eitaa logo
قصه های کودکانه
34.6هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
917 ویدیو
324 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
🎈🎏 بادبادک لجباز 🎏🎈 بادبادک عاشق گشت و گذار توی آسمان بود. دوست داشت همیشه توی هوا از این طرف به اون طرف برود. وقتی باد می آمد کیف می کرد و می رفت تا سینه ی آسمون می رسید و از آن بالا زمین را تماشا می کرد. اما عیبش این بود که اصلا خسته نمی شد. اصلا دوست نداشت به خانه برگردد. از صبح توی هوا چرخیده بود و این همه به این سو و آن سو رفته بود اما هنوز از بازی و گشتن سیر نشده بود. هنوز وقتی مانی نخش را می کشید و می خواست آن را جمع کند اخم می کرد و خودش را می کشید به سمت بالا. اما آخر اینطور که نمی شود. هر چیزی وقتی دارد، اندازه ای دارد. تفریح و پیک نیک هم به اندازه ی خودش خوب است. ولی بادبادک این حرفها سرش نمی شود. همه اش دوست دارد برود پیک نیک و توی هوای آزاد بچرخد و بالا برود. مانی دیگر خسته شده بود. شروع کرد به جمع کردن نخ بادبادک ، بادبادک لج کرد. حاضر نبود از آن بالا پایین بیاید هرچه مانی محکم تر نخش را می کشید او محکم تر خودش را به طرف بالا می کشید. آخر آنقدر لج کرد و لج کرد تا نخش پاره شد. بادبادک در هوا رها شد وقتی نخش را پاره شده دید، خیلی ترسید. دیگر نمی توانست به خواست خودش حرکت کند. باد می توانست او را با خودش به هر سمتی  ببرد. مانی دنبال بادبادک می دوید، بادبادک توی باد با سرعت می رفت و با نگرانی به مانی نگاه می کرد. اما دیگر نفس مانی بند آمده بود و بیشتر از این نمی توانست دنبال بادبادک بدود. بادبادک داشت از ترس پاره می شد. تا اینکه بالاخره نخ نصفه نیمه اش دور شاخه ی یک درخت پیچید و بادبادک را توی هوا نگه داشت. مانی دوید و با تلاش زیاد از درخت بالا رفت و نخ بادبادک را از دور شاخه باز کرد. و آن را با دقت جمع کرد. بادبادک وقتی پیش مانی برگشت از کارهای خودش خجالت می کشید. او بعد از یک حادثه ی وحشتناک حالا به خوبی می دانست که تفریح و بازی هم به اندازه خوب است و نباید برای خانه رفتن لجبازی و اذیت کرد. ‌‌🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸 🌼اولین کانال تخصصی قصه های تربیتی کودکانه http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 🌼🌼🍃🌸🌸 👈ارزانکده پوشاک کودکانه 👈کتاب اختصاصی کودکانه
📚 🌸پادشاه و پیر مرد روزی در دُر گرانبهای پادشاه لکه سیاهی مشاهده شد هر کاری درباریان کردند نتوانستد رفع لکه کنند هر جایی وزیر مراجعه کرد کسی علت را نتوانست پیدا کند تا مرد فقیری گفت من میدانم چرا دُر سیاه شده. پس مرد فقیر را پیش پادشاه بردند او به پادشاه گفت در دُر گرانبهای شما کرمی هست که دارد از آن میخورد پادشاه به او خندید و گفت : ای مردک مگر میشود در دُر کرم زندگی کند ولی مرد فقیر گفت ای پادشاه من یقین دارم کرمی در آن وجود دارد . پادشاه گفت اگر نبود گردنت را میزنم و مرد بیچاره پذیرفت وقتی دُر را شکافتند دیدند کرمی زیر قسمت سیاهی رنگ وجود دارد . پادشاه از دانایی مرد فقیر خوشش آمد و دستور داد او را در گوشه ای از آشپزخانه جا دهند و مقداری از پس مانده غذاها نیز به او دادند . روز بعد پادشاه سوا بر اسب شد و رو به مرد فقیر کرد و گفت این بهترین اسب من است نظرت تو چیست مرد فقیر گفت بهترین در تند