یک،سه،پنج،کمک.pdf
6.91M
#قصه_متنی_و_تصویر👆
#قصه_کودکانه
🌼پی دی اف
🌸عنوان: یک،سه،پنج،کمک
🍃 مترجم: زهرا سلیمانی کاریزمه
🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸
🌼اولین کانال تخصصی قصه های
تربیتی کودکانه
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼🌼🍃🌸🌸
👈ارزانکده پوشاک کودکانه
👈کتاب اختصاصی کودکانه
دویارمهربان.mp3
11.09M
#قصه_صوتی
#قصه_کودکانه
🌃 قصه شب 🌃
🐔دو یار مهربان🐓
یکی بود یکی نبود
مرغی بود خروسی بود
مرغی مثل دسته گل
ناز و زیبا و تپل
خروسی کاکل زری 🐓
تاج سرخی به سرش
صاحب بال و پری
هر دو هم خونه بودن 🏡
توی یک خونه کوچیک دوتاشون
لونه کوچیکی داشتن.
🔹این داستان با زبانی ساده و روان به کودکان می آموزد که در زمان سختی و ناراحتی دیگران از آنها دلجویی کنند و اگر کار مثبتی از دستشان بر می آید با همدلی و مهربانی برایشان انجام دهند.
🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸
🌼اولین کانال تخصصی قصه های
تربیتی کودکانه
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼🌼🍃🌸🌸
👈ارزانکده پوشاک کودکانه
👈کتاب اختصاصی کودکانه
🌸دوشنبه ۱۱ دی ماهتون بخیر
❄️امروزتان پرازبهترینها
🌸زندگیتان پرازباران برکت
❄️دلتان پرازنغمههای خوش زندگی
🌸وجاده زندگيتان پراز
❄️شکوفه های سلامتی وتندرستی
🌸نگاه خدا همراه لحظه هایتان
🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸
🌼اولین کانال تخصصی قصه های
تربیتی کودکانه
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼🌼🍃🌸🌸
👈ارزانکده پوشاک کودکانه
👈کتاب اختصاصی کودکانه
#نکات_تربیتی
⭐️ تقویت ارتباط کودک با والدین
🌸یك اسم رمز تعیین كنید
با كمك فرزند خود یك اسم رمز یا جمله رمز بسازید و در برخی مواقع از گفتن آن بهره جویید. این جمله میتواند بار دیگر دوست داشتن شما را به فرزندتان یادآوری كنید. از یاد نبرید كه این اسم رمز یا جمله رمز فقط باید میان شما و فرزندتان معنی شود و دیگران از آن چیزی متوجه نشوند. برخی كلمات رمز نیز میتوانند از سوی كودك به منظور بیان ناخرسندی یا ناراحتی او از موضوعی در میان جمع كاربرد داشته باشد.
🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸
🌼اولین کانال تخصصی قصه های
تربیتی کودکانه
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼🌼🍃🌸🌸
👈ارزانکده پوشاک کودکانه
👈کتاب اختصاصی کودکانه
#قصه_کودکانه
🌼هرکی به فکر خویشه
روزی بود و روزگاری بود در مزرعه سرسبزی موش شیطان و بلایی زندگی می کرد در این مزرعه به غیر از موشی یک مرغ و یک گوسفند و یک گاو و یک مار بزرگ که شدیدا با موشی دشمن بود به همراه زن و مرد مزرعه دار زندگی می کردند.
یک روز صبح موشی که خیلی گرسنه بود، از لانه اش بیرون آمد و به دنبال غذا می گشت که مرد مزرعه دار که برای خرید به شهر رفته بود همراه با بسته ای سر رسید و همسرش را صدا کرد و بسته را به او داد.
موشی خوشحال شد و با خود گفت: حتما برای او غذا خریده از باقیمانده آن ما هم بهره ای می بریم منتظر ماند تا زن مزرعه دا ر بسته را باز کرد.
