4_389974401887507337.mp3
2.79M
#قصه_صوتی
قلب من برای تو
با صدای خاله پگاه مهربون
خوشگلای من💝❤️
شعر، قصه و کلیپ کودکان👇
@Ghesehayekoodakane
🌼🍁🍁🌼
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
📚 #قصه_متن
#داستان_کودکانه_امام_جوادع
🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎
✍مامون سوار بر اسب بود.همراهانش دنبال او به طرف شکار گاه می رفتند. مردم از لای در و دریچه خانه مامون و همراهانش را نگاه می کردند.
بضی ها هم با شیرینی و شربت از آن ها پذیرایی می کردند. ماموران راه را برای مامون باز می کردند تا راحت از کوچه ها بگذرد.
مامون هم با غرور به مردم نگاه می کردند و از تعظیم و احترام آن ها لذت می برد. آن ها همین طور که از کوچه ها می گذشتند به کوچه پهنی رسیدند. چند تا از بچه محل توی کوچه بازی می کردند در میان آن ها جواد هم بود. صدای اسب و ماموران به گوش بچه ها خورد.
یکی از بچه ها با ترس گفت: وای خلیفه، خلیفه دارد می آید.
چند مامور که جلوتر از خلیفه بودند خودشان را به بچه ها رساندند. بچه ها از ترس پا به فرار گذاشتند اما جواد بدون ترس سر جای خود ایستاد.
مامون با تعجب به کودکی که سر جایش ایستاده بود نگاه کرد جلو رفت و همان طور که سوار بر اسب بود پرسید: تو چرا با دیگران فرار نکردی؟
🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎
امام جواد با اعتماد به نفس گفت: من که کاری نکرده ام که لازم باشد فرار کنم.
با این حرف جواد، روی پیشانی مامون چند خط افتاد. ابروهایش از خشم گره خورد و سرش را پایین انداخت و گفت: خوب
جواد گفت: راه تنگ نبود که با فرار خود راه را برای تو باز کنم. از هر کجا که می خواهی می توانی بروی.
مامون خلیفه بود و آدم ها ازاو حساب می بردند. حالا برای اولین بار کودکی جلوی او ایستاده بود و با شجاعت حرف می زد. با تعجب پرسید: تو کیستی؟
جواد گفت: من محمد پسر علی پسر موسی جعفر پسر محمد پسر علی هستم.
👦🏻👧🏻
@Ghesehayekoodakane
#شعر_کودکانه
🌴🐪چه کوهان قشنگی🐪🌴
🚺🚹🚼
رو پشت اون سواره
انگاری بچه شتر
یه کوله پشتی داره
تو کوله پشتی اون
چقدر غذای تازه
به خاطر همینه
تو بیا بون می تازه
خدا اونو دوست داره
مثل همه حیوونها
به اون یه کوله داده
تا نمونه بی غذا
#شعر_آموزشی
🐪🌴🐪🌴
@Ghesehayekoodakane
🚺🚹🚼
#قصه_متن
#فیل_کوچولو
🐘🐘🐘🐘🐘🐘🐘🐘🐘🐘🐘
یکی بود یکی نبود، غیر از خدای خوب و مهربون، هیشکی نبود.
یه شیر کوچولو بود. شیر کوچولو خیلی خسته شده بود ولی هر کاری می کرد نمی تونست بخوابه.
به خاطر همین رفت پیش دوستش فیل کوچولو و گفت:
- سلام فیل کوچولو.
- سلام شیر کوچولو.
- من خیلی خوابم میاد ، الان هم وقت خوابه، ولی هر کاری می کنم نمی تونم بخوابم، می تونی بهم یاد بدی چه جوری باید بخوابم؟
- خب برا اینکه خوابت ببره، باید بری خونتون و سرت رو بذاری روی بالشِت تا خوابت ببره.
شیر کوچولو از دوستش تشکر کرد و بعد خداحافظی کرد و رفت خونشون تا سرش رو بذاره روی بالش و بخوابه.
