May 11
#قصه_کودکانه
﴿یاد دادن وضو ﴾
پیر مردی لب ایوان خانه اش نشسته بود و وضو میگرفت
امام حسن ع و امام حسین ع که آن زمان دو کودک بودند متوجه شدند که پیرمرد
وضویش را صحیح نمی گیرد
دو برادر جلو رفتند و سلام کردند.
پیرمرد به دو برادر نوجوان نگاه کرد و جواب سلامشان را داد
دو برادر وانمود کردند با هم در وضو گرفتن اختلاف دارند. این گفت: «وضوی من بهتر و درستتر است.»
آن گفت:«نه .. وضوی من بهتر و کاملتر است.»
سرانجام تصمیم گرفتند در حضور پیرمرد وضو بگیرند و او داوری کند.
اول برادر بزرگتر وضو گرفت و بعد برادر گوچکتر.
پیرمرد هر چه دقّت کرد، اشتباهی در وضوی آنها ندید.تازه فهمید وضوی خودش اشکال دارد.منظور بچّه ها را فهمید.
نگاهی به چهرهی هردو نوجوان انداخت. سرش را با شرم و افسوس تکان داد. آه بلندی کشید و گفت:«وضوی هر دوی شما درست است. این من بودم که اشتباه وضو میگرفتم. شما با این کارتان، مرا به اشتباهم آگاه کردید.»
همسر پیرمرد از خانه بیرون آمد و نگاهی به دو نوجوان کرد. آنها را شناخت. خندید و رو به شوهرش گفت: «چطور این دو تا گل را نمیشناسی؟ اینها فرزندان علی (علیه السّلام) و فاطمه (سلام اللّه علیها) هستند، نوههای پیامبر(صلّی اللّه و علیه و آله و سلّم)!»
پیرمرد از جا بلند شد:
- راست میگویی! این دو نوجوان با ادب، فرزندان علی (علیه السّلام) هستند.
اشک در چشمان پیرمرد حلقه زد. جلو رفت و دست حسن و حسین را گرفت. آنها را بوسید و گفت: «فدایتان شوم! از شما ممنونم که وضوی صحیح را به من آموختید!»
🌸🌼🍃🌼🌸
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🔶شعر
﴿یاد دادن وضو ﴾
توسط امام حسنع و
امامحسینع در کودکی
به پیرمرد مسلمان
🔸✨🔸✨🔸
پسرهایِ امام علی (ع)
رد میشدن از لبِ رود
یه پیرِمرد نزدیکشان
کنارِ آب نشسته بود
آنها دیدن که پیرِ مرد
آب میپاشه به دست و رو
آب میریزه به رویِ پا
انگار بلد نبود وضو
هردو تا گفتن (بابا جون)
وضو میگیریم ما دو تا
ببین کدام درستتره
شما بشو داورِ ما
وضویشان را دیدوگفت
چه عالی بود کار شما!
