🌺به نام خدای قصه های قشنگ🌺
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود😊
در یک چمن زار زیبا و قشنگ آقا موشه با خانوادش زندگی می کرد.🐭
اون ها به تازگی صاحب فرزندی شده بودند. موش کوچولو با مراقبت های پدر و مادرش هر روز بزرگ و بزرگتر می شد.
یک روز صبح آفتابی موش کوچولو از لونه بیرون رفت تا یه کمی بازی کنه، همین جور که مشغول توپ بازی کردن و دویدن بود، بدون این که حواسش باشه یواش یواش از لونه دور می شد، وقتی خسته و گشنه شد، یه نگاهی به اطراف کرد و دید اینجا رو اصلا نمی شناسه.🐭⚽️⚽️🐭
کمی با خودش فکر کرد گفت: کاری نداره لونه ام یه سوراخ گرد کوچولو داره الان پیداش می کنم!
کمی جلو رفت و یه سوراخ گرد گوچولو دید تو رفت و بلند صدا زد، سلام مامان: من اومدم.
🐰خرگوش گفت: اینجا لونه من هستش، اشتباهی اومدی. موش کوچولو معذرت خواهی کردو رفت.
یه سوراخ دیگه دید، رفت تو بلند صدا زد سلام مامان؟
🐀موش کور جلو رفت و گفت این جا لونه من هستش حتما اشتباهی اومدی. موش کوچولو معذرت خواهی کردو رفت بیرون.
کمی جلو تر رفت تا این که یک سوراخ گرد کوچولو دید و بلند صدا زد سلام!
🦔خانم جوجه تیغی گفت: سلام عزیزم کاری داری؟ گفت: من راه لونه ام رو گم کردم الان مامانم حتما خیلی نگرانم شده. شما نمی دونید لونه من کجاست؟
خانم جوجه تیغی گفت: من نمی دونم ولی کمکت می کنم لونه ات رو پیدا کنی.
🦔خانم جوجه تیغی از خانم کلاغه که بالای درخت زندگی می کرد خواست پرواز کنه و به بقیه بگه که موش کوچولو تو لونه اونه تا مامانش بیاد دنبالش.🐧
خانم کلاغه پرواز کرد و به همه می گفت که موش کوچولو گم شده و خونه خانم جوجه تیغی کنار دوخت بلوط هستش.
مامان موشه که داشت دنبال بچه اش می گشت، صدای کلاغ رو شنید و سریع رفت خونه خانم جوجه تیغی و موش کوچولو قصه ما رو پیدا کرد و خیلی خوشحال شد.😊
#قصه_شب
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
سنجاب کوچولو به کلاس اول میره. - @mer30tv.mp3
4.44M
#قصه_کودکانه
هر شب
یه قصه خوب و شیرین
برای کودک دلبند شما
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#شعر_کودکانه
🌸 حضرت محمد (ص)
پیغمبر خوب ما
بسیار خوش سخن بود
زیبایی کلامش
الگوی مرد و زن بود
عطر گلاب میداد
لبخند مهربانش
وقتی شکوفه میشد
گلواژه بر لبانش
با مهر و با محبّت
با واژههای شیرین
میداد درس ایمان
میگفت قصّهی دین
دریای نور میدید
پییغمبر امین را
هرکس که گوش میداد
آن صوت دلنشین را
ما هم همیشه هر جا
با هر که رو به روییم
باید شبیه ایشان
زیبا سخن بگوییم
شاعر: سمانه رحیمی
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
سلام مثل بهاره
گل و شکوفه داره
بوی قشنگ دوستی
همراه خود میاره
وقتی سلام می کنی
شاپرک ها میخندند
بالهاشونو برامون
باز می کنن می بندن
#شعر
🌞
☀️🌞
🌞☀️🌞
☀️🌞☀️🌞
🌞☀️🌞☀️🌞
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#قصه_کودکانه
🌸گوهـر و ایـاز
روزی سلطان محمود بر تخت تکیه زده بود و تمام وزرا و امیران لشکرش نزد او جمع بودند که سلطان گوهری را از جیب لباسش در آورد و دست یکی از وزرا داد و گفت:
«این گوهر چند میارزد؟»
وزیر گفت: «به اندازه صد خروار زر.»
