eitaa logo
دانلود
💖به نام خدای قصه های قشنگ💖 یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود 😊 در جنگلی دوره دور خرگوش پیری زندگی می کرد که عمو خرگوش صداش می کردن.🐰 عمو خرگوش خیلی خیلی لاغر شده بود و هر روز از روز پیش ضعیف ترو کوچکتر می شد. عمو خرگوش مدت های زیادی بود که نمی توانست چیزی بخوردچون یکی از دندان هایش درد می کرد.در همان جنگل یک دکتر دندانپزشک بود به اسم دکتر بلوط.👨‍⚕ اما عمو خرگوش رابطه اش با دکتر ودندانپزشکی خوب نبود!… راستش را بخواهید عمو خرگوش پیر از دندانپزشکی می ترسید! وقتی هم که دوستانش از او می خواستند برود دکتر و فکری به حال دندان هایش بکند زیر لب غرغری می کرد که : (در عمرم دنداپزشکی نرفتم حالا هم نمی روم!)😒 اما از شما چه پنهان وقتی که می دید بقیه ی خرگوش ها تند تند هویج و کاهو می خورند دلش ضعف می رفت.😣 یک روز که عمو خرگوش داشت از جلوی خانه ی همسایه رد می شد یک خرگوش کوچولو را دید که تند تند هویج می خورد از شدت ضعف و گرسنگی یک مرتبه کنترل خودش رااز دست داد و گفت:(من دارم از گرسنگی ضعف می کنم آن وقت تو نشسته ای جلوی من هویج می خوری؟!…) خرگوش کوچولو هویج در دست دوید ورفت دورتر وزیر لب با خودش گفت:ا…ا…ا…چرا عمو خرگوش اخلاقش عوض شده ؟او که خوش اخلاق بود. دوستان و فامیل و همسایه های عمو خرگوش خیلی نگرانش بودند.آنها فکر می کردند که اگر عمو خرگوش روز به روز کوچکتر بشود ممکن است یک روز دیگر اصلا”دیده نشود .از طرف دیگر هم آنقدر گرسنگی به عمو خرگوش فشار آورده بود که یک روز از خواب بلند شد وراه افتاد به طرف درخت دکتر بلوط . دکتر بلوط بلوطی قد کوتاه و چاق بود که به کارش خیلی وارد بود . عمو خرگوش تا رسید بی معطلی گفت:زود باش دکتر بلوط !بیا این دندان را بکش وراحتم کن !… اما همین که دکتر بلوط آمد تا کارش را شروع کند … عمو خرگوش فریاد زد: نه… نه …نکش خواهش می کنم می ترسم! عمو خرگوش آمد از روی صندلی بلند شود که یک مرتبه چشمش افتاد به یک ظرف بزرگ پر از هویج های تازه که کنار صندلی بود. دکتر بلوط با لبخند گفت:این هویج ها را برای شما آورده ام عمو خرگوش بفرمایید!… عمو خرگوش زیر لب گفت : (برای من)!!! دکتر بلوط بدن چاقش را تکانی داد و گفت :بله! من هر وقت دندان یک خرگوش را می کشم یا درست می کنم به او یک ظرف پر از هویج می دهم تا با خودش ببرد وبخورد. شما هم می توانید بعد از اینکه این دندان خرابت را کشیدم راحت هویج بخوری . اما اگر آن را نکشی همه ی دندان هایت را هم خراب می کند. تازه اگر زودتر آمده بودی نیازی به کشیدن نبود وآن را درست می کردم . عمو خرگوش با دیدن آن هویج های تازه و درشت و خوشمزه دیگر نتوانست تحمل کند . روی صندلی نشست و چشمانش را بست وگفت:کارت را بکن دکتر بلوط …تا پشیمان نشده ام این دندان را بکش ! دکتر بلوط در یک چشم به هم زدن دندان عمو خرگوش رادرآورد. عمو خرگوش هم خیلی کم دردش گرفتو بعد از چند دقیقه ازروی صندلی بلند شد واز دکتر بلوط تشکر کرد . با ظرف پر از هویج راه افتاد به طرف خانه‌اش . او بعد از دو ساعت اجازه داشت هویج بخورد. 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🔸️شعر بمناسبت شهادتِ‌حضرتِ ﴿ علی بن موسی الرضاعلیه السلام 🌹🏴🕌🏴🌹 🌸 سلام امامِ رضا 🌱 ای مهربانِ عطوف 🌸 که بودی از ابتدا 🌱 بازائرانت رئوف 🌸آخرِ ماهِ صَفَر 🌱 روزِ شهادتِ توست 🌸 مهر و محبت و لطف 🌱 شیوه و عادتِ توست 🌸 آمده‌ام به پابوس 🌱 امامِ مهربانم 🌸 سلامِ دوستان هم 🌱 به محضرت رسانم 🌸 هرکی که داره حاجت 🌱 حاجتشو تو میدی 🌸 تویی پناهِ عالم 🌱 غریبی و‌شهیدی 🌸 شهادتِ امامِ 🌱 غریبِ با کرامت 🌸 خدمتِ صاحب زمان 🌱 تعزیت و تسلیت 🌸🌼🍃🌼🌸 شاعر:سلمان آتشی 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