چهقدرقشنگیادمدادین
هزار ماشالله بچهها
#شعر
#یاددادن_وضو_توسط_امامحسن_و_امامحسین_علیهالسلام
#وضو
#روش_تربیتی_صحیح
🌸🌸🌸🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸نوروز مهدوی
سیر و سماق و سنجد
سبزه وُ تُنگِ ماهی
سَمَنو وُ سیب و سرکه
به سفره کُن نگاهی
بِنْشین کنارِ هفت سین
قرآن بخون تو گاهی
رَها شو از غَما چون
کبوترایِ چاهی
برای دید و بازدید
باید بشی تو راهی
برو به عید دیدنی
عیدی اگر تو خواهی
لحظه ی تحویلِ سال
بِگیم با هم الهی
نباشه توی دل ها
نه غُصّه وُ نه آهی
با اینکه خیلی شادم
دلم میگیره گاهی
هَمَش میگم که ای کاش
تموم شِه چشم بِراهی
بیاد امامْ زمان و
بِجَنگه با سیاهی
بجنگه با بدی ها
با کُفر و با تباهی
من عاشقم خدایا
خدایا تو گواهی
خودت می دونی جُز تو
ندارم هیچ پناهی
حرفم رو بِشنوی کاش
غم از دلم بِکاهی
شاعر : علیرضا قاسمی
#شعر_کودک_و_نوجوان
#شعر_کودکانه_عید_نوروز
#شعر_نوروز_مهدوی
🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸
🌼اولین کانال تخصصی قصه های
تربیتی کودکانه
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼🌼🍃🌸🌸
👈 کانال تربیت کودکانه
👈کتاب اختصاصی کودکانه
قو و مرغ.MP3
19.78M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🌸قو و مرغ
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیتی کودکانه👇
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🍃⭐️ماشین باری⭐️🍃
جای ماشین
داریم الاغی
پارکینگ او هست
در کنج باغی
نه دنده دارد
نه ترمز و گاز
هر چند گاهی
می خواند آواز
چون می رود راه
با سرعت بیست
اصلا تصادف
در کار او نیست
هم نرم ساکت
هم یک سواری است
او بهتر از هر
ماشین باری است
#شعر
🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸
🌼اولین کانال تخصصی قصه های
تربیتی کودکانه
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼🌼🍃🌸🌸
👈 کانال تربیت کودکانه
👈کتاب اختصاصی کودکانه
#قصه_متن
"دلووان "
دریکی از روستاهای ایران، تاکستانی بزرگ و سر سبز بود.
در زیر یکی از شاخه های درخت انگور، لاک پشتی مادە وخاکستری رنگ با نام لاکی خاکی زندگی می کرد.
لاکی خاکی لاک پشتی بود کە در خشکی زندگی می کرد. لاکی خاکی دستهای بزرگ وقدرتمند ،با ناخن های بلندی داشت. اوگاهی با ناخونهای بلندش خاک را زیرو رو می کرد و ریشە گیاهی چیزی پیدا می کرد و می خورد.
یک روز لاکی خاکی در زمین حفرەای کند، وتعداد زیادی تخم درونش گذاشتە، روی حفرە را با خاک پوشاند وتخم هایش را از دید جانوران و پرندگان پنهان کرد.
لاکی خاکی عاشق برگ و علف بود همیشە برای سیر شدن شکمش علف و برگ می خورد .
گاهی بە رودخانە نزدیک تاکستان می رفت و کمی آب می خورد و آرام..آرام بە تاکستان بر می گشت.
روزها وشب ها حتی ماها گذشت.
تااینکه خاک روی حفرە کم کم تکان خورد.
اولین بچه لاک پشت آرام... آرام ..سرش را از زیر خاک بیرون آورد.
لاک پشتی کوچک و زیبا با چشم های گرد و گردنی دراز ،شباهت زیادی بە مادرش لاکی خاکی داشت.بچە لاک پشت آرام راە می رفت آرام و با احتیاط قدم برمیداشت . لاکی خاکی از دیدن بچەلاک پشت خوشحال شد،و نامش را دلووان گذاشت.
دلوان رفت کنار مادرش لاکی خاکی زیر شاخه انگور به انتظار تولد ودیدن خواهران وبرادرانش نشست.
بچه لاک پشت ها یکی پس از دیگری از زیرخاک سربیرون می آوردند و بدون توجه به مادران لاکی خاکی و حتی دلووان به سوی می رفتند.
لاکی خاکی که از دور بچەهایش را تماشا می کردو مواظبشان بود اما نمی توانست آنهارا جمع کند بچە لاکپشت ها هرکدامشان پی زندگی خود رفتند. اما.. هنوز یک تحم ماندە بود کە لاک پشتی از آن بیرون بیایید.
لاکی خاکی نگران شد، نزدیک رفت کمی خاک را با پنجەهای قوویش کنار زد تخم را دید فقط ترک برداشته بود.
لاکی خاکی با کلی زحمت کمک کرد کە آخرین لاک پشت از تخمە بیرون بیایید .
دلووان گفت: میخوام اسمشو لاکی ریزەبزارم، چون خیلی کوچولو و ضعیفە.
