eitaa logo
قصه های کودکانه
33.8هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
908 ویدیو
319 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸علی کوچولو و شجاعت در گفتن اشتباه در تعطیلات آخر هفته علی کوچولو همراه خواهرش سارا و پدر مادرشون به دیدن مادربزرگشون رفتن که توی یک مزرعه زندگی میکرد. مادربزرگ علی یک تیرکمون بهش داد تا بره توی مزرعه و باهاش بازی کنه. علی کوچولو خیلی خوشحال شد و دوید توی مزرعه تا حسابی بازی کنه، اما وسط بازی یکی از تیرهاش اشتباهی خورد به اردک خوشگلی که مادربزرگش خیلی دوسش داشت، اردک بیچاره مرد. علی کوچولو که حسابی ترسیده بود اردک رو برداشت و برد یه جایی پشت باغچه قایم کرد. وقتی رویش رو برگردوند تا بره به ادامه بازیش برسه دید که خواهرش سارا تمام مدت داشته نگاهش میکرده، اما هیچی به علی نگفت و رفت. فردا ظهر مادربزرگ از سارا خواست تا توی آماده کردن سفره ی نهار بهش کمک کنه، سارا نگاهی به علی کرد و گفت مادربزرگ علی به من گفت که از امروز تصمیم گرفته تو کارهای خونه به شما کمک کنه. بعد هم زیرلب به علی گفت: جریان اردک رو یادته. علی کوچولو هم دوید و تمام بساط ناهار رو با کمک مادربزرگش فراهم کرد. عصر همون روز پدربزرگ به علی و سارا گفت که میخواهد اونها رو به نزدیک دریاچه ببره تا باهم ماهیگیری کنن. اما مادربزرگ گفت که برای پختن شام روی کمک سارا حساب کرده است. سارا سریع جواب داد که مادربزرگ نگران نباش چون علی قراره بمونه و بهت کمک کنه. علی کوچولو در همه ی کارها به مادربزرگش کمک میکرد و هم کارهای خودش و هم کارهای سارا رو انجام میداد. تا اینکه واقعا خسته شد و تصمیم گرفت حقیقت رو به مادربزرگش بگه. اما در کمال تعجب دید که مادربزرگش با لبخندی اونو بغل کرد و گفت: علی عزیزم من اون روز پشت پنجره بودم و دیدم که چه اتفاقی افتاد. متوجه شدم که تو عمدا اینکار رو نکردی و به همین خاطر بخشیدمت. اما منتظر بودم زودتر از این بیای و حقیقت رو به من بگی. نباید اجازه میدادی خواهرت بخاطر یک اشتباه به تو زور بگه و از تو سوء استفاده‌ کنه. باید قوی باشی و همیشه سعی کنی که دیگه اشتباهات رو تکرارشون نکنی. اما این رو بدون پیش هرکسی و هرجایی به اشتباهاتت اعتراف نکنی، چون دیگران از اون اعتراف تو به ضرر خودت استفاده می کنند. 🦋🌼🌸🦋 ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
ماجرای قورباغه سبز_صدای اصلی_56392-mc.mp3
4.7M
🐸ماجرای قورباغه سبز قورباغه سبزی کنار برکه ایی با دوستانش زندگی می کرد. یک روز وقتی قورباغه کوچولو داشت توی جنگل راه می رفت بلوطی توی سرش خورد و قورباغه که سرش کمی درد گرفته بود داد زد فرار کنید که یک حیوان خطرناک به جنگل آمده است. حیوانات که حرف او را باور کرده بودند شروع کردند به فرار کردن و دویدن... 🌸🌸🌼🌸🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جیرجیرک ها یکی بود یکی نبود دختری مهربان با نام یلدادر یک خانە کنار پدر ومادرش زندگی می کرد در نزدیکی خانەی یلدا یک پارک جود داشت پارکی پراز وسایل بازی . خلاصە این پارک کلی پلە هم داشت یلداهروقت می رفت پارک ارام و یواش ازپلە ها بالا می رفت تا ازآن بالا پارک را خوب تماشا کنند یک روز کە داشت پلە هارا می شمارد و بالا می رفت یک صدای شنید جیر...جیر....جیر... یلدا اطرافش را خوب تماشا کرد . اما چیزی ندید بازم صدا بە گوشش رسید جیر....