eitaa logo
قصه های کودکانه
33.9هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
910 ویدیو
323 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
mjmwh_dstn_hy_mm_hsn.pdf
5.54M
🌼قصه های امام حسن مجتبی علیه السلام : pdf 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🐒قلب میمون   در جنگلی قدیمی حیوانات زیادی زندگی می کردند در میان آنها میمون پیری بود که دیگر نمی توانست برای خود غذایی پیدا کند و به اندک غذایی که به دست می آورد اکتفا می کرد و روزگار می گذراند او دوستان زیادی نداشت. در نزدیکی او درخت انجیری بود که پر از انجیرهای شیرین و خوشمزه بود. میمون پیر هم بیشتر از میوه های این درخت استفاده می کرد و زندگی را می گذراند. در گوشه دیگرجنگل لاک پشتی با همسر و بچه هایش زندگی می کرد. یک روز که برای آوردن غذا به زیر درخت انجیری که میمون پیر روی آن نشسته بود رفته بود ناگهان انجیری از دست میمون افتاد و لاک پشت فکر کرد میمون این انجیر را برای او انداخته. سرش را بلند کرد و به میمون پیر سلام کرد و به خاطر انجیر از او تشکر کرد و انجیر را خورد. میمون که تنها بود از لاک پشت خوشش آمد و تصمیم گرفت به او محبت کند تا بتواند با او دوست شده و از تنهایی در بیاید. روزها همین طور گذشت و هرروز لاک پشت نزد میمون می رفت و ساعتها در کنار او می ماند. مهر و محبت این دو به گوش همه ی حیوانات جنگل رسید و همه از این که میمون پیر توانسته برای خود دوستی پیدا کند و از تنهایی در بیاید خوشحال بودند. همسر لاک پشت از این که لاک پشت مدت زمان زیادی را نزد دوستش میمون پیر می ماند ناراحت بود و به دوستی آنها حسادت می کرد و درفکر بود چه کند تا لاک پشت کمتر پیش میمون برود . دراین باره بادوست خود صحبت کرد و از او خواست تا راه حلی پیدا کند. دوست او گفت: بهترین کار این است که خود را به بیماری بزنی، من برای عیادت نزد تو می آیم و به او می گویم تنها راه بهبودی او خوردن قلب میمون است. همسر لاک پشت خود را به بیماری زد و لاک پشت شب که به خانه رسید از بیماری او باخبرشد هرچه دارو در خانه داشتند به او داد و او خوب نشد غمگین و ناراحت در خانه نشسته بود که در زدند لاک پشت در را باز کرد و دید دوست همسرش برای عیادت نزد آنها آمد ه است او ابتدا اظهار ناراحتی کرد و لاک پشت گفت: هرچه دارو به او می دهم خوب نمی شود دوست همسرش که منتظر این حرف بود گفت: من می دانم داروی او چیست؟ او باید قلب میمون بخورد تا خوب شود. ... ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🐒قلب میمون ... لاک پشت که از شنیدن این حرف ناراحت شده بود با خود گفت قلب میمون را از کجا بیاورم که ناگهان به یاد دوستش میمون پیر افتادو باخود گفت هرچند کار سختی است ولی به خاطر خوب شدن همسرم مجبورم این کاررا بکنم. فردای آن روز به راه افتاد و نزد میمون پیر رفت میمون از او درباره بیماری همسرش پرسید لاک پشت گفت: هنوز خوب نشده است دلم می خواهد تو را نزد او ببرم، با دیدن تو حتما حالش بهتر می شود، میمون گفت: من پیرم و نمی توانم راه بروم، لاک پشت گفت: من تورا روی پشتم سوار می کنم و آهسته آهسته می رویم تا به منزل برسیم. میمون وقتی اصرار اورا دید قبول کرد و به راه افتادند. در بین راه رودخانه ای بود از آن عبور کردند در راه لاکپشت خیلی ناراحت بود و از اینکه با دست خودش دوستش را برای قربانی کردن  می برد نگران بود و مدام زیر لب باخود حرف می زد. میمون که از چهره ناراحت و زیر لب حرف زدن او تعجب کرده بود گفت: حتما از اینکه من روی پشت شما نشسته ام خسته شدی؟ لاک پشت گفت: این چه حرفی است من ناراحتم که در خانه چگونه از شما پذیرایی کنم، میمون گفت: ممنون دوست عزیز من ازشما توقعی ندارم فقط برای خوشحالی همسرت آمده ام. بعداز مدتی از او پرسید راستی داروی بیماری همسرت را پیدا کردی؟ لاک پشت گفت: نه، هرچه گشتم پیدا نکردم میمون گفت: مگر داروی او چیست؟ لاک پشت کمی صبر کرد و چیزی نگفت، میمون دوباره پرسید بگو شاید من بتوانم برایت پیدا کنم من مدتهای زیادی است که دراین جنگل زندگی می کنم و همه جارا می شناسم. لاک پشت که دیگر به نزدیکی لانه رسیده بود رو به او کرد و گفت: قلب میمون! با گفتن این حرف رنگ از صورت میمون پرید و دلش حسابی لرزید و با خود گفت: من پیر گول این لاک پشت را خوردم و با او دوست شدم او از این دوستی سوء استفاده کرده و می خواهد قلب مرا برای همسرش ببرد با خود فکر کرد و گفت: باید با حیله ای از دست او نجات پیدا کنم در جواب لاک پشت گفت: ای دوست عزیز چرا به من نگفتی تا قلب خود را همراه بیاورم، من آن را بالای درخت انجیر جا گذاشته ام لاک پشت گفت: چرا نیاوردی؟ میمون پاسخ داد: من پیرم و قلبم پر از غم و غصه است اگر قلبم را می آوردم شمارا نارحت و غمگین می کردم بهتر است مرا برگردانی تا قلب خود را از بالای درخت انجیر بردارم لاک پشت به سرعت میمون را پشت خود نشاند و از رودخانه گذشت و به درخت انجیر رسید، میمون وقتی به درخت انجیر رسید به سرعت بالا رفت و همانجا نشست. لاک پشت هرچه ایستاد از میمون خبری نشد با صدای بلند فریاد زد چرا پایین نمی آیی؟ میمون خندید و گفت: بیماری همسر تو کمبود محبت است به خانه برگرد و به او بیشتر محبت کن. ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
بیلی و شکست هیولا_صدای اصلی_224867-mc.mp3
5.16M
🌸بیلی و شکست هیولا 🍃بیلی به همراه پیرمرد کوچک سوار بر قو،با نقشه ای که برای از بین بردن هیولا کشیده بودند پرواز میکردند که در این هنگام درست زیر پاهایشان دود سرخ و نارنجی از بینی هیولا بیرون آمد. بیلی هر چه قدر به هیولا نزدیک تر میشد... 🌸این داستان با زبانی ساده و روان به کودکان می آموزد که به دنیای اطرافشان با دقت بیشتری نگاه کنند چرا که در این دقت به نکاتی دست خواهند یافت که شاید دیگران به آن نرسیده باشند. بهتره ادامه قصه را بشنوید👆 🍃گروه سنی:(ب)دبستان 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸رسول اکرم و دو حلقه جمعیت رسول اکرم صلی الله علیه و آله وارد مسجد (مسجد مدینه) شد ، چشمش به دو اجتماع افتاد که از دو دسته تشکیل شده بود و هر دسته ای حلقه ای تشکیل داده و سرگرم کاری بودند. یک دسته مشغول عبادت و ذکر و دسته دیگر به تعلیم و تعلم و یاد دادن و یاد گرفتن سرگرم بودند. هر دو دسته را از نظر گذرانید و از دیدن آنها مسرور و خرسند شد. به کسانی که همراهش بودند رو کرد و فرمود این هر دو دسته کار نیک میکنند و بر خیر و سعادتند.» آنگاه جمله ای اضافه کرد: «لكن من برای تعلیم و دانا کردن فرستاده شده ام. پس خودش به طرف همان دسته که به کار تعلیم و تعلم اشتغال داشتند رفت و در حلقه آنها نشست. 🍃 نویسنده:استاد شهید مرتضی مطهری ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🔻خطرات قورت دادن آدامس توسط کودکان 🔹کودکان خیلی مواقع آدامس را قورت میدهند. آدامس در معده هضم و نابود می شود اما ماده پلاستیکی موجود در آدامس که نوعی پلیمر به نام بوتیل است بطور کاملاً مصنوعی ساخته میشود و دستگاه گوارش بدن انسان قادر به هضم این ماده نیست و توسط روده ها با سختی بسیار از بدن دفع می شود. 🔹آنقدر سخت که دانشمندان آن را بدهضم ترین خوردنی دنیا میدانند و کولونوسکوپی روده نشان داده که آدامس قورت داده شده حداقل یک هفته بعد میتواند از بدن دفع شود و باقی ماندن آن در روده در این مدت ممکن است دل درد برای کودک به همراه داشته باشد! ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
نقاشی مداد سیاه_صدای اصلی_408032-mc.mp3
9.67M