سلطان محمود گفت: «آن را بشکن.»
وزیر گفت: «چگونه روا میدارم این گوهری را که بسیار قیمتی و باارزش است هدر برود و از ارزش بیفتد؟»
سلطان محمود به وزیرش آفرین گفت و به او خلعت داد. سلطان گوهر را از وزیر گرفت و به صاحب منصب دیگری داد و به او گفت: «این گوهر نزد کسی که طالب اوست چند میارزد؟» صاحب منصب گفت:
«این گوهر به اندازه نیمی از مملکت سلطان میارزد.»
سلطان محمود گفت:
«گوهر را بشکن.»
صاحب منصب گفت: «شکستن این گوهر حیف است حیف است. دست من کی برای ضایع کردن و کم کردن دارایی و ثروت از خزانه شاه حرکت کرده است و چه وقت دشمن خزانه شاه بودهام؟»
سلطان محمود به او هم خلعت داد و از عقل و فراست او بسیار تعریف کرد.
سلطان به تکتک امیران خود گوهر را داد و هر پنجاه یا شصت نفر آنها به تقلید از وزیر همان حرف را زدند و امیر به هرکدام از آنها خلعتهای باارزشی داد تا این که نوبت به ایاز غلام سیاه پوست سلطان رسید. سلطان گوهر را به او داد و گفت:
«اکنون تو بگو این گوهر تابناک چقدر میارزد؟» ایاز گفت: «زیادتر از چیزی که من میتوانم بگویم.»
سلطان گفت: «زود آن را خردش کن و بشکن.»
ایاز مثل کسی که به او الهام شده باشد دو سنگ از جیبش در آورد و گوهر را شکست که ناگهان فریاد و فغان وزرا و امیران به هوا رفت و گفتند:
«این غلام چه سر نترسی دارد که گوهر تابناک پادشاه را شکست. مگر او از قیمت گوهر خبر نداشت؟ این کار جز نادانی او نیست.»
ایاز وقتی این حرف را از آنها شنید گفت:
«ای سروران نامدار آیا امر سلطان مهمتر است یا گوهر؟ ای کسانی که فقط به گوهر و مال سلطان توجه دارید و نه امر و دستور او! من هرگز به خاطر این سنگ رنگین از امر شاه سرپیچی نمیکنم و از او روی برنمیگردانم. آیا شما فکر نکردید که سلطان از این کار منظور و هدفی دارد و میخواهد شما را آزمایش کند؟»
آه از نهاد وزرا و امیران به هوا برخاست و از خجالت سرشان را پایین انداختند و از ترس جانشان شروع به عذرخواهی نمودند.
سلطان محمود رو کرد به جلاد و گفت: «زود سر از تن همه اینها جدا کن. این خس و خاشاک لایق همنشینی من نیستند. آنها به خاطر سنگی رنگین از امر ما سرپیچی کردند.»
در این وقت ایاز نزد سلطان دوید و گفت: «ای صاحب کَرََََم بر آنها رحم کن. آنها مدتها در خدمت تو بودهاند از کشتن آنها جز دوری و فراقشان که بعدها متوجه آن میشوی چیزی نصیب شما نخواهد شد. کام خود را تلخ نکنید و از گناه آنها بگذرید. آنها مانند مستان کار خود را در بیخبری انجام دادند.»
سلطان محمود به خاطر میانجیگری ایاز وزرا و امیرانش را بخشید و از خونشان درگذشت و روز به روز بر مهر و محبت سلطان نسبت به ایاز افزوده شد.
