تا ماهی قرمز میون حوض آب دید      گنجشکک ناز نازی   به هر دو ماهی خندید   دو تا ماهی قرمز  گنجشکه را که دیدن   هی میون حوض آب چرخیدن و چرخیدن   دو تا ماهی و گنجشک  با هم چه حرفا گفتن   رفیق شدن سه تایی   گل گفتن و شنفتن😍🌺   📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫انیمیشن امام جواد علیه السلام و گوسفند گمشده 🔷 مناسب سن ۴ سال به بالا 💠 موضوع: زود قضاوت نکردن 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
بمناسبت یکی بود یکی نبود... یه روزی علیه السلام داشتن از یه کوچه رد میشدن ،بچه ها اون زمان امام جواد ۹ سالشون بود ، مامون هم که با همراهانش برای شکار بیرون اومده بود به همون کوچه رسید و با غرور به مردم نگاه می کرد و همه به او احترام میگذاشتن و راه رو براش باز می کردند .😧 حتی چند تا بچه ای که تو کوچه در حال بازی بودن صدای اسب مامون رو که شنیدن همگی از ترس پا به فرار گذاشتند. اما امام جواد بدون ترس ، سر جای خودشون ایستاده بودن مامون جلوتر که رسید با تعجب پرسید؛ تو چرا سرجایت ایستاده ای و کنار نرفتی؟😳 امام جواد علیه السلام فرمودن: ✨ایستادم چون راه تنگ نبود که با رفتنم راه را بازکنم و اشتباهی هم نکردم که از کسی بترسم✨ مامون گفت: چه خوب حرف میزنی؟ اسمت چیه و فزرند کی هستی؟ امام فرمود: محمد فرزند امام رضا💚 بچه ها.... بعد از شهادت امام رضا علیه السلام پسرشون امام جواد که تقریبا ۸ سال داشتن به امامت رسیدند.✨ مردم و دانشمندان برای اینکه علم امام رو امتحان کنن ؛ سخت ترین سوالاتشون رو آماده کرده و از امام پرسیدند.📝 امام جواد با آرامش سوالات رو پاسخ دادن و مردم همه متوجه شدن که امام جواد در همین سن کم امام همه مردمه چون از طرف خدا انتخاب شده خدا تمام علمهارو به امامان ما یاد داده امام زمان عجل الله فرجه هم که وقتی ظهور کنن ، علم خیلی پیشرفت میکنه و از اون علم ها به مردمم یاد میدن..   📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫انیمیشن به مناسبت شهادت میوه‌ی دل امام رضا علیه‌السلام، امام محمدجواد علیه‌السلام🖤 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
آی قصه قصه قصه نون و پنیر و پسته مادربزرگ خوبم پهلوی من نشسته موی سرش مثل برف سفید و نقره رنگه لپهای مادربزرگ گل گلی و قشنگه 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوازده امام من که مسلمان هستم پیرو قرآن هستم دارم دوازده امام به اونا میدم سلام اولی مولا علی چاره ی هر مشکلی بعدی امام حسن امام دوم من سوم حسین شهید مثل ستاره تابید چهارم امام سجاد به بچه ها یاد میداد چطور دعا بخونن خوبی ها رو بدون پنجمی شون بچه ها امام باقر ما ششم امام راستگو امام صادق او بود هفتمی مهربونه امام کاظم اونه بعدی امام رضاست امام هشتم ماست نهم امام جواد بخشنده و پاک نهاد بخون سرود شادی دهم امام هادی یازدهم عسگری ستاره ی دیگری ستاره ی آخرین رهبر اهل زمین نور دل شیعیان مهدی صاحب الزمان💚 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🌳جوجه کلاغ پارک🌳 📚تابستان بود؛ مدرسه ها تعطیل شده بود و پارک بزرگ شهر هر روز پر می شد از هیاهو و سر و صدای بچه ها. جان می گرفت از شور و شادی و خنده آنها. پی بازی بودند همه؛ در جنب و جوش؛ سرسره بازی، تاب و الاکلنگ، ترامپولین، هفت سنگ. گر چه گهگاهی هم صدای گریه کودکی که زمین خورده بود، یا بهانه گیری می کرد به گوش می رسید، اما از آن بالا اگر کسی پارک را می دید گوشه ای از بهشت را می دید انگار. بر فراز یکی از کاج های بلند، درست چسبیده به زمین بازی بچه ها لانه کلاغی بود. درون این لانه جوجه کلاغی که یک ماهی بود سر از تخم درآورده بود با پدر و مادرش زندگی می کرد. جوجه کلاغ که به تازگی چشمانش باز شده بود و پرهای سیاهش داشتند کم کم پدیدار می شدند هر روز می آمد لبه لانه، سرک می کشید و با اشتیاق پایین را نگاه می کرد. او که این همه شادی و شادمانی را در بچه ها می دید دوست داشت زودتر