دویدن هست ولی یه ایرادی نیز دارد پادشاه گفت چه ایرادی فقیر گفت در اوج دویدن اگر هم باشد وقتی رودخانه را دید به درون رودخانه میپرد پادشاه باورش نشد و برای امتحان اسب و صحت ادعای مرد فقیر سوار بر اسب از کنار رودخانه ای گذشت که اسب سریع خودش را درون آب انداخت . پادشاه از دانایی مرد فقیر متعجب شد و یک شب دیگر نیز او را در محل قبلی با پس مانده غذا جا داد و روز بعد خواست تا او را بیاورند . وقتی نزد پادشاه آمد پادشاه از او سوال کرد ای مرد دیگر چه میدانی مرد که به شدت میترسید با ترس گفت میدانم که تو شاهزاده نیستی پادشاه به خشم آمد و او را به زندان افکند ولی چون دو مورد قبل را درست جواب داده بود پادشاه را در پی کشف واقعیت وا داشت و پادشاه نزد مادرش رفت و گفت ای مادر راستش را بگو من کیستم این درست است که شاهزاده نیستم مادرش بعد کمی طفره رفتن گفت حقیقت دارد پسرم چون من و شاه بی بهره از داشتن بچه بودیم و از به تخت نشستن برادرزاده های شاه هراس داشتیم وقتی یکی از خادمان دربار تو را به دنیا آورد تو را از او گرفتیم و گفتیم ما بچه دار شدیم و بدین طریق راز شاهزاده نبودن پادشاه مشخص شد پادشاه بار دیگر مرد فقیر را خواست ولی این مرتبه برای چگونگی پی بردن به این وقایع بود و به مرد فقر گفت چطور آن دُر و اسب و شاهزاده نبودن مرا فهمیدی مرد فقیر گفت دُر را از آنجایی که هر چیزی تا از درون خودش خراب نشود از بین نمیرود را فهمیدم و اسب را چون پاهایش پشمی بود و کُلک داشتند فهمیدم که این اسب در زمان کُره ای چون اسب ها و گاومیش ها یک جا چرا میکردن با گاومیشی اُنس گرفته و از شیر گاومیش خورده بود و به همین خاطر از آب خوشش می آید سپس پادشاه گفت اصالت مرا چگونه فهمیدی، مرد فقیر گفت موضوع اسب و دُر که برایت مهم بودند را گفته بودم ولی تو دو شب مرا در گوشه ای از آشپزخانه جا دادی و پاداشی به من ندادی و این کار دور از کرامت یک شاهزاده بود و من هم فهمیدم تو شاهزاده نیستی....!! ‌‌🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸 🌼اولین کانال تخصصی قصه های تربیتی کودکانه http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 🌼🌼🍃🌸🌸 👈ارزانکده پوشاک کودکانه 👈کتاب اختصاصی کودکانه
دخترک درستکار_صدای اصلی_229186-mc.mp3
12.25M
🌼دخترک درست کار 🌸ریحانه دختر درستکار و راستگویی بود. یک روز وقتی مریم و ریحانه داشتند عکسهای آلبوم را نگاه می کردند ، گلدان مادربزرگ را شکستند. مادربزرگ متوجه شد و از ریحانه پرسید که چه کسی گلدان را شکسته است؟ ریحانه گفت؟ گلدان را مریم شکسته است ... 👆بهتر است ادامه داستان را بشنوید. کانال قصه های کودکانه به ترویج فرهنگ قصه گویی برای کودکان در بین والدین و تقویت شادابی و روحیه ی کودکان کمک میکند. 🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸 🌼اولین کانال تخصصی قصه های تربیتی کودکانه👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 🌼🌼🍃🌸🌸 👈ارزانکده پوشاک کودکانه 👈کتاب اختصاصی کودکانه
❄️یکشنبه ۱۷ دی ماهتون 🕊سرشار از لطف الهی ❄️خدایا 🕊به اندازه ی مهربانیت ❄️در کار دوستانم، برکت 🕊در وجودشان، سلامتی ❄️در زندگیشان، خوشبختی 🕊و در خانه شان آرامش قرار ده ‌‌🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸 🌼اولین کانال تخصصی قصه های تربیتی کودکانه http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 🌼🌼🍃🌸🌸 👈ارزانکده پوشاک کودکانه 👈کتاب اختصاصی کودکانه
