eitaa logo
قصه های کودکانه
33.5هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
903 ویدیو
317 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
👇👇👇 یكی بود یكی نبود، غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود. روزی روزگاری، یک طاووس و یک لاک پشتی بودند که با هم دوست صمیمی بودند.🐢 طاووس نزدیک درخت کنار رودی که لاک پشت زندگی می کرد، خانه داشت.🌊 هر روز پس از اینکه طاووس نزدیک رودخانه آب می خورد، برای سرگرم کردن دوستش دمش را باز می کرد تا لاک پشت از زیبایی پرهای طاووس لذت ببرد.🐢 یک روز یک شکارچی پرنده، طاووس را به دام انداخت و می خواست که آن را به بازار برده و بفروشد، تا از فروش آن پول خوبی به دست بیاورد. پرنده غمگین، از شکارچی اش خواهش کرد که به او اجازه دهد تا از لاک پشت خداحافظی کند.⛓ شکارچی خواهش طاووس را قبول کرد و او را پیش لاک پشت برد. لاک پشت از این که می دید دوستش اسیر شده است، خیلی ناراحت شد. او از شکارچی خواهش کرد که طاووس را در عوض دادن هدیه ای با ارزش رها کند. شکارچی قبول کرد. سپس لاک پشت داخل آب شیرجه زد و بعد از لحظه ای با مرواریدی زیبا بیرون آمد.🌊🐢💫 شکارچی که از دیدن این کار لاک پشت متحیر شده بود، فورا طاووس را آزاد کرد. مدت کوتاهی بعد از این ماجرا، مرد حریص دوباره کنار رودخانه برگشت و به لاک پشت گفت که برای آزادی طاووس، چیز کمی گرفته است و تهدید کرد که دوباره طاووس را اسیر خواهد کرد، مگر اینکه مروارید دیگری شبیه مروارید قبلی بگیرد. لاک پشت که قبلا به طاووس گفته بود برای آزاد بودن، به جنگل دوردستی برود، از دست مرد حریص خیلی عصبانی شد.🐢 لاک پشت به شکارچی گفت: بسیار خوب، اگر اصرار داری مروارید دیگری شبیه مروارید قبلی داشته باشی، مروارید را به من بده تا دوباره همانند آن برایت پیدا کنم. شکارچی به خاطر طمع زیادش، مروارید را به لاک پشت داد. لاک پشت در حالیکه با شنا کردن از مرد دور می شد گفت: من نادان نیستم که یکی بگیرم و دوتا بدهم. بعد بدون اینکه حتی یک مروارید به شکارجی بدهد، در آب ناپدید شد.🌊 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 @Ghesehayekoodakane کانال قصه های کودکانه http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
سی وهشت سال قبل تمام بدن یک نوزاد "به غیراز صورتش" درآتش سوخت. درسال1977عکس مراقبت ویژه ازیک کودک جزغاله شده درمطبوعات سرتاسردنیا چاپ شد؛ نوزادی که سرتاپایش سوخته بود و کسی امیدوارنبود که زنده بماند. هرکس که این عکس را می دید حدس میزد که مادرنوزاد اورادرآغوش گرفته اما واقعیت چیزدیگری بود ! آن زن مادربچه نبود ، اوسوزان برگر،سرپرستار بیمارستان" آلبانی نیویورک" بود که روزهای متوالی ،همچون یک مادر دلسوز از نوزادسوخته مراقبت کرد وشبانه روز به تیمارآن موجود معصوم پرداخت تابالاخره معجزه خدارابه چشم دید ونوزادرا از مرگ حتمی نجات داد. حالا 38سال از آن روزهاگذشته و"آماندااسکارپیناتی"یعنی همان "نوزادکوچک" به "خانمی رشید "تبدیل شده و بالاخره دراواسط سال2015 موفق شده که پرستارش را از طریق رسانه های مجازی پیداکند ودرآغوش بکشد. سوزان برگر "پرستارفرشته صفت"وقتی پس از این همه سال باآغوش گرم واشک آمانداپیناتی مواجه شد گفت: "وقتی فهمیدم نوزادی که عاشقانه تیمارش کردم این همه سال به دنبالم میگشته زبانم بندآمد." http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
ديگه نبينم با پدرت "مادرت" اينجوري حرف بزني. "صدات رو نشنوم" " ديگه نشنوم از اين حرفا بزني" "اين مسائل چرا نداره چون من ميگم" "اين مسائل به تو ربطي نداره" "اينقدر حرف نزن سرم رفت". اگر ميخواهيد فرزندتان در جامعه زماني كه ديگران به او آسيب ميزنند يا تقاضاي اشتباه دارند، جرات اعتراض يا سوال كردن را داشته باشد، اجازه دهيد در محيط امن خانه ابراز وجود كند. بجاي خاموش كردن يا از كار انداختن فرزندتان براي همه عمر روش درست اعتراض يا ابراز وجود را بياموزيد:"ميدونم انجام اين كار رو دوست نداري احساس ميكني بي انصافيه، حق داري اما وقتي داد ميزني من نميتونم كمكت كنم." کانال قصه های کودکانه @Ghesehayekoodakane
