eitaa logo
قصه های کودکانه
33.9هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
909 ویدیو
323 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
یك حمام داغ و دوست داشتنی.MP3
33.86M
🌸 یک حمام داغ و دوست داشتنی 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
ام البنین یعنی چه؟.MP3
32.22M
🖤ام البنین یعنی چه؟ 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
☘🐸 قورقوری 🐸☘ داستان زیبای بچه قورباغه که از بی آبی رودخانه ناراحته!!!!! با هم این داستان زیبا را بخوانیم... ‼️آن روز، قورقوری توی دلش یک عالم غصه داشت، چون که رودخانه آب نداشت. بچه قورقوری ها دلش را که نمی دیدند، فقط آوازش را می شنیدند. از این سنگ به آن سنگ می پریدند و بازی می کردند. قورقوری هم به آسمان نگاه می کرد. آن شب هم قورقوری توی دلش یک عالم غصه داشت، چون که رودخانه آب نداشت. بچه قورقوری ها دلش را که نمی دیدند، فقط آوازش را می شنیدند. چشمشان را بستند و لالا لالا خوابیدند. قورقوری به آسمان نگاه می کرد. فردا شد. ابرها آمدند. بارام بارام صدا کردند. اول چِک چِک، بعد شُر شُر باریدند. غصه ها از دلِ قورقوری رفتند. جایش یک عالم خوش حالی آمد. صورت گِردالی اش پر از شادی شد. قورقوری زیر شُرشُرِ باران دنبال بچه هایش دوید. از این سنگ به آن سنگ پرید. آواز خواند و صدایش به آسمان رسید. ╲\╭┓ ╭🐸☘ 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
درخت تنها و رود باریك .MP3
34.5M
🌳درخت تنها و رود باریک 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
اولین اصل ، در تنبیه کودکان این است که هرگز فرزندتان را در حضور نفر سوم تنبیه نکنید حتی اگر نفر سوم خواهر و برارش باشد . شرمندگی ،خجالت و تحقیر شدن یا باعث میشود فرزندتان طغیان کرده و برای اثبات خود با شما بجنگد ؛ یا او را تبدیل به کودکی مضطرب و خجالتی میکند. ╲\╭┓ ╭💜✨
‍ 🦝🌳قاقُم 🌳🦝 (حیوانی شبیه به راسو) یکی بود یکی نبود. یک روز زمستانی خیلی قشنگ که جنگل لباس سفیدش را به تن کرده بود، قاقُم کوچولو از لانه اش بیرون آمد. قاقُم کوچولو که برف ها را دید، خیلی خوشحال شد. او یک گوله برف درست کرد و شروع کرد به بازی کردن، اما اصلاً به او خوش نمی گذشت. چون دوستانش نبودند. همه ی دوستان قاقم کوچولو در فصل زمستان می خوابیدند و در فصل بهاربیدار می شدند. قاقم کوچولو با خودش گفت: چی کار کنم، اینجوری که خیلی حوصلم سر می ره؟ بهتره برم و چند تا از دوستام مثل جوجه تیغی و سنجاب خانم رو بیدار کنم. قاقم کوچولو رفت تا دوستانش را بیدار کند اما نتوانست آن ها را پیدا کند. قاقم کوچولو گفت: خب، حالا که همه ی حیوونای جنگل حتی هکتور خرسه هم خوابه من می تونم از این فرصت استفاده کنم و یه کمی اونو اذیت کنم. قاقُم کوچولو یواشکی به پوزه ی هکتور خرسه نزدیک شد و داخل اون فوت کرد. هکتور خرسه بیدار نشد، اما یک خر خر بلند از روی عصبانیت کرد که قاقُم کوچولو از ترس سفید شد و پا به فرار گذاشت. چند روزی گذشته ولی پوست قاقم کوچولو هنوز سفیده و تغییری نکرده. قاقم کوچولو فهمیده از وقتی که پوستش سفید شده دیگر روباه ها و گرگ ها نمی توانند او را پیدا کنند و بخورند. به خاطرهمین رنگ قاقُم ها در فصل زمستان همیشه سفید است و آن ها این رنگ را خیلی دوست دارند. ╲\╭┓ ╭🦝🌳 ┗╯\╲ 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