لاکی خاکی بادیدن لاکی ریزە، ناراحت شد، چند قطر اشک از چشمانش سرزیر شدو روی دلواون چکید.
دلووان کە اشک های مادرش را دید ناراحت شد و پرسید.
: مادر چی شدە چرا گریه می کنی؟
لاکی خاکی گفت: دستهای لاکی ریزە رو ببین ناخن ندارن .
دلووان بە دستهای لاکی ریزە نگاهی انداخت و بعد دستهای خودش را تماشا کرد.
لاکی خاکی درست گفتە بود .
انگشت های کوتاە لاکی ریزە حتی یک ناخن هم نداشتند.
دلووان ازلاکی خاکی پرسید: اگر ناخن نداشتە باشە چی میشە؟
لاکی خاکی گفت: اگر ناخون نداشتە باشە نمی تونە شاخە و برگ گیاها رو بە دهنش نزدیک کنە یا زمین رو بکنە ریشە بعضی از گیاە ەرو بخورە نمی تونە از لای کوە وصخرەها عبور کنە واز سرازیزی یا سر بالایها بالا برە، چون ناخن ندارە در خاک زمین فرو کنە تعادلش حفظ بشە و خدای ناکردە می افتە پایین
لاکی خاکی کمی فکر کرد و گفت: حتی وقتی بزرگ شد نمی تونە خاک رو زیرو رو کنە و تخم هاشو زیر خاک پنهان کنە.
دلووان نیز نگران خواهر بود بە فکر فرو رفت.
فکری بە نظرش رسید، با خوشحالی گفت : مادر نگران نباش ، من کمکمش می کنم قول میدم از امروز ناخن لاکی ریزە باشم همیشە در کارها بهش کمک کنم.
قول هیچ وقت تنهاش نذارم ،برای همیشە کنارش می مونم .
لاکی خاکی از شنیدن این جملەی دلووان خوشحال شد. دستی بە لاک محکم دلووان کشید و گفت: قول بدە یادش بدی کە هروقت آدمها یا دشمن بە شما نزدیک شدن توی لاک محکمتون پنهان بشید.
قول بدەهروقت لاکی ریزە خواست از سربالای ها عبورکنە همراهش باشی وخیلی آرام و با احتیاط بالا برید و برای رسیدن هیچ وقت عجلە نکنی.
دلووان بە لاکی خاکی قول داد کە بیشتر مواظب خودش و خواهرش باشد.
لاکی خاکی کە خیالش راحت شد گفت: من باید برم و یکی یکی خواهر و برادرهاتونو پیدا کنم و به همشون سر بزنم .نکنە اتفاقی براشون بیوفتە. معلوم نیست چند سال دیگە می تونم برگردم.
تو دیگە مواظب لاکی ریزە باش
امروز صد سال از آن زمان می گذرد لاکی ریزە بزرگ شدە و دلووان مهربان همچنان مواظب خواهرش است.و برایش برگ و علف می آورد و در بالا رفتن از صخرەها او را یاری می کند.
نویسندە: رنگین دهقان
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
🐧 لانه پَر سیاه 🐧
یک روز بلوطک، بچه سنجاب، به دوستش کلاغ گفت: چقدر لانه ات کوچک است پَر سیاه! الان توی درخت بلوط این وری، یک لانه کلاغ دیدم که از لانه تو خیلی بزرگ تر بود!
پَر سیاه با کنجکاوی دنبال بلوطک از این شاخه به آن شاخه پرید و به لانه بزرگ تر سرک کشید.
بعد به لانه خودش برگشت و فریاد کشید: وای خدا! چه قدر لانه خودم کوچک و تنگ است! چه طور تا حالا توی آن راحت و خوش حال بودم؟
پَر سیاه از این طرف و آن طرف شاخه نازک جمع کرد و مشغول ساختن یک لانه بزرگ تر در کنار لانه اش شد. وقتی دوستانش آمدند دنبالش برای بازی، پَر سیاه گفت: نه نه، امروز نمی آیم، کار مهم تری دارم! و بلوطک هم نرفت.