جیر... صدا از سوراخی در پلە های پارک بود خم شد داخل راخوب تماشاکرد چند تا جیر جیر کە جشن عروسی دوتا جیر جیرک را گرفتەبودند و چندتا جیر جیرک دست هم را گرفتە بودند و می چرخیدند وجیر جیر می کردند یلدا خوشحال شد رفت یک گل کوچک وزیبا آورد و وازسوراخ پلە ها به داخل انداخت جیر جیرک ها کلی خوشحال شدند وباجیر جیر از یلدا تشکر کردند. ازآن روز بە بعد یلدا هروقت به پارک می رفت از سواخ پلە بە جیر جیرک ها سلام می کرد وبرایشان دست تکان می داد نویسندە: فاطمە جلالی فراهانی بازنویسی: رنگین دهقان 🦋🌼🌸🦋👦 ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🦋🌼🌸🦋👦 یه دوست دانا دارم خیلی تواناست صبور وخوش زبونه قشنگ و خواناست همه چیز رو می دونه هرچه که باشه آروم وبی صدا است در فکر جاشه او دوستی مهربونه هیچ کي مثلش نیست اگر او با تو باشه نمرت می شه بیست اگر آن را بخوانی یه کار عالیست حالا بگو عزیزم نام دوستم چیست 🦋🌼🌸🦋 ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
روزی روزگاری… در یک بیابان شتری زندگی می‌کرد که با شترهای دیگر فرق داشت. فرق او این بود که لنگ‌لنگان راه می‌رفت. شتر قصه‌ی ما یک روز دید که توی صحرا جنب و جوشی به پا شده. از دیگران پرسید: «چه خبر است؟» یکی از شترها گفت: «قرار است مسابقه‌ی دو برگزار شود.» شتر لنگ اصلاً فکر نکرد که نمی‌تواند در مسابقه شرکت کند. برای همین رفت تا اسمش را برای مسابقه بنویسد. دوستان شتر لنگ وقتی دیدند او هم می‌خواهد در مسابقه شرکت کند، خیلی تعجب کردند. شتر لنگ که تعجب آن‌ها را دید گفت: «چه اشکالی دارد؟ چرا این طوری به من نگاه می‌کنید؟ مطمئن باشید من دونده‌ای چابک و قوی هستم و مسابقه را می‌برم.» دوستان شتر می‌ترسیدند در مسابقه به او آسیبی برسد. بالاخره روز مسابقه فرا رسید. همه‌ی شرکت‌کننده‌ها سر جای خود قرار گرفتند؛ اما همین که چشمشان به شتر لنگ افتاد، او را مسخره کردند. ولی شتر لنگ با خونسردی و با لبخند در جواب آن‌ها گفت: «پایان مسابقه معلوم می‌شود که چه کسی از همه بهتر است، عجله نکنید!» سه، دو، یک… همه شترها مثل برق شروع به دویدن کردند. شتر لنگ آخر همه، لنگ‌لنگان می‌دوید. شترها باید از یک تپه بالا می‌رفتند و برمی‌گشتند. مسیر مسابقه خیلی طولانی بود، همه‌ی شترها خسته شده بودند. شترهای جوان‌تر با سرعت زیاد از تپه بالا رفتند؛ اما آن‌ها هم خسته شدند. بعضی از شترها هم از شدت خستگی روی زمین افتادند. اما شتر لنگ آرام آرام، به راه خود ادامه داد. شتر لنگ به هر زحمتی بود خود را به بالای تپه رساند و وقتی از شیب تپه سرازیر شد، تازه شترهای خسته‌ای که مشغول استراحت کردن بودند، متوجه او شدند و تلاش کردند تا به او برسند؛ ولی توانی در خود نمی‌دیدند. برای همین در ناباوری دیدند که شتر لنگ زودتر از همه به خط پایان رسید و برنده شد! 🦋🌼🌸🦋👦 ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قویترین قورباغه برکه_صدای اصلی_56402-mc.mp3
4.81M
🐸 قوی ترین قورباغه برکه 🌸یک روز که آقا قورباغه توی آینه خودش را دید با خودش گفت: من باید قویترین حیوان جنگل بشم. به همین خاطر راه افتاد به سمت جنگل 🌸🌸🌼🌸🌸 🍃کانال تربیتی کودک👇 https://eitaa.com/joinchat/2683174928C8bc96844d4 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 @Ghesehayekoodakane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋🌼🌸🦋👦 شیر بخورید مفیده مانند برف سفیده کاملتر از این غذا کس ندیده تا حالا شیر بخوریم سیر میشیم قوی مثل شیر میشیم هر روز اگه بنوشیم هیچوقت مریض نمیشیم 🦋🌼🌸🦋 ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🦋🌼🌸🦋👦 یکی دیگر از قصه های زیبای کودکانه که دنیای حیوانات را برای کودکان متصور می شود, قصه گربه و روباه است. این قصه به کودکان آموزش می دهد داشتن یک مهارت قوی بهتر از داشتن هزاران مهارت کوچک و ضعیف می باشد.