🌸🍂🌼🍃
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
ماشین دودی_صدای اصلی_234893-mc.mp3
13.64M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🌸ماشین دودی
🍃🌸🌼🍃
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🐻رنگ قهوه ای🐻
یه پیرهن قهوه ای
مامان برام میدوزه
خیلی کارش زیاده
دلم براش میسوزه
#شعر_آموزشی
🐻
🐻🐻
🐻🐻🐻
🐻🐻🐻
ـ
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 کارتون پینگو
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#قصه_شب
🍒🌳قصه ی دو درخت همسایه🌳🍒
در یک باغچه کوچک ، دو درخت زندگی می کردند . یکی درخت آلبالو و دیگری درخت گیلاس .
این دو تا همسایه با هم مهربان نبودند و قدر هم را نمی دانستند، بهار که می رسید شاخه های این دو تا همسایه پر از شکوفه های قشنگ می شد ولی به جای این که با رسیدن بهار این دو هم مهربانتر و با صفاتر بشوند بر سر شکوفه هایشان و این که کدامیک زیباتر است ، بحث می کردند. در فصل تابستان هم بحث آنها بر سر این بود که میوه های کدامیک از آنها بهتر و خوشمزه تر است .
درخت آلبالو می گفت : آلبالو های من نقلی و کوچولو و قشنگ هستند ، اما گیلاس های تو سیاه و بزرگ و زشتند.
درخت گیلاس هم می گفت : گیلاس های من شیرین و خوشمزه است ، اما آلبالوهای تو ترش و بدمزه است.
سالها گذشت ، تا این که دو تا درخت پیر و کهنسال شدند اما عجیب بود که آنها هنوز هم با هم مهربان نبودند.
در یکی از روزهای پاییزی که طوفان شدیدی هم می وزید ناگهان یکی از شاخه های درخت گیلاس، شکست ، بعد هم شروع کرد به ناله و فریاد .
درخت آلبالو که تا آن روز هیچ وقت دلش برای درخت گیلاس نسوخته بود و اصلاً به او اهمیتی نداده بود یکدفعه دلش نرم شد و به درد آمد و گفت همسایه عزیز نگران نباش اگر در برابر باد قدرت ایستادگی نداری می توانی به من تکیه کنی، من کنار تو هستم و تا جایی که بتوانم کمکت می کنم ،آخر من و تو که به جز همدیگر کسی را نداریم .
درخت گیلاس از محبت و مهربانی درخت آلبالو کمی آرامش پیدا کرد و گفت : آلبالو جان از لطف تو متشکرم می بینی دوست عزیز دوستی و مهربانی خیلی زیباست !
حیف شد که ما این چند سال گذشته را صرف کینه و بد اخلاقی خودمان کردیم .
بعد هر دو تصمیم گرفتند که خود خواهی را کنار بگذارند و زیبایی های دیگران را هم ببینند . فصل بهار که از راه رسید درخت گیلاس رو کرد به آلبالو و گفت : «به به چه شکوفه های قشنگی چه قدر خوشبو و خوشرنگ، اینطوری خیلی زیبا شده ای !»
و درخت آلبالو جواب داد « دوست نازنینم ، این زیبایی وجود توست که من را زیبا می بیند . به خودت نگاهی بینداز که چه قدر زیبا و دلنشین شده ای !»
دیگر هر چه حرف بین آنها رد و بدل می شد از مهربانی بود و همدلی و دوستی !و راستی که دوستی و محبت چقدر زیباست.