پَر سیاه لانه جدیدش را این قدر بزرگ ساخت که از لانه درخت بلوط هم بزرگ تر باشد. آن وقت بلوطک پیشش برگشت و گفت: آخ، چه قدر لانه ات زشت است پَر سیاه! الان توی درخت کاج آن وری، یک لانه کلاغ دیدم که خیلی قشنگ تر بود!
پَر سیاه با کنجکاوی دنبال بلوطک از این شاخه به آن شاخه پرید و به لانه درخت کاج سرک کشید. بعد به لانه خودش برگشت و فریاد کشید: وای خدا! چه قدر لانه خودم ساده و بی رنگ است! چه طور تا حالا توی آن راحت و خوش حال بودم؟
پَر سیاه به این طرف و آن طرف پر کشید و یک عالم چیز میز جمع کرد: چند پر زرد و آبی، یک دکمه طلایی، چند کاغذ شکلات براق و خیلی چیزهای دیگر.
این قدر از این چیزها دورتادور لانه اش چید تا از لانه درخت کاج رنگارنگ تر باشد. بلوطک برگشت و گفت: آخ، چه قدر لانه ات خالی است پَر سیاه! الان توی درخت چنار پشت تپه، یک لانه کلاغ دیدم که پر از غذا بود!
پَر سیاه با کنجکاوی دنبال بلوطک از این شاخه به آن شاخه پرید و به لانه پر از غذا سرک کشید. بعد به لانه خودش برگشت و فریاد کشید: وای خدا! چه قدر لانه خودم خالی است! چه طور تا حالا توی آن راحت و خوش حال بودم؟
پَر سیاه مشغول پیدا کردن غذا شد. این قدر گردو وفندق و بلوط توی لانه اش چپاند که یک دفعه.... تلپی! لانه افتاد پایین و هر چه توی آن بود پخش شد روی زمین.
پَر سیاه با ناراحتی فریاد کشید: وای خدا! دیدی لانه بزرگ رنگارنگ پر از غذای من چه شد؟
بلوطک پیشش برگشت و گفت: غصه نخور پَر سیاه! لانه قبلی ات هم خیلی خوب است. بعد سرش را پایین انداخت و با مِن و مِن گفت: الکی گفتم کوچک و زشت است. آخه چشم و همچشمی بین سنجاب ها زیاد است و از آن خوشم نمی آید. فقط می خواستم ببینم کلاغ ها هم چشم و همچشمی دارند؟
پَر سیاه با تعجب به بلوطک نگاه کرد و یک دفعه زد زیر خنده. بالش را دور گردن بلوطک انداخت و گفت: پس بیا خوراکی ها را جمع کنیم، دوستان که برگشتند، دور هم بخوریم، بعد برویم بازی. از این همه جمع کردن چیز میز خسته شدم.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
شیر و شتر.MP3
25.12M
#قصه_صوتی
🦁شیر و شتر🐫
🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
لالایی خوابهای پارچه ای .MP3
12.11M
#لالایی
🌸لالایی خوابهای پارچه ای😴
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
#عنوان_قصه :لک لک دانا با دوستان
یکی بود یکی نبود .غیر از خدا هیچ کس نبود. دو اُردک ، یک لک لک ، دو کبوتر با یک کبک در کنار برکه ای با هم زندگی می کردند .
آن ها زندگی خوبی داشتند . در یکی از روزها ، صبح زود دو کبوتر با صدای ویز ویزتعدادی زنبور بیدار شدند .کبوتر ماده که روی تخم هایش خوابیده بود ترسید که به تخم هایش حمله کنند ، بالهایش را روی تخم ها پهن کرد و از کبوتر نر خواست که از دیگران کمک بخواهد . کبوتر نر پیش پرنده های دیگر رفت . دید آن ها هم ناراحتند . با لک لک حرف زدند و گفتند: این ها آسایش ما را بر هم می زنند و ما نمی توانیم با آن ها زندگی کنیم .