‍ 🐝🐸دستا بالا با خنده🐸🐝 دستا بالا با خنده انگشتا باز و بسته نگاه کنین ببینیم کی خوشحاله کی خسته دستا پایین پاها باز برو جلو با آواز بپر عقب چپ و راست جفت پاهاتو ببند باز بشین و پاشو با یک پا زودی بیا پیش ما جست بزنیم بخندیم همیشه ورزش کنیم دست بزنیم بخندیم آی خنده خنده خنده هرکسی که می­خنده همیشه می­شه برنده 🐸 🐝🐸 🐸🐝🐸 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
‍ ⭐️📿 تسبیح مادر 📿⭐️ سلام بچه‌های خوبم من تسبیح هستم. حتماً همتون من رو دیدید. من یک نخ هستم، با تعداد زیادی دونه. معمولاً هم توی جانمازها هستم. بچه‌ شیعه‌ها با من ذکرهای مختلف می‌گن و برای اینکه تعداد ذکرهاشون را بدونند و اشتباه نکنند، من رو تو دست خودشون می‌گیرن. امروز می‌خوام از یکی از آن ذکرها براتون بگم که بهش می‌گن *تسبیحات حضرت زهرا(سلام‌الله‌علیها)* بچه‌های من داستان از جایی شروع می‌شود که روزی از روزها پیامبر مهربانی‌ها به خانه‌ی دخترشان حضرت فاطمه(سلام‌الله‌علیها) مادر همه بچه شیعه ها می‌روند. می‌بینند که دخترشان کارهای خانه را انجام داده و خانه را مثل دسته‌‌ی گل کرده‌اند. حضرت فاطمه(سلام‌الله‌علیها) از پدر خود پذیرایی می‌کنند. اما انگار چیزی می‌خواستند به پدر مهربانشان بگویند که خجالت می‌کشیدند. پیامبر مهربان فرمودند: دخترم عزیزم، حرفت را بگو. حضرت فاطمه(سلام‌الله‌علیها) فرمودند: پدرجان، کارهای خانه‌ی ما خیلی زیاد است و من خسته می‌شوم. پیامبر مهربان فرمودند: دخترم من چیزی به تو یاد می‌دهم که خستگی را از تن شما بیرون می‌کند. حضرت فاطمه(سلام‌الله‌علیها) خیلی خوشحال شدند و فرمودند: پدر جان، پدر عزیزم، من مشتاق شنیدن هستم. پیامبر مهربان فرمودند: دخترم شما بعد از هر نماز 34 بار الله‌اکبر، 33 بار الحمدلله‌، 33 بار سبحان‌الله را بگو. به امر خداوند دیگر خستگی بر تن شما نمی‌ماند بچه‌های خوبم حضرت فاطمه(سلام‌الله‌علیها) خیلی خیلی خوشحال شدند و همیشه این ذکرها را می‌گفتند. از آن روز به بعد به امر خداوند این ذکرها به *تسبیح حضرت زهرا(سلام‌الله‌علیها)* معروف شد و همه‌ی مسلمانان نیز این ذکر را یاد گرفتند و در زندگی خود به کار می‌برند و کارها برای آنها آسان می‌شود. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
ساعت كوچولو.MP3
35.72M