ریحانهٔ بهشتی ( به یاد شهیدهٔ دو ساله، ریحانه سلطانی نژاد) گوشواره های قلبی با کاپشنِ صورتی با خنده ای روی لب عجب تو خوش صورتی ریحانه جون عزیزم امشب گلم دعوتی به آغوشِ خداوند بهشتِ پُر نعمتی تو مهمونِ حسین (ع) و شش ماهه ی حضرتی تو همدمِ رقیّه (س) براش یه هم صحبتی دو ساله بودی اما شهیدی خوش سیرتی تو رَهرُوِ مکتبِ سردارِ خوش غیرتی شهادتِ تو داره پَیامدِ مثبتی ریحانه ی دو ساله تو عاملِ وحدتی 🍃شاعر : علیرضا قاسمی ‌‌🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸 🌼اولین کانال تخصصی قصه های تربیتی کودکانه http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🦉یک هدهد و صد جغد روزی روزگاری هدهد دانا در یک دشت بزرگ پرواز می کرد. او خبر مهمی از پشت کوه های بلند آورده بود و باید هر چه زودتر خبر مهم را به مردم شهر می رساند. او تمام روز را پرواز کرد. وقتی حسابی خسته شد، روی شاخه های یک درخت پیر و بزرگ نشست تا استراحت کند. هوا کم کم داشت تاریک می شد. چند جغد سرهایشان را از سوراخ های درخت بیرون آوردند. یکی از آنها از هدهد پرسید: دشمن ما رفت؟ راحت شدیم؟ هدهد با لبخند گفت: هیچ کس اینجا نیست. نگران نباشید. جغدها یکی یکی از لانه هایشان بیرون آمدند. آنها با خوشحالی دور هم جمع شدند و به هدهد گفتند: تو هم امشب پیش ما بمان. هدهد گفت: خیلی کار دارم ولی حسابی خسته ام. آنها یک لانه بزرگ به هدهد دادند گفتند: برو کمی استراحت کن. پیرترین جغد گفت: ما تمام شب بیداریم. هر وقت خواستی به جمع ما بیا تا دور هم بنشینیم و حرف بزنیم. پرنده‌ی خبر رسان حتما حرف های زیادی برای گفتن دارد. هدهد تا نزدیکی سحر خوابید. جغدها به شکار رفتند و مقداری غذا جمع کردند. به همه جا سر زدند و کارهایشان را انجام دادند. هدهد از خواب بیدار شد. پرهایش را مرتب کرد. مقداری دانه خورد و نمازش را خواند. او کم کم برای ادامه سفرش آماده شد. جغدها دور او جمع شدند و مشغول حرف زدن شدند. یکی از جغدها گفت: اگر دوست داشته باشی می توانی اینجا بمانی. هم لانه اضافه داریم هم غذا زیاد است. هدهد گفت: کارهای مهمی دارم. کارهایی که از خوردن و خوابیدن مهم تر است. جغد پیر گفت: حتما خیلی خیلی مهم است که حتی موقع آمدن دشمن هم به پرواز و سفرت ادامه می دهی. هدهد گفت: دشمن؟ کدام دشمن؟ من که کسی را ندیدم. جغد پیر گفت: چطور دشمن به آن بزرگی و بی رحمی را ندیدی؟ او نه فقط با جغدها که با همه دشمن است. هدهد سری تکان داد و به دور تا دورش نگاه کرد. جغد دیگری گفت: همان خورشید اذیت کن را می گوید. همان کسی که همه جا را تاریک کرده است. هدهد با تعجب گفت: تاریک؟ خورشید همه جا را تاریک کرده است؟ خورشید که همه جا را روشن می کند و به همه کمک می کند. جغدی جلوتر آمد و گفت: موقعی که پرواز می کردی سرت به جایی خورده یا دیوانه شده ای؟ خورشید همه را اذیت می کند با آن نور بد و زیادش. وقتی خورشید باشد ما هیج جا را نمی بینیم. هدهد لبخند زد و گفت: مشکل از چشم های شماست نه نور خورشید. شما آن قدر در تاریکی مانده اید که چشم هایتان روزها کور می شود. اگر تلاش کنید چشم هایتان درست می شود. جغدی از شاخه بالایی درخت گفت: وقتی خورشید ظالم باشد، آن قدر همه جا گرم می شود که مجبوریم همه اش داخل لانه بمانیم. هدهد گفت: اگر گرمای خورشید نباشد نه درخت ها رشد می کنند که لانه بسازید و نه گیاهی رشد می کند. آن وقت همه حیوانات می میرند. شما هم از گرسنگی می میرید. جغدها به همدیگر نگاه کردند و گفتند: این پرنده دارد از دشمن ما طرفداری می کند. ما نمی توانیم اجازه بدهیم کسی از خورشید حمایت بکند. جغد پیر جلو آمد و گفت: یا تو هم مثل ما از خورشید متنفر می شوی و به او حرف های بد می زنی یا وقتی هوا روشن شد، تو را جلوی خورشید می اندازیم تا تو را نابود کند. هدهد به جغدهای دیگر نگاه کرد. چند تا جغد جلو آمدند و چند بار پشت سر هم به او نوک زدند. هدهد با صدای بلند گفت: هر کسی برود دنبال راه خودش. من دیگر کنار دشمنان خورشید نمی نشینم شما هم دیگر با دوستان خورشید، دوستی نکنید. خورشید از پشت کوه های بلند طلوع کرد. جغد ها به داخل لانه هایشان فرار کردند. هدهد بال هایش را باز کرد و پرواز کرد. 🌸نویسنده : حسین مجاهد ‌‌🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸 🌼اولین کانال تخصصی قصه های تربیتی کودکانه http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 🌼🌼🍃🌸🌸 👈ارزانکده پوشاک کودکانه 👈کتاب اختصاصی کودکانه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بازی ساده و قشنگ رفع استرس برای بچه های نازمون. بازی چشم چشم دو ابرو برای تمرین رنگ ها و احساسات هم عالیه 😍 ‌‌🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸 🌼اولین کانال تخصصی قصه های تربیتی کودکانه http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 🌼🌼🍃🌸🌸 👈ارزانکده پوشاک کودکانه 👈کتاب اختصاصی کودکانه
🌼طاووس مغرور طاووس زيبا در جنگل سبز زندگي مي كرد. او بال و پر و دم بسيار زيبايي داشت. روي پرهايش نقطه هاي بزرگي مثل چشمهاي درشت به نظر مي رسيد. رنگ سبز و آبي پرها، چشم همه ي حيوانات را خيره مي كرد. براي همين وقتي طاووس مي ديد كه حيوانات جنگل با تعجب و تحسين نگاهش مي كنند، دمش را باز مي كرد و با آن چتر زيبايي درست مي كرد و با ناز و غرور جلوي چشم آنها راه مي رفت و فخر مي فروخت. حيوانات جنگل هم كه دم زيباي او را دوست داشتند، به او نمي گفتند كه پاهاي زشتي دارد و صدايش هم اصلاً خوب نيست. طاووس چون خودش را از همه بهتر مي دانست، با هيچ كس دوست نمي شد و هميشه تك و تنها بود. در كنار جنگل سبز ، رودخانه اي بود كه تمام حيوانات براي نوشيدن آب به آنجا مي رفتند. يك روز طاووس به سوي رودخانه رفت تا هم آب بنوشد و هم دم زيبايش را به حيوانات نشان بدهد. او سرش را بالا گرفته بود و به هيچكس نگاه نمي كرد. دوتا خرگوش كه يكي از آنها رنگش سياه بود و مشكي نام داشت و ديگري سفيد بود و به او برفي مي گفتند، داشتند با هم بازي مي كردند كه طاووس را ديدند و به او گفتند: سلام به طاووس قشنگ پرنده ي خوش آب و رنگ چتر دُمت چه نازه! وقتي كه بازِ بازه گاهي نگاه كن به زمين دوستاي خوبت را ببين اما طاووس به آنها كه سعي مي كردند توجهش را جلب كنند ، اصلاً اعتنا نكرد و همان طور كه سرش را بالا گرفته بود، با غرور به راهش ادامه داد. او بوته ي بزرگ خارداري را كه سر راهش بود نديد و دم بلندش به آن گير كرد. طاووس خواست دمش را آزاد كند، اما كار آساني نبود و تعدادي از پرهايش كنده شدند. طاووس به قدري از اين پيشامد ناراحت