کبک گفت: باید آن ها را از این جا برانیم
لک لک گفت : باید عاقلانه فکر کنیم ، اگر ما با زنبورها بد رفتاری کنیم بد می بینیم وآنها را عصبانی می کنیم . باید از راه درستش وارد شویم .
اردک گفت : خوب باید چکار کنیم این ها قصد ماندن دارند .آخه من دیدم دارند برای خودشان لانه (کندو ) می سازند .
لک لک گفت : بگذارید به عهده ی من . من الان با آن ها صحبت می کنم .لک لک بلند شد و رفت کنار درخت ایستاد و گفت : بزرگ شما زنبورها کیست؟
ملکه ی زنبورها آمد کنار کندوی ناتمام ایستاد و گفت :کیست که با من کار داره ؟
لک لک جلو رفت و گفت : ملکه ، ما سال هاست که در کنار و روی این درخت زندگی می کنیم با هم خوب و مهربان بوده ایم .اما احساس می کنیم که با آمدن شما این آرامش از ما گرفته می شود .
ملکه گفت :چرا این طور فکر می کنید . ما که به شما آزاری نرسانده ایم . چه بدی از ما دیدید .ما زیاد این جا نمی مونیم ، برای مدتی کم ، این جا هستیم بعد از تولد زنبورهای کوچولو می رویم لک لک گفت :اگر شما مزاحم دوستان ما نباشید ما هم با شما مشکلی نداریم ،
همینطور هم شد و آن ها برای مدت زیادی در کنار هم بودند و هیچ وقت مزاحم زندگی همدیگر نشدند .
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
34.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 قصّه جمکران
به مناسبت هفدهم رمضان ، سالروز فرمان امام زمان عجل الله تعالی فرجه جهت تأسیس مسجد مقدس جمکران
⬅️روایت تصویری بنای مسجد مقدس جمکران به امر مبارک حضرت ولی عصر ارواحنافداه و دستور به حسن بن مثله.
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🔸️شعر
🔶 بیداری درشب قدر
ودعابرایظهورصاحبالزمان
عج
🌸قدرِ شبای قدرمون
🌱مابچههاخوبمیدونیم
🌼چندساعتازروزمیخوابیم
🍃که شب رو بیدار بمونیم
🌸ارزشِ این یه شب شده
🌱بالاتر از هزار تا ماه
🌼چقدرقشنگه دوربشیم
🍃از هر بدی و هرگناه
🌸چقدر قشنگه با دعا
🌱توو مسجدو توو خونهها
🌼قرآن به سر بگیریم و
🍃بگیم بلند و یکصدا
🌸یاصاحب الزمان بیا
🌱تادنیامون آباد بشه
🌼با دیدنِ جمالِ تون
🍃تمامِ دلها شاد بشه
🌸🌼🍃🌼🌸
شاعرسلمان آتشی
#شعر_نوجوان
#شب_قدر
#دعا_برای_ظهور_فَرَج
🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸
🌼اولین کانال تخصصی قصه های
تربیتی کودکانه
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼🌼🍃🌸🌸
👈 کانال تربیت کودکانه
👈کتاب اختصاصی کودکانه
شب بیداری_صدای اصلی_79987.mp3
11.72M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🍃 شب بیداری
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#داستان_کوتاه
امام حسن مجتبی (علیه السلام) در مکانی نشسته بود و غذا می خورد. در این موقع، سگی جلو آمد و پیش روی حضرت ایستاد. در این هنگام امام حسن (علیه السلام) یک لقمه غذا می خورد و یک لقمه هم به سگ می داد. یکی از دوستان حضرت گفت: اجازه بدهید این سگ را از اینجا دور کنم. امام (علیه السلام) به او فرمود: نه! هرگز این کار را نکن! چون دوست ندارم در حالی که غذا می خورم جانداری به من نگاه کند و چیزی به او ندهم. بگذار باشد، وقتی که سیر شد خودش می رود.