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
هیچ کس من را دوست ندارد_صدای اصلی_443300-mc.mp3
9.16M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🌸هیچ کس من را دوست ندارد
🍃🌸🌼🍃
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#شعر
🍃🌸 صلوات چهارده معصوم علیهم السلام🌸🍃
اول بخوان خدا را
مقصودِ انبیا را
محبوبِ مصطفی را
صل علی محمد
صلوات برمحمد
صلوات را خدا گفت
جبریل بارها گفت
در شأنِ مصطفی گفت
صل علی محمد
صلوات برمحمد
شاهِ نجف علی گفت
آن جان به کف علی گفت
در پیشِ صف علی گفت
صل علی محمد
صلوات برمحمد
زهرا که مادر ماست
خیرالنساءِ دنیاست
ازشیعیانِ خود خواست
صل علی محمد
صلوات برمحمد
بعد از علی حسن گفت
برجمله مرد و زن گفت
درجمع و در عَلَن گفت
صل علی محمد
صلوات برمحمد
آقای ما حسین است
ما را که نور عین است
مظلوم عالمٓین است
صل علی محمد
صلوات برمحمد
گُل می شکفت و این گفت
خورشید و مَه چنین گفت
با زین العابدین گفت
صل علی محمد
صلوات برمحمد
باقر امامِ دین گفت
فرزند عابدین گفت
در علم، برترین گفت
صل علی محمد
صلوات برمحمد
گوید امامِ صادق
هستی اگر که عاشق
بفرست با خلائق
صل علی محمد
صلوات برمحمد
هفتم گلِ امامت
کاظم به وقتِ حاجت
می گفت در عبادت
صل علی محمد
صلوات برمحمد
آن سبطِ پاکِ محمود
هشتم رضا که فرمود
این ذکرِ ناب پر سود
صل علی محمد
صلوات برمحمد
ما شیعه ی تقی ایم
خاکِ رهِ نقی ایم
صد شکر متقی ایم
صل علی محمد
صلوات برمحمد
گر یارِ عسکری ایم
از دشمنان بری ایم
خواهانِ برتری ایم
صل علی محمد
صلوات برمحمد
مهدی امام غائب
برشیعیانِ تائب
گوید که درمصائب
صل علی محمد
صلوات برمحمد
ما عاشق و دچارش
هر دم به انتظارش
جان ها همه نثارش
صل علی محمد
صلوات بر محمد
🍃🌸 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌸🍃
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#داستانکودکانه
#ضامنآهو
🦌🌺🦌🌺🦌🌺🦌🌺🦌🌺🦌🦌🦌
یکی بود، یکی نبود، غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود.
در در یک دشت سرسبز مامان آهوی مهربانی، با دو تا بچّه آهوی کوچکش زندگی می کردند. مامان آهو همیشه برای پیدا کردن غذا به دشت می رفت و به بچه های خود می گفت که در لانه خود بمانند و بیرون نروند تا او بازگردد.
بچه ها هم همیشه حرف مامان آهوی مهربان خود را گوش می دادند و تا برگشت مامان آهو در لانه می ماندند. روزی از روزها مامان آهوی مهربان برای پیدا کردن غذا به دشت سرسبز رفت اما زمانی که می خواست غذا جمع کند، پایش در دام شکارچی گیر کرد و در دام افتاد.
مامان آهو که خیلی ترسیده و نگران دو بچه آهوی خود بود، در دل خود از خدا کمک خواست و گفت خدایا بعد از من چه بلایی بر سر بچّه های کوچکم می آید.
شکارچی مامان آهو را اسیر کرده و می خواست با خود ببرد اما با دیدن مردی که از آنجا عبور می کرد، آهو را زمین گذاشت.
در همین هنگام مامان آهو به سمت آقای مهربان رفت و پشت سر او پنهان شد. آقای مهربان رو به شکارچی کرد و گفت :این آهو را به من بفروش و مقدار زیادی پول بگیر.
شکارچی گفت:این آهو برای من هست و آن را نمی فروشم.
ادامه دارد...
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#قصه_کودکانه
🦁شیری که آدم ندیده بود
#قسمت_اول
در روزگاران قدیم درجنگل سرسبزی شیری زندگی میکردکه تا به حال آدم ندیده بود. به همین دلیل خیلی مایل بود آدم ها را ببیند.
او هرجا می رفت صحبت از آدم بود بنابراین تصمیم گرفت تا هرطور شده ببیند آدم چه شکلی است از جنگل بیرون رفت و در صحرا به جستجو پرداخت در حال حرکت شتری را دید نزدیک او رفت و از او پرسید آیا تو آدم هستی؟
شتر درجواب گفت: ای سلطان بزرگ من آدم نیستم آدم کسی است که از من برای باربری استفاده می کند شیر با تعجب نگاهی به او کرد واز کنار شتر گذشت.