#سه_سالگی #آموزش_رنگ @Ghesehayekoodakane
👇👇👇 یكی بود یكی نبود، غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود. در سرزمینی دوردست که خورشید به روشنی می درخشید و پرندگان آوازهای قشنگ سر می دادند،باغ بزرگی بود پر از حیوانات، با شکل ها، اندازه ها و رنگ های مختلف.🌞🐔🐒🐸🐼🐥🐞🐪🐎🐄🐑🐏 حیوانات بزرگتر مشغول ساختن لانه یا پیدا کردن غذا بودند. حیوانات کوچکتر هم به آنها کمک می کردند. اما آنها هم برای خودشان کار داشتند. کار آنها بازی کردن بود. اگر به طور اتفاقی از کنار باغ رد می شدید، حتما صدای داد و فریاد و قهقهه ی آنها را می شنیدید و می دیدید که چقدر از بازی با یکدیگر لذت می برند. ممکن بود در گوشه ای از باغ، خوک را ببینید که با فیل کوچولو قایم موشک بازی می کند و در گوشه ای دیگر اسب کوچولو،زرافه کوچولو و اردک کوچولو را که با هم والیبال بازی می کنند.🐘🐷 آنها دسته ای از حیوانات شاد و خوشحال بودند. روزی ، گربه ی کوچکی با خانواده اش به این باغ بزرگ آمدند. همان روز اول، گربه کوچولو به همه جای باغ سر زد تا دوستان جدیدش را ببیند. او توپ بزرگ براقی داشت که هر وقت آن را به هوا پرتاب می کرد یا با پا می زد صداهای خنده داری از آن شنیده می شد.🐈⚽️ گربه کوچولو در حالی که توپش در دستش بود به این طرف و آن طرف می دوید تا بقیه ی حیوانات کوچک را ببیند. آنها هم کنجکاو بودند که گربه کوچولو را بشناسند. زرافه با لبخند به گربه گفت : ” بیا با هم والیبال بازی کنیم.” گربه با خوشحالی گفت : ” باشه”. آنها مدتی با هم بازی کردند تا اینکه گرمشان شد و خسته شدند. نشستند و کمی آب خوردند.💦 بعد از اینکه خنک شدند، زرافه گفت : ” می شه ما با توپ تو والیبال بازی کنیم؟ توپ قشنگیه.” گربه گفت که دوست ندارد کسی با آن بازی کند. زرافه گفت : ” پس اقلا اجازه بده آن را ببینم.” و دستش را دراز کرد تا توپ براق را بردارد. اما قبل از اینکه زرافه آن را بگیرد، گربه با پنجول های تیزش پای زرافه را چنگ زد، زرافه بیچاره شروع کرد به گریه کردن. خراش پایش او را اذیت می کرد. زرافه گفت :” دیگه با تو بازی نمی کنم.” گربه با بی اعتنایی شانه هایش را بالا انداخت و گفت : ” چه اهمیتی دارد. بقیه حیوانات با من بازی می کنند.” بعد هم توپش را برداشت و به خانه رفت. روز بعد،گربه دوباره با توپ براقش به باغ بزرگ آمد تا با حیوانات دیگر بازی کند. او می دانست که زرافه از او ناراحت است. بنابراین، از زرافه نخواست که با او بازی کند. به جای آن، به اردک گفت: ” می خواهی با من بازی کنی؟” اردک که دیده بود که چگونه به زرافه چنگ زد،گفت:” نه من نمی خواهم با تو بازی کنم، چون تو به دوستانت پنجول می کشی.”🐕 گربه شانه هایش را بالا انداخت و گفت: ” اصلا مهم نیست، بقیه ی حیوانات با من بازی می کنند.” وقتی که گربه از اسب پرسید که آیا می خواهد با او بازی کند ، او هم گفت نه.🐎 بعد گربه پیش فیل رفت و پرسید که آیا می خواهد با توپ براق او بازی کند. فیل و خوک با هم گفتند : ” ما با تو بازی نمی کنیم. چون تو به دوستانت پنجول می کشی.” 🐘 گربه عصبانی شد. اما هیچ کاری نمی توانست بکند. روزها می گذشت و او حیوانات دیگر را تماشا می کرد که با هم بازی می کردند. خیلی خسته و کسل شده بود. توپ براقش هم هیچ کمکی برای شاد کردن او نمی کرد. آخر وقتی کسی نیست که بشود توپ را برایش انداخت و با او بازی کرد، داشتن توپ براق چه فایده ای دارد. بالاخره به اطراف زرافه و حیوانات دیگر رفت و گفت که از کاری که انجام داده متاسف است. او احساس بدی داشت و دلش می خواست که دوباره بتواند با زرافه و حیوانات دیگر بازی کند. اما زرافه گفت تا وقتی که جغد نگوید که بازی با او کار درستی است، آنها با او بازی نمی کنند... (ادامه دارد) @Ghesehayekoodakane