🌸🌸🌸🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه
👇
قصه کودکانه " کیومرث و اهریمن "
برگردانی از شاهنامه حکیم فردوسی برای کودکان(گروه سنی 8 تا 12 سال)
بازنویسی: محمد رضا یوسفی
یکی بود یکی نبود،غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود.
کیومرث در این سوی آسمان بود و اهریمن در آن سو. کیومرث روشنایی را با خودش می آورد و اهریمن تاریکی را.👼👺
روشنایی و تاریکی با هم جنگ داشتند. آدم ها در جهان روشنایی زندگی می کردند و دیوها در جهان تاریکی.
دیو ها مانند شب، سیاه بودند. بازوی قوی داشتند و چنگال دراز. این دیو دو شاخ داشت، آن دیو سه شاخ و بعضی دیو ها چهار شاخ داشتند.
اهریمن گفت: « من جهان را مانند شب تاریک می کنم! »👹
کیومرث گفت: « من جهان را مانند روز روشن می کنم. »👼
اهریمن به دیوها گفت: « باید آدم ها را نابود کنید تا جهان تاریک شود و شما صاحب همه ی دنیا شوید! »🌑
صدای غرش دیوها در آسمان پیچید. تخته سنگ های بزرگ را به سینه گرفتند. هوهوهو کردند. بلند شدند، پرواز کردند و به بالای سر آدم ها آمدند.🎃
آدم ها در کوه و دشت زندگی می کردند. لباس آن ها از برگ و پوست درختان بود. تا دیو ها را دیدند به این طرف و آن طرف فرار کردند.😱
دیوها تخته سنگ ها را از آسمان بر روی آدم ها انداختند. زن ها جیغ و داد کردند. مرد ها به جنگ دیو ها رفتند و بچه ها مثل خرگوش فرار کردند.😨
اهریمن غرش کنان آمد و تاریکی را جلو آورد. آدم ها به دل غار ها رفتند و جهان تاریک و تاریک تر شد. آدم ها فریاد کشیدند و کیومرث آمد.👤
کیومرث به تاریکی نگاه کرد. او بر گاوی به مانند یک کوه سوار بود. دیوها را دید که هوهو می کردند و تاریکی را در همه جا پخش می کردند. چشمان کیومرث مانند دو یاقوت بود و تاریکی را شکافت.👀
اسم گاو کیومرث، زرینه بود، چون به رنگ طلا بود. تاریکی برهمه جا سایه انداخت. نه روز بود و نه خورشید و نه روشنایی. شیرها، ببرها، پلنگ ها غرش کردند. عقاب ها، شاهین ها، پرستوها، به دنبال خورشید بودند. گل ها، سبزه ها، درخت ها خشک شدند.🌝
دیو ها نعره کشیدند و اهریمن با صدای بلند خندید. کیومرث فریادی بلند کشید. صدای او در کوه و دشت و بیابان پیچید. شیرها آمدند. ببرها آمدند. پلنگ ها آمدند. خرگوش ها و سنجاب ها و راسو ها هم آمدند. پرنده ها و آدم ها هم آمدند. همه به دور کیومرث جمع شدند و او گفت: « دیو ها با نعره ی خود ما را می ترسانند و جهان را تاریک می کنند، حال باید آن ها نعره ی ما را بشنوند! »😇
یک باره شیرها، ببرها، پلنگ ها غرش کردند. آدم ها فریاد کشیدند. پرنده ها در آسمان، آدم ها و جانوران در زمین با دیو ها جنگیدند. کیومرث سوار بر زرینه بود. گرز بزرگی در دستش بود و این دیو و آن دیو را از پا درآورد و پیش رفت. دیوها از چشمان درخشان او می ترسیدند و به دل تاریکی ها فرار می کردند.😖
هر دیوی که بر زمین می افتاد، آتش می شد، دود می شد و به آسمان می رفت. صدای جیک جیک، و بغ بغو و کوکوی پرنده ها در گوش کیومرث بود و دیوان را از سر راه بر می داشت.💪
اهریمن نعره کشید. به دل تاریکی ها رفت. شب و سیاهی از کوه و دشت و بیابان دور شد. خورشید، تاریکی را شکافت و بیرون آمد.🌞