و همچنین غرور باعث شکست می شود. گربه اي به روباهي رسيد .گربه كه فكر مي كرد روباه حيوان باهوش و زرنگي است ، به او سلام كرد و گفت : حالتان چطور است ؟ روباه مغرور نگاهي به گربه كرد و گفت : اي بيچاره ! شكارچي موش ! چطور جرات كردي و از من احوالپرسي مي كني ؟ اصلا تو چقدر معلومات داري ؟ چند تا هنر داري ؟ گربه با خجالت گفت : من فقط يك هنر دارم. روباه پرسيد : چه هنري ؟ گربه گفت : وقتي سگها دنبالم مي كنند ، مي توانم روي درخت بپرم و جانم را نجات بدهم . روباه خنديد و گفت : فقط همين ؟ ولي من صد هنر دارم . دلم برايت مي سوزد و مي خواهم به تو ياد بدهم كه چطور بايد با سگ ها برخورد كني. در اين لحظه يك شكارچي با سگ هايش رسيد . گربه فوري از درخت بالا رفت و فرياد زد عجله كن آقا روباه . تا روباه خواست كاري كنه ، سگ ها او را گرفتند. گربه فرياد زد : آقا روباه شما با صد هنر اسير شديد ؟ اگر مثل من فقط يك هنر داشتيد و اين قدر مغرور نمي شديد ، الان اسير نمي شديد. 🦋🌼🌸🦋 ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
خاله سرما_صدای اصلی_500358-mc.mp3
4.82M
❄️خاله سرما «سحر» و «ستاره» دو تا دوست خوب و مهربون بودن. هر روز یه زیرانداز گوشه حیاط پهن میکردن و با اسباب بازی هاشون بازی می کردن. یه روز سحر میرفت خونه ی ستاره و یه روز هم ستاره... 🌼کودکان با شنیدن این داستان یاد میگیرند هر فصلی که خداوند آفریده، ویژگی های خاص خودش رو داره و بودن هرکدوم از این فصلها برای ما و موجودات دیگه لازم و ضروریه. 🌸🌸🌼🌸🌸 🍃کانال تربیتی کودک👇 https://eitaa.com/joinchat/2683174928C8bc96844d4 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 @Ghesehayekoodakane
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود. در جنگلی بزرگ و زیبا حیوانات زیادی زندگی می کردند. همه ی حیوانات جنگل با هم مهربان بودند، ولی سه تای آن ها پنگوئن و آهو و میمون سال های زیادی بود که  با  هم  دوست بودند. 🐧🐒 یک روز پنگوئن و آهو یه عالمه میوه پیدا کردند و تصمیم گرفتند آن را قایم کنند و به کسی نگویند. در راه آن ها میمون را می بینند، میمون که خوشحالی آن ها را دید از آن ها دلیلش را پرسید. آن ها به او گفتند که نمی توانند بگویند و این که این یک راز است. اما میمون از آن ها خواست که به او اعتماد کنند. آن ها هم در مورد میوه همه چیز را گفتند. 🍏🍎🍊🍋🍌🍇🍒 وقتی آهو و پنگوئن و میمون به روستا رسیدند، میمون قولش را فراموش کرد و راز را به همه گفت. وقتی پنگوئن و  آهو به جایی که میوه ها را پنهان کرده بودند رفتند، دیدند که همه ی حیوانات جنگل به آن جا آمده اند و تمام میوه ها را خورده اند.😕😠 🧀🍞🍪🌰 همان روز پنگوئن و آهو یک عالمه غذا پیدا کردند و دوباره همانند دفعه ی قبل میمون را دیدند. آن ها از دست او عصبانی بودند، چون به قولش عمل نکرده بود، به همین خاطر تصمیم گرفتند درس خوبی به میمون بدهند. 🐟🐠🐟🐠🐡 روز بعد آن ها به میمون گفتند که دریاچه ای پیدا کردند که پر از ماهی است و گرفتن ماهی از این دریاچه اصلاً زحمتی ندارد.  میمون دوباره به همه ی حیوانات جنگل خبر داد. روز بعد میمون دوباره پیش پنگوئن و آهو آمد اما این بار تمام بدنش پر از زخم بود.  میمون بیچاره بعد از این که در مورد دریاچه ی پر از ماهی به حیوانات گفته بود، همه ی حیوانات، حتی خرس قطبی هم به آن جا رفتند، اما چیزی پیدا نکردند. آن ها فکر کردند که میمون به آن ها دروغ گفته است، به همین خاطر میمون را دنبال کردند و او را  تا می توانستند زدند. از آن به بعد میمون فهمید که عمل کردن به قول بسیار مهم است و اگر می خواست دوستانش به او اعتماد کنند  باید به قولی که به آن ها می داد وفادار می ماند. 🐒 پنگوئن و آهو بار دیگر میمون را امتحان کردند، اما این بار دیگر میمون پرحرفی نکرد و به قولش عمل کرد و پنگوئن و آهو دوباره به دوست شان میمون اعتماد کردند و رازهایشان را با او در میان  می گذاشتند☺️ منبع :تبیان ترجمه: نعیمه درویشی 🦋🌼🌸🦋 ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