شد كه فرياد كشيد و با صداي بلند گريه كرد. برفي و مشكي كه كمي از او دور شده بودند، صدايش را شنيدند و پشت سرشان را نگاه كردند و او را ديدند. فوراً برگشتند و كمكش كردند تا از بوته دور شود. برفي پرهاي كنده شده ي طاووس را جمع كرد و به عنكبوت درشتي كه داشت از آنجا رد مي شد گفت:« خاله عنكبوت ، دم قشنگ طاووس كنده شده، بيا به او كمك كن .» عنكبوت ايستاد و پرسيد:« چه كار بايد بكنم؟» مشكي گفت:« من و برفي پرها را سرجايشان قرار مي دهيم و تو با آب دهانت تار درست كن و آنها را بچسبان.» خاله عنكبوت گفت: «باشه، اينكار را مي كنم.» بعد از آن برفي و مشكي پرها را يكي يكي و با دقت سرجايشان گذاشتند و عنكبوت آنها را با آب دهانش چسباند. دم طاووس به شكل اولش درآمد. طاووس خيلي خوشحال شد و از خاله عنكبوت و برفي و مشكي تشكر كرد و با آنها دوست شد. آن روز براي طاووس روزي فراموش نشدني بود؛ چون براي اولين بار دوستاني پيدا كرد و فهميد كه نبايد به خاطر زيبايي ظاهري مغرور باشد. حالا براي او مهم بود كه دوستاني داشته باشد و به آنها محبت كند؛ دوستاني كه در هنگام سختي ها به ياريش بشتابند و هنگام خوشي ها در كنارش باشند. فرداي آن روز طاووس از مشكي و برفي و خاله عنكبوت و دوستان آنها دعوت كرد كه به خانه اش بيايند و مهمانش باشند. آنها آمدند و چند ساعتي را در كنار هم با شادماني سپري كردند. پس از آن نيز حيوانات جنگل نديدند كه طاووس سرش را با غرور بالا بگيرد و به آنها فخر بفروشد.‌‌ 🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸 🌼اولین کانال تخصصی قصه های تربیتی کودکانه http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 🌼🌼🍃🌸🌸 👈ارزانکده پوشاک کودکانه 👈کتاب اختصاصی کودکانه
چطور با کودکم کنم 💜برای بازی با کودک اصول زیر را فراموش نکنید: ❤️شما باید کودک شوید. 💜از کودک کمک بخواهید تا یاد بگیرد کمک بخواهد. ❤️کلمه نه یا نمی شود را به کار نبرید. 💜در نهایت کودک شما باید همبازی داشته باشد و والدین به تنهایی نمیتوانند جایگزین همبازی کودک شوند. ‌‌🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸 🌼اولین کانال تخصصی قصه های تربیتی کودکانه http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 🌼🌼🍃🌸🌸 👈ارزانکده پوشاک کودکانه 👈کتاب اختصاصی کودکانه
شغل تازه‌ ی گردن دراز _صدای اصلی_459518-mc.mp3
9.75M
🌼 شغل تازه گردن دراز 🦒در یک جنگل بزرگ و سرسبز یک زرافه خوش قدوبالا به نام گردن دراز زندگی میکرد ... 👆بهتره ادامه قصه را بشنوید. کانال قصه های کودکانه به ترویج فرهنگ قصه گویی برای کودکان در بین والدین و تقویت شادابی و روحیه ی کودکان کمک میکند. 🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸 🌼اولین کانال تخصصی قصه های تربیتی کودکانه👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 🌼🌼🍃🌸🌸 👈ارزانکده پوشاک کودکانه 👈کتاب اختصاصی کودکانه
🌸‌دوستان عزيزم 🌱امروزتـان پراز معجزه 🌸امروزتـان عالـی 🌱یک روز خـوش تابان 🌸یک شاخه گـل شـادی 🌱یک خـوشه دل روشن 🌸یک لبخند شـاد شیرین 🌱همـه نصیب امـروزتـان ‌‌🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸 🌼اولین کانال تخصصی قصه های تربیتی کودکانه http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 🌼🌼🍃🌸🌸 👈ارزانکده پوشاک کودکانه 👈کتاب اختصاصی کودکانه