⏱ساعت کوچولو 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ 🍦🐱گربه خسیس🐱🍦 یک روز گربه یه بستنی قیفی خرید از همان بستنی ها که هفت رنگ و خیلی بزرگ است. با بستنی اش راه افتاد تو کوچه و خیابان. مرغی خانم داشت تو کوچه قدم می زد و دانه پیدا می کرد، تا گربه را با بستنی قیفی دید آب دهانش را افتاد و گفت: گربه جان یه نوک بستنی به من می دهی؟ گربه به بستنی اش نگاهی کرد و گفت: نه! نمی شود مال خودم است. کلاغه پیدایش شد و گفت: من و گربه از خیلی وقت پیش با هم دوست بودیم. یک نوک بستنی به من می دهد. گربه دستش را کشید عقب و گفت: کی گفته من و تو با هم دوست هستیم؟ یک نوک هم به تو نمی دهم.  آقا خروسه به خانم مرغه گفت: چرا از این گربه خسیس بستنی می گیری؟ خودم برات می خرم. نی نی بچه از دم در خانه شان بستنی را دیده بود. تاتی تاتی از راه رسید. آب دهانش راه افتاده بود رفته بود توی یقه بلوزش هی دستش را دراز می کرد تا بستنی را بگیرد. خانم مرغه گفت: عجب گربه خسیسی! این بچه گناه دارد، بگذار یه لیس بزند. گربه عقب عقب رفت و گفت نمی شود. نی نی بچه نشست کف کوچه و زد زیر گریه. این وسط یکی یواشکی داشت به بستنی گربه لیس می زد هیچ کس هم نمی فهمید.  یه لیس، دو لیس، سه لیس...آن یک نفر خورشید خانم بود لیس خورشید خانم داغ بود. بستنی هم شل شد و تلپی افتاد رو زمین.  مورچه ریزه که رو زمین بود یه سوت بلند زد و گفت: آهای! یه بستنی دیگه افتاد رو زمین زود باشید تا تموم نشده. یک دفعه یه لشکر مورچه از راه رسیدند و شروع کردند به خوردن بستنی که ولو شده بود رو زمین. گربه خسیس با ناراحتی به قیف خالی بستنی تو دستش مانده بود نگاه کرد. 🐱 🍦🐱 🐱🍦🐱 🍦🐱🍦🐱 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
موش های كوچولو .MP3
31.17M
🐭موش های کوچولو 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
بهمن پاشید پاشید بچه ها رسیده ماه بهمن چه جشنی داریم این ماه کوری چشم دشمن یه عده چل سال قبل گذشتن از دل و جون شهید شدن تا امروز بمونه دین و ایمون منو تو باید پاشیم دفاع کنیم ازین دین تا اهداف انقلاب نمونه روی زمین پاشید به امر رهبر قوی وچالاک بشیم نترسیم از دشمنا مردای این خاک بشیم با کار و دانش و علم ایران و آباد کنیم با همت و پشتکار رهبر و دلشاد کنیم اینو باید بدونیم یه روز خیلی نزدیک میان امام زمان بهم میگیم ما تبریک وقتی میاد آقامون دنیا گلستان میشه دلامون از دیدنش زنده به ایمان میشه 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😌 معصومه سرش را روی پای مادر گذاشت. مادر موهایش را نوازش می‌کرد و تلویزیون تماشا می‌کرد که لبخند زد! معصومه پرسید:«مامانی به چی میخندی؟!» 🏢🇮🇷 مادر به چشمان معصومه نگاه کرد: «یاد دوران مدرسه افتادم، اون زمان دهه فجر مسابقه تزیین کلاس داشتیم!» رضا که تازه مشق هایش را تمام کرده بود و کتاب هایش را جمع می‌کرد. مداد را توی جامدادی گذاشت و پرسید: 🤔«چه جور مسابقه ای بود؟» 😍 مادر تعریف کرد: «هر کلاسی که زیباتر تزیین می شد برنده بود!» کمی فکر کرد و ادامه داد:«ما هم اول کلاسمون رو تمیز می‌کردیم، حتی نیمکت هارو توی حیاط مدرسه می‌شستیم! بعد هم کلاسمون رو به بهترین شکل تزیین می‌کردیم» سجاد جلو دوید و پرسید:«تولد کی بود که تزیین می کردید؟» مادر توضیح داد:«تولد انقلاب بود پسرم، دهه فجر یه جشن بزرگه بخاطر پیروزی انقلاب» 👀 سجاد لب هایش را جمع کرد و پرسید:«منم برم مدرسه مسابقه تزیینی می ذارن؟» 