eitaa logo
قصه های کودکانه
32.9هزار دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
873 ویدیو
306 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ویدیو آموزش نقاشی آهو همراه با رنگ آمیزی 🎨 آموزش نقاشی به کودکان👇 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌙🦉چه کسی ماه را خورده است🦉🌙 موش با گریه گفت: «وای، زود باشید، عجله کنید! ماه کوچک‌تر شده. اگر جلوی خرس شکمو را نگیریم، دیگر چیزی از ماه نمی‌ماند.» جغد با ناراحتی گفت: «آن وقت من شب ها چه طور بیرون بیایم.» شیر عصبانی غرش بلندی کرد و گفت: «اگر…» با صدای هوهوی جغد پیر همه به درخت کهنسال روی تپه نگاه کردند. جغد پیر از لانه‌اش بیرون آمد و گفت: «این‌جا چه خبره؟ چرا این‌همه سروصدا می‌کنید…؟» اما همین که خواست بقیه‌ی حرفش را بگوید، همه جا تاریک شد. حتی یک ذره هم از ماه در آسمان دیده نمی‌شد. در همین موقع خرس قهوه‌ای با فریاد از لانه‌اش بیرون دوید و گفت: «کمک… کمک… ماه … ماه…!» شیر عصبانی با دیدن خرس به طرفش رفت و فریاد زد: «چرا ماه را خوردی؟» جغد هم گفت: «حالا من چه‌طور شب ها غذا پیدا کنم؟» خرس قهوه‌ای با تعجب و ترس به همه نگاه کرد و گفت: «من؟ من ماه را خوردم؟ اصلاً دست من به ماه می‌رسد که آن را بخورم؟» جغد جواب داد: «مگر تو نبودی که هر بار ماه را می دیدی، می‌گفتی به‌به! مثل یک کاسه‌ی شیر است.» خرس قهوه‌ای من‌من‌کنان گفت: «من به قشنگی ماه می‌گفتم، نه این که بخواهم آن را بخورم. آخر مگر ماه خوردنی است؟» سنجاب گفت: «پس چه بلایی سر ماه آمده؟» جغد پیر که تا آن موقع به حرف‌های آن‌ها گوش می‌داد، گفت: «ای بابا! اتفاقی برای ماه نیفتاده، فقط ماه پشت زمینی که ما روی آن هستیم، رفته.» موش‌کوچولو وسط حرف او پرید و گفت: «حتماً از ترسش قایم شده.» و به خرس قهوه‌ای نگاه کرد. جغد پیر گفت: «ماه قهر نکرده، کسی هم آن را اذیت نکرده، از کسی هم نترسیده.» شیر گفت: «پس چه شده؟» لاک‌پشت گفت: «مثل زمانی که شما با هم بازی می‌کنید و دور هم می‌چرخید، زمین و ماه هم دور خورشید می‌چرخند. بعضی وقت‌ها آن‌ها پشت سر هم می‌روند و زمین وسط ماه و خورشید می‌ماند، برای همین هم نورش به ماه نمی‌رسد.» شیر پرسید: «چرا نورش به ماه نمی‌رسد؟» لاک پشت گفت: «وقتی شما توی یک روز آفتابی گردش می کنید، نور خورشید به شما می‌تابد و سایه‌ی شما روی زمین می‌افتد. یعنی شما جلوی نور خورشید را می‌گیرید و سایه‌ی شما روی زمین می‌افتد. حالا هم زمین، بین خورشید و ماه رفته و سایه‌ی آن روی ماه افتاده است. سنجاب که دوباره از ترس گریه‌اش گرفته بود، گفت: «پس ماه کی بیرونِ بیرون می‌آید و ما آن را می بینیم؟» همه ترسیده بودند. جغد پیر گفت: «زود، خیلی زود.» هنوز حرفش تمام نشده بود که نور کم رنگ ماه، دوباره در آسمان درخشیدن گرفت و چیزی نگذشت که جنگل مهتابی و زیبا شد.   🦉 🌙🦉 🦉🌙🦉 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
_کلیله_و_دمنه 🌼گرگ و مرد شکارچی   در روزگاران قدیم شکارچی زبردستی بود که به راحتی هر حیوانی را می خواست شکار می کرد او برای شکار به جنگل می رفت و به میزانی که لازم داشت شکار می کرد و به شهر برده می فروخت و خرج خانواده را تامین می کرد. یک روز صبح زود بلندشد و برای رفتن به جنگل آماده شد اتفاقا هوا خیلی صاف بود و او وسایل خود را برداشت و به راه افتاد رفت و رفت تا به جنگل رسید از دور آهوی زیبایی را دید و به سرعت به طرف او رفت و آن را شکار کرد و برروی دوش خود گذاشت و حرکت کرد. کمی آن طرف تر گوزنی را دید بدون معطلی تیری به طرف گوزن رهاکرد ولی تیرش خطا رفت و گوزن زخمی شد و عصبانی به طرف شکارچی حمله کرد و او را زخمی کرد. هرسه بر زمین افتادند و خون