مارمولک پرنده - @mer30tv.mp3
3.68M
هر شب یه قصه خوب و شیرین برای کودک دلبند شما🥰 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
درباره عليه السلام رضا(ع)که نور خداست امام هشتم ماست رئوف و مهربونه دردامونو می­دونه می­کنه ما رو دعوت می­ریم مشهد زیارت اونجا مثل بهشته پر شده از فرشته با پدر و مادرم وقتی که می­ریم حرم کنار در می­مونیم اذن دخول می­خونیم دست میذاریم رو سینه به اون ماه مدینه با ادب و احترام می­گیم به آقا سلام قربون قبر پاکت چه عطری داره خاکت کاشکی می­شد که من هم اینجا کبوتر بشم پر بکشم تا خدا توی حریم رضا(ع) 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
‍ 🕋✨قصه ای از زبان خورشید✨🕋 به نام خدا آن روز مثل همیشه در آسمان می درخشیدم و به زمین نور می پاشیدم و همه جا را روشن کرده بودم که امام رضا (ع) را دیدم.چهره ی مهربان و لبخند زیبایش را دوست داشتم.با خوشحالی نگاهش کردم.همراه یکی از دوستانش به باغی رفتند و زیر درختی نشستند. ناگهان گنجشک کوچکی جیک جیک کنان به سوی آنها آمد و روبروی امام نشست. گنجشک با ناراحتی جیک جیک می کرد.امام با دقت به گنجشک نگاه کرد و به جیک جیک او گوش داد.سپس رو به دوستش کرد و فرمود:« سلیمان، این گنجشک کوچولو زیر سقف ایوان لانه دارد.یک مار سمی نزدیک لانه اش دیده و می ترسد که جوجه هایش را مار بخورد. تو می توانی کمکش کنی؟» دوست امام که فهمیدم نامش سلیمان است، با تعجب به امام نگاه کرد و گفت:«بله مولای من،الان کمکش می کنم.» او چوب بلندی برداشت و دنبال گنجشک دوید.گنجشک به طرف ایوان رفت.سلیمان ماری را دید که روی تیرهای ایوان می خزید و جلو می رفت. با چوب بلندش مار را از سقف به زمین انداخت.گنجشک با عجله به زیر سقف ، نزد جوجه هایش رفت. سلیمان مار را از آنجا دور کرد و نزد امام برگشت و گفت:« مولای من، به گنجشک کمک کردم و مار را از لانه اش بیرون انداختم.اما نمی دانم شما چطور متوجه شدید که گنجشک چه می گوید و چه می خواهد؟» امام در پاسخ سلیمان فرمودند:« من حجت خدا بر روی زمین هستم،آیا این کافی نیست؟» سلیمان سرش را به نشانه ی تأیید تکان داد. من همه چیز را می دیدم و حرفهایشان را می شنیدم.سالیان سال است که در آسمان می درخشم و زمینیان را می بینم. پایان 🕋 ✨🕋 🕋✨🕋 ✨🕋✨🕋 🕋✨🕋✨🕋 🌼🍃🌸🌼🍃🌸 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
خرچنگ بی دست و پا - @mer30tv.mp3
3.85M
هر شب یه قصه خوب و شیرین برای کودک دلبند شما🥰 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🦀💦خرچنگ💦🦀 لباسی از سنگ دارم شاخ ندارم چنگ دارم نه دم،نه پَر،نه گردن ببین چه شکلی ام من کج میروم، کجم من با راهِ راست، لجم من یه لونه دارم که برام قشنگه لونه من زیرِ یه تخته سنگه 🦀 💦🦀 🦀💦🦀 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