چند قدم آن طرف تر گاوی را دید با خود گفت: حتما این همان آدمی است که به دنبالش هستم.
پس نزدیک رفت و پرسید: آیا تو آدم هستی؟ گاو در جواب او گفت: نه ای سلطان بزرگ من گاو هستم آدم کسی است که با من زمین شخم می زند، شیر با تعجب همانطور که می رفت به الاغی رسید، از او پرسید آیا تو آدم هستی؟ الاغ گفت: نه ای سلطان بزرگ من کسی هستم که از دست آدم فرار کرده ام، چون هر وقت مرا میگیرد بار پشتم می گذارد و از من کار می کشد و سواری می گیرد.
شیر که از شنیدن این حرف ها خیلی ناراحت شده بود با خود گفت: این آدمی عجب موجود عجیبی است همه حیوانات از دستش در عذابند و دوباره به راه افتاد.
رفت و رفت تا به نزدیکی روستایی رسید چشمش به دو تا موجود افتا د که روی دوپا راه می رفتند آنها نجار و شاگردش بودند که برای نجاری از روستا بیرون آمده بودند تا به روستای دیگر بروند شیر با خود گفت: حتما این باید آدم باشد پس نزدیک نجار شد و پرسید: آیا تو آدم هستی؟
نجار که از دیدن شیر وحشت کرده بود برخود مسلط شد و گفت: بله اتفاقا من دنبال شیرمی گشتم تا او را از نزدیک ببینم و برایش خانه ای بسازم حالا که همدیگر را پیدا کردیم یک لحظه همین جا بنشین تا یک خانه زیبا برایت بسازم.
شیر گفت: اما همه حیوانات می گویند که تو از آنها کار می کشی نجار گفت: دروغ می گویند. اگر چند لحظه صبرکنی می فهمی که چقدر آدم ها خوبند.
بعد رو به شاگردش کردو گفت: زود باش چند تکه چوب بیاور این را گفت و مشغول کار شد خیلی زود یک صندوق چوبی درست کرد و روبه شیر کردو گفت: حالا بیا دراین خانه بنشین ببینم برایت مناسب است یانه؟
#این_قصه_ادامه_دارد...
🍃🌼
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
دانه های خوش شانس_صدای اصلی_233605-mc.mp3
11.13M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🌸دانه های خوش شانس
دانه ها منتظرند تا بهار بیایید و از زیر خاک بیرون بیایند. کلاغه خاک را زیر و رو میکرد و دنبال دانه ها می گشت.
دانه ها دوست داشتند گیر کلاغه نیفتند. آنها دل شان می
خواست از خاک بیرون بیایند رشد کنند و میوه بدهند...
بهتره ادامه قصه را خودتون بشنوید
👆
🍃🌸🌼🍃
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🔸شعر خدای دوستداشتنی
🌸خدا همیشه زنده است
🌱هیچ کجا هم نمیره
🌸هرجا باشیم خداجون
🌱دستمونو میگیره هم
🌸هم توی آسمونه
🌱هم اینجا روی زمین
🌸حتی از اون بالا هم
🌱نینیها رو میبینه
🌸سرش شلوغه اما
🌱یادش نمیره ما رو
🌸به خاطر همینه
🌱که دوست داریم خدا رو
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🌿🌾کشاورز🌾🌿
رفتم به سوی صحرا
دیدم یک باغ زیبا
میوه های خوشمزه
سیب های سرخ و تازه
بستانی پر از خیار
کنار آن گندم زار
دهقان سرگرم کار است
از تنبلی بیزار است
#شعر_آموزشی
🌾
🌿🌾
🌾🌿🌾
🌿🌾🌿🌾
🌾🌿🌾🌿🌾
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#قصه_کودکانه
🦁شیری که آدم ندیده بود
#قسمت_اول
در روزگاران قدیم درجنگل سرسبزی شیری زندگی میکردکه تا به حال آدم ندیده بود. به همین دلیل خیلی مایل بود آدم ها را ببیند.