بزرگ شود، بتواند پرواز کند و برود با بچه های آدمها بازی کند. یک روز همین آرزویش را به پدر و مادرش گفت. آنها به او گفتند ما نمی توانیم با انسان ها بازی کنیم چون برخی از آنها ما را آزار می دهند؛ در قفس زندانی می کنند، سنگ به ما پرت می کنند، چوب به ما می زنند، پرهای ما را می کنند. ما حتی نباید به آنها نزدیک شویم. خیلی از آنها هم خوبند و نه تنها ما را آزار نمی دهند بلکه به ما کمک هم می کنند؛ خوراک و دون می دهند به ما، اگر بیمار شده باشیم درمانمان می کنند، اگر زخمی شده باشیم بر زخم هایمان مرهم می گذارند. اما مشکل اینجاست که ما نمی دانیم کدام انسان خوب است کدام انسان بد. برخی از انسانها برای ما دون می پاشند و وانمود می کنند با ما دوستند اما دنبال این هستند که ما پرنده ها را بگیرند و در قفس بیاندازند یا حتی بدتر بکشند. اما جوجه کلاغ نمی توانست باور کند که این موجودات به این شادی بتوانند چنین کارهای بدی بکنند. تا اینکه یک روز که تابستان از نیمه گذشته بود و جوجه کلاغ پر و بالش دیگر خوب بزرگ شده بودند و تمرین پرواز را به کمک پدر ومادرش به تازگی آغاز کرده بود چیزی را دید که خیلی برایش دردآور بود. ظهر بود و پارک خلوت بود. چند تا بچه دنبال گربه ای توی پارک می دویدند. گربه گویا که یکی از پاهایش زخمی شده بود. می لنگید و نمی توانست به خوبی بدود. سعی می کرد از دست بچه ها پشت درختی یا نیمکتی پناه بگیرد. بچه های آدمیزاد همان بچه هایی که جوجه کلاغ همیشه در حال بازی و شادی دیده بود گربه را با چوب و لگد می زدند و گربه بیچاره داشت درد می کشید و ناله می کرد. در همین زمان پیرزنی با نوه اش جلو آمدند. پیرزن بچه ها را دعوا کرد. آمد جلو که گربه را از روی زمین بردارد گربه از ترس اینکه پیرزن هم می خواهد آزارش دهد نزدیک بود دست او را گاز بگیرد. نوه پیرزن که پسری پنج شش ساله بود از توی سبدی که همراهشان بود ظرفی را در آورد و آن را نزدیک گربه گذاشت. گربه که پیدا بود بدجور گرسنه است ترسش را کنار گذاشت به طرف بشقاب خزید و شروع به خوردن کرد. تکه های استخوان را این ور و آن ور می کرد و خوب می لیسید و پاک می کرد. گربه که سرگرم خوردن بود پیرزن به او نزدیک شد، نوازشش کرد و به نوه اش گفت هر چه در سبد است را بریزد درون پلاستیکی و سبد را خالی کند. پسرک سبد را خالی کرد و مادربزرگ به آرامی گربه را بغل کرد و درون سبد گذاشت. بیمارستان چسبیده به پارک بود. گربه را بردند آنجا. جوجه کلاغ نیز از این درخت به آن درخت می پرید و آنها را دنبال می کرد. مادربزرگ سبد گربه را در حیاط بیمارستان پیش نوه اش گذاشت. رفت و پس از چند دقیقه با یک پرستار سفید پوش برگشت. پرستار زخم پای گربه را ضدغفونی و پانسمان کرد. مادربزرگ و نوه اش از پرستار تشکر کردند. پلاستیک را مادربزرگ برداشت و سبد گربه را نوه، از بیمارستان آمدند بیرون، سوار تاکسی شدند و رفتند. جوجه کلاغ نفسی با خیال راحت کشید و پیش خود گفت خدا را شکر؛ داشت از همه آدمها بدم می آمد. و از خدا خواست که این مادربزگ و نوه مهربان هیچ گاه گرفتار و غمگین نشوند. گروه سنی3تا7سال 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
ورزشکار درجه ۱.mp3
10.67M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ 🔴 ماجرای جالب و شنیدنی علاقه حسن آقا به ورزش فوتبال🏆 🔵 حسن به مسئول کره شمالی گفت: بیاید با هم فوتبال بازی کنیم⚽️ اگه ما بردیم شما باید به ما موشک بدید🚀 🔹قصه قهرمان ها🔸 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🌸غول خودخواه هر بعد از ظهر، وقتی مدرسه تمام می‌شد، بچه‌ها می‌آمدند و با غول بازی می‌کردند. اما پسر کوچولویی که غول او را دوست داشت، هرگز دوباره دیده نشد. غول با همه بچه‌ها بسیار مهربان بود، اما او مشتاق دیدن اولین دوست کوچولویش بود و اغلب از او صحبت می‌کرد. او معمولا می‌گفت خیلی دوست دارد او را ببیند. سال‌ها گذشت، و غول بسیار پیر و ضعیف شد. او دیگر نمی‌توانست بازی