‍ 💕💕 دشمن در شهر مورچه ها یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود توی شهر مورچه ها همه چیز مرتب و منظم بود.همه ی مورچه ها دانه جمع می کردند و به انبارها می بردند تا برای فصل زمستان به اندازه ی کافی غذا داشته باشند. ناگهان صدای فریاد نگهبانی که جلوی دروازه ی شهر ایستاده بود بلند شد.او فریاد زد:«آهای مراقب باشید! دشمن به ما حمله کرده است.» همه ی مورچه ها آماده ی دفاع از شهرشدند. زنبور قرمز بزرگی سعی می کرد به زور وارد شهر شود.نگهبان ها نیزه هایشان را به سوی او نشانه گرفتند اما زنبور آن قدر بزرگ و قوی بود که همه را به گوشه ای انداخت و به زحمت از دروازه ی شهر عبور کرد و وارد دالان ورودی شهر شد. چندتا از نگهبان ها زیر بدن او له شدند. زنبور بزرگ می خواست به زور از دالان تنگ ورودی شهر عبور کند اما هیکل درشتش در آن دالان جا نمی شد و با هر حرکت ِاو، قسمتی از دالان خراب می شد. مورچه ها که دیدند اگر کاری نکنند، زنبور قرمز تمام لانه هایشان را ویران می کند،همه با هم به او حمله کردند. آنها به سر زنبور ریختند و تا می توانستند گازش گرفتند و کتکش زدند.زنبور قرمز عصبانی شد و خواست مورچه ها را از خودش دور کند.بدنش را تکان داد و تعداد زیادی از مورچه ها را پایین ریخت اما یک دسته ی دیگر از مورچه ها به او حمله کردند و گازش گرفتند. زنبور قرمز که دید زورش به آنها نمی رسد، از همان راهی که آمده بود برگشت و پرید و فرار کرد.مورچه های سالم به کمک مورچه های زخمی آمدند و آنها را به بیمارستان رساندند.بعد از آن هم، با کمک همدیگر دروازه و دالانی را که زنبور قرمز خراب کرده بود،تعمیرکردند و ساختند. زنبور قرمز که خیال می کرد مورچه ها موجودات ضعیف و ناتوانی هستند، وقتی اتحاد و همکاری آنها را دید، فهمید که اشتباه کرده است. او فهمید که وقتی مورچه های کوچک با یکدیگر همکاری می کنند، قدرتشان زیاد می شود و می توانند دشمنانشان را شکست بدهند. زنبور قرمز با خودش گفت:« این مورچه ها مرا خیلی زود از شهرشان بیرون کردند.شاید اگر به جای من یک شیر هم وارد لانه می شد، آنها همین بلا را به سرش می آوردند و شکستش می دادند 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🌺به نام خدای قصه های قشنگ🌺 یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود😊 در یک چمن زار زیبا و قشنگ آقا موشه با خانوادش زندگی می کرد.🐭 اون ها به تازگی صاحب فرزندی شده بودند. موش کوچولو با مراقبت های پدر و مادرش هر روز بزرگ و بزرگتر می شد. یک روز صبح آفتابی موش کوچولو از لونه بیرون رفت تا یه کمی بازی کنه، همین جور که مشغول توپ بازی کردن و دویدن بود، بدون این که حواسش باشه یواش یواش از لونه دور می شد، وقتی خسته و گشنه شد، یه نگاهی به اطراف کرد و دید اینجا رو اصلا نمی شناسه.🐭⚽️⚽️🐭 کمی با خودش فکر کرد گفت: کاری نداره لونه ام یه سوراخ گرد کوچولو داره الان پیداش می کنم! کمی جلو رفت و یه سوراخ گرد گوچولو دید تو رفت و بلند صدا زد، سلام مامان: من اومدم. 🐰خرگوش گفت: اینجا لونه من هستش، اشتباهی اومدی. موش کوچولو معذرت خواهی کردو رفت. یه سوراخ دیگه دید، رفت تو بلند صدا زد سلام مامان؟ 🐀موش کور جلو رفت و گفت این جا لونه من هستش حتما اشتباهی اومدی. موش کوچولو معذرت خواهی کردو رفت بیرون. کمی جلو تر رفت تا این که یک سوراخ گرد کوچولو دید و بلند صدا زد سلام! 