🌃 قصه شب 🌃 🌼 نقاشی مداد سیاه ✏️ 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼روزتـون قشنگ 🌈همراه با موفقیت 🌼خیر و برکت در کارتـون 🌈لبخند رو لباتـون 🌼شـادی تـو دلاتـون 🌈خـداوند همراه لحظه هاتـون ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
معلم كيمياے جسم و جان است  مــعلم رهنماے گمرهان است  شـده حك بر فراز قلہ ےعشق  معلم وارث پيغــــمبران است به حرمت تأثیری کہ بر همہ ے   فرزندان سرزمینت داشتہ و داری، روزت از امروز تا همیشہ مبارک باد. ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🗯🐙بازار دریا🐙🗯 هشت پا خانم هشت تا پا داشت؛ اما دلش می خواست هشت تا دست هم داشته باشد. رفت بازارِ دریا، دست بخرد. توی راه شنا می کرد و بلند بلند می خواند: «من می خوام دست بخرم، هشت تا دست قشنگ بخرم. » خرچنگ صدایش را شنید و گفت: «دو تا دست می دهم، دو تا پا می گیرم. قبوله؟ » هشت پا خانم گفت: «قبوله! » و شد شش پا. شش پا خانم رفت به طرف بازار دریا و بلند بلند خواند: «من می خوام دست بخرم، شش تا دست قشنگ بخرم. » ماهی آمد و گفت: «دو تا دست می دهم، دو تا پا می گیرم. قبوله؟ » شش پا خانم گفت: «قبوله! » و شد چهارپا و رفت به طرف بازار دریا. در راه، چهارپا خانم دو تا دست از لاک پشت و دو تا دست هم از قورباغه گرفت و رسید به بازار دریا. خوش حال شد و گفت: «حالا هشت تا دست دارم. دیگر بازار نمی رم، برمی گردم خانه ام. » اما یکهو دید که دیگر هیچی پا ندارد. گفت: «وای حالا که شدم هشت دستِ بی پا! مثل این که باید بروم بازار.» هشت دست خانم، رفت توی بازار و بلند بلند خواند: «من می خوام پا بخرم. هشت تا پای قشنگ بخرم.» 🐙 🗯🐙 🐙🗯🐙 ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸مردی که کمک خواست به گذشته پرمشقت خویش می اندیشید، به یادش می‌افتاد که چه روزهای تلخ و پرمرارتی را پشت سر گذاشته، روزهایی که حتی قادر نبود قوت روزانه زن و کودکان معصومش را فراهم نماید با خود فکر میکرد که چگونه یک جمله کوتاه - فقط یک جمله - که در سه نوبت پرده گوشش را نواخت به روحش نیرو داد و مسیر زندگانی اش را عوض کرد و او و خانواده اش را از فقر و نکبتی که گرفتار آن بودند نجات داد. او یکی از صحابه رسول اکرم بود فقر و تنگدستی بر او چیره شده بود در یک روز که حس کرد دیگر کارد به استخوانش رسیده. با مشورت و پیشنهاد زنش تصمیم گرفت برود و وضع خود را برای رسول اکرم شرح دهد و از آن حضرت استمداد مالی کند. با همین نیت ،رفت ولی قبل از آنکه حاجت خود را بگوید این جمله از زبان رسول اکرم به گوشش خورد: «هر کس از ما کمکی بخواهد ما به او کمک میکنیم ولی اگر کسی بی نیازی بورزد و دست حاجت پیش مخلوقی دراز نکند خداوند او را بی نیاز میکند. آن روز چیزی نگفت و به خانه خویش برگشت باز فکر مهیب فقر که همچنان بر خانه اش سایه افکنده بود روبرو شد. ناچار روز دیگر به همان نیت به مجلس رسول اکرم حاضر شد آن روز هم همان جمله را از رسول اکرم شنید: هر کس از ما کمکی بخواهد ما به او کمک می کنیم ولی اگر کسی بی نیازی بورزد خداوند او را بی نیاز می کند. این دفعه نیز بدون اینکه حاجت خود را بگوید به خانه خویش برگشت و چون خود را همچنان در چنگال فقر ضعیف و بیچاره و ناتوان میدید برای سومین بار به همان نیت به مجلس رسول اکرم رفت . باز هم لبهای رسول اکرم به حرکت آمد و با همان آهنگ ـ که به دل قوت و به روح اطمینان میبخشید . همان جمله را تکرار کرد. این بار که آن جمله را شنید اطمینان بیشتری در قلب خود احساس کرد حس کرد که کلید مشکل خویش را در همین جمله یافته است. وقتی که خارج شد با قدمهای مطمئن تری راه میرفت با خود فکر میکرد که دیگر هرگز به دنبال کمک و مساعدت بندگان نخواهم رفت . به خدا تکیه میکنم و از نیرو و استعدادی که در وجود خودم به ودیعت گذاشته شده استفاده میکنم و از او میخواهم که مرا در کاری که پیش میگیرم موفق گرداند و مرا بی نیاز سازد. با خودش فکر کرد که از من چه کاری ساخته است؟ به نظرش رسید عجالتا این قدر از او ساخته هست که برود به صحرا و هیزمی جمع کند و بیاورد و بفروشد رفت و تیشه ای امانت کرد و به صحرا رفت. هیزمی جمع کرد و فروخت لذت حاصل دسترنج خویش را چشید. روزهای دیگر به این کار ادامه داد، تا تدریجا توانست از همین پول برای خود تیشه و حیوان و سایر لوازم کار را بخرد باز هم به کار خود ادامه داد تا صاحب سرمایه و غلامانی شد. روزی رسول اکرم به او رسید و تبسم کنان فرمود: نگفتم، هر کس از ما کمکی بخواهد ما به او کمک میدهیم ولی اگر بی نیازی بورزد خداوند او را بی نیاز میکند.» 🍃نویسنده: استاد شهید مرتضی مطهری ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
موشی عجول_صدای اصلی_62683-mc.mp3
3.93M
🐭موشی عجول 🐁اون دور دورا خانم موشی و آقا موشه با هم زندگی می کردند. بچه خانم موشه و آقا موشه یه عادت بد داشت که توی حرف بقیه میپرید و نمیگذاشت کسی حرف بزنه. 🐇یک روز خانم خرگوشه به دیدن آنها آمد و می خواست با خانم موشه حرف بزنه که موش کوچولو دایما توی حرف های آنها پرید و آنقدر این کار را تکرار کرد که خانم خرگوشه ناراحت شد و از آنها خداحافظی کرد و رفت... 👆بهتره ادامه قصه را بشنوید👆 ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
هدایت شده از قصه های کودکانه
😍جشنواره تخفیف کتاب های قصه هدیه پایان سال برای هر مقطع تحصیلی بخوای،داریم😍 🍃قصه ای آموزنده با مشخصات فرزند شما 💥مهدکودک، پیش دبستانی، پایه اول تا ششم💥 ✅راهنمایی و سفارش تک و عمده👇 @admin1000 🌸کانال قصه ی اختصاصی کودک👇 https://eitaa.com/joinchat/1824129666C159da570a2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ بستنیِ تنها🍦 مناسب چهار تا شش سال {با هدف: تقویت قوای تخیل‌پردازی ڪودڪان، مهربای و همدلی بین ڪودڪان} یڪی بود، یڪی نبود. در یڪ شهر بزرگ و شلوغ، یڪ فروشگاه خیلی زیبا بود. این فروشگاه پر از خوراڪی‌ها مختلف و رنگارنگ بود. در قسمت خوراڪی‌های سرد، یڪ فریزر خیلی بزرگ بود ڪه در شڪمش پر از بستنی‌های رنگارنگ و خوشمزه خوابیده بودند. همه بستنی‌ها یڪ روز در ڪارخانه ساخته شده‌ بودند و به این فروشگاه آمده بودند. بستنی‌های شڪلاتی، یخی، شیری، نونی و انواع دیگر. بستنی‌ها در شڪم فریزر بزرگ خواب بودند و هرگاه ڪودڪی آنها را می‌خرید و می‌خورد، آنها زنده می‌شدند و به شڪم بچه‌های مختلف سفر می‌ڪردند. هربار ڪه درب آن فریزر بزرگ باز می‌شد، بستنی‌ها منتظر بودند ڪه یڪ ڪودڪ آنها را بخرد و زود بخورد. روزی از ڪارخانه بستنی‌سازی تعداد زیادی بستنی آمدند تا در فریز فروشگاه به خواب زمستانی خودشان ادامه دهند. یڪی از این بستنی‌ها به نام یخ‌صورتی، آرزو داشت ڪه هرچه زودتر یڪ ڪودڪ او را بخرد و بخورد. برای همین همیشه دلش می‌خواست نفر اول صف بستنی‌ها باشد و روی دیگر بستنی‌ها قرار بگیرد تا زودتر او را بخرند. روزی ڪه ڪارگران فروشگاه می‌خواستند بستنی‌ها را داخل فریزر بچینند، ناگهان یخ‌صورتی لیز خورد و افتاد تَهِ فریزر. یخ‌صورتی‌ آن پایین زیر همه بستنی‌های دیگر افتاده بود و به خواب زمستانی رفته بود. هر روز بستنی‌هایی ڪه بالای فریزر خوابیده بودند، خریده می‌شدند و با خوشحالی می‌رفتند اما یخ‌صورتی، همان‌جا گیر ڪرده بود و هیچڪس او را نمی‌دید. یڪ روز یخ‌صورتی خواب می‌دید دو پسر بچه دوقلو به فروشگاه آمده‌اند و او را خریده‌اند اما افسوس ڪه فقط یڪ خواب بود. روزی پسرڪی خوشحال و مهربان با مادر و پدرش به فروشگاه بزرگ آمدند. پسرڪ به لباس پدرش چسبیده بود و دائم از او بستنی می‌خواست. پدر رفت سراغ فریزر بستنی‌ها. پسرڪ به پدرش گفت: بابایی لطفا برام شعبده‌بازی ڪن و از تَهِ آنجا یڪ بستنیِ جادویی به من بده. پدر دستش را برد داخل فریزر و درست یخ‌صورتی را گرفت و بیرون آورد و گفت: عجی، مجی،‌لاترجی! این هم یڪ بستنی شگفت‌انگیز و جادویی. یخ صورتی بیدار شده بود و از خوشحالی نمی‌دانست چه‌ڪار ڪند؟ وقتی پسرڪ می‌خواست بسته‌بندی یخ‌صورتی را باز ڪند و نوش جان ڪند، ناگهان چشمش به دختربچه‌ای افتاد ڪه پشت شیشه‌های فروشگاه بزرگ ایستاده بود و زُل زده بود پسرڪ و بستنی ڪه در دست داشت. پسرڪ نگاهی به بستنی‌اش ڪرد، دوباره به دختربچه پشت شیشه‌ها نگاه ڪرد. یخ‌صورتی لحظه‌شماری می‌ڪرد تا از بسته‌بندی خودش بیرون بیاید و زودتر وارد شڪم یڪ ڪودڪ شود. سر و صورت دختربچه‌ای ڪه پشت شیشه‌های فروشگاه ایستاده بود خیلی ڪثیف بود، دمپایی‌هایش پاره بودند و پاهایش سیاه بودند. پسرڪ با دیدن دختربچه، از خوردن بستنی منصرف شد. با خودش فڪر ڪرد من می‌توانم یڪ بستنی به این دخترڪ بدهم تا او هم نوش جان ڪند و مثل من خوشحال باشد. پسرڪ خیلی زود ماجرا را برای پدرش گفت و آنها یخ‌صورتی را به دختربچه دادند. دختربچه از خوشحالی چشمانش برق زد. یخ‌صورتی فهمیده بود ڪه پسرڪ او را به یڪ ڪودڪ دیگر هدیه داده است. بستنی‌ها وقتی بدانند یڪ ڪودڪ آنها را به ڪودڪ دیگری ڪادو می‌دهد خیلی خیلی بیشتر خوشحال می‌شوند. دختربچه‌ خیلی زود تشڪر ڪرد و بسته‌بندی یخ‌صورتی را باز ڪرد. یخ‌صورتی از خوشحالی نزدیڪ بود آب شود. دختربچه با لذت او را خورد و یخ‌صورتی به شڪم دخترڪ سفر ڪرد. ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🐬☀️ دلفین کوچولو☀️🐬 آن روز صبح، آفتاب پخش شده بود کف اقیانوس؛ اما از سر و صدای دلفینک خبری نبود. مامان دلفین داد زد: «دلفینم! خیلی خوابیدی. پاشو بیا صبحانه‌ات را بخور!» اما دلفینک کوچولو نیامد. مامان دلفین رفت دم اتاق دلفینک در زد. بعد در را باز کرد. با باله‌اش کوبید به صورتش و گفت: «ای وای، بچه‌ام کو؟!» دلفینک سر جایش نبود. مامان دلفین این طرف را گشت، آن طرف را گشت، همه جا را گشت. دلفینک نبود که نبود. مامان دلفین از پنجره بیرون را نگاه کرد. ماهی‌ها داشتند میان خز‌ه‌ها با هم قایم موشک بازی می‌کردند. یکهو مامان دلفین صدای ناله‌ای شنید. صدا از زیر تخت جلبکی بود. مامان دلفین خم شد و دید که دلفینک آنجاست. چشم‌هایش را بسته و گوش‌هایش را با باله‌هایش گرفته. مامان دلفین، دلفینک را بغل کرد. بوسش کرد. دلفین کوچولو داد زد: «فرار کن. الان ما را می‌خورد! فرار کن!» مامان دلفین، دلفینک را ناز کرد. تکانش داد و گفت: «بیدار شو عزیزم! کسی دنبال تو نیست.» دلفینک چشم‌هایش را باز کرد. به مامان دلفینش نگاه کرد و گفت: «پس غول ماهی نمی‌خواهد من را بخورد؟» مامان دلفین خندید و گفت: «نه عزیزم، داشتی خواب می‌دیدی. نترس!» دلفینک مامان دلفینش را بغل کرد. یواش گفت: «وای چه خواب بدی بود. خوب شد که خواب بود!» 🐬 ☀️🐬 🐬☀️🐬 ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قشنگ ترین لانه دنیا_صدای اصلی_59442-mc.mp3
5.38M
🏡قشنگترین لانه دنیا 🌳توی جنگل بزرگی خرگوشی با مادرش زندگی می کرد. قندک کوچولو از خونه برای بازی بیرون آمد و حسابی بازی کرد و وقتی خسته شد تصمیم گرفت به خانه بر گردد. اما قندک راه لانه اش را گم کرده بود. قندک از حیوانات کمک گرفت تا بتواند راه لانه اش را پیدا کند... 👆بهتره ادامه قصه را بشنوید👆 ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از قصه های کودکانه