ناگهان چشمش به تله موشی که در دستان او بود افتاد و فریاد زد" ای خدای من" مار بدجنس کم بود، تله موش هم به آن اضافه شد از فردا یک لحظه هم نمی توانم بیرون بیایم.
خدا به خیر کند و به سراغ خانم مر غه رفت و گفت:مرد مزرعه دار تله موش خریده بیایید فکری بکنیم، "خانم مرغه گفت": تله موش به من کارندارد من مرغم و از تخم مرغ من استفاده می کنند.
بعد موشی به سراغ گوسفند رفت و از او کمک خواست گوسفند در جواب او گفت: آنها فقط از شیر من استفاده می کنند و تله موش به من کاری ندارد .
بعد از آن به سراغدگاو رفت او هم در جواب گفت: از من برای شخم زدن استفاده می کنند و تله موش با من کار ندارد موشی هم ناراحت به خانه اش رفت.
هوا کم کم تاریک شد و همه به خواب رفتند نزدیک نصف شب صدای تله موش بلند شد مرد مزرعه دار همراه زنش بیرون آمدندو به سراغ تله موش رفتند و با تعجب دیدند که مار در داخل تله گیر افتاد ه است.
زن مزرعه دار بی خبراز خطر، نزدیک مار ایستاده بود مارهم که خیلی عصبانی بود پای زن را نیش زد زن هم فریادی زد و به زمین افتاد مرد مزرعه دار که تازه فهمیده بود چه شده است، با بیلی که در دست داشت به سر مار زد و او را کشت، و زن را که بیهوش شده بود به اتاق برد و توسط یکی از همسایه ها طبیب را با خبرکرد.
طبیب با دیدن زن به او دارویی داد و گفت : باید استراحت کند مار سمی بوده است باید او را به بیمارستان ببرید یا حسابی از او پرستاری کنید و او را تقویت کنید.
فردای آن روز همسایه ها برای عیادت زن آمدند یکی از همسایه ها گفت: سوپ مرغ برای او خوب است مردهم به سرعت به سراغ خانم مرغه رفت و او را کشت و پرهایش را کند و از او سوپ و خوراک مفصلی درست کرد و به همسرش داد.
ولی حال او بد و بد و بدتر شد، بعد چند روز یکی دیگر از همسایه ها گفت: او باید گوشت بخورد خیلی ضعیف شده است، مرد به سراغ گوسفند رفت و او را کشت و چند روز برای همسرش کباب و غذاهای مفصل درست کرد و به او داد ولی زهر مار اثر کرد و بعد از چند ماه زن بیچاره مرد.
همه فامیل برای تسلیت به مرد مزرعه دار دور او جمع شدند، مرد هم برای پذیرایی از آنها مجبور شد گاو را هم بکشد و برای آنها غذا درست کند.
در تمام این مدّت موشی نظاره گر اتفاقاتی بود که در مزرعه می افتاد و با تعجب همه آنها را دنبال می کرد و با خود می گفت:
من به آنها گفتم ولی توجه نکردند و فقط به فکر خود بودند.
🍃از این داستان نتیجه میگیریم که خودخواهی عاقبت بدی دارد
🌼🍃🌸🍂
🌼اولین کانال تخصصی قصه های
تربیتی کودکانه
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼🌼🍃🌸🌸
👈ارزانکده پوشاک کودکانه
👈کتاب اختصاصی کودکانه
👓👴🏼 بابابزرگ 👴🏼👓
بابابزرگ خوب من
خیلی زیاد، کتاب داره
یه میز داره، یه صندلی
یه دونه تخت خواب داره
بابابزرگم همیشه
قصه می خونه از کتاب
وقتی که خیلی خسته شد
تو رختخواب میره به خواب
بابابزرگ خوب من
مهربونه، مهربونه
هر روز منو بوس میکنه
بعدش برام شعر میخونه!