👇👇👇 یكی بود یكی نبود، غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود. (ادامه قصه) گربه پیش جغد رفت و همه چیز را برایش تعریف کرد. جغد با دقت به حرف هایش گوش داد و با چشمان گرد و درشتش به گربه نگاه کرد و گفت : ” به نظر می رسد فهمیده ای که کار اشتباهی کرده ای. اما این کافی نیست. حالا باید یاد بگیری که هر وقت عصبانی یا ناراحت شدی چه کار کنی.” گربه با دقت به حرف های جغد گوش می داد، چون واقعا از اینکه زرافه بیچاره را اذیت کرده بود متاسف بود و می خواست با بقیه ی حیوانات دوباره بازی کند.🐕 گربه پرسید: ” چه کار باید بکنم؟ ” جغد برایش توضیح داد که بعضی وقت ها از اینکه دیگران کارهایی انجام می دهند که ما دوست نداریم، عصبانی یا ناراحت می شویم . به جای صدمه زدن به آنها می توانیم با آنها صحبت کنیم. می توانیم بگوییم به خاطر کارهایی که انجام داده اند از آنها عصبانی یا ناراحت هستیم. گربه گوش می داد و سر پر مویش را تکان می داد.🐕 به نظر می رسید که دیگر یاد گرفته بود. جغد معلم خوبی بود. جغد به او گفت :” حالا تو یک چیز جدید و مفید آموخته ای . برو با بقیه ی حیوانات بازی کن. “🐎🐘 (داستان دوم) خیلی دورتر از این جا، در سرزمین قطب یک پنگوئن کوچولو با خانواده اش زندگی می کرد. او واقعا آن جا را دوست داشت و همراه بقیه ی پنگوئن ها روزگار خوشی داشتند. اسم پنگوئن داستان ما پنگی بود.🐧 یک روز صبح از خواب بیدار شد، خمیازه ای کشید و از پنجره به بیرون نگاه کرد. همه جا پوشیده از برف و یخ بود.🌨❄️☃ پنگی کوچولو بعد از خوردن صبحانه ی خوشمزه، با پدر و مادر مهربانش خداحافظی کرد و به طرف مدرسه راه افتاد. آن روز در مدرسه خیلی به آن ها خوش گذشت. هم اسکیت بازی کردند و هم درس های جدیدی یاد گرفتند.⛸⛷🎿 در کلاس، معلم در مورد کره ی زمین حرف زد. او گفت که زمین مثل یک توپ گرد است و دور خودش می چرخد! قطب شمال یعنی سرزمین پنگوئن ها بالای این توپ بزرگ قرار گرفته است و سرزمین های دیگر، اطراف این توپ هستند.🌍 ... بچه پنگوئن ها باورشان نمی شد که زمین گرد باشد! معلم به بچه ها گفت: « بعضی از سرزمین ها خیلی سرسبزند و حیوون هایش اصلاً شبیه به حیوون های سرزمین ما نیستند! » پنگی حسابی به فکر فرو رفت، صدها سوال به ذهنش رسید ... .🐧 بعد از ظهر وقتی به خانه برگشت با پدر و مادرش در مورد درس های آن روز صحبت کرد و گفت دوست دارد به دوردست ها سفر کند و از نزدیک، زندگی در سرزمین های دیگر را هم تجربه کند. او تا همان روز عاشق قطب بود ولی حالا می خواست جاهای دیگر را هم ببیند!🌍 این احساس از کجا آمده بود؟ پدر و مادر بعد از شنیدن حرف های پنگی، به او گفتند: « ما پنگوئن ها و بقیه ی حیوان هایی که در قطب به دنیا آمده ایم به این آب و هوا عادت داریم و هوای سرزمین های دیگر چون گرم تر از این جاست با بدن ما سازگار نیست. »⛄️ ولی پنگی همچنان عاشق رفتن به سفر بود و حرف های آن ها او را راضی نکرد. بابا پنگوئن اون شب خیلی فکر کرد، یاد بچگی های خودش افتاد که مثل پسرش آرزو داشت به دور دست ها سفر کند و از نزدیک سرزمین های سرسبز را ببیند.🎑⛺️🏖 ولی هیچ وقت موفق نشد به سفر برود و به آرزوهایش برسد. بابا بعد از مشورت با مامان پنگوئن تصمیم جالبی گرفت. با یکی از دوستانش که کاپیتان یک کشتی بود و به سرزمین های زیادی سفر کرده بود، صحبت کرد و از او خواست تا سرزمین های دیگر را به آن ها نشان دهد.⛴⛵️ کاپیتان قبول کرد. بابا پنگوئن این خبر را به پنگی داد. کوچولوی ماجراجو از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شد و از پدرش تشکر کرد. آن ها چمدان سفر را بستند و برای یک سفر طولانی آماده شدند. @Ghesehayekoodakane