😏رضا خندید: «فعلا که ما هم نمی تونیم بریم مدرسه» معصومه که توی فکر بود یک دفعه گفت: 💡«خب بیاید ما هم مسابقه بدیم!» 👏مادر برایش کف زد و گفت:«موافقم آفرین فکر خیلی خوبی کردی» سجاد روی پای مادر نشست:«با چی تزیین کنیم؟» معصومه تند گفت:«مامان نگید لطفا هرکی با هرچی خودش دوست داره تزیین کنه!» رضا نگاهی به خانه کرد:«کجا رو تزیین کنیم؟ ما که فقط یه اتاق داریم چطوری سه نفری مسابقه بدیم؟» مادر بلند شد و گفت:«من خونه رو براتون تقسیم می کنم سه قسمت هرکسی یک قسمت رو تزیین کنه» نگاهی به سجاد کرد و گفت:«من به سجاد کمک میکنم» سجاد ابروهایش را توی هم کرد و گفت: «من که بچه نیستم خودم بلدم» مادر قبول کرد. خانه را به سه قسمت تقسیم کرد. بچه ها مشغول شدند. هرکس وسایل مورد نیازش را کنارش چید. تا قبل از امدن پدر وقت داشتند. 🎉🎊🎉🎊 معصومه با کاغذهای رنگی گل های رنگی درست کرد و با نخ از دیوار آویزان کرد چندتا نقاشی هم کشید و به دیوار زد. مروارید هایش را به بند آویزان کرد و کنار گل ها گذاشت. رضا دوست داشت تزیین متفاوتی داشته باشد. به اتاق رفت. تمام وسایلش را زیر و رو کرد. کاغذ رنگی را دید اما معصومه که داشت با کاغذ رنگی تزیین می کرد؛ چشمش به کاغذهای باطله ای افتاد که قرار بود توی سطل بازیافت بیاندازد. کاغذها را برداشت و مشغول شد. با استفاده از کاغذهای باطله ستاره و موشک های کاغذی ساخت. موشک ها را به دیوار زد. ستاره ها را از سقف آویزان کرد. چندتا موشک هم روی زمین چید. کلاهی با یک مقوا درست کرد و رویش عکس امام چسباند. سجاد با مقوا شکوفه و توپ و موشک درست کرد. چندتا درخت هم روی کاغذ کشید و به دیوار چسباند. حالا بچه ها آماده بودند. 😋رضا کارش تمام شده بود. دست روی شکمش کشید و گفت:«به به چه بوی خوشمزه ای میاد» معصومه آخرین بند مروارید را چسباند و گفت: 😉 «شکمو تزیین کردی گرسنه‌ت شد» سجاد هنوز مشغول بریدن مقوا بود که مادر با یک ظرف شیرینی کشمشی از آشپزخانه بیرون آمد: 🍪«خسته نباشید بچه ها منم برای کامل شدن جشن شیرینی پختم» 🚪صدای در آمد و بچه ها به سمت در دویدند. مادر هم جلو آمد. همه از پدر استقبال کردند. ☺️با امدن پدر جشن کاملِ کامل شد. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 دهــــه فجـــــر مبــــارکـــ🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ورود امام خمینی (ره) به ایران.MP3
42.62M
🌸 ورود حضرت امام خمینی به ایران 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤲یَا مَنْ أَرْجُوهُ لِكُلِّ خَیْرٍ... 🎞 ⚜همخوانی دعای ماه رجب⚜ ⭕️جدیدترین اثر: 💠گروه تواشیح بین المللی تسنیم💠 🎚ضبط و تنظیم: 🎙استدیو تسنيم اصفهان 🌐شناسه عضویت در کانال ایتا و تلگرام: @tasnim_esf 📺مشاهده نسخه باکیفیت بالا: 🖥 aparat.com/v/QyOsW