زیادی از زخم شکارچی روی زمین ریخته بود که ناگهان گرگ گرسنه ای از دور پیدا شد و چشمش به آهو و گوزن و مرد شکارچی افتاد فکر کرد هرسه مرده اند با خود گفت: خدا را شکر برای چند روز از شکار کردن راحت هستم. بدون معطلی به طرف آنها آمد اتفاقا مرد شکارچی که گرگ را دیده بود و منتظر فرصتی بود تا اورا شکار کند وقتی گرگ نزدیک او رسید تیری در کمان خود گذاشت و به طرف او پرتاب کرد و اورا از پادر آورد. بدین ترتیب مرد شکارچی که زخمی بود توانست گرگ را شکارکند و به کمک شکارچی دیگری که برای شکار به جنگل آمده بود نجات پیدا کند و از فروش شکارها پول و سرمایه خوبی بدست بیاورد. ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸موش‌های صحرایی مزاحم در سال های دور شهر کوچک و قشنگی بود که کنار رودخانه ای زیبا قرار داشت. این شهر پر شده بود از موش های صحرایی بزرگی که باعث آزار و اذیت اهالی آنجا شده بودند؛ به همین دلیل مردم شهر جلوی شهرداری رفته بودند تا شاید راهی برای از بین بردن... 🌼کودکان با شنیدن این داستان می آموزند که اگر برای انجام هر کاری خوب فکر کنند و تصمیم درستی بگیرند، حتما موفق می شوند. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
❤️ آواز کلاغ ❤️ در جنگلی پر از درختان بلند و حیوانات گوناگون، یک کلاغ و یک جغد هم خانه داشتند. کلاغ همیشه فکر می کرد از همه پرنده ها زیرک تر است. جغد هم فکر می کرد از همه حیوانات جنگل باهوش تر است. آن ها هر روز بر سر این موضوع با هم جر و بحث داشتند. یک روز جغد و کلاغ بر سر این موضوع که کدام باهوش تر است با هم دعوا می کردند که گنجشکی به آن ها نزدیک شد. گنجشک همان طور که به آن ها نگاه می کرد و به حرف هایشان گوش می داد، فکری کرد گفت: یک پیشنهاد. چه طور است که مسابقه هوش بدهید؟ جغد و کلاغ پیشنهاد گنجشک را قبول کردند و گنجشک با صدای بلند گفت: مسابقه شروع شد پرواز کنید. کلاغ در همان لحظه به طرف نزدیک ترین ده پرواز کرد، اما جغد خمیازه ای کشید پلک هایش را بست و خوابید. مدتی نگذشت که کلاغ برگشت و غار غار کنان گفت: بیدار شو ای جغد تنبل، و ببین چه کسی باهوش تر است؟ و با غرور تکه پنیری را که آورده بود به جغد نشان داد. جغد قبول کرد که کلاغ باهوش تر از اوست. بعد پرواز کرد و رفت تا باز هم بخوابد. گنجشک به کلاغ گفت: حالا کمی ازآن پنیر به من بده تا من هم به همه حیوانات جنگل بگویم که تو باهوش تر هستی. هنوز کلاغ جوابی نداده که روباهی از راه رسید و کلاغ را با پنیر دید، روباه از کلاغ خواست تا کمی از آن پنیر را به او بدهد اما کلاغ سرش را تکان داد: یعنی، نه. گنجشک از ترس روباه پرواز کرد و کمی دورتر روی شاخه ای نشست. روباه این بار با خواهش گفت: یک لحظه بیا پایین، با تو کاری دارم. کلاغ که می دانست روباه حیله گر است با خود فکر کرد که اگر از درخت پایین بیاید. روباه هم او را می خورد و هم پنیر را. پس دوباره گفت: نه. روباه که نمی خواست غذای به آن خوشمزگی را از دست بدهدف این بار با قیافه ای بسیار مهربان گفت: تو همان کلاغی نیستی که همه حیوانات جنگل از هوش او تعریف می کنند؟ روباه لحظه ای فکر کرد و ادامه داد: شرط می بندم که صدای بسیار خوبی داری خیلی دوست دارم آواز زیبایت را بشنوم. کلاغ آن حرف های شیرین اما دروغین روباه را باور کرد و به خود مغرور شد. اما نمی دانست آواز بخواند یا نه؟ روباه دوباره خواهش کرد:فقط کمی بخوان تا همه حیوانات جنگل بشنوند و وقتی من از آواز تو برایشان تعریف می کنم باور کنند که تو نه تنها باهوش که خوش صدا هم هستی. فقط یک لحظه. کلاغ که حالا دیگر بر اثر باور کردن حرف های روباه از غرور به نادانی رسیده بود. صدایش را صاف کرد تا آوازی بخواند. کلاغ که حالا دیگر بر اثر باور کردن حرف های روباه از غرور به نادانی رسیده بود. صدایش را صاف کرد تا آوازی بخواند. اما تا دهانش را باز کرد پنیر از منقارش به زمین افتاد. روباه تند از جا پرید پنیر را براداشت و قورت داد. کلاغ هنوز متوجه نشده بود چه اتفاقی افتاده است که روباه رو به او کرد و گفت: کلاغ عزیز! تو نه تنها سیاه و بد قیافه هستی بلکه خیلی هم نادانی. بعد با خوش حالی به راه خود ادامه داد. گنجشک به کلاغ گفت: قبول کن که بسیار نادان هستی. و همان طور که پرواز کنان دور می شد با صدای بلند تکرار کرد: کلاغ مغرور و نادان است. ❤️ نتیجه اخلاقی : هیچ گاه به خود مغرور نشو که غرور باعث نادانی و پشیمانی است 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂یک قصه یک مثل 🌸 ریگ به کفش داشتن 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼در رکاب خلیفه على عليه السلام هنگامی که به سوی کوفه می‌آمد وارد شهر انبار شد که مردمش ایرانی بودند. کدخدایان و کشاورزان ایرانی خرسند بودند که خلیفه محبوبشان از شهر آنها عبور میکند، به استقبالش شتافتند هنگامی که مرکب علی علیه السلام به راه افتاد آنها در جلو مركب على علیه السلام شروع کردند به دویدن علی علیه السلام آنها را طلبید و پرسید: «چرا میدوید این چه کاری است که میکنید؟!» این یک نوعی احترام است که ما نسبت به امرا و افراد مورد احترام خود میکنیم. این سنت و یک نوع ادبی است که در میان ما معمول بوده است. این کار شما را در دنیا به رنج می اندازد و در آخرت به شقاوت می کشاند ، همیشه از این گونه کارها که شما را پست و خوار میکند خودداری کنید.بعلاوه این کارها چه فایده ای به حال آن افراد دارد؟ نویسنده: استاد شهید مرتضی مطهری از علی آموز اخلاص ادب ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
📣 ویژه 💐 🌹 سلامِ من به بچه های شیعه🌼 که دنبالِ حقیقتن همیشه می خوام بِگم یه قِصّه من بَراتون💐 عوضْ بِشه یِکم حال و هواتون یه قِصّه از یه روزِ خیلی مهم🌷 نَگی یه وقت نگفتی این و بِهم یه شهری بود به اسمِ شهرِ نَجْران🌸 مسیحی بودن همه ، نَه مسلمان یه روز پیامبرِ خدا مُحَمَّد🍃 یه نامه داد بَراشون از محبت دعوت بِشَن به دینِ خوبِ اسلام🌺 به دینِ مهر و دینِ عشق و اِکرام ولی قبول نکردن و با اصرار🌻 اسلام و دینِ ما رو کردن انکار خدا بِگفت به حضرتِ محمد🍀 مُباهِلِه بِکُن با اون جماعت یعنی که مردمانِ شهرِ نجران🌷 بیان و با پیامبر و عزیزان دُعا کُنن خدا عذاب کُنه اون🌹 کسی رو که نبوده حق باهاشون روزِ مُباهِلِه رسید و نجران🌼 دیدن پیامبر اومده چه خندان دستِ امام حسن رو تویِ دستاش🌴 امام حسین رو هم آورده همراش حضرتِ زهرا و علی رو هم با🎋 خودش آورده بود به همراه مسیحی ها وقتی دیدن که احمد🌷 رسیدْ با خانواده اش به مقصد ترسیدن و گفتن با هم که حتما🌹 حق با پیامبرِ خداست و قطعا باید به هر چه او بِگُفت کُنیم گوش این روز رو هرگز نکنیم فراموش💐 🌷 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ماجرای مباهله چیست؟ 📺 انیمیشن مباهله پيامبر اسلام با مسيحيان نجران 🔻باید داستان مباهله را به کودکان و نوجوانان خود بیاموزیم. 🔅امام رضاعلیه السلام به مأمون فرمودند: بالاترین فضیلت امیرالمؤمنین حضرت علی علیه السلام، آیۀ مباهله است. 💠فَمَن حاجَّكَ فيهِ مِن بَعدِ ما جاءَكَ مِنَ العِلمِ فَقُل تَعالَوا نَدعُ أَبناءَنا وَأَبناءَكُم وَنِساءَنا وَنِساءَكُم وَأَنفُسَنا وَأَنفُسَكُم ثُمَّ نَبتَهِل فَنَجعَل لَعنَتَ اللَّهِ عَلَى الكاذِبينَ(آل‌عمران/۶۱) در این آیه امیرالمؤمنین نفس اعلام شده است. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