روشنایی به جهان برگشت. اهریمن و دیوها نعره کشان به میان تاریکی ها رفتند. جهان غرق در روشنایی شد. آدم ها از شادی فریاد کشیدند، شیرها غرش کردند، پرنده ها آواز خواندند، طوفان به دنبال دیوها رفت، باد شاخه و برگ درختان را رقصاند، روز و روشنایی و شادی از راه رسید.🎄🐂🐳
آدم ها، شیرها، ببرها، پلنگ ها، خرگوش ها، راسوها، سنجاب ها، پروانه ها، پرنده ها، همه به دور کیومرث جمع شدند و او را پادشاه خود کردند. کیومرث نخستین پادشاه روی زمین و همه ی آدم ها و جانوران و باد و طوفان بود.👼
منبع : ماهنامه نبات کوچولو - شماره 5
⭕️كپی مطالب فقط به صورت فوروارد و با ذکر نام کانال مجاز است
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _
✅ كانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لطفا ما را به دوستان خود معرفی نمایید👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
دویارمهربان.mp3
11.09M
#قصه_صوتی
#قصه_کودکانه
🌃 قصه شب 🌃
🐔دو یار مهربان🐓
🌸🌸🌸🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼داستان کودکانه کمک حضرت علی (ع) به فقرا
مرد فقیری نزد حضرت علی (ع) رفت تا کمی درددل کند. کودکان این مرد از شاخه درخت خرمای همسایه، که به خانهشان راه پیدا کرده بود، خرما میچیدند و این کار سبب عصبانیت مرد همسایه میشد.
حضرت علی به نزد مرد همسایه رفت تا به طریقی رضایت او را جلب کند تا اجازه دهد کودکان مرد فقیر روزی چند خرما از درخت بچینند اما مرد همسایه به هیچوجه راضی نشد.
سرانجام حضرت علی علیه السلام پیشنهاد داد که نخلستان ارزشمندش را با خانهی کوچک مرد همسایه تعویض کند. مرد همسایه شگفتزده شده بود، پیشنهاد را پذیرفت و دلیل این کار را از حضرت پرسید.
امام فرمود: دلم میخواهد کودکان این مرد شاد باشند و بیترس از درخت، خرما بچینند و بخورند. سپس حضرت علی (ع) به پدر کودکان فرمود: این خانه را به تو میبخشم به اینجا اسبابکشی کن و بگذار کودکانت با خیال راحت خرما بچینند، بگذار این نخل، دل کودکانت را شاد کند.
🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸
🌼اولین کانال تخصصی قصه های
تربیتی کودکانه
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼🌼🍃🌸🌸
👈 کانال تربیت کودکانه
👈کتاب اختصاصی کودکانه
نذر مادر_صدای اصلی_217602.mp3
11.56M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🍃 نذر مادر
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
32.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#انیمیشن
#عنوان_قصه :راه نادرست
🌸قصه ای از زندگانی امام علی
علیه السلام
شهادت امام علی علیه السلام تسلیت باد
🌼🍃🌸🖤🌼🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال و دعوت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
🌸امیرالمومنین (ع) و کمک به دیگران
روزى در کوچه هاى کوفه به تنهائى راه مى رفت، همانند همه مسلمین در کمال سادگى با نرمى و آرامش و همه جا را زیر نظر داشت، چون مسئول بود و نقش رهبریت جامعه را ایفا مى کرد،
در راه زنى را ملاحظه فرمود که مشک آب بر دوش و ازنفس افتاده، به آرامى نزدیک آمد و آن زن را خسته و رنجیده خاطر یافت، مشک آب را بدوش گرفت تا زن مقدارى استراحت کند،در راه جویاى احوال آن زن شد؟ زن عرضه داشت: شوهرم در یکى از جنگها در سپاه على بن ابى طالب شهید شد، حال من و چند کودک یتیم، بدون سرپرست مانده و آهى در بساط نداریم.