او هرجا می رفت صحبت از آدم بود بنابراین تصمیم گرفت تا هرطور شده ببیند آدم چه شکلی است از جنگل بیرون رفت و در صحرا به جستجو پرداخت در حال حرکت شتری را دید نزدیک او رفت و از او پرسید آیا تو آدم هستی؟
شتر درجواب گفت: ای سلطان بزرگ من آدم نیستم آدم کسی است که از من برای باربری استفاده می کند شیر با تعجب نگاهی به او کرد واز کنار شتر گذشت.
چند قدم آن طرف تر گاوی را دید با خود گفت: حتما این همان آدمی است که به دنبالش هستم.
پس نزدیک رفت و پرسید: آیا تو آدم هستی؟ گاو در جواب او گفت: نه ای سلطان بزرگ من گاو هستم آدم کسی است که با من زمین شخم می زند، شیر با تعجب همانطور که می رفت به الاغی رسید، از او پرسید آیا تو آدم هستی؟ الاغ گفت: نه ای سلطان بزرگ من کسی هستم که از دست آدم فرار کرده ام، چون هر وقت مرا میگیرد بار پشتم می گذارد و از من کار می کشد و سواری می گیرد.
شیر که از شنیدن این حرف ها خیلی ناراحت شده بود با خود گفت: این آدمی عجب موجود عجیبی است همه حیوانات از دستش در عذابند و دوباره به راه افتاد.
رفت و رفت تا به نزدیکی روستایی رسید چشمش به دو تا موجود افتا د که روی دوپا راه می رفتند آنها نجار و شاگردش بودند که برای نجاری از روستا بیرون آمده بودند تا به روستای دیگر بروند شیر با خود گفت: حتما این باید آدم باشد پس نزدیک نجار شد و پرسید: آیا تو آدم هستی؟
نجار که از دیدن شیر وحشت کرده بود برخود مسلط شد و گفت: بله اتفاقا من دنبال شیرمی گشتم تا او را از نزدیک ببینم و برایش خانه ای بسازم حالا که همدیگر را پیدا کردیم یک لحظه همین جا بنشین تا یک خانه زیبا برایت بسازم.
شیر گفت: اما همه حیوانات می گویند که تو از آنها کار می کشی نجار گفت: دروغ می گویند. اگر چند لحظه صبرکنی می فهمی که چقدر آدم ها خوبند.
بعد رو به شاگردش کردو گفت: زود باش چند تکه چوب بیاور این را گفت و مشغول کار شد خیلی زود یک صندوق چوبی درست کرد و روبه شیر کردو گفت: حالا بیا دراین خانه بنشین ببینم برایت مناسب است یانه؟
#این_قصه_ادامه_دارد...
🍃🌼🌸🍃
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
می خواهم به مدرسه بروم.MP3
30.37M
#قصه_صوتی
میخواهم به مدرسه برم🌸
🌸🌸🌸🌸
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🔸️شعر
﴿ امام حسن عسکری ﴾
علیه السلام
🌸🍃🌸🍃🌸
یازدهم امام
نامِ تو حسن
عسکری تویی
پیشوایِ من
🍃
این جهان ندید
مثلِ رویِ تو
از گلاب و گل
اصل و بویِ تو
🍃
ای امامْ حسن
ای ولیِ ما
مثلِ گوهری
پاک و باصفا
🍃
با دعایِ تو
میرسد ظهور
میشود جهان
غرقِ عشق و نور
🍃
این جهانکه در
انتظارِ اوست
یار و یاور و
دوستدارِ اوست
🍃
مهدیِ عزیز
یادگارِ توست
آیدو شود
کارها درست
🌸🌼🍃🌼🌸
شاعر:سلمان آتشی
#امام_حسن_عسکری_ع
#شعر_کودکانه
🍃🌸🌼🍃
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#داستانکودکانه
#ضامنآهو
🦌🌺🦌🌺🦌🌺🦌🌺🦌🌺🦌🦌🦌
مامان آهو که دید شکارچی حاضر به فروش او نیست، رو به آقای مهربان کرد و گفت :من دو تا بچه دارم.