#شعر
👴🏼
👓👴🏼
👴🏼👓👴🏼
🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸
🌼اولین کانال تخصصی قصه های
تربیتی کودکانه
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼🌼🍃🌸🌸
👈ارزانکده پوشاک کودکانه
👈کتاب اختصاصی کودکانه
#قصه_کودکانه
🌼گرگی در لباس ميش
یكی بود یكی نبود، غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود.
روزي روزگاري يك گرگ بدجنس براي پيدا كردن غذا دچار مشكل شد. چون گله اي كه براي چرا به آن كوه و چمنزار مي آمد يك چوپان دلسوز و يك سگ دقيق داشت. آنها مواظب هر اتفاقي در گله بودند.🐈🐏🐕👲
گرگ گرفتار شده بود و نمي دانست چكار بكند تا اينكه يك روز اتفاق عجيبي افتاد. او يك پوست گوسفند را پيدا كرد. گرگ آنرا برداشت و بسرعت فرار كرد.🐕🐏
روز بعد گرگ با دقت پوست را روي خودش انداخت و خودش را به شكل يك گوسفند درآورد و هنگاميكه گله در صحرا مشغول چرا بود به ميان آنها رفت.🐑
گوسفندها متوجه وجود گرگ نشدند. يكي از بره ها به كنار او آمد گرگ ناقلا به او گفت: كمي آنطرفتر علف هاي خوشمزه تري وجود دارد و بره بيچاره به دنبال گرگ از گله دور شد. خلاصه آن روز گرگ بدجنس توانست شكار خوبي را پيدا كند.😔
تا مدتها گرگ به گله مي آمد و به روش هاي مختلف گوسفندان را فريب مي داد. و گوسفندها هم فريب ظاهر گرگ را مي خوردند و حرف هاي او را قبول مي كردند.😳🐏
اين ماجرا مدتها ادامه پيدا كرد. البته چوپان و سگ گله بعد از مدتها توانستند به علت ناپديد شدن گوسفندها پي ببرند و گرگ بدجنس را حسابي ادب كنند. ولي...ولي حيف كه يك عده گوسفند ساده گول گرگ را خورده بودند و ديگه در ميان گله نبودند.
و گوسفندان فهمیدن که باید همیشه حواسشون به گله باشه و تا وقتی با هم باشن در امان هستن.!
🌸🍃🌸🍃🌸
🌼اولین کانال تخصصی قصه های
تربیتی کودکانه
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼🌼🍃🌸🌸
👈ارزانکده پوشاک کودکانه
👈کتاب اختصاصی کودکانه
🌸شعرِ داستانیِ « کادویِ روزِ مادر »
تقدیم به فرزندان و مادران عزیز سرزمینم ...
« کادویِ روزِ مادر »
یه روز یه دخترِ ناز
سَحر به وقتِ نماز
درِ گوشِ داداشش
گُفتِش با ناز و خواهش
داداش پاشو اَذونِ
وقتِ نمازِمونِ
نماز و با من بخون
بعدِش کنارم بمون
دارم باهات یه صُحبت
بِده به من یه فُرصت
بیا وُ معرفت کُن
با من تو مشورت کن
داداش نمازِشو خوند
سَرِ قرارشون موند
گفتِش بگو بدونم
عزیز و مهربونم
بگو تو خواهرِ من
حَرفت رو یاورِ من
گفتش دیشب تو اَخبار
مجری میگفت که اِنگار
جمعه روزِ مادرِ
این خیلی زَجرآورِ
آخه ما پول نداریم
پول از کجا بیاریم
واسه خریدِ هر چیز
چه قیمتی چه ناچیز
نیاز به پول و سکه اس
داداش یه فکری کُن پَس
داداش یه خورده فکر کرد
اِنگار یه فکرِ بِکر کرد
گفتش آجی دُردونه
تا خوردی تو صُبحونه
بیا تویِ اُتاقم
که من یه فکری دارم
چایی شیرین آوردیم
صبحانمون رو خوردیم
گفتم خدایا آخ جون
بِرَم پیشِ داداش جون
رفتم توی اُتاقش
با احترام و خواهش
دیدم داداشی رفتش
یه چیز گرفت تو دستش
اومد نشست رو قالی
یه قُلکِ سُفالی ... !