مداد قرمز من کجاست؟_صدای اصلی_502271-mc.mp3
4.2M
✏️مداد قرمز من کجاست 🍃رعنا کوچولو هروقت که میخواست نقاشی کنه اونقدر دنبال مدادرنگی هاش میگشت که خسته میشد. اون از وسایلش خوب مراقبت نمی‌کرد و اونا رو سر جاشون نمیذاشت. یه روز دوست رعنا کوچولو اومد خونه شون تا با اون نقاشی بکشه... 😊کودکان با شنیدن این داستان یاد میگیرند که بعد از استفاده کردن از وسایلشون اونها رو سر جاشون بگذارند و به نظم و ترتیب اهمیت بدهند. 🌼🍂🌸🍃🌼 🌸 کانال تربیت کودکانه 🌸 🌼👈عضوشوید👉🌼 🌼کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
هدایت شده از تبلیغات موقت
این کانال جزو معتبرترین هاست💯 💖یه مامان و سلیقه 💖 🍀کانالی تاسیس کرده که هم هم‌بچگونه ودرجه1داره👌 ❌ اینجا رو از دست ندین❌ ‼️فــــــــــــــروش همــــــــــکاری و تــــــــــــــــــــک‼️ ✅ارســــــــــــــــــــــــال رایــــــــــــــــــــــــــــــــگان✅ https://eitaa.com/joinchat/4130209936C2e9bc0b85e لینک کانال پیوستن فراموش نکنید ❌☝️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋🌼🌸🦋👦 1و1و1یکتاپرستی 2و2و2دوستی و راستی 3و3و3 سیمای نیکان 4و4و4 چهره ی پاکان 5و5و5 پند امامان 6و6و6 نور شهیدان 7و7و7 هوش و دیانت 8و8و8 همیشه وحدت 9و9و9 نور قران 10و10 و10 درس حکیمان ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼خداشناسی پیرزن روزی پیامبر اکرم (ص) با اصحاب خویش از کنار پیرزنی عبور کردند که با چرخ دستی نخ ریسی میکرد. از او پرسید: خدا را به چه دلیل شناختی؟ پیرزن دستش را که به دسته چرخ بود برداشت و چرخ ایستاد. پیرزن گفت: به این دلیل همچنان که این چرخ دستی نیاز دارد برای چرخیدن،چرخ عظیم جهان که همواره در گردش است را دستی مقتدر می گرداند. 🦋🌼🌸🦋 ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸نیش مار و زنبور یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. روزی زنبور و مار با هم بحثشان شد. مار گفت انسانها از ترس ظاهر خوفناک من می میرند نه به خاطر نیش زدنم. اما زنبور باور نکرد. مار برای اثبات حرفش با زنبور قراری گذاشت. آنها رفتند و رفتند تا رسیدند به چوپانی که در کنار درختی خوابیده بود، مار رو به زنبور کرد و گفت: «من او را می گزم و مخفی میشوم و تو در بالای سرش سر و صدا ایجاد کن و خود نمایی کن. مار نیش زد و زنبور شروع به پرواز کردن در بالای سر چوپان کرد. چوپان فورا از خواب پرید و گفت: «ای زنبور لعنتی و شروع به مکیدن جای نیش و تخلیه زهر کرد. مقداری دارو بر روی زخمش قرار داد و بعد از چند روز بهبودی یافت. مدتی بعد که باز چوپان در همان حالت بود مار و زنبور نقشه دیگری کشیدند. این بار زنبور نیش میزد و مار خودنمایی میکرد. این کار را کردند و چوپان از خواب پرید و همین که مار را دید از ترس پا به قرار گذاشت و به خاطر وحشت از مار دیگر زهر را تخلیه نکرد و ضمادی هم استفاده نکرد. چند روز بعد چوپان به خاطر ترس از مار و نیش زنبور مرد. 🦋🌼🌸🦋👦 ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