مرد مهربان که زبان حیوانات را می دانست شروع به صحبت با آهو کرد و وقتی آهو دید که مرد مهربان زبان او را می فهمد، ادامه داد:ای آقای خوب، من دو تا بچه کوچک دارم، از شما خواهش می کنم ضامن من شوید تا به نزد کودکانم بروم و به آنها غذا بدهم و سریع برگردم.
مرد مهربان قبول کرد و به شکارچی گفت :من ضامن این آهو می شوم و از تو خواهش می کنم اجازه دهی تا این آهو برود و به بچّه های کوچکش غذا دهد و برگردد.
شکارچی که تعجّب کرده بود، گفت:مگر می شود یک آهو برود و دوباره برگردد؟! اما من شما را به عنوان ضامن می پذیرم تا زمانی که آهو برگردد.
مامان آهو با سرعت به لانه اش برگشت و به بچّه هایش غذا داد وبه آنها سفارش کرد مواظب خود باشند و به خاطر قولی که به آقای مهربان داده بود، سریع برگشت.
وقتی شکارچی دید آهو به قولش عمل کرده و برگشته است، خیلی تعجّب کرد و گفت:آقا من این آهو را آزاد می کنم. اما فقط شما بگویید شما چه کسی هستید؟ آقای مهربان خودش را معرّفی کرد و گفت:من امام رضا (علیه السّلام) هستم.
ادامه دارد...
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 کارتون مثل نامه
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
گرم ترین لونه برای پرنده کوچک - @mer30tv.mp3
3.27M
#قصه_کودکانه
هر شب
یه قصه خوب و شیرین
برای کودک دلبند شما🥰
بفرست واسه بچه دارها😄
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#کلاغ_خبرچین
در جنگلي بزرگ و زيبا ، حيوانات مهربان و مختلفي زندگي مي كردند .
يكي از اين حيوانات كلاغ پر سر و صدا و شلوغي بود كه يك عادت زشت هم داشت و آن عادت زشت اين بود كه هر وقت ،كوچكترين اتفاقي در جنگل مي افتاد و او متوجه مي شد، سريع پر مي كشيد به جنگل و شروع به قارقار مي كرد و همه حيوانات را خبر مي كرد .
هيچ كدام از حيوانات جنگل دل خوشي از كلاغ نداشتند.
آنها ديگر از دست او خسته شده بودند تا اين كه يك روز كلاغ خبر چين وقتي كنار رودخانه نشسته بود و داشت آب مي خورد صدايي شنيد .... فيش، فيش ....
بعد ، نگاهي به اطرافش انداخت و ناگهان مار بزرگي را ديد كه سرش را از آب بيرون آورده است ... فيش ، فيش ...
كلاغ از ديدن مار خيلي ترسيده بود ، از شدت وحشت ، تمام پرهاي روي سرش ريخت و پا به فرار گذاشت .
كلاغ خبر چين ، همينطور پر زبان حركت كرد بالاخره به لانه اش رسيد وقتي كه داخل آينه نگاهي به خودش انداخت ، تازه فهميد كه پرهاي سرش ريخته است خيلي ناراحت شد و شروع به گريه كرد .
طوطي دانا كه همسايه كلاغ بود صداي گريه اش را شنيد ، به لانه او رفت تا دليل گريه اش را بفهمد . كلاغ با ديدن طوطي دانا سريع يك پارچه به دور سرش پيچيد !
طوطي دانا با ديدن كلاغ كه روي سرش را با پارچه پوشانده شروع كرد به خنديدن .
كلاغ با شنيدن اين حرف سريع پارچه را از روي سرش برداشت طوطي با ديدن سر بدون پر كلاغ ، باز هم شروع به خنديدن كرد و گفت : كلاغ ؟ پرهاي سرت كجا رفته است ؟ پس اين همه گريه بخاطر كله كچلت بود ؟!
كلاغ ماجراي ترسش را براي طوطي باز گو كرد و طوطي با هم با شنيدن حرفهاي كلاغ شروع به خنديدن كرد .
كلاغ گفت : « يعني تو از ناراحتي من اينقدر خوشحالي » .