دختر خنده رو و موش زبل @Ghesehayekoodakane 🚺🚹🚼 یكی بود یكی نبود، غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود. دختری بود که روی سرش اصلا مو نداشت. اما یک کله گرد و قشنگ داشت. دخترک خیلی کم می خندید، اما وقتی می خندید، چهار تا پروانه رنگارنگ، بال بال زنان می آمدند و خنده اش را تماشا می کردند.👼 @Ghesehayekoodakane 🚺🚹🚼 یک روز، دخترک، موش زبلی را دید که یک سیب را قل قل هول می داد تا به لانه اش ببرد. سیب قل می خورد و این طرف می رفت. بعد قل می خورد و آن طرف می رفت.👀🐁🍎 موشی، دنبال سیب این طرف می دوید و بعد هم آن طرف می دوید. دخترک از کارهای موشی آنقدر خندید آنقدر خندید که ده تا پروانه آمدند و خنده اش را تماشا کردند!🐁🍎😂 موشی صدای خنده دخترک را شنید و به او نگاه کرد: «وای! چه دختر قشنگی!» بعد برای اینکه بتواند دخترک را بهتر ببیند، سرش را بالا گرفت و عقب عقب رفت تا اینکه تالاپ، از پشت افتاد روی زمین!🐁😱 این طرفی شد، آن طرفی شد، تا بالاخره از جایش بلند شد. دخترک به سر موشی دستی کشید و دوباره خندید.🐁😊 این بار بیست پروانه دیگر هم آمدند و خنده قشنگ او را تماشا کردند. موشی با خودش فکر کرد که اگر از سیب بالا برود و روی آن بنشیند، می تواند دخترک را بهتر ببیند، پس تصمیم گرفت از سیب بالا برود، اما همین که سوار سیب شد، سیب قل خورد و موشی هم با سیب قل خورد و رفت و رفت آن طرف اتاق.🐁🍎 صدای خنده دخترک همه جا پیچید و یک لحظه بعد، اتاق پر شد از پروانه. آنها روی سر و شانه های دخترک نشستند.👼 موشی هیچ وقت دختری به این قشنگی ندیده بود. موش، سیب را رها کرد و رفت جلوی پای دخترک ایستاد و دست هایش را بالا گرفت.🐁👼 دخترک موش را از زمین برداشت و به او نگاه کرد. موش خندید و آنها با هم دوست شدند.🐁😊 حالا یک دختر بود که شبیه خودش بود. یک موش بود که زبل و بامزه بود! و یک عالمه پروانه بودند که همه با هم خوش و خندان و شاد، زندگی می کردند.😄🐁 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
@Ghesehayekoodakane 🚺🚹🚼 با دستی از شکوفه در انتظار هستیم   روزی که او بیاید گویی بهار هستیم   با دستی از شکوفه از راه خواهد آمد   در لحظه‌ای پُر از گُل ناگاه خواهد آمد   پروانه‌ها در آن روز خواهند خواند آواز   لب‌های غنچه آن روز با خنده می‌شود باز   آن روز آخرین روز از عمر انتظار است   پایان فصل سردی آغاز نو بهار است @Ghesehayekoodakane 🚺🚹🚼
🐁🐁 دو موش بد @Ghesehayekoodakane 🚺🚹🚼 روزی و روزگاری يك خانه عروسكي بسيار زيبایي در کنار شومینه اتاق قرار داشت .ديوارهاي آن قرمز و پنجره هايش سفيد بود . آن خانه پرده هاي توري واقعي داشت. همچنين يك درب در جلوی خانه و يك دودكش هم روی سقفش دیده می شد.     اين خانه متعلق به دو عروسك بود. یک عروسک بلوند که لوسيندا نام داشت و صاحبخانه بود ولي هيچوقت غذا سفارش نمي داد. دیگری هم جين نام داشت و آشپز بود اما هيچوقت آشپزي نمي كرد چون غذاهاي آماده از قبل خريداري شده بودند و در يك جعبه قرار داشتند. توي جعبه دو عدد ميگوي درشت قرمز ، يك ماهي ، يك تكه ران ، يك ظرف پودينگ و مقداري گلابي و پرتقال بود.     آنها را نمي شد از بشقابها جدا كرد ولي بي نهايت زيبا بودند. يك روز صبح لوسيندا و جين براي گردش با كالسكه عروسكيشان بيرون رفتند. هيچكس در اتاق كودك نبود و همه جا سكوت بود . يكدفعه صداي حركت آرام چيزي به گوش رسيد . صداي خراشيدگي از گوشه اي نزديك شومينه مي امد جائيكه سوراخي در زير قرنيز وجود داشت .     تام شستي سرش را براي لحظه اي بيرون آورد و دوباره صداها شروع شد. لحظه اي بعد خانم موشه هم سرش را بيرون آورد .