با چکُشِ تو دستِش
زَد قُلک و شکستِش
داداش شِمُرد پولا رو
گذاشت تو کیف اونا رو
گفتش بلند شو آبجی
بِریم به سمتِ حاجی
حاجی علی قَمصری
که میفروشه روسری
جِنساش قشنگ و نازِ
روز های جمعه بازِ
خلاصه هر دوتاشون
رفتن پیشِ باباشون
گفتن بابا اجازه
میخوایم بِریم مغازه
بابا با مهربونی
با قلبِ آسِمونی
اجازه داد و فرمود
باشه ولی خیلی زود
فقط مُواظب باشید
خیلی مُراقب باشید
گفتیم بابایی حتماً
مُراقِبیم ما قطعاً
خلاصه با دوچرخه
به سمتِ کوی کَرخه
شُدن دو تایی راهی
شبیه دو تا ماهی
خیلی سریع رسیدن
حاجی علی رو دیدن
گفتن به حاجی علی
میخوایم حاجی روسری
یه روسریِ آبی
با طرح و نقشِ عالی
گفتش حاجی به هر دو
باشه به شکلِ کادو ؟
گفتن بله ممنونیم
حاجی بِهت مَدیونیم
روسری و گرفتن
با شادِمانی رفتن
وقتی رسیدن خونه
دیدن تو آشپزخونه
مامان داره با لبخند
میاره چایی و قند
خیلی سریع دَویدن
تو آغوشِش پَریدن
مامان نِگاهشون کرد
بوسید و نازِشون کرد
گفتن دوتایی تک تک
مامان روزِت مبارک
اینَم کادو بَراتون
از سمتِ بچه هاتون
مامان کادوش رو باز کرد
از خوشحالی پرواز کرد
گفت بچه ها ممنونم
دوسِش دارم از جونم
خیلی قشنگ و زیباست
تو طرح و رنگ بی همتاست
راستی گُلایِ خوبم
بِگید به من بِدونم
برای روزِ میلاد
دلِ شما چی میخواد ؟
گفتم مامانی میلاد ؟
چیزی یادم نمیاد !
گفتش مامان با اخلاص
امروز میلاد زهراس
زهرای نور و اَطهر
برای ما چو مادر
همسرِ مولا علی
دُختِ رسولِ نَبی
گفتش داداش یه چیزی
عجب روزِ عزیزی
مامان بِشَم فَداتون
بِپَز تو کیک بَرامون
برای روزِ میلاد
دِلم شیرینی میخواد
🍃شاعر : علیرضا قاسمی
#شعر_کودک_و_نوجوان
#شعر_روز_مادر
#شعر_داستانی
#شعر_کادوی_روز_مادر
🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸
🌼اولین کانال تخصصی قصه های
تربیتی کودکانه
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼🌼🍃🌸🌸
👈ارزانکده پوشاک کودکانه
👈کتاب اختصاصی کودکانه
قانون جدید_صدای اصلی_459520-mc.mp3
9.28M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🐻قانون جدید
🍃یک روز صبح وقتی بابا خرس نشسته بود روی صندلی چوبی و داشت روزنامه میخوند.
👆بهتر است ادامه داستان را بشنوید.
کانال قصه های کودکانه به ترویج فرهنگ قصه گویی برای کودکان در بین والدین و تقویت شادابی و روحیه ی کودکان کمک
میکند.
🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸
🌼اولین کانال تخصصی قصه های تربیتی کودکانه👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼🌼🍃🌸🌸
👈ارزانکده پوشاک کودکانه
👈کتاب اختصاصی کودکانه
🌞🌺سلام سلام🌺🌞
سلام سلام مامان جون
سلام سلام بابایی
خاله جون مهربون
عمه عمو خان دایی
سلام به دسته گلا
هم پسرا دخترا
سلام به مادر بزرگ
قصه گوی بچه ها
سلام به یک عروسک
پیر وجوون و کودک
گلای توی باغچه
به بلبل و شاپرک
سلام سلام صد سلام
هزار و سیصد سلام
به خواهر و برادر
به همگی احترام
#شعر
🌞
🌺🌞
🌞🌺🌞
🌼اولین کانال تخصصی قصه های
تربیتی کودکانه
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼🌼🍃🌸🌸
👈ارزانکده پوشاک کودکانه
👈کتاب اختصاصی کودکانه
#قصه_کودکانه
🐸☘ قورباغه سبز☘🐸
♧قسمت اول♧
جنگل و مرداب، ساکت ساکت بود. سنجاب، دارکوب، جوجه تیغی و لک لک در حال چرت زدن بودند؛ اما قورباغه ی سبز، هنوز بیدار بود! او با دقّت، به این طرف و آن طرفش نگاه میکرد.
ناگهان...
ویز... ویز... ویز...
بیز... بیز... بیز...
وز... وز... وز...
یک مگس بزرگ نشست روی نوک دماغ سنجاب! سنجاب همانطور که چشمهایش را بسته بود، دستش را کوبید روی نوک دماغش.
مگس فرار کرد. دارکوب، جوجه تیغی و لک لک چشمهایشان را باز کردند. سنجاب دماغش را گرفت و گفت: «آخ... سوخت! مگس بدجنس!»
دارکوب به سنجاب نگاه کرد و قاه قاه خندید. بعد نوکش را تند و تند، به تنه ی درختی که روی آن نشسته بود، زد. و بعد دوباره قاه قاه خندید. باز، تق- تق- تق، به درخت نوک زد. خنده و تق تق دارکوب، هر لحظه بلندتر و بیشتر میشد. آنقدر که صدای ویز- ویز مگس و پشه ای را که به طرفش میآمدند، نشنید! کمی بعد، پشه ی چاق و چله ای نیش محکمی به سر دارکوب زد. مگس هم کنار گوشش ویز- ویز بلندی کرد. دارکوب عصبانی شد و داد زد:
«آخ... وای... آی...»
پشه و مگس فرار کردند.
سنجاب، همانطور که نوک دماغش را گرفته بود، به دارکوب نگاه کرد و گفت:
«مثل اینکه از تو هم پذیرایی خوبی کردند!
خوش گذشت؟ حالا باز هم به من بخند!»
دارکوب، سرش را پایین انداخت و هیچی نگفت. قورباغه ی سبز،به سنجاب و دارکوب نگاه کرد.
بعد از جا جهید و نزدیک آنها، روی زمین نشست. لبخندی زد و به مگس ها و پشه هایی که با سرعت به دنبال هم توی هوا بالا و پایین میپریدند، نگاه کرد. آن وقت آب دهانش را قورت داد و زبانش را تند و تند آورد بیرون و برد توی دهانش و گفت:
«به ... به ... قور... قور... بَه قور... قوربَه!»
حیوان ها متوجه ی قورباغه شدند. سنجاب آهسته گفت:
«ایش ... مزاحم پشت مزاحم! قورباغه ی بی مصرف!»
دارکوب، گردنش را یک وری کرد و گفت:
«پشه ها و مگس ها کم بودند، این هم اضافه شد!»
لک لک، روی یک پایش ایستاد و گفت:
«واه ... و اه... چه چشم های زشتی دارد! زبانش که دیگر هیچ! ببینید چه قدر دراز است!»
ادامه دارد...
🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸
🌼اولین کانال تخصصی قصه های
تربیتی کودکانه
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼🌼🍃🌸🌸
👈ارزانکده پوشاک کودکانه
👈کتاب اختصاصی کودکانه