طوطي جواب داد : آخر همه حيوانات جنگل مي دانند كه مار آبي هيچ خطري ندارد و هيچ كس هم از مار آبي نمي ترسد اما تو آنقدر ترسيده اي كه پرهاي سرت هم ريخته اند .
اگر حيوانات جنگل بفهمند كه چه اتفاقي افتاده است كلي
مي خندند . كلاغ با شنيدن اين جمله ها به التماس افتاد ، گريه مي كرد و مي گفت : طوطي جان خواهش مي كنم اين كار را نكن اگر حيوانات جنگل بفهمد كه چه اتفاقي برايم افتاده آبرويم مي رود .
طوطي گفت : كلاغ جان يادت هست وقتي اتفاقي براي حيوانات جنگل مي افتاد سريع پر مي كشيدي و به همه جار مي زدي و آبروي آنها را مي بردي ، حالا ببين اگر چنين بلايي بر سر خودت بيايد چه حالي پيدا مي كني .
كلاغ كمي فكر كرد و گفت : « حالا ديگر فهميده ام كه چه قدر اشتباه مي كردم و چقدر حيوانات جنگل را آزار مي دادم خواهش مي كنم آبروي مرا پيش حيوانات جنگل نبر من هم قول مي دهم كه هرگز كارهاي گذشته را تكرار نكنم ، اصلاً تصميم مي گيريم كه هر وقت پرهايم در آمد بروم و از تمام حيوانات جنگل
عذر خواهي كنم » .
طوطي دانا با ديدن حال و روز كلاغ و پشيماني از رفتار
گذشته اش به او قول داد كه دارويي برايش درست كند تا هر چه زودتر پرهاي سرش در بيايند .
نتيجه مي گيريم كه هر كس در حق ديگران خطايي مرتكب شود خودش هم به زودي گرفتار خواهد شد.
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🌨⚡️ آهو و ابر خوشحال⚡️ 🌨
آهو کوچولو داشت تو جنگل قدم می زد که یه هو بارون گرفت.
دید که از یه تیکه ابر داره قطره بارون می ریزه اهو کوچولو که تا حالا بارون ندیده بود، خیلی تعجب کرد.
سرش و بالا گرفت و گفت: چرا گریه می کنی؟
اما جوابی نشنید.
دوباره گفت: پنبه ای کوچولو چی شده؟ کسی ناراحتت کرده؟ چرا گریه می کنی؟
اما باز هم جوابی نشنید پیش خودش فکر کرد شاید نمی خواد به من بگه! راه افتاد به سمت برکه.
دم برکه قور باغه را دید گفت: قورباغه جان می شه به من کمک کنی؟
قور قوری گفت: چی شده؟
آهو گفت: فکر کنم ابر پنبه ای از یه چیزی ناراحته که داره گریه می کنه اما به من نمی گه.
قور قوری گفت: آره راست می گی چون الان خیلی وقته که داره گریه می کنه اما هر چی قورقوری هم پرسید بازم ابر پنبه ای جوابی نداد.
یک دفعه عمو جغد دانا از رو درخت گفت: بچه ها این گریه نیست بارونه.
باران نعمت خداست که خدا از آسمون برای ما فرستاده تازه ما باید خش حال باشیم.
آهو با تعجب از جغد دانا پرسید: خوشحال باشیم؟
عمو جغد گفت: آب بارون زمین رو خیس می کنه و آماده برای سبز شدن درخت ها و سبزه ها وقتی تو این فصل بارون می آد زمین آماده می شه برای رسیدن فصل بهار.
قور قوری گفت: تازه این جوری رود خونه ها هم پر از آب می شن و ما می تونیم راحت تر زندگی کنیم.
آهو کوچولو خندید و سرش و به سمت ابر بالا گرفت و گفت: ازت متشکریم ابر پنبه ای که با گریه کردنت امروز به ما چیزای جدید یاد دادی.
#قصه
🌧
⚡️🌧
🌧⚡️🌧
🌸🍂🍃🌸
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6