او وقتي ديد كسي در اتاق نيست با جرات و بدون ترس بيرون آمد. خانه ي عروسكي در سمت ديگر شومينه قرار داشت آنها با دقت از روي قاليچه ي مقابل شومينه گذشتند و به خانه عروسكي رسيدند و درب را باز كردند.     دو موش از پله ها بالا رفتند و چشمشان به اتاق غذاخوري افتاد . غذاهاي مورد علاقه موشها روي ميز چيده شده بود . قاشق ، چاقو و چنگال هم روي ميز بود و دو صندلي عروسكي هم كنار ميز قرار داشت . همه چيز فراهم بود. آقا موشه خواست تكه ای از ران خوش آب و رنگ را با چاقو ببرد. اما نتوانست چاقو را كنترل كند و دستش را زخمي كرد. خانم موشه گفت:     فكر كنم به اندازه كافي پخته نشده و سفت است بايد بيشتر تلاش كني. خانم موشه روي صندلي اش ايستاد و سعي كرد با چاقوي ديگري آنرا خرد كند اما تنوانست و گفت : اين خيلي سفت است تكه ران با يك فشار از بشقاب جدا شد و قل خورد و زير ميز افتاد. آقا موشه گفت : آن را ول كن و يك تكه ماهي به من بده .     خانم موشه سعي كرد تا با آن قاشق حلبي تكه اي از ماهي را جدا كند ولي ماهي به ظرفش چسبيده بود. همانطور كه ماهي به بشقاب چسبيده بود آنرا در آشپزخانه روي آتش قرار دادند ولي آن نپخت . آقا موشه خيلي عصباني شد. تكه ران را وسط اتاق گذاشت و با خاك انداز به آن كوبيد. بنگ، بنگ، و آنرا را تكه تكه كرد. تكه هاي ران به اطراف پرت شدند ولي هيچ چيزي داخل آن نبود. موشها خيلي خشمگين و نااميد شدند. آنها پودينگ، ميگوها، گلابي ها و پرتقال ها را هم شكستند     خانم موشه جعبه هاي كوچكي را توي قفسه پيدا كرد كه رويشان نوشته بود برنج ، شكر ، چاي ، اما وقتي كه آنها را برگرداند بجز دانه هاي قرمز و آبي چيزي داخلش نبود. آنها از ناراحتي تا آنجا كه مي توانستند رفتار زشت از خودشان نشان دادند. آقا موشه لباسهاي جين را از كشو در آورد و آنها را از پنجره به بيرون پرتاپ كرد. خانم موشه كه داشت پرهاي داخل بالشت لوسيندا را بيرون مي ريخت بياد آورد كه خيلي دلش يك تشك پر مي خواست. او با همكاري اقا موشه بالشت را به طبقه پايين برد و از روي قاليچه جلوي شومينه عبور كردند. رد كردن بالشت از آن سوراخ خيلي مشكل بود اما به هر سختي كه بود اين كار را انجام دادند. خانم موشه برگشت و يك صندلي و قفسه كتاب و قفس پرنده و چند تا خرت و پرت ديگر را برداشت و با خودش آورد. قفسه كتابها و قفس پرنده از سوراخ رد نشدند بنابراین خانم موشه آنها را پشت ذغالها رها كرد. او برگشت و يك كالسكه با خودش آورد خانم موشه دوباره برگشت و يك صندلي ديگر با خودش آورد كه يكدفعه صدايي را در پاگرد شنيد . او بسرعت به سواخش برگشت و عروسكها وارد اتاق كودك شدند . اما چشمهای لوسیندا و جین چه دید! لوسیندا روی اجاق وا ژگون شده نشست و به اطراف خیره شد. جین هم به کشوهای آشپرخانه تکیه داد و نگاه کرد . اما هیچکدام حرفی نزدند. قفسه کتابها و قفس پرنده در کنار جعبه ذغالها رها شده بود ولی گهواره و تعدادی از لباسهای لوسیندا را خانم موشه برده بود. البته خانم موشه چند تابه و قابلمه بدرد بخور و مقداری چیزهای دیگر را برداشته بود. دختر کوچولویی که خانه عروسکی متعلق به او بود گفت : من می روم و یک عروسک پلیس می آورم. اما پرستارش گفت: من یک تله موش خواهم گذاشت . این آخر داستان دو موش بد بود اما آنها خیلی بدجنس نبودند . آقا موشه خسارت آنچه که شکسته بودند پرداخت کرد . چون عید کرسیمس بود موش و همسرش یک اسکناس داخل جورابهای لوسیندا و جین انداختند. و خانم موشه هم صبح خیلی خیلی زود با خاک انداز و جاروش به خانه عروسکی آمد تا آن را تمیز کند @Ghesehayekoodakane کانال قصه های کودکانه http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
@Ghesehayekoodakane 🚺🚹🚼 جوجه  جوجه  طلائی نوكت  سرخ و حنائی تخم  خود را شكستی چگونه بیرون جستی گفتا  جایم  تنگ بود دیوارش از سنگ  بود نه پنجره ،  نه در داشت نه كسی ز من خبر داشت   دادم  به خود یك تکان مثل رستم پهلوان تخم خود  را شكستم اینگونه  بیرون جستم @Ghesehayekoodakane 🚺🚹🚼