🦔خانم جوجه تیغی گفت: سلام عزیزم کاری داری؟ گفت: من راه لونه ام رو گم کردم الان مامانم حتما خیلی نگرانم شده. شما نمی دونید لونه من کجاست؟ خانم جوجه تیغی گفت: من نمی دونم ولی کمکت می کنم لونه ات رو پیدا کنی. 🦔خانم جوجه تیغی از خانم کلاغه که بالای درخت زندگی می کرد خواست پرواز کنه و به بقیه بگه که موش کوچولو تو لونه اونه تا مامانش بیاد دنبالش.🐧 خانم کلاغه پرواز کرد و به همه می گفت که موش کوچولو گم شده و خونه خانم جوجه تیغی کنار دوخت بلوط هستش. مامان موشه که داشت دنبال بچه اش می گشت، صدای کلاغ رو شنید و سریع رفت خونه خانم جوجه تیغی و موش کوچولو قصه ما رو پیدا کرد و خیلی خوشحال شد.😊 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
سنجاب کوچولو به کلاس اول میره. - @mer30tv.mp3
4.44M
هر شب یه قصه خوب و شیرین برای کودک دلبند شما 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🌸 حضرت محمد (ص) پیغمبر خوب ما بسیار خوش سخن بود زیبایی کلامش الگوی مرد و زن بود عطر گلاب می‌داد لبخند مهربانش وقتی شکوفه می‌شد گل‌واژه بر لبانش با مهر و با محبّت با واژه‌های شیرین می‌داد درس ایمان می‌گفت قصّه‌ی دین دریای نور می‌دید پییغمبر امین را هرکس که گوش می‌داد آن صوت دلنشین را ما هم همیشه هر جا با هر که رو به روییم باید شبیه ایشان زیبا سخن بگوییم شاعر: سمانه رحیمی 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
سلام مثل بهاره گل و شکوفه داره بوی قشنگ دوستی همراه خود میاره وقتی سلام می کنی شاپرک ها میخندند بالهاشونو برامون باز می کنن می بندن 🌞 ☀️🌞 🌞☀️🌞 ☀️🌞☀️🌞 🌞☀️🌞☀️🌞 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🌸گوهـر و ایـاز روزی سلطان محمود بر تخت تکیه زده بود و تمام وزرا و امیران لشکرش نزد او جمع بودند که سلطان گوهری را از جیب لباسش در آورد و دست یکی از وزرا داد و گفت: «این گوهر چند می‌ارزد؟» وزیر گفت: «به اندازه صد خروار زر.» سلطان محمود گفت: «آن را بشکن.» وزیر گفت: «چگونه روا می‌دارم این گوهری را که بسیار قیمتی و باارزش است هدر برود و از ارزش بیفتد؟» سلطان محمود به وزیرش آفرین گفت و به او خلعت داد. سلطان گوهر را از وزیر گرفت و به صاحب منصب دیگری داد و به او گفت: «این گوهر نزد کسی که طالب اوست چند می‌ارزد؟» صاحب منصب گفت: «این گوهر به اندازه نیمی از مملکت سلطان می‌ارزد.» سلطان محمود گفت: «گوهر را بشکن.» صاحب منصب گفت: «شکستن این گوهر حیف است حیف است. دست من کی برای ضایع کردن و کم کردن دارایی و ثروت از خزانه شاه حرکت کرده است و چه وقت دشمن خزانه شاه بوده‌ام؟» سلطان محمود به او هم خلعت داد و از عقل و فراست او بسیار تعریف کرد. سلطان به تک‌تک امیران خود گوهر را داد و هر پنجاه یا شصت نفر آنها به تقلید از وزیر همان حرف را زدند و امیر به هرکدام از آنها خلعت‌های باارزشی داد تا این که نوبت به ایاز غلام سیاه پوست سلطان رسید. سلطان گوهر را به او داد و گفت: «اکنون تو بگو این گوهر تابناک چقدر می‌ارزد؟» ایاز گفت: «زیادتر از چیزی که من می‌توانم بگویم.» سلطان گفت: «زود آن را خردش کن و بشکن.» ایاز مثل کسی که به او الهام شده باشد دو سنگ از جیبش در آورد و گوهر را شکست که ناگهان فریاد و فغان وزرا و امیران به هوا رفت و گفتند: «این غلام چه سر نترسی دارد که گوهر تابناک پادشاه را شکست. مگر او از قیمت گوهر خبر نداشت؟ این کار جز نادانی او نیست.» ایاز وقتی این حرف را از آنها شنید گفت: «ای سروران نامدار آیا امر سلطان مهم‌تر است یا گوهر؟ ای کسانی که فقط به گوهر و مال سلطان توجه دارید و نه امر و دستور او! من هرگز به خاطر این سنگ رنگین از امر شاه سرپیچی نمی‌کنم و از او روی برنمی‌گردانم. آیا شما فکر نکردید که سلطان از این کار منظور و هدفی دارد و می‌خواهد شما را آزمایش کند؟» آه از نهاد وزرا و امیران به هوا برخاست و از خجالت سرشان را پایین انداختند و از ترس جانشان شروع به عذرخواهی نمودند. سلطان محمود رو کرد به جلاد و گفت: «زود سر از تن همه اینها جدا کن. این خس و خاشاک لایق همنشینی من نیستند. آنها به خاطر سنگی رنگین از امر ما سرپیچی کردند.» در این وقت ایاز نزد سلطان دوید و گفت: «ای صاحب کَرََََم بر آنها رحم کن. آنها مدتها در خدمت تو بوده‌اند از کشتن آنها جز دوری و فراقشان که بعدها متوجه آن می‌شوی چیزی نصیب شما نخواهد شد. کام خود را تلخ نکنید و از گناه آنها بگذرید. آنها مانند مستان کار خود را در بی‌خبری انجام دادند.» سلطان محمود به خاطر میانجیگری ایاز وزرا و امیرانش را بخشید و از خونشان درگذشت و روز به روز بر مهر و محبت سلطان نسبت به ایاز افزوده شد. 🌸🍂🌼🍃 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🐻رنگ قهوه ای🐻 یه پیرهن قهوه ای مامان برام میدوزه خیلی کارش زیاده دلم براش میسوزه 🐻 🐻🐻 🐻🐻🐻 🐻🐻🐻 ـ 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🍒🌳قصه ی دو درخت همسایه🌳🍒 در یک باغچه کوچک ، دو درخت زندگی می کردند . یکی درخت آلبالو و دیگری درخت گیلاس . این دو تا همسایه با هم مهربان نبودند و قدر هم را نمی دانستند، بهار که می رسید شاخه های این دو تا همسایه پر از شکوفه های قشنگ می شد ولی به جای این که با رسیدن بهار این دو هم مهربانتر و با صفاتر بشوند بر سر شکوفه هایشان و این که کدامیک زیباتر است ، بحث می کردند. در فصل تابستان هم بحث آنها بر سر این بود که میوه های کدامیک از آنها بهتر و خوشمزه تر است . درخت آلبالو می گفت : آلبالو های من نقلی و کوچولو و قشنگ هستند ، اما گیلاس های تو سیاه و بزرگ و زشتند. درخت گیلاس هم می گفت : گیلاس های من شیرین و خوشمزه است ، اما آلبالوهای تو ترش و بدمزه است. سالها گذشت ، تا این که دو تا درخت پیر و کهنسال شدند اما عجیب بود که آنها هنوز هم با هم مهربان نبودند. در یکی از روزهای پاییزی که طوفان شدیدی هم می وزید ناگهان یکی از شاخه های درخت گیلاس، شکست ، بعد هم شروع کرد به ناله و فریاد . درخت آلبالو که تا آن روز هیچ وقت دلش برای درخت گیلاس نسوخته بود و اصلاً به او اهمیتی نداده بود یکدفعه دلش نرم شد و به درد آمد و گفت همسایه عزیز نگران نباش اگر در برابر باد قدرت ایستادگی نداری می توانی به من تکیه کنی، من کنار تو هستم و تا جایی که بتوانم کمکت می کنم ،آخر من و تو که به جز همدیگر کسی را نداریم . درخت گیلاس از محبت و مهربانی درخت آلبالو کمی آرامش پیدا کرد و گفت : آلبالو جان از لطف تو متشکرم می بینی دوست عزیز دوستی و مهربانی خیلی زیباست ! حیف شد که ما این چند سال گذشته را صرف کینه