﴿۲۴ذیحجه‌روزِ مباهله﴾ ✨🔸✨🔶✨🔸 روزِ مباهله رسید دوباره رحمت حق به مسلمین میباره 🌷 باید که بچه‌شیعه‌ی مسلمون دست بزنه شادی کنه فراوون 🍃 قِصّه‌شو‌ من‌میگم واسه عزیزان تا که‌ باشن خوشحال‌وشاد و خندان 🌷 یه شهری بود به اسمِ شهرِ نَجْران مسیحی بودن نبودن مسلمان 🍃 یه نامه داد رسولِ با محبت به اون مسیحیا زِ رویِ رحمت 🌷 دعوتشون نمود باعشق و اِکرام به دینِ‌مهربونی‌ دینِ اسلام 🍃 گفتن که ما قبول نداریم این کار اسلام و پیغمبرو کردن اِنکار 🌷 فرمود خدا بیا و خیلی راحت مُباهِلِه بِکُن با این جماعت 🍃 یعنی که این«مسیحیایِ‌نجران» بیان همه به همرهِ عزیزان 🌷 تو‌هم‌بیاور باخودت‌جانِ خود همراهِ فرزند و عزیزانِ خود 🍃 بگین بمونه حق‌و با‌ یه‌ نفرین بمیره‌هرکی باشه باطلُ‌الدین 🌷 ذیحجه‌‌بود و روزِبیست‌وچارم روزِ‌ قرارشون‌ به پیشِ مردم 🍃 روزِ مُباهِلِه رسید و آنها دیدن‌ که اومده پیمبرِ‌ما 🌷 دستِ‌امام‌حسن‌به‌دستِ‌اوهست دستِ‌حسین‌‌رو‌هم‌گرفته‌در دست 🌷 آورده پیغمبرِ ما به همرا حضرتِ مرتضیٰ علی و زهرا 🍃 جانِ‌ پیمبرِ‌ خدا‌ علی‌ بود که برتمامِ‌مومنین‌ولی بود 🌷 مسیحیا وقتیکه‌دیدن احمد فقط با اهلِ خانواده آمد 🍃 اونها که‌بودن اهلِ‌علم‌ و آگاه ترسیدن از مباهله به ناگاه 🌷 وقتی دیدن این پنج تا نورِ زیبا خوب میشه دید‌ توو چهره‌شون خدارا 🍃 ایمان آوردن همگی‌ همانجا به دینِ اسلام وخدایِ یکتا 🌷🍃🌷🍃🌷 🌸🌼🍃🌼🌸 به احترامِ پنج تن همیشه حدیثِ باارزشی‌خونده‌میشه 🍃 فاطمه که عزیزترین نسائه اونه‌که محورِ حدیثْ کسائه روزِ مباهله حدیثِ‌کِسا شیعه‌ها میخونن به‌یادِ‌ مولا 🌷 دعا کنیم مسلمونا شب و روز باشیم تو کارهامون همیشه پیروز 🌸🌸🌼🌼 شاعر: سلمان آتشی 🌹🌹🌹🌹🌹 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 بیایید با هم دوست باشیم 🦗جیرجیرک و قورباغه 🐸 تازه با هم آشنا شده بودند. 🦗ملخ کوچولو هم پیش آنها آمد. آنها با او هم دوست شدند تا در برکه زندگی کنند. 🐟 ماهی هم که دوست قدیمی ماهی بود به آنها سلام کرد ... 🌼رده سنی:کودک 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
شعر کودکانه « خاتم بخشی » « داستان بخشیدن انگشتر به فقیر ، در رکوع نماز توسط حضرت علی (ع) و نزول آیه ولایت » رسید از راه و وارد شد به مسجد روزی مِسکینی نگاهی کرد و با غُصّه بگفت با لَحنِ غمگینی که آیا می شود پیدا جوانمردی و تَسکینی ؟ پیمبر رو به او فرمود به لَحنی خوش به شیرینی علی را آن سرِ مسجد سرِ سَجّاده می بینی ؟ چرا از باغِ لطفِ او گُلی را تو نِمی چینی به سمتِ او برو قطعاً محبت ها از او بینی به هنگامِ رکوع بخشید علی خاتم به مِسکینی که تو اینگونه بخشش را به هر جایی نمی بینی همان دَم آیه نازل شد علی را تو وَلی بینی ولایت ، حقِ او باشد به قرآنی که می بینی إِنّما وَلیُّکُمُ اللهُ و رَسولُهُ والَّذینَ ءَامَنوا الَّذینَ یُقِیمُونَ الصَّلوةَ و یُؤتُونَ الزَّکوة و هُم راکِعونَ ولیّ شما فقط خدا، پیامبر و مؤمنانی هستند که نماز را به پا می‌دارند و در رکوع، زکات می‌دهند. مائده/۵۵ شاعر : علیرضا قاسمی 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼ابراهیم و گنجشک نقل می کنند که وقتی حضرت ابراهیم (ع) را در آتش انداختند ایشان مشاهده کرد که گنجشکی مرتب بر فراز آتش پرواز می کند از او پرسید: ای پرنده چه کار می کنی پاسخ داد: در این نزدیکی چشمه آبی است و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و آن را روی آتش می ریزم. حضرت ابراهیم (ع) گفت: ولی حجم آتش در مقایسه آبی که تو می توانی بیاوری بسیار زیاد است و این آب فایده ای ندارد. پرنده پاسخ داد: می دانم ولی من به تکلیفم عمل می کنم و می خواهم اگر روز قیامت از من سوال شد روزی که پیامبر خدا در آتش بود تو چه کار کردی، بگویم هر آن چه می توانستم انجام دادم... ...