اسب سفید_صدای اصلی_502263-mc.mp3
5.93M
🌸اسب سفید 🌼سالها پیش یه اسب سفید زندگی میکرد. اون همیشه درحال سفر بود. اسب سفید خیلی مهربون بود و همیشه آماده ی کمک به دیگران بود . یه روز اسب سفید به یه مزرعه ی سرسبز رسید و تصمیم گرفت که چند روزی رو اونجا بمونه اون خیلی خسته شده بود... 🌸کودکان با شنیدن این داستان یاد میگیرن که مهربونی خیلی خوبه و کمک کردن به دیگران بسیار لذت بخشه 🌸🌸🌼🌸🌸 🍃کانال تربیتی کودک👇 https://eitaa.com/joinchat/2683174928C8bc96844d4 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 @Ghesehayekoodakane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋🌼🌸🦋👦 شعر دوازده امام کودکانه     اول امام علی (ع)                    هست جانشین نبی دوم امام حسن (ع)                   سرور هر مرد و زن سوم امام حسین (ع)              فدای او هر دو عین     چهارم امام سجاد (ع)               سجده می کردند زیاد پنجم امام باقر (ع)                   عالم بودند و طاهر     ششم امام صادق (ع)              راستگو و خیلی لایق    هفتم امام کاظم (ع)                خوشرو بودند و عالم هشتم امام رضا(ع)                 راضی به کار خدا    نهم امام جواد (ع)                    بخشنده و خوش نها دهم امام هادی(ع)                  راهنمای آزادی    یازدهم عسکری (ع )          دور و برش لشکری    آخر امام زمان (عج )     بیش از پدر مهربان 🦋🌼🌸🦋👦 ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸پیری مار و تدبیر او یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. آورده اند که ماری پیر شد و توان شکار کردن را از دست داد. از سرنوشت خود اندوهگین شد که بدون توان شکار کردن چگونه می تواند زندگی کنم؟ با آن که می‌دید که جوانی را نمی توان به دست آورد اما آرزو می کرد که ای کاش همین پیری نیز ماندنی بود. پس به کنار چشمه ای که در آن قورباغه های بسیاری زندگی می کردند و یک سلطان کامکار داشتند رفت و خود را مانند افسردگان و اندوه زدگان نشان داد . قورباغه ای از او دلیل اندوهش را پرسید مار گفت: «چرا اندوهگین نباشم که زنده بودن من در شکار کردن قورباغه بود اما امروز به یک بیماری دچار شده ام که اگر هم قورباغه ای شکار کنم نمی توانم آن را نگه داشته و بخورم. قورباغه پس از شنیدن این سخن به نزد حاکم رفت و مژده ی این کار را به او داد. سلطان مار را به نزد خود خواند و از او پرسید که چرا دچار این بیماری شده ایی؟ مار گفت: روزی میخواستم که یک قورباغه را شکار کنم ، قورباغه گریخت و خود را به خانه ی زاهدی انداخت. من او را تا خانه ی زاهد دنبال کردم .خانه تاریک بود و پس زاهد هم در خانه نشسته بود. من انگشت پسر را به گمان این که قورباغه است نیش زدم و او مرد. زاهد نیز مرا نفرین کرد و از خدا خواست تا خوار و کوچک شوم، به گونه ای که سلطان قورباغه ها بر پشت من نشیند و من توان خوردن هیچ قورباغه ای را نداشته باشم. سلطان قورباغه ها با شنیدن این سخن خوشحال شد و بر پشت مار نشست. سلطان با آن کار خود را بزرگ و نیرومند می پنداشت و بر دیگران فخر می فروخت . پس از گذشت چند روز مار به سلطان گفت: زندگانی سلطان دراز باد مرا نیرویی نیاز است که با آن زنده بمانم و در خدمت به تو روزگار را سپری کنم. سلطان گفت: درست می گویی هر روز دو قورباغه برایت آماده میکنم که بخوری» پس مار هر روز دو قورباغه میخورد و چون در این کاری که انجام میداد سودی میشناخت آن را دلیل خواری خود نمی پنداشت. 🦋🌼🌸🦋 ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4