رفت توی اتاقش و سرش رو گذاشت روی بالشتش، از این و من خیلی خوابم میاد ، الان هم وقت خوابه، ولی هر کاری می کنم نمی تونم بخوابم، می تونی بهم یاد بدی چه جوری باید بخوابم؟
- وقتی می خوای بخوابی، سرت رو میذاری روی بالش تا خوابت ببره؟
- بله زرافه کوچولو، این کار رو کردم ولی خوابم نبرد.
- خب ببینم، وقتی سرت رو گذاشتی روی بالش، چشاتو بسته بودی؟
- نه.
- خب اگه میخوای خوابت ببره باید چشاتو ببندی تا خوابت ببره.
شیر کوچولو از دوستش تشکر کرد و بعد هم ازش خداحافظی کرد و رفت خونشون تا سرش رو بذاره روی بالش و چشاش رو ببنده تا خوابش ببره.
این کار رو کرد ، ولی هر چی این ور شد و اون ور شد، خوابش نبرد.
از جاش بلند شد و رفت پیش دوستش خرسی کوچولو و گفت:
سلام خرسی کوچولو.
- سلام شیر کوچولو.
- من خیلی خوابم میاد ، الان هم وقت خوابه، ولی هر کاری می کنم نمی تونم بخوابم، می تونی بهم یاد بدی چه جوری باید بخوابم؟
- بله دوست خوبم، ببینم برا اینکه خوابت ببره، سرت رو گذاشتی روی بالش؟
- بله گذاشتم.
- خب چشات رو هم بستی؟
- بله بستم. ولی هر کاری کردم خوابم نبرد.
- خب بگو ببینم، وقتی چشات رو بستی به خواب فکر کردی؟
- نه، چه جوری باید به خواب فکر کنم؟
- این کار خیلی راحته، کافیه که به این فکر کنی که الان داره خوابت می بره و همه ی دوستات هم الان خوابیدند. اینطوری خیلی زودتر خوابت می بره.
شیر کوچولو از دوستش تشکر کرد و بعد هم خداحافظی کرد و رفت خونشون تا سرش رو بذاره روی بالش و چشاش رو ببنده و به خواب فکر کنه تا خوابش ببره.
این کار رو کرد ، هی این ور شد و اون ور شد، ولی خوابش نبرد.
به خاطر همین از جاش پا شد و رفت پیش دوستش ببر کوچولو و بهش گفت:
- سلام ببر کوچولو.
- سلام شیر کوچولو. اع! چی شده، چرا اینقدر چشات قرمز شده؟
- آخه من خیلی خوابم میاد ، الان هم وقت خوابه، ولی هر کاری می کنم نمی تونم بخوابم، می تونی بهم یاد بدی چه جوری باید بخوابم؟
بله، خب این کار، خیلی راحته. باید سرت رو بذاری روی بالش.
- من این کار رو کردم ولی خوابم نبرد.
- خب چشات رو بسته بودی؟
- بله بسته بودم.
- به خواب فکر کردی؟
بله، فقط به خواب فکر کردم و هی این ور شدم و اون ور شدم، ولی خوابم نبرد.
آهان! حالا فهمیدم چرا خوابت نمی بره، آخه وقتی می خوای بخوابی ، باید سرت رو بذاری روی بالش و چشات رو ببندی و به خواب فکر کنی و از جات تکون نخوری، اینطوری خیلی زود خوابت می بره. اگر هم از مامانت خواهش کنی که برات یه قصه و یه لالایی خوشگل بخونه، خیلی زودتر خوابت می بره.
شیر کوچولو خیلی خوشحال شده بود، آخه فهمید مشکل کارش از کجا بود و چرا خوابش نمی برد، آخه اون هی تکون می خورد و از جاش بلند میشد، به خاطر همین بود که خوابش نمی برد. از دوستش خیلی تشکر کرد و بعد هم خداحافظی کرد و رفت خونشون و برا مامانش همه ی ماجرا رو تعریف کرد. بعد هم به مامانش گفت:
- مامان جونم! من دارم میرم توی اتاقم تا سرم رو بذارم روی بالشم و چشام رو ببندم و به خواب فکر کنم و تکون نخورم تا خوابم ببرم. میشه ازتون خواهش کنم که برام یه قصه و لالایی بخونی تا زودتر خوابم ببره؟
بله! شیر کوچولوی ناز من! حتما این کار رو می کنم.