و بد اخلاقی خودمان کردیم . بعد هر دو تصمیم گرفتند که خود خواهی را کنار بگذارند و زیبایی های دیگران را هم ببینند . فصل بهار که از راه رسید درخت گیلاس رو کرد به آلبالو و گفت : «به به چه شکوفه های قشنگی چه قدر خوشبو و خوشرنگ، اینطوری خیلی زیبا شده ای !» و درخت آلبالو جواب داد « دوست نازنینم ، این زیبایی وجود توست که من را زیبا می بیند . به خودت نگاهی بینداز که چه قدر زیبا و دلنشین شده ای !» دیگر هر چه حرف بین آنها رد و بدل می شد از مهربانی بود و همدلی و دوستی !و راستی که دوستی و محبت چقدر زیباست. 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🍃🌸 صلوات چهارده معصوم علیهم السلام🌸🍃 اول بخوان خدا را مقصودِ انبیا را محبوبِ مصطفی را صل علی محمد صلوات برمحمد صلوات را خدا گفت جبریل بارها گفت در شأنِ مصطفی گفت صل علی محمد صلوات برمحمد شاهِ نجف علی گفت آن جان به کف علی گفت در پیشِ صف علی گفت صل علی محمد صلوات برمحمد زهرا که مادر ماست خیرالنساءِ دنیاست ازشیعیانِ خود خواست صل علی محمد صلوات برمحمد بعد از علی حسن گفت برجمله مرد و زن گفت درجمع و در عَلَن گفت صل علی محمد صلوات برمحمد آقای ما حسین است ما را که نور عین است مظلوم عالمٓین است صل علی محمد صلوات برمحمد گُل می شکفت و این گفت خورشید و مَه چنین گفت با زین العابدین گفت صل علی محمد صلوات برمحمد باقر امامِ دین گفت فرزند عابدین گفت در علم، برترین گفت صل علی محمد صلوات برمحمد گوید امامِ صادق هستی اگر که عاشق بفرست با خلائق صل علی محمد صلوات برمحمد هفتم گلِ امامت کاظم به وقتِ حاجت می گفت در عبادت صل علی محمد صلوات برمحمد آن سبطِ پاکِ محمود هشتم رضا که فرمود این ذکرِ ناب پر سود صل علی محمد صلوات برمحمد ما شیعه ی تقی ایم خاکِ رهِ نقی ایم صد شکر متقی ایم صل علی محمد صلوات برمحمد گر یارِ عسکری ایم از دشمنان بری ایم خواهانِ برتری ایم صل علی محمد صلوات برمحمد مهدی امام غائب برشیعیانِ تائب گوید که درمصائب صل علی محمد صلوات برمحمد ما عاشق و دچارش هر دم به انتظارش جان ها همه نثارش صل علی محمد صلوات بر محمد 🍃🌸 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌸🍃 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🦌🌺🦌🌺🦌🌺🦌🌺🦌🌺🦌🦌🦌 یکی بود، یکی نبود، غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود. در در یک دشت سرسبز مامان آهوی مهربانی، با دو تا بچّه آهوی کوچکش زندگی می کردند. مامان آهو همیشه برای پیدا کردن غذا به دشت می رفت و به بچه های خود می گفت که در لانه خود بمانند و بیرون نروند تا او بازگردد. بچه ها هم همیشه حرف مامان آهوی مهربان خود را گوش می دادند و تا برگشت مامان آهو در لانه می ماندند. روزی از روزها مامان آهوی مهربان برای پیدا کردن غذا به دشت سرسبز رفت اما زمانی که می خواست غذا جمع کند، پایش در دام شکارچی گیر کرد و در دام افتاد. مامان آهو که خیلی ترسیده و نگران دو بچه آهوی خود بود، در دل خود از خدا کمک خواست و گفت خدایا بعد از من چه بلایی بر سر بچّه های کوچکم می آید. شکارچی مامان آهو را اسیر کرده و می خواست با خود ببرد اما با دیدن مردی که از آنجا عبور می کرد، آهو را زمین گذاشت. در همین هنگام مامان آهو به سمت آقای مهربان رفت و پشت سر او پنهان شد. آقای مهربان رو به شکارچی کرد و گفت :این آهو را به من بفروش و مقدار زیادی پول بگیر. شکارچی گفت:این آهو برای من هست و آن را نمی فروشم. ادامه دارد... 