استخوان لای زخم گذاشتن (ضرب المثل) @Ghesehaye_koodakaneh 🚺🚹🚼 استخوان لای زخم گذاشتن (ضرب المثل) استخوان لای زخم گذاشتن (ضرب المثل) قصابی بود که هنگام کار با ساتور دستش را بریده بود و خون زیادی از زخمش می چکید . همسایه ها جمع شدند و او را نزد حکیم باشی که دکتر شهرشان بود بردند . حکیم بعد از ضد عفونی زخم میخواست آن را ببندد که متوجه شد لای زخم قصاب استخوان کوچکی مانده است . می خواست آن را بیرون بکشد اما پشیمان شد و با همان حالت زخم دست قصاب را بست و به او گفت : زخمت خیلی عمیق است و باید یک روز در میان نزد من بیایی تا زخمت را پانسمان کنم. از آن روز به بعد کار قصاب درآمد . هر روز مقداری گوشت با خود میبرد و با مبلغی به حکیم باشی میداد و حکیم هم همان کار همیشگی را می کرد اما زخم قصاب خوب نشد که نشد . مدتی به همین منوال گذشت تا اینکه روزی حکیم برای مداوای بیماری از شهر خارج شد و چند روزی به سفر رفت و از آنجایی که پسرش طبابت را از او یاد گرفته بود به جای او بیماران را مداوا می کرد . آن روز هم طبق معمول همیشه قصاب نزد حکیم رفت و حکیم باشی دست او را مداوا کرد و پس از ضد عفونی می خواست پانسمان کند که متوجه استخوان لای زخم شد و آن را بیرون کشید و زخم را بست و به قصاب گفت : به زودی زخمت بهبود پیدا میکند . دو روز بعد قصاب خوشحال نزد پسر حکیم آمد و به او گفت : تو بهتر از پدرت مداوا می کنی . زخم من امروز خیلی بهتر است . پسر حکیم هم بار دیگر زخم را ضدعفونی کرد و بست و به قصاب گفت :از فردا نیازی نیست که نزد من بیایی. چند روزی گذشت و حکیم از سفر برگشت . وقتی همسرش سفره را پهن کرد متوجه شد که غذایش گوشت ندارد و فقط بادمجان و کدو در آن است . با تعجب گفت : این غذا چرا گوشت ندارد؟ همسرش گفت تو که رفتی پسرمان هم گوشتی نخریده . حکیم با تعجب از پسر سوال کرد : مگر قصاب نزد تو نیامد ؟ پسر حکیم با خوشحالی گفت : چرا پدر آمد و من زخمش را بستم و استخوانی که لای آن مانده بود را بیرون کشیدم . مطمئن باشید کارم را خوب انجام داده‌ام . حکیم آهی کشید و روی دستش زد و گفت : از قدیم گفته بودند : نکرده کار ، نبر به کار .پس بگو از امشب غذای ما گوشت ندارد. من خودم استخوان را لای زخم گذاشته بودم تا قصاب هر روز نزد من امده و مقداری گوشت برایمان بیاورد . از آن روز به بعد درباره ی کسی که جلوی پیشرفت کارها را بگیرد یا دائم اشکال تراشی کند ، می گویند : استخوان لای زخم می گذارد… امثال و حکم – دهخدا @Ghesehayekoodakane کانال قصه های کودکانه http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
بهترین فاصله سنی بین فرزندان http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
👇👇👇 (قصه اول) یكی بود یكی نبود، غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود. چاک جغد سفیدی بود که در جنگلی با خانواده اش زندگی می کرد. او هنوز کوچک بود و خیلی چیزها را از پدر و مادرش یاد می گرفت. همان طور که میدانید جغدها کار زیادی انجام نمی دهند. آنها روزها استراحت و شب ها کار می کنند.🌞🌓🌚 چاک درباره ی جنگل چیز زیادی نمی دانست شب ها تمام جنگل تاریک می شد در طول روز ،وقتی که خورشید در آسمان بود ،چاک می توانست همه چیز را ببیند و بشنود.وقتی که صدایی می شنید سرش را برمیگرداند و میفهمید صدا از کجا می آید. اما شب ها نمی توانست این کار را بکند. چون هیچ نوری نبود و او نمی توانست چیزی ببیند.فقط صداها را می شنید.👀👂 خیلی از این صداها عجیب و غریب بودند و باعث می شدند که او بترسد.یک شب ،صدای عجیبی شنید.صدایی که قبلا آن را نشنیده بود .صدا بلند بود.