بوی بهشت شیرا تازه از خواب بیدار شده بود. کش و قوسی به بدن قوی و نیرومندش داد. صدای قاروقور شکمش را شنید. یال طلا را دید. گوشه ای نشسته بود، یالش را با پنجه هایش شانه می کرد و در فکر بود! از همان جا صدا کرد:«اهای یال طلا چی شده اول صبحی؟ توی فکری؟ نکنه تو هم از گرسنگی کم آوردی!» یال طلا سرش را کمی بالا آورد و گفت:«گرسنه که هستم دو روزه هیچی نخوردیم!» پنجه هایش را بیرون آورد و گفت:«خسته شدم از این قفس! دلم زندگی می‌خواد دلم آزادی می‌خواد!» نگاهی به دوستانش کرد که گوشه‌ی قفس آرام باهم بازی می‌کردند. شیرا یالش را تکان داد و گفت:«بازم خوبه تنها نیستیم ما شیش تا همیشه با هم هستیم!» یال طلا دمش را تکان داد و گفت:«کاش بیرون از این قفس با هم بودیم!» شیرا جلو رفت. کنار یال طلا نشست:«چی شد که یک دفعه دلت خواست بری بیرون؟» یال طلا دماغش را بالا کشید و گفت:«بوی گل به مشامم رسیده! یه بوی خوب از صبح اینجا پیچیده، تو حس نمی‌کنی؟» شیرا دماغش را چندبار بالا کشید و گفت:«به به... راست می‌گی چه بوی خوبی میاد!» یال طلا صدایی شنید. یالش را تکاند و گفت:«گوش کن یه صدایی میاد!» شیرا گوش تیز کرد. در باز شد. چند نفر وارد شدند و کنار قفس ایستادند. یال طلا جلو رفت، رو به شیرا گفت:«بو نزدیک‌تر و بیشتر شد!» شیرا به مردبلند قد که لباس سفیدی پوشیده بود اشاره کرد:«بوی گل از امام هادیه (علیه السلام)!» چشمان یال طلا برقی زد:«چقدر آرزو داشتم امام رو از نزدیک ببینم!» شیرا با چشمان گرد پرسید:«نکنه داریم خواب می بینیم؟!» یال طلا که چشم از امام(علیه السلام) بر نمی‌داشت گفت:«خواب نیست ما بیداریم!» یال طلا یک دفعه از جا پرید:«نگاه کن امام دارن میان توی قفس!» امام هادی(علیه السلام) از پله های نردبان بالا رفت و وارد قفس شد. همه جا بوی یاس پیچیده بود. شیرا و یال طلا جلو رفتند. بقیه ی شیرها هم به سمت امام (علیه السلام) دویدند. یال طلا کنار پای امام(علیه السلام) نشست. امام هادی (علیه السلام) بر سر شیرها دست می‌کشید. یال طلا چشمانش را بسته بود و خودش را توی بهشت می‌دید. متوکل از بیرون قفس صدا زد:«یا ابوالحسن بیایید بیرون کافیه!» یال طلا با چشمانی پر اشک به رفتن امام(علیه السلام) نگاه می‌کرد. شیرا چشمانش را بست:«انگار خواب می‌دیدم، چه خواب شیرینی بود!» یال طلا یالش را تکان داد و گفت:«خواب نبودی ما امام(علیه السلام) رو از نزدیک دیدیم» (علیه السلام) 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ 🌈🧦 داستان جوراب ها 🧦🌈 « ساق کوتاه » یک جوراب خوشگل و سفید ، دور دوزی شده با گلهای ظریف و کوچک صورتی رنگ بود . یک روز یک مامان که از زیبایی و ظرافتش خیلی خوشش آمده بود او را به همراه خواهر دوقلویش انتخاب کرد و آنها را برای دخترش خرید . از آن روز به بعد او بیشتر وقتش را لوله شده توی یک کشوی تاریک ، یا بعضی وقتها هم توی یک کفش براق با یک پای چپ می گذراند . بدبختانه برای « ساق کوتاه » هیچوقت هیچ اتفاق خاصی نمی افتاد . نه توی کشو ، نه توی کفش که خیلی آرام فقط راه مدرسه را طی می کرد . بعضی وقتها انگشت شست پا ، یک پیچ و تابی به خودش می داد ، ولی معلوم بود که او هم زیاد اهل بازی و تفریح نیست . به همین خاطر خیلی حوصله اش سر رفته بود و زندگی اش خیلی یکنواخت شده بود . او همیشه خواب یک زندگی پر هیجان را می دید ؛ دوست داشت