🔸شعر «مقام معلم» 🌸🌼🍃🌼🌸 بس که مُعظّم بوَد مقامِ معلم بر همه واجب شد احترامِ معلم 🌸🍃 کودک و پیر و جوان و مرد و زنِ ماست بهره‌ور از لطفِ مستدامِ معلم 🌼🍃 نهجِ بلاغه کتابِ حضرتِ مولا پُر بوَد از حکمتِ کلامِ معلم 🌸🍃 ﴿صَیَّرَنی‌عَبد﴾گفت حضرتِ حیدر تا بشناسد به ما مَرامِ مُعلِّم 🌼🍃 روزِ قیامت میانِ عرصه‌ی محشر عقل فرو مانَد از مقامِ معلم 🌸🍃 هست برازنده‌یِ بهشتْ مُسَلّم هر که بوَد در جهان غلامِ معلم 🌸🌼🍃🌼🌸 شاعر: سلمان آتشی امام علی علیه السلام فرمودند: مَن عَلَّمَنی حرفاً قد صَیَّرَنی عبداً هرکس به‌من کلامی‌ بیاموزد مرا بنده خود ساخته است. 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🐉مار حیله گر   در سرزمین سرسبزی در کنار رودخانه ای قورباغه های فراوانی زندگی می کردند در همسایگی آنها مار پیری لانه داشت او در زمان جوانی قورباغه های زیادی را صید کرده بود به همین خاطر همه ی قورباغه ها از او می ترسیدند ولی مار دیگر پیر شده بود و نمی توانست شکار کند اغلب روزها گرسنه بود و باحسرت به قورباغه ها نگاه می کرد و به یاد جوانی ها اشک می ریخت. روزها به همین صورت می گذشت تا اینکه یک روز کنار رودخانه نشسته بود و گریه می کرد یکی از قورباغه ها شجاعت کرد و نزد او رفت و گفت: ای مار پیر چرا هر روز گریه می کنی؟ آیا از دست من کارو کمکی برمی آید؟ مار پیر چشمانش برقی زد و با گریه گفت: ازتو دوست مهربان ممنونم .ولی کسی نمی تواند به من کمک کند چون خوردن قورباغه برمن حرام شده است من نفرین شده ام و باید گرسنه بمانم تا بمیرم. قورباغه نزد پادشاه فورباغه ها رفت و تمام حرفهای مار را برای او تعریف کرد، شاه قورباغه ها که متوجه شده بود مار نمی تواند آنها را شکار کند با خیال راحت نزد او رفت و با مهربانی از مار پرسید: ای مار پیر مگر چه کار کرده ای که نمی توانی شکار کنی؟ مار پیر از آمدن شاه قورباغه ها خوشحال شد و به فکر افتاد با حیله ای خود را ازاین بی غذایی نجات دهد و در جواب شاه قورباغه ها گفت: ای شاه بزرگ علت حرام شدن شکار قورباغه برای من داستان طولانی دارد اگر اجازه بدهید برای شما تعریف کنم شاه قورباغه ها گفت: تعریف کن شاید بتوانم به شما کمک کنم. مار با ناله گفت: روزی به اشتباه به خانه ی مرد نیکوکار و باتجربه رفته به دنبال غذا می گشتم خانه تاریک بود و من گرسنه در اتاقی پسر مرد نیکوکار نشسته بود من انگشت دست او را نیش زدم از زهر من پسر از بین رفت و مرد نیکوکار به خاطر این کار مرا نفرین کرد که امیدوارم برای همیشه گرسنه بمانی و محتاج پادشاه قورباغه ها باشی تا مقداری غذا به تو صدقه بدهد و از تو سواری بگیرد. پادشاه قورباغه ها خوشحال شد و با صدای بلند همه ی دوستانش را صدا کرد مارپیر جلوی او تعظیم کرد و گفت: برمن سوار شوید تا وظیفه ی خودرا انجام دهم. پادشاه قورباغه ها هم با خوشحالی برپشت مار سوارشد مارهم حسابی به او سواری داد و او را همه جای رودخانه برد. روزها به همین صورت گذشت تا اینکه مار پیر که به هدف خود رسیده بود و موقع درخواست از پادشاه قورباغه ها بود به او گفت من خیلی گرسنه ام و اگر غذا نخورم نمی توانم به شما سواری بدهم پادشاه قورباغه ها دستور داد هرروز چند تا قورباغه به او بدهند تا بتواند از مار سواری بگیرد مار پیر حیله گر هم با خیال راحت به او سواری می داد. ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
عروسک تنها_صدای اصلی_62701-mc.mp3
3.86M
🌸عروسک تنها ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
577_40507522518777.pdf
6.95M
👆 🌼پی دی اف 🌸عنوان: مرتب کردن تخت خواب 🍃 مترجم: زهرا سلیمانی کاریزمه 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 کانال تربیتی کودکانه👇 @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
بشقاب نق نقوی کوچولو_صدای اصلی_62692-mc.mp3
3.79M
🌸 بشقاب نق نقوی خوشحال 🍃یه آشپزخونه بود و یه بشقاب نق نقو که از صبح تا شب غر غر می کرد. قابلمه ایی بود که هر روز از صبح تا شب غذا می پخت و بشقاب کوچولو همش غر میزد. قابلمه که حوصله اش از نق زدنهای بشقاب سر رفته بود گفت اصلا به تو غذا نمی دم... بهتره ادامه قصه را بشنوید👆 ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