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🦁شیری که آدم ندیده بود در روزگاران قدیم درجنگل سرسبزی شیری زندگی میکردکه تا به حال آدم ندیده بود. به همین دلیل خیلی مایل بود آدم ها را ببیند. او هرجا می رفت صحبت از آدم بود بنابراین تصمیم گرفت تا هرطور شده ببیند آدم چه شکلی است از جنگل بیرون رفت و در صحرا به جستجو پرداخت در حال حرکت شتری را دید نزدیک او رفت و از او پرسید آیا تو آدم هستی؟ شتر درجواب گفت: ای سلطان بزرگ من آدم نیستم آدم کسی است که از من برای باربری استفاده می کند شیر با تعجب نگاهی به او کرد واز کنار شتر گذشت. چند قدم آن طرف تر گاوی را دید با خود گفت: حتما این همان آدمی است که به دنبالش هستم. پس نزدیک رفت و پرسید: آیا تو آدم هستی؟ گاو در جواب او گفت: نه ای سلطان بزرگ من گاو هستم آدم کسی است که با من زمین شخم می زند، شیر با تعجب همانطور که می رفت به الاغی رسید، از او پرسید آیا تو آدم هستی؟ الاغ گفت: نه ای سلطان بزرگ من کسی هستم که از دست آدم فرار کرده ام، چون هر وقت مرا میگیرد بار پشتم می گذارد و از من کار می کشد و سواری می گیرد. شیر که از شنیدن این حرف ها خیلی ناراحت شده بود با خود گفت: این آدمی عجب موجود عجیبی است همه حیوانات از دستش در عذابند و دوباره به راه افتاد. رفت و رفت تا به نزدیکی روستایی رسید چشمش به دو تا موجود افتا د که روی دوپا راه می رفتند آنها نجار و شاگردش بودند که برای نجاری از روستا بیرون آمده بودند تا به روستای دیگر بروند شیر با خود گفت: حتما این باید آدم باشد پس نزدیک نجار شد و پرسید: آیا تو آدم هستی؟ نجار که از دیدن شیر وحشت کرده بود برخود مسلط شد و گفت: بله اتفاقا من دنبال شیرمی گشتم تا او را از نزدیک ببینم و برایش خانه ای بسازم حالا که همدیگر را پیدا کردیم یک لحظه همین جا بنشین تا یک خانه زیبا برایت بسازم. شیر گفت: اما همه حیوانات می گویند که تو از آنها کار می کشی نجار گفت: دروغ می گویند. اگر چند لحظه صبرکنی می فهمی که چقدر آدم ها خوبند. بعد رو به شاگردش کردو گفت: زود باش چند تکه چوب بیاور این را گفت و مشغول کار شد خیلی زود یک صندوق چوبی درست کرد و روبه شیر کردو گفت: حالا بیا دراین خانه بنشین ببینم برایت مناسب است یانه؟ ... 🍃🌼 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
دانه های خوش شانس_صدای اصلی_233605-mc.mp3
11.13M
🌸دانه های خوش شانس دانه ها منتظرند تا بهار بیایید و از زیر خاک بیرون بیایند. کلاغه خاک را زیر و رو میکرد و دنبال دانه ها می گشت. دانه ها دوست داشتند گیر کلاغه نیفتند. آنها دل شان می خواست از خاک بیرون بیایند رشد کنند و میوه بدهند... بهتره ادامه قصه را خودتون بشنوید 👆 🍃🌸🌼🍃 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🔸شعر خدای دوست‌داشتنی 🌸خدا همیشه زنده است 🌱هیچ کجا هم نمی‌ره 🌸هرجا باشیم خداجون 🌱دستمونو می‌گیره هم 🌸هم توی آسمونه 🌱هم این‌جا روی زمین 🌸حتی از اون بالا هم 🌱نی‌نی‌ها رو می‌بینه 🌸سرش شلوغه اما 🌱یادش نمی‌ره ما رو 🌸به خاطر همینه 🌱که دوست داریم خدا رو 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6