بعد از جواب دادن به ابراهیم(علیه السلام) گنجشک با خودش فکر کرد:" حتما ابراهیم می دانست که من با چه قصدی، این کار را انجام می دهم؛ ولی با پرسیدن می خواست حجت تمام شود! خواست قلبش در این معرکه آتش آرام بگیرد". بعد از این فکر که به کسری از ثانیه از مغز کوچک کنجشگ گذر کرد؛ او دوباره به سمت چشمه رفت . دوباره منقار کوچک خود را از آب زلال چشمه پر کرد. چند بار همین اتفاق افتاد. چشمه... آتش... آتش...چشمه... دیگر بال های گنجشک طاقتی برای بال زدن نداشت! با توان کمی که داشت، سعی می کرد؛ باز هم یک بار دیگر، به سمت چشمه برود و آب را در منقار بگیرد و روی آتش بزرگ کفر بریزد. در آخرین بار که با سختی بال می زد؛ وقتی هنوز بالای آتش بزرگ بود، دیگر توانش تمام شد و کمی ، فقط کمی، ارتفاعش کم شد. هنوز از روی آتش بزرگ رد نشده بود . به خاطر همین چندتا از پرهایش شروع به سوختن کرد. درد زیادی را در بالش احساس می کرد. اما سعی کرد با سریع تر بال زدن، آتش را خاموش کند.کمی از بالش سوخته بود و بوی گوشت سوخته به مشامش می رسید؛ ولی گنجشک به این سختی ها اهمیتی نمی داد! برای او انجام ظیفه اش مهم تر بود! با تمام سختی ای که داشت یک بار دیگر به سمت چشمه رفت و باز هم به اندازه یک منقار آب برداشت. داشت به پاهای کم رمقش فشار می آورد که بلند شود و پرواز را شروع کند؛ تا بتواند اوج بگیرد و آب را بر روی آتش عظیم بریزد. اما دیگر توانش به او اجازه نداد. گنجشک با پرهای سوخته و منقاری که دیگر نمی توانست آب را نگه دارد؛ به صورت بر زمین خورد! منقارش تیر کشید. بال های سوخته اش هم درد زیادی داشت؛ ولی هیچ دردی برایش از این سخت تر نبود که ابراهیم اش در آتش بسوزد! همین طور به آتش در حال زبانه کشیدن نگاه می کرد و اشک از گوشه چشمان کوچکش سرازیر بود. با نگاه بی رمقش در بین آتش به دنبال ابراهیم بود تا شاید بتواند در آخرین لحظه های حیات کوتاهش باز هم ولی خدا را ببیند! گنجشک نگران و نیمه جان به سمت آتش نگاه می کرد. کم کم چشم هایش بسته می شدند که ناگهان نسیم خنکی وزید! - آه خدایا چه نسیم ملایمی! چه قدر زیباست که چشمهایم را باز کنم و خود را در بهشت تو ببینم! با همین خیال گنجشک چشمان خود را باز کرد و به یکباره در مقابل چشمان خود زیباترین باغی را که تا به حال می توانست ببیند؛ دید! باغی که از تمام تصورات گنجشک کوچک زیباتر بود! _خدای مهربان من یعنی من در بهشتم؟ همین سوال باعث شد که برای پرواز تکانی به خود بدهد! اما درد...درد... _آآه... در بهشت که درد نیست! با کمی دقت متوجه شد که تمام چوب هایی که تا لحظه ای قبل، خود هیزم آتش کفر بودند، تبدیل به این باغ زیبا شده بودند و اینجا همان معرکه آتش کفر است! _ابراهیم! ابراهیم کجاست؟ به دنبال خلیل خدا گشت و او را سلامت دید؛ که سراسیمه از آتش بیرون آمده و به سمت گنجشک می آید. ابراهیم(علیه السلام) گنجشگ کوچک نیمه جان را بر روی دستان خود بلند کرد. چشمان گریان ابراهیم، گنجشک کوچک نیمه سوخته را تماشا می کرد و لبخندی مهربان بر لب های خلیل خدا بود. گنجشک که دیگر توانی برای ماندن نداشت با آوازی محزون این طور خواند: بشکست اگر دل من به فدای چشم مستت سر خم می سلامت شکند اگر سبویی 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
👆سلام به تمامی اعضای محترم کانال طبق داستانی که بالا آوردیم،حضور تک تک ما و انتخاب فردی شایسته جهت تصدی ریاست جمهوری وظیفه ای بر عهده ماست که انشاالله با حضور در انتخابات و انتخاب انسانی دلسوز،کاربلد،معتمد به توان داخلی و ... و همچنین تشویق دیگران جهت حضور و انتخاب این فرد لایق آینده خوبی برای فرزندانمان رقم بزنیم. انتخاب آینده بهتر فرزندان این سرزمین با شماست.