چاک خیلی سعی کرد که ببیند صدا از چیست و کجاست اما هوا خیلی تاریک بود. چاک کمی ترسیده بود . آن شب او راحت نخوابید و روز بعد خیلی زود بیدار شد . خورشید داشت آرام آرام اشعه های گرم خود را به همه ی درختان و حیوانات جنگل می تابانید .ناگهان، چاک همان صدایی را که شب قبل شنیده بود، دوباره شنید. خوب که نگاه کرد دید صدا از یک جیرجیرک کوچولو می آید . خیلی تعجب کرد و فهمید صدای شب قبل که او را ترسانده بود از آن جیرجیرک کوچولو بوده نه یک چیز عجیب و غریب.از آن به بعد احساس بهتری داشت و با شادی و خوشحالی زندگی کرد. (قصه دوم) زرافه کوچولو آرزوهای عجیب و غریبی داشت.یک شب آرزو کرد که گردنش خیلی خیلی دراز باشد. همان موقع، فرشته ی آرزو از آن جا گذشت. صدایش را شنید. به او لبخند زد. آن وقت گردن زرافه کوچولو دراز شد. دراز و درازتر. رفت و رفت تا به آسمان رسید. حالا سرش در آسمان بود وتنه اش روی زمین.☁️☁️☁️☁️ زرافه کوچولو به این طرف و آن طرف نگاه کرد. همه جا پر از ستاره بود. اول، یک عالمه با ستاره ها بازی کرد، بعد، گرسنه اش شد. هام... هام... هام... ستاره ها را خورد.ماه را هم خورد. یک دفعه همه جا تاریک شد.✨🌖 زرافه کوچولو ترسید. مادرش را صدا زد. اما او کجا و مادرش کجا! مادرش آن پایین بود و خودش این بالا. زرافه کوچولو گریه اش گرفت فریاد زد: فرشته ی آرزو کجا هستی؟🎉 اما فرشته ی آرزو رفته بود تا آرزوی یک کوچولوی دیگر را برآورده کند. زرافه کوچولو سرش را روی یک تکه ابر گذاشت. این قدر گریه کرد که خوابش برد. صبح که بلند شد، سرش روی شکم گرم و نرم مادرش بود. زرافه کوچولو خندید. همه ی این ها ... یک خواب بود. @Ghesehayekoodakane کانال قصه های کودکانه http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
@Ghesehayekoodakane 🚺🚹🚼 به هر کجا که میرویم در اوّل هر کلام              می روید رو لب ما             گلبوته ها ی سلام  قدیمی ها می گفتن            چقدر خوب و زیبا              سلامتی می آره                 سلام برای دلها دوستی ها بر پا میشه           با یک سلام وخنده             درخت دشمنی ها              ازریشه میشه کنده ای چشمه محبّت               سلام بکن تو هر بار            این هدیة قشنگیست           درلحظه های دیدار @Ghesehayekoodakane 🚺🚹🚼
#واحد_کار #آموزش #نقاشی_آسان @Ghesehaye_koodakaneh 🚺🚹🚼
دربارۀ کارهای زشت که نمی‌شود به انسان گفت: «برو تجربه کن تا بدانی چه می‌شود». دربارۀ کارهای خوب هم نمی‌شود از همۀ انسان‌ها توقع داشت از همان ابتدا بدون چشیدن نتیجۀ کارهای خوب به سراغشان برود. این جا است که به فریاد تربیت می‌رسد و برای انسان زمینۀ تجربه را فراهم می‌کند. 🍀 قصه، یک تجربه است، تجربۀ کار خوب و بد بدون این که انسان آن را انجام داده باشد. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Ghesehaye_koodakaneh عضویت در کانال قصه های کودکانه 👇🌼👇🌼👇🌼👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
سلام نازنین ها شهادت حضرت فاطمه(سلام الله علیها)☀️ بر شما تسلیت باد🏴 برای این به حضرت زهرا، ✨فاطمه✨ می گوئيم که هر کسی ایشون رو دوست داشته باشه، از آتش جهنم به دور است پس بیائید با هم بگیم: ✨السَّلاَمُ عَلَیْکِ یَا فَاطِمَهُ الزهرا✨ سلام دوم ما✋ به امام حاضرمون پسر حضرت فاطمه ی مهربون☀️ ✨ اَلسَّلامُ عَلَیْک یَابْنَ فاطِمَةَ الزَّهْرآءِ ✨سلام بر شما ای پسر فاطمه زهرا ╲\╭┓ ╭ 🕯💚 🆑 @Ghesehaye_koodakaneh ┗╯\╲