بهترین مزه ی دنیا نگار از سرسره سُر خورد و خندید، به طرف پله های سرسره دوید، دختری همسن خودش را دید که روی نیمکت نشسته و عینک دودی سیاهی به چشم داشت. مداد دختر از روی نیمکت روی زمین افتاده بود، نگار جلو رفت مداد را برداشت و گفت:«مدادت روی زمین افتاده بود » دختر دستش را به سمت نگار دراز کرد، نگار مداد را به دست دختر داد، کنارش نشست و گفت:«اسم من نگار است است تو چیست؟» دختر لبخندی زد و گفت:«اسم من روشنا است» نگار گفت:«می ایی باهم سرسره بازی کنیم؟» روشنا لب و لوچه اش را جمع کرد و گفت:«من نمی توانم ببینم، و نمی توانم بدون کمک مادرم سُر بخورم باید مادرم کمکم کند» نگار با چشمان گرد گفت:«چه بد! مادرت کجاست؟» روشنا با دست به سمت دیگر پارک اشاره کرد و گفت:«فکر کنم از ان طرف رفت، رفت برایم بستنی بخرد» نگار کمی فکر کرد و گفت:«این که نمی بینی سخت است؟ » روشنا دستش را روی چانه گذاشت و گفت:«اوووممم، نه خیلی، یعنی من عادت کردم و البته خیلی چیزها را می دانم بااینکه ندیده ام!» نگار ابرویی بالا داد و گفت:«یعنی چطور؟» روشنا از روی نیمکت بلند شد دست نگار را گرفت و گفت:«بگو این نیمکت که روی آن نشسته بودیم چه رنگی است؟» نگار نگاهی به نیمکت کرد و گفت:«سبز» روشنا لبخندی زد و گفت:«سبز مزه ی خوبی دارد، مثل طعم قرمه سبزی! مثل رنگ دوستی است، من رنگ سبز را خیلی دوست دارم» نگار خندید و گفت:«من هم قرمه سبزی خیلی دوست دارم» و هر دو خندیدند. روشنا گفت پشت این نیمکت، گل های محمدی هست!» نگار با چشمان گرد گفت:«تو که نمی بینی از کجا فهمیدی؟» روشنا سرش را بالا گرفت و گفت:«از بوی خوبش، بو کن!» نگار نفس محکمی کشید و گفت:«به به چه بوی خوبی دارد» روشنا گفت:«اینجا دوتا تاب هست که یکی از آن ها خرابند و بچه ها به نوبت سوار تاب سالم می شوند» نگار گفت:«از کجا فهمیدی که یک تاب خراب است؟» روشنا عینک سیاهش را روی بینی جا به جا کرد و گفت:«شنیدم! بچه ها منتظر نوبت هستند و می گویند چرا این تاب خراب است» نگار به صدای بچه ها گوش می کرد که روشنا گفت:«کمی آن طرف تر یک الاکلنگ هم هست!» نگار گفت:«این را هم از شعر بچه ها فهمیدی؟ الاکلنگ و تیشه کدوم برنده میشه» روشنا خندید و گفت :«درست حدس زدی» مامان روشنا از راه رسید و گفت:«بفرمایید بستنی، دیدم دوست تازه ای پیدا کردی دوتا بستنی خریدم» بستنی ها را به دست بچه ها داد، نگار تشکر کرد یک قاشق بستنی توی دهان گذاشت و گفت:«مزه ی مهربانی می دهد، مزه ی دوستی جدید و عزیز» روشنا خندید و گفت:«بهترین مزه ی دنیا» 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe43
🌼آش داغ ... غیر از خدا هیچ کس نبود. روزی و روزگاری در شهری دو رفیق و دوست زندگی میکردند که همیشه در فکر و یاد همدیگر بودند،برای همین هر وقت که می شد به خانه هم می‌رفتند و غذایی می‌خوردند و گل می‌گفتند و گل می شنیدند. روزی رفیق اول رفیق دوم را در کوچه دید و به او گفت: «دوست دارم یک روز به خانه من بیایی و آش بخوری.» رفیق دوم گفت: «من به خانه تو آمده ام و غذا هم زیاد خورده ام و نمی خواهم به این زودی ها تو را به زحمت بیندازم.» زحمتی نیست خوشحال میشوم باید بیایی و ببینی که من چه آشی برایت می پزم! رفیق دوم گفت: «همین روزها می آیم.» او این حرف را زد و این قول را داد؛ ولی هر بار که خواست برای خوردن آش به خانه دوستش برود کاری پیش آمد و نشد. یکی از روزها که از کنار خانه دوستش می گذشت، نگاهش به در خانه او افتاد و با خودش گفت: این چه کاری است که من میکنم؟ من تا کی به این مرد قول امروز و فردا بدهم؟ نکند خیال کرده من آش دوست ندارم و برای این به خانه او نمی روم. نکند فکر کند که من دوست دارم غذای بهتری برای من آماده کند؟» این شد که رفیق دوم با خودش قرار گذاشت همان روز به خانه دوستش برود و آش بخورد و خیال خودش را آسوده کند. پس به او خبر داد که امروز ظهر برای خوردن آش به خانه تو می آیم. چند روزی بود که یکی از دندانهای رفیق دوم درد میکرد آن وقتی هم که می خواست به خانه دوستش برود کمی درد گرفت؛ ولی با خودش قرار گذاشت که بعد از مهمانی آش پیش طبیب برود. ظهر شد. رفیق دوم خوشحال و خندان به خانه دوستش رفت و در زد،رفیق اول در را باز کرد و با دیدن او شادیها کرد. بعد او را با احترام به اتاقی برد و بالا نشاند و سفره را هم پهن کرد و نان و پیاز هم برای مهمان گذاشت. چیزی هم نگذشت که بوی آش توی خانه پیچید. میزبان کاسه بزرگ آش را آورد و در سفره گذاشت. رفیق دوم تعجب کرد و پرسید: «مگر به غیر از ما دو نفر هم کسی می خواهد از این آش بخورد؟» نه، فقط ما دو نفر هستیم؛ ولی این آش آن قدر خوش مزه است که هر چه بخوری سیر نمی شوی. رفیق اول این را گفت و توی کاسه کوچکتری آش ریخت و آن را دودستی پیش روی رفیق دوم گذاشت. رفیق دوم هم که خیال میکرد آش خُنک شده خوردن ندارد؛ زود قاشق را برداشت تا آش بخورد؛ ولی یک دفعه دندانش درد گرفت. از آن دردهای سخت که جان آدم را بالا می آورد. این بود که از جا پرید و توی حیاط خانه دوید. میزبان که خیال میکرد او برای خوردن آش عجله کرده و دهانش را سوزانده گفت: «این چه کاری بود که کردی؟ چرا این بلا را سر خودت آوردی؟ من گفتم آش بخور؛ ولی نه آنکه خودت را بسوزانی!» رفیق دوم یا مهمان که یک قاشق آش هم نخورده بود گفت: «کدام آش؟ من که آش نخوردم؟» چه طور آش نخوردی؟ او که با دست یک طرف صورتش را گرفته بود گفت: «بله، آش نخورده و دهان سوخته!» 🌸اگر کسی به امید بهره بردن از کاری زیان ببیند و دیگران خیال کنند به آن چه که خواسته رسیده این ضرب المثل حکایت حال او می شود. ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
من امام صادق (ع) را دوست دارم_صدای کل کتاب_387387-mc.mp3
12.83M
🖤من امام صادق علیه السلام را دوست دارم 🖤در ثواب انتشار این قصه سهیم باشیم 🖤🖤🖤🖤 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 امام خامنه‌ای: فرزندی تربیت کنید که پس از مرگ برایتان طلب مغفرت کند 🔹شرح حديثی از امام صادق(ع) 🌸🍂🌼🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🍃پسر باادب 🌸(داستان کودکانه از زندگی امام صادق «علیه السّلام») عماربن حیان و دوستش میهمان امام صادق علیه السلام هستند. روز قشنگی است. از پشت پنجره ی اتاق، صدای بق بقو می آید. چند تا کبوتر روی سکوی کوچک حیاط نشسته اند. گاه و بی گاه بق بقو می آید و به دنبال هم می دوند. عمار به دوست خود می گوید: «وای... امروز چه روز دلپذیری است! ما چقدر خوشبختیم که به مهمانی امام عزیزمان آمده ایم.» دوستش می خندد. دوباره بلند می شود. عمار به دوستش می گوید: «کاش پسرم اسماعیل را می آوردم. او خیلی امام را دوست دارد. جایش در اینجا خالی است.» امام صادق با یک سینی میوه به اتاق می آید. سینی را جلو آن ها می گذارد و مثل برادر در کنارشان می نشیند و به درد دلشان گوش می دهد. عمار کمی از این جا و آن جا حرف می زند، بعد می گوید: «می خواستم اسماعیل را هم بیاورم. او خیلی به شما علاقه دارد! لب های امام صادق (علیه السّلام) پر از لبخند می شود. عمار ادامه می دهد: «واقعا پسر با ادبی است. به من خیلی نیکی می کند. همیشه کمکم می کند. اخلاقش هم خیلی خوب است » امام صادق بیشتر خوشحال می شود و می گوید: «من پسرت اسماعیل را دوست داشتم، اما حالا که گفتی به تو نیکی می کند، او را بیشتر از قبل دوست دارم.» عمار و دوستش خوشحال می شوند. یکی از کبوترها از لای پنجره به داخل اتاق می آید و بلندتر از قبل بق بقو می کند. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4