چرا زنبوها وز وز میکنند؟.pdf
1.49M
🌼پی دی اف 🌼عنوان:چرا زنبورها وز وز میکنند بازنویسی:مصیب شیرانی 🐝🍯🐝🍯🐝🍯🐝 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
سوسکی خانم کجا میری؟ یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود ،گوشه ی یک مزرعه ی سبز و قشنگ خاله عنکبوت با شاگردش سوسکی خانم نشسته بود. چه کار می کرد؟ برای همسایه ها لباس می بافت. لباس های رنگ و وارنگ ،خیلی قشنگ. یکی زرد، یکی سبز، یکی به رنگ گلها و یکی به رنگ دریا. روز ها کار خاله عنکبوت و سوسکی خانم همین بود.با نخهای پشمی و رنگارنگ لباس می بافتند و آواز می خواندند: نشسته ایم با شادی       دوباره توی خانه لباس نو می بافیم       دوباره دانه،  دانه یکی به رنگ دریا      یکی به رنگ صحرا زرد و سفید و قرمز     رنگ لباس گل ها اما یک روز گلوله های پشمی خاله عنکبوت تمام شد. خاله عنکبوت به شاگردش سوسکی خانم گفت:سوسکی جانم ، مهربانم، زود تر راه بیفت و برو نخهای پشمی بگیر و بیاور. سوسکی خانم بدون این که از خاله عنکبوت بپرسد کجا بروم و از چه کسی بگیرم ، راه افتاد ورفت. سوسکی خانم وسط راه رسیده بود که یک دفعه یادش امد از خاله عنکبوت نپرسیده است کجا برود. از چه کسی پشم بگیرد. سوسکی خانم با خودش گفت:طوری نیست ، در می زنم. به هر کسی رسیدم می پرسم. سوسکی خانم رفت و رفت به یک خانه رسید. جلو رفت و در زد. تقو تق تق یک نفر جواب داد: کی هستی؟ سوسکی خانم گفت: ای تو که پشت دری پشم تنت فرفری پشم قشنگم بده از همه رنگم بده اما کسی که در را باز کرد یک مرغ بود. خانم مرغه گفت: قد قد قدا! شما کجا؟ اینجا کجا؟سوسکی خانم جان نگاه کن من اصلا پشم ندارم. پر دارم نمی توانم به تو نخههای پشمی بدهم. باید بروی جای دیگر. سوسکی خانم از مرغه خدا حافظی کرد و رفت تا به یک خانه ی دیگر رسید. به در کوبید. تق تق تق یک نفر از پشت در جواب داد:بله بفرما کی هستید؟ سوسکی خانم جواب داد: ای که تو پشت دری پشم تنت فرفری پشم قشنگم بده از همه رنگم بده ولی کسی که در را باز کرد، گاو بزرگ مزرعه بود. سوسکی خانم را دید. خندید و گفت:سوسکی خانم جان نگاه کن. من یک پوست کلفت دارم. پشم ندارم. من نمی توانم به شما نخ های پشمی بدهم. سوسکی خانم از گاو هم خدا حافظی کرد . رفت و رفت و رفت تا به یک خانه ی دیگر رسید. در را کوبید تق تق تق کسی پشت در بود. جواب داد: آمدم کی هستی؟ سوسکی خانم باز گفت: ای تو که پشت دری پشم تنت فرفری پشم قشنگم بده از همه رنگم بده اما کسی که در را باز کرد یک گربه ی خواب الود بود. گربه خمیازه ای کشید و گفت: سوسکی خانم جان، نگاه کن. من روی بدنم مو دارم.پشم ندارم من نمی توانم به تو نخهای رنگی بدهم. سوسکی خانم با این که خسته بود، باز راه افتاد رفت و رفت ورفت.خسته که شد روی یک سنگ بزرگ نشست  آهسته گریه کرد. یک دفعه از زیر سنگ بزرگ یک نفر سرش را بیرون آورد. سوسکی خانم ترسید. از روی سنگ پایین پرید. کسی که سرش را از زیر سنگ بیرون آورده بود گفت: نترس،نترس من یک لاک پشت هستم تو کجا می روی؟ این جا چه کار می کنی؟ سوسکی گفت: آمدم پشم بخرم،برای خاله عنکبوت ببرم. شما نخ های پشمی دارید به من بدهید؟ لاک پشت گفت:من فقط روی بدنم این سنگ بزرگ را دارم. پشم ندارم. نمی توانم به تو پشم بدهم. برو شاید آن طرف مزرعه بتوانی پشم پیدا کنی. سوسکی خانم هم خسته هم غصه دار می خواست دست خالی پیش خاله عنکبوت برگردد ولی خجالت می کشید تازه اگر دست خالی برمی گشت هم خودش و هم خاله عنکبوت بی کار می شدند. چون نخ های پشمی نداشتند که لباس ببافند. سوسکی خانم داشت فکر می کرد و راه میرفت که میان علف ها چشمش به یک نفر افتاد که علف می خورد. جلو رفت خوب نگاه کرد کسی که علف می خورد پشم داشت آن هم چه پشم هایی، سفید و قشنگ و فرفری. سوسکی خانم با شادی جلو دوید و گفت: ای که علف می خوری پشم تنت فرفری پشم قشنگم بده از همه رنگم بده تا ببرم به خانه لباس نو ببافم از آن ها دانه دانه کسی که میان علف ها بود کسی نبود جز گوسفند سفید مزرعه. گوسفند سفید نزدیک سوسکی خانم امد به او نگاه کرد ولی نگفت من نخ های پشمی ندارم. خندید و گفت: بفرما خوش آمدید به این جا خانه در این جا دارم پشم های زیبا دارم یکی به رنگ آب است یکی به رنگ آفتاب یکی به رنگ گل ها یکی به رنگ مهتاب حالا بگویید از کدام یکی می خواهید؟ سوسکی خانم گفت: از همه رنگ می خوام. از پشم های خیلی قشنگ می خواهم. گوسفند از پشم های رنگارنگی که توی خانه داشت به سوسکی خانم داد. سوسکی خانم خوشحال پیش خاله عنکبوت برگشت. خاله عنکبوت گفت: دست سوسکی خانم درد نکنه سوسکی خانم هم گفت: دست آقا گوسفند هم درد کنه. بعد دوتایی نشستند بافتند و آواز خواندند. می نشینیم با شادی دوباره توی خانه لباس نو میبافیم دوباره دانه دانه یکی به رنگ دریا یکی به رنگ صحرا زرد و سفید و قرمز رنگ لباس گل ها 🌸🌸🌸🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
20.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♡●﷽●♡ 🕊°┈┈••✿❣✿••┈┈°🕊 دعوت بچه های باغملک برای شرکت در انتخابات😍 🌸🌸🌼🌸🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🦀🦀 قزل قرمزی و خرچنگ 🦀🦀 💐 در رودخانه ي پر آب و قشنگي ،ماهي هاي جور واجور و رنگارنگي زندگي مي کردند . يکي بزرگ يکي کوچک ، يکي باريک يکي پهن .بين اين همه ماهي ، ماهي کوچولويي بود که روي پوست قرمزش خال هاي سياه داشت .اسم اين ماهي « قزل قرمزي »بود .قزل قرمزي مهربان بود و دلش مي خواست که با همه دوست باشد ،اما مادر و پدرش زياد راضي نبودند که او پيش خرچنگ بزرگ برود . 💐 آنها مي گفتند :«خرچنگ بزرگ نمي تواند دوست تو باشد ، چون خيلي بد اخلاق و عصباني است و اگرجلوي خانه اش شنا کني ممکن است با چنگک هاي تيزش دم تو را ببرد ».با اين حال قزل قرمزي هر روز صبح از جلوي خانه ي خرچنگ بزرگ مي گذشت و به او سلام مي کرد . خرچنگ برگ هم عصباني مي شد و مي گفت :«چه طور جرات کردي اين دور و برها بيايي ؟ از اين نمي ترسي که دمت را ببرم و ديگر نتواني شنا کني ؟ » قزل قرمزي هم مي خنديد و مي گفت :«نه ...تو دوست من هستي براي چي بايد از تو بترسم ؟ » 💐 خرچنگ بزرگ هم عصباني تر مي شد و چنگک هايش را چق وچق به هم مي زد و مي گفت :«من دلم نمي خواهد با کسي دوست باشم تو هم برو و من را تنها بگذار !» 💐 يک روز صبح ،خرچنگ بزرگ تنها توي خانه اش نشسته بود و مثل هميشه منتظر بود که صداي سلام قزل قرمزي را بشنود ، اما آن روز از قزل قرمزي خبري نشد .خرچنگ که حسابي تعجب کرده بود؛ از خانه اش بيرون آمد و به دور و بر خانه نگاهي انداخت ، اما خبري نبود ، او لبخندي زد و گفت : « خوب شد حتما قزل قرمزي فهميد که دوستي با من هيچ فايده اي ندارد ...»اما در همين موقع صدايي شنيد . 💐 اين صداي مادر قزل قرمزي بود که کمک مي خواست .خرچنگ خودش را پيش مادر قزل قرمزي رساند . مادر با ديدن او ترسيد و کمي عقب رفت .خرچنگ بزرگ چنگک هايش را چق چق به هم کوبيد و گفت :«چي شده ، چه اتفاقي افتاده ؟ » مادر گريه کرد و گفت :« قزل قرمزي ...قزل قرمزي تو دام ماهي گير افتاده ... » خرچنگ بزرگ ايستاد و کمي فکر کرد و گفت:«راستش را بخواهي من عادت کرده بودم که صداي سلام او را هر روز صبح بشنوم .پس بايد به او کمک کنم .به من بگو تور ماهي گير کجاست ؟» 💐 خرچنگ نزديک شد و به قزل قرمزي گفت :«ماهي نترس ، من آمده ام اين بار به جاي اين که با چنگک هاي تيزم دمت را ببرم ، تور ماهي گير را پاره کنم .»و بعد آن قدر سعي کرد تا موفق شد ، تور را پاره کند . 💐 حالا خرچنگ بزرگ ديگر تنهايي را دوست ندارد .او به همه کمک مي کند و هر روز دوستان بيشتري پيدا مي کند .ماهي هاي آن رودخانه از خرچنگ بزرگ نمي ترسند .