کند، پس روی یک صندلی بزرگ نشسته بود، و به بچه‌ها که بازی می‌کردند نگاه می‌کرد، و از باغش لذت می‌برد. «من گل‌های زیادی دارم»، او گفت؛ «اما کودکان زیباترین گل‌ ها هستند.» یک صبح زمستانی، وقتی که داشت لباس می پوشید از پنجره به بیرون نگاه کرد. او دیگر از زمستان متنفر نبود، زیرا می‌دانست که فقط بهاری است که خوابیده است و گل‌ها در حال استراحت هستند. ناگهان با تعجب چشمانش را مالید و نگاه کرد و نگاه کرد. این واقعاً منظره‌ای شگفت‌انگیز بود. در دورترین گوشه باغ، درختی بود که کاملاً پوشیده از شکوفه‌های زیبای سفید بود. شاخه‌هایش همه طلایی بودند و میوه‌های نقره‌ای از آن‌ها آویزان بودند، و زیر آن پسری کوچک ایستاده بود که او دوستش داشت. غول با شادی فراوان به طبقه پایین دوید و فورا به باغ رفت. او با عجله از میان چمن‌ها گذشت و به کودک نزدیک شد. و وقتی کاملاً نزدیک شد، چهره‌اش از خشم سرخ شد و گفت: «چه کسی جرئت کرده تو را زخمی کند؟» زیرا بر کف دست‌های کودکآجای دو میخ بود و آثار دو میخ نیز بر پاهای کوچک او بود. «چه کسی جرئت کرده تو را زخمی کند؟» غول فریاد زد؛ «به من بگو تا شمشیر بزرگم را بردارم و او را بکشم.» کودک پاسخ داد: «نه! این‌ها زخم‌های عشق هستند.» غول گفت: «تو کیستی؟» و احساسی عجیب او را فرا گرفت و در مقابل کودک کوچک زانو زد. و کودک به غول لبخند زد و به او گفت: «یک بار به من اجازه دادی در باغ تو بازی کنم، امروز تو با من به باغ من خواهی آمد، که بهشت است.» و وقتی کودکان آن بعد از ظهر به باغ آمدند، غول را مرده زیر درخت، و کاملا پوشیده از شکوفه های سفید، یافتند . 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🦊 روباه شکمو روزی روزگاری روباهی در جنگل بلوط زندگی می کرد. او دم خیلی قشنگی داشت، برای همین دوستاش به او دم قشنگ می گفتند. دم قشنگ روزها در میان دشت و صحرا می گشت و خرگوش و پرنده شکار می کرد و می خورد و وقتی سیر میشد به جنگل بلوط بر می گشت و توی لونه اش استراحت می کرد. یه روز دم قشنگ چند تا کبک خوشمزه شکار کرد و خورد و حسابی سیر شد. اوخوشحال بود و برای خودش آواز می خوند: یه کبک خوردم یه تیهو دویدم مثل آهو دمم خیلی قشنگه قشنگه رنگ وارنگه لای لای لالا لالایی همه میگن بلایی همه میگن یه روباه روباه ناقلایی لای لای لالا لالایی اون آواز می خوند و به طرف لونه اش می رفت که به یک درخت بلوط که داخل تنه ش سوراخ بود رسید. بوی غذا از داخل تنه ی درخت به مشامش رسید. هیزم شکن هایی که همون نزدیکی کار می کردند، ناهارشون را که نون و گوشت بود، داخل تنه ی درخت گذاشته بودند. دم قشنگ که روباه شکمویی بود، داخل تنه ی درخت رفت و هرچه غذا اونجا بود خورد، اون قدر خورد و خورد تا شکمش باد کرد. وقتی خواست از تنه ی درخت خارج بشه، نتونست چون شکمش حسابی باد کرده و گنده شده بود و توی سوراخ گیر می کرد. دم قشنگ شروع به گریه و زاری کرد. صدای ناله هاش به گوش دوستش زیرک رسید. زیرک، روباه زرنگ و دانایی بود. وقتی دید دم قشنگ توی تنه ی درخت گیر کرده، فکری کرد و گفت:« دوست شکموی من، کمی صبرکن تا غذات هضم بشه و شکمت کوچیک بشه، اونوقت می تونی از تنه ی درخت بیرون بیایی. آخه گذشت زمان بعضی از مشکلات را حل می کنه. نگران نباش، فقط حوصله داشته باش.» دم قشنگ به حرفای زیرک خوب گوش داد. او چاره ی دیگه ای نداشت، باید صبر می کرد تا غذاش هضم بشه و شکمش کوچیک بشه و اندازه ی اولش بشه و بتونه بیرون بیاد. فقط دعا می کرد هیزم شکنا به این زودی برنگردند و اونو تو این وضعیت نبینند. خوشبختانه شکمش زود کوچیک شد و تونست از تنه ی درخت خارج بشه. اون دوتا پا داشت، دوتا هم قرض کرد و از اونجا فرار کرد و به لونه ش رفت و خوابید. از اون روز به بعد، دم قشنگ دیگه بی احتیاطی نکرد و توی هر سوراخی وارد نشد و دست از شکم پرستی برداشت. آخه می ترسید بازم تو یه سوراخ گیر کنه و نتونه از اون بیرون بیاد! 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6