امام على علیه السلام برگشت و آن شب را تا سپیده صبح به ناراحتى گذراند. صبح زنبیل طعامى با خود برداشت و به طرف خانه زن روان شد. بین راه، کسانى از حضرت درخواست مى کردند زنبیل را بدهید ما حمل کنیم.
حضرت مى فرمود: روز قیامت اعمال مرا چه کسى به دوش مى گیرد؟ به خانه آن زن رسید و در زد. زن پرسید: کیست ؟ حضرت جواب دادند: کسى که دیروز تو را کمک کرد و مشک آب را به خانه تو رساند، براى کودکانت طعامى آورده، در را باز کن!
زن گفت: خداوند از تو راضى شود و بین من و على بن ابیطالب خودش حکم کند. حضرت وارد شد، به زن فرمود: نان مى پزى یا از کودکانت نگهدارى مى کنى؟
زن گفت: من در پختن نان تواناترم، شما کودکان مرا نگهدار! زن آرد را خمیر نمود. امام على علیه السلام گوشتى را که همراه آورده بود کباب مى کرد و با خرما به دهان بچه ها مى گذاشت.با مهر و محبت پدرانه اى لقمه بر دهان کودکان مى گذاشت و هر بار مى فرمود: از خدا بخواهید که على را ببخشد.
خمیر که حاضر شد امیرمؤمنان علیه السلام تنور را هیزم کرد و شعله ور ساخت و چهره مبارک خود را نزدیک مى آورد و به خود خطاب مى کرد: یا على آتش دنیا را مى بینی چه سوزان است! بدان که آتش آخرت بسیار سوزان تر است.
در این میان یکى از زنان همسایه که امام را می شناخت، وارد شد و به مادر کودکان نهیب زد: واى بر تو! می دانى این آقا کیست؟! این پیشواى مسلمین و زمامدار کشور، على بن ابى طالب علیه السلام است.
زن که از گفتار خود شرمنده بود با شتاب زدگى گفت: یا امیرالمؤمنین! از شما خجالت مى کشم، مرا ببخش !
اما حضرت با تواضع و فروتنى زیادى فرمودند: شما ببخشید که تا کنون مشکلات شما را حل نکرده بودم، از درگاه خدا بخواهید که على را مورد عفو و بخشش خود قرار بدهد.
🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸
🌼اولین کانال تخصصی قصه های
تربیتی کودکانه
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼🌼🍃🌸🌸
👈 کانال تربیت کودکانه
👈کتاب اختصاصی کودکانه
#قصه
#داستانهای_امیرالمونین_ع
قنبر مى گوید: روزى امـام عـلى عـلیه السّلام از حال زار یتیمانى آگاه شد، به خانه برگشت و برنج و خـرمـا و روغـن فـراهـم کـرده در حـالى کـه آن را خـود بـه دوش کـشـیـد،
مـرا اجـازه حمل نداد، وقتى بخانه یتیمان رفتیم غذاهاى خوش طعمى درست کرد و به آنان خورانید تا سیر شدند. سـپـس بـر روى زانـوهـا و دو دسـت راه مـى رفـت و بـچـّه ها را با تقلید از صداى بَع بَع گوسفند مى خنداند، بچّه ها نیز چنان مى کردند و فراوان خندیدند.
سپس از منزل خارج شدیم. گفتم : مولاى من، امروز دو چیز براى من مشکل بود. اوّل : آنکه غذاى آنها را خود بر دوش مبارک حمل کردید. دوم : آنکه با صداى تقلید از گوسفند بچّه ها را مى خنداندید.
امام على علیه السّلام فرمود: اوّلى براى رسیدن به پاداش، دوّمـى بـراى آن بـود کـه وقـتـى وارد خـانه یتیمان شدم آنها گریه مى کردند، خواستم وقتى خارج مى شوم، آنها هم سیر باشند و هم خندان.
🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸
🌼اولین کانال تخصصی قصه های
تربیتی کودکانه
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼🌼🍃🌸🌸
👈 کانال تربیت کودکانه
👈کتاب اختصاصی کودکانه