👇👇👇 یكی بود یكی نبود، غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود. توی جنگل ما کنار یک رود خانه درخت بزرگی قرار داشت که خانم کاکلی و جوجه هایش در آنجا زندگی می کردند هر چه زمان گذشت جوجه ها بزرگتر می شدند و به غذای بیشتری نیاز داشتند برای همین خانم کا کلی و آقای کا کلی با هم به دنبال غذا رفتند .🏞🐥 جوجه ها تنها مانده بودند یک دفعه یک پروانه قشنگ پر زد و روی شاخه ای نشست جوجه ها که پروانه ندیده بودند از ترس سر هایشان را زیر پرهایشان کردند « مثلا پنهان شدند» .🐣 پروانه گفت : چرا می ترسید ؟ به من می گن پروانه. معمولا پرنده ها از دیدن من خوشحال می شوند چون من غذای آنها هستم.🕊 جوجه ها که گرسنه بودند تلاش کردند پروانه را بگیرند و بخورند ولی پروانه بالاتر پرید .🐥 آنها به پروانه گفتند: چقدر تو زیبا هستی و چه قشنگ می پری ، پروانه گفت: خداوند این بال های زیبا را به من داده بعد هم پر زد بالاتر چون می ترسید پرنده ها بخورنش . جوجه ها داشتند درباره پروانه حرف می زدند که درخت تکان خورد فوری ترسیدند وسر هاشونو لای پر هم پنهان کردند.🌳 یک حیوان بزرگ با پنجه های قوی به درخت چسبیده بود با گوش های پهن و بدن پشمالو خیلیم با نمک و مهربون به نظر می ر سید . به جوجه ها گفت : نترسید شما که غذای من نیستید.جوجه ها گفتند : ما را چه جوری دیدی ما که قایم شدیم . او گفت : ولی فقط شما سرتان را پنهان کردید بدنتان بیرون بود. جوجه های قشنگ اسم من کوآلا است من نوعی خرس درختی هستم و در همسایگی شما با خا نواده ام کنار کلبه زندگی می کنم .🐨 جوجه ها گفتند : خوش به حالت می تونی همه جا بروی . کوآلا گفت : ولی من و همه حیوانات که با ل نداریم دوست داریم مثل شما پرنده باشیم ودر آسمان آبی و زیبای خداوند پرواز کنیم خدا نعمت بزرگ پرواز کردن را به شما داده صبر کنید بزرگتر شوید ، عجله نکنید . یک مرتبه کوآلا دید پرنده ی شکاری به سوی جوجه ها می آید فریاد زد : خطر! کوآلا خود را روی لانه ی جوجه ها انداخت و با پنجه های خود به بال های پرنده شکاری می زد .🐣🐨🐦 پروانه خود را به خانم کاکلی رساند و گفت : مرا نخورید جوجه هایتان در خطر هستند زود بیائید . خانم کاکلی و کو آلا با کمک هم به هر زحمتی که بود پرنده ی شکاری را دور کردند . کوآلا کمی زخمی شده بود ولی خوشحا ل بود که توانسته جوجه های همسایه را نجات بدهد. خانم کاکلی از پروانه و کوآلا تشکر کرد و بعد از آن داستان شجاعت کوآلا در جنگل پیچید و همه او را کوآ لای قهرمان می نا میدند .🐨🐥 قصه ی ما به سر رسید پرنده ی شکاری به مقصود نرسید . بالا رفتم دوغ بود پائین آمدیم ماست بود قصه ی ما راست بود . @Ghesehayekoodakane کانال قصه های کودکانه http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
بازی در فضای باز
باز باران... با ترانه دارد از مادر نشانه بوی باران... بوی اشک مادرانه پر ز ناله کودکی با مادری پهلو شکسته می‌برد او را به خانه کوچه‌ها و تازیانه... گریه‌های کودکانه حمله‌ی نامردِ پَستی وحشیانه تازیانه، تازیانه... پس چرا مادر، چرا گم کرده راه آشیانه؟ باز باران... دانه دانه حیدرانه... بی‌صدا و مخفیانه آه از غسلِ شبانه زینبانه... لرزه افتاده به شانه پشت تابوتی روانه باز باران... ┏━━━━━━━━━━━━┓ @Ghesehaye_koodakaneh ✍ ┗━━━━━━━━━━━━┛
👇براي كودكان خود از اين شعر براي تشويق به نماز استفاده كنيد.👇 @Ghesehayekoodakane 🚺🚹🚼 اتل متل پروانه💕 نشسته روي شانه💕 صدا مياد چه نازه 💕 ميگه وقت نمازه💕 به اين صدا چي ميگن💕  میگن اذان اقامه💕 شيطونه ناراحته   💕  دنبال يه فرصته💕 ميگه آهاي مسلمون  💕 نماز رو بعدا بخون💕 هر كسي كه زرنگه    💕  با شيطونه مي جنگه💕 وقت نماز كه مي شه 💕  هر كاري تعطيل مي شه💕 نماز چقدر شيرينه  💕 اول وقت همينه @Ghesehayekoodakane 🚺🚹🚼
@Ghesehaye_koodakaneh 🚺🚹🚼 کنار گل تو باغچه نشستن دو تا زنبور یه مهمونی گرفتن با یه دونه انگور خانوم و آقا مورچه رد میشدن از اونجا زنبورای مهربون صدا زدن بفرما! شاپرک و کفشدوزک می پریدن رو گلها زنبورای مهربون صدازدن بفرما! کنار باغچه حالا زیاد شدن مهمونا مورچه ها و کفشدوزک شاپرک و زنبورا یه مهمونی گنده دادن اون دو تا زنبور منم بردم براشون دو تا خوشه انگور @Ghesehaye_koodakaneh 🚹 🚺 🚼