بعد هم شیر کوچولو رفت توی اتاقش، سرش رو گذاشت روی بالشش و چشاش رو بست و به خواب فکر کرد، به اینکه الان خوابش می بره، به اینکه الان دوستاش همه خوابن و سرشون رو گذاشتن روی بالششون و چشاشون رو هم بستند . شیر کوچولو تکون نخورد و از جاش بلند نشد و مامانش هم براش قصه ی شیرکوچولو رو تعریف کرد و بعد گفت:
لالا لالا گل....
🌐 شعر، قصه و کلیپ کودکان👇
@Ghesehayekoodakane
#قصه_شب
💭🍄راست و چپ🍄💭
یکی بود یکی نبود غیر ازخدای مهربون هیچ کس نبود.گربه کوچولویی دنبال مادرش می گشت
چون تو خیابون مادرش را گم کرده بود به یک پسر بچه رسید وگفت:
سلام آقاپسر من مادرم را گم کردم تو مادر منو ندیدی شبیه به خودم است ولی بزرگتر پسر بچه گفت: نه ندیدم
بچه گربه رفت و رفت ورفت رسید به دختر مدرسه ای که از مدرسه بامادرش بر می گشت.
گربه گفت : آهای مادر مهربون آهای دختر شیرین زبون شما مادر منو ندیدید آن ها گفتند: چرا دیدیم
از سمت چپ رفت دنبال تو می گشت گربه کوچولو پرسید: چپ کدوم ور است؟ آن ها گفتند مغرب ومشرق را می شناسی ؟
گربه کوچولو گفت: بله می شناسم اونها به گربه کوچولو گفتند: به مغرب چپ وبه مشرق راست می گویند
اگر طوری بایستی که جلویت شمال و پشتت جنوب باشد دست چپت به طرف مغرب ودست راستت به طرف مشرق هدایت می شود گربه کوچولو تشکر کرد و گفت : ممنون از کمکتان
رفت ورفت ورفت تا رسید به مادرش
قصه ی ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید
#قصه
💭
🍄💭
💭🍄💭
🍄💭🍄💭
💭🍄💭🍄💭
🌐 شعر، قصه و کلیپ کودکان👇
@Ghesehayekoodakane
از سه سالگي نقش پدر بسيار كليدي و مهم ميشه مخصوصا با پسر.
رابطه با كودكان براي ما هم بهترين درمان استرس دنياي امروزه.
هر چه ميتونيد با كودكانتون وقت بگذاريد.
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
@Ghesehaye_koodakane
🚺🚹🚼
#کاربرگ
#آموزش_نقاشی
#حیوانات
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehayekoodakane
#شعر_کودکانه
🌸شعر روزهای هفته
هفت تا پرنده با هم
تو لونه ای نشستن
مثل روزای هفته
هر یک به رنگی هستن
شنبه به رنگ پاییز همیشه زرد رنگه
یکشنبه رنگ سبزه مثل چمن قشنگه
دوشنبه نارنجیه رنگ همیشه خورشید
سه شنبه ها بنفشه گل بنفشه خندید
چارشنبه آبی رنگه به رنگ آب دریا
پنجشنبه ها نیلیه چون آسمون شبها
جمعه به رنگ قرمز رنگ گلای زیبا
بازی کنین بخونین شادی کنین بچه ها
🌐 شعر، قصه و کلیپ کودکان👇
@Ghesehayekoodakane
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#شعر_کودکانه
#شعر_مهدکودک
@Ghesehayekoodakane
🚺🚹🚼
آی بچه های ناز نازی
تو خیابون دور از بازی
*****
دست مامانو بگیرین
حواستونو جمع کنید
*****
آقا پلیس رو می بینید
باید بهش سلام کنید
****
اگه یه روزی گم شدید
باید اونو خبر کنید
*****
همیشه باید بدونید
ماشین چیه پلیس چیه
*****
خونه و آدرست کجاست
اسمت و فامیلت چیه
@Ghesehayekoodakane
🚺🚹🚼