قزل قرمزي هم از اين که نترسيد و راهي براي دوستي پيدا کرد ، خوش حال است . ⭕️كپی و ارسال مطالب فقط به صورت فوروارد مجاز است و ارسال مطالب بدون ذکر نام کانال جنبه حق الناس دارد. _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ ✅ كانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لطفا مارا به دوستان خود معرفی نمایید👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🔸شعر این‌جمعه باحضورخود سنگِ تمام میذاریم به یاد شهدا برای بالندگی کشور 🌸🌼🍃🌼🌸 🌸به تک‌تکِ شهیدامون 🌱ما احــتـرام مـــیذاریــم 🌸به پای صندوقای رأی 🌱بــا افـــتخـــار مــــی‌آییـم 🌸🍃 🌸با انتخابِ خوبــمـون 🌱آزاد و سر بلـندیـم 🌸راهِ نــفــوذِ دشـمنـان 🌱با رأیِ‌خود می‌بندیم 🌸🍃 🌸ما وارثِ دویست هزار 🌱شـــهیـدِ جــان نــثــاریم 🌸این‌جمعه با حضورِ خود 🌱ســنـگِ تـمـوم‌مـی‌ذاریـــم 🌸🍃 🌸ما بـهتر از ملتِ خود 🌱توو این جهان نداریم 🌸ایشاالله تاوقتِ‌ ظهور 🌱قـــــوی و بـــرقــراریـــم 🌸🍃 🌸پونزده تیرماه‌ که بـیـاد 🌱بــــــا افـــتخـار مـــی‌آیـــیـم 🌸با بـــــرگِ رأیــمـون بــــازم 🌱یـه دسـتـه گـل میکاریم 🌸🌼🍃🌼🌸 شاعر :سلمان آتشی 🌸🌸🌼🌸🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼امام باقر علیه السلام و مرد مسیحی امام باقر محمد بن على بن الحسين عليه السلام لقبش «باقر» است. باقر یعنی شکافنده به آن حضرت باقرالعلوم» میگفتند یعنی شکافنده دانشها. مردی مسیحی به صورت سخريه و استهزاء، کلمه «باقر» را تصحیف کرد به کلمه «بقر» یعنی گاو به آن حضرت گفت: «انت بقر» یعنی تو گاوی. امام بدون آنکه از خود ناراحتی نشان بدهد و اظهار عصبانیت کند با کمال سادگی گفت «نه من بقر نیستم، من باقرم. مسیحی: تو پسر زنی هستی که آشپز بود. شغلش این بود عار و ننگی محسوب نمیشود. مسیحی:مادرت سیاه و بیشرم و بدزبان بود امام:اگر این نسبتها که به مادرم میدهی راست است خداوند او را بیامرزد و از گناهش بگذرد و اگر دروغ است از گناه تو بگذرد که دروغ و افترا بستی. مشاهده این همه حلم از مردی که قادر بود همه گونه موجبات آزار یک مرد خارج از دین اسلام را فراهم آورد، کافی بود که انقلابی در روحیه مرد مسیحی ایجاد نماید و او را به سوی اسلام بکشاند. مرد مسیحی بعدا مسلمان شد. ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🔸شعر ﴿ نزول آیه ولایت ﴾ بخشیدن انگشتر به فقیر در نماز 🌸🌼🍃🌼🌸 گشت وارد در مدینه یک فقیر خسته بود و ناتوان آن مردِ پیر سوی مسجد آمد و وقت نماز پیشِ مردم کرد اظهارِ نیاز پاسخِ عجز و نیازِ آن فقیر داد تنها حضرتِ مولا امیر در رکوعِ یک نماز مستحب هدیه شد آماده با رسمِ ادب برد دستِ نازنیش سوی او تا بگیرد خاتمش بی گفتگو تا گرفت آن خاتم از مولا علی آیه‌ نازل شد در اوصافِ ولی مؤمنین تنها منم مولایتان بعدِ من مولا رسولِ‌انس و جان بعدِ او مولا فقط باشد امیر آنکه داد انگشترِ خود بر فقیر پس چنین فرمود رب العالمین هست تنها یک امیرالمومنین «اِنّما» نازل شده در وصف او از درِ مولا علی عزت بجو 🌸🌼🍃🌼🌸 إِنّما وَلیُّکُمُ اللهُ و رَسولُهُ والَّذینَ ءَامَنوا الَّذینَ یُقِیمُونَ الصَّلوةَ و یُؤتُونَ الزَّکوة و هُم راکِعونَ ولیّ شما فقط خدا، پیامبر و مؤمنانی هستند که نماز را به پا می‌دارند و در رکوع، زکات می‌دهند. مائده۵۵ شاعر : سلمان آتشی ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
لامبالی نظر بده021207.pdf
2.02M
👆 🌼پی دی اف 🌸عنوان: لامبانی نظر بده 🍃 نویسنده:آرمینه آرمین 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 کانال تربیتی کودکانه👇 @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حاج مهدی سماواتی تمام ثواب نفس زدن‌هام برای سیدالشهداء رو تقسیم میکنم بین کسانی که..... ♻️کامل ببینید صحبتهای این مداح اهل بیت رو و منتشر کنید♻️ 🌸آینده کودکان را بهتر بسازیم🌸 🌸👈عضوشوید👉🌸