یک روز را با یک پای چپ بازیگوش داخل کفشی که همه اش توی چاله های پر از آب می پرد ، با کفش های دیگر مسابقه می دهد ، و گاهی وقتها هم انگشت های دیگران را لگد می کند ، بگذراند ! اما « ساق بلند » یک جوراب بلند سبز رنگ با دو خط سفید رنگ نزدیک لبه اش بود که توی کشوی بغل دستی زندگی می کرد . توی این کشو کمی به هم ریخته و بی نظم بود ولی لااقل او را با خواهر دوقلویش توی همدیگر مچاله نکرده و یک گوشه نینداخته بودند . او می توانست توی کشو وول بخورد و با بغل دستی هایش هر چقدر که می خواهد حرف بزند . دو بار در هفته ، یک دست کوچک و تر و فرز ، تمام کشو را زیر و رو می کرد و « ساق بلند » را از توی آن در می آورد . بعد یک پای راست را توی آن می گذاشت و لبه های آن را تا زیر زانوهایش بالا می کشید . بعد آن پا می رفت توی یک کفش بند دار . او از اینکه دوستش انگشت شست را که مدام ورجه وورجه می کرد و شکم او را غلغلک می داد ، پیدا می کرد خوشحال بود . معمولاً با یک بازی شاد و پر چنب و جوش شروع می کردند : کفش شروع می کرد و به سرعت می دوید ، می پرید ، می ایستاد ، شوت می کرد ، دوباره به راه می افتاد ، به عقب برمی گشت ، خلاصه به خودش بد نمی گذراند ! در این مدت ، به « ساق بلند » هم بد نمی گذشت ، اما در آخر کاملاً خیس و حتی از خود کفش هم کثیف تر می شد ! تا اینکه یک روز مثل همیشه ، آن دستهای کوچک و تر و فرز توی کشو دنبال خواهر دوقلوی ساق بلند می گشتند . همه چیز را زیر و رو کردند اما نتوانستند او را پیدا کنند . بالاخره بدون اخطار قبلی ، شیرجه رفتند توی کشوی همسایه و اولین جفت جورابی را که پیدا کردند بیرون کشیدند . « ساق کوتاه » حتی فرصت آخ گفتن هم پیدا نکرد و تا بفهمد چه اتفاقی افتاده ناگهان خودش را توی یک کفش بند دار پر از گل و لای و خیلی خیلی بدبو دید ! اما برایش مهم نبود . او از اینکه با یک پای چپ بازیگوش و شیطون ، و یک انگشت شست پا که مدام ورجه وورجه می کرد و شکم او را غاغاک می داد ، آشنا می شد ، خیلی خوشحال بود ! تا اینکه ناگهان کفش شروع کرد به پرش توی چاله های پر از آب و مسابقه دادن با کفش های دیگر ؛ حتی یک عالمه انگشت را له کرد ! خلاصه کلی ماجرا برای « ساق کوتاه » درست کرد . از آن روز « ساق کوتاه » زیبا دیگر سفید سفید نیست ، و آن گلهای کوچک صورتی رنگ دور دوزی شده اش . . . چه جوری بگویم . . . کمی پژمرده شده اند ! البته این همه ماجرا نیست ؛ او با « ساق بلند » که هفته ای دو بار توی ماشین لباسشویی با او ملاقات می کند آشنا شده . آنها لحظات خوشی را با هم توی آن ماشین می گذرانند و دیگر هیچکدام آرزوی پرش توی چاله های پر از گل و لای ، و لگد کردن انگشتان دیگران را ندارند ! 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
💕🌸 یا مهدی 🌸💕 تو یک گل معطری یا مهدی از همه گل ها بهتری یا مهدی تو گل خوب نرگسی یا مهدی خوشبو تری از اطلسی یا مهدی امام باغ و شبنمی یا مهدی برای من تو همدمی یا مهدی تویی تو یار و یاورم یا مهدی دستی بکش روی سرم یا مهدی 💕یا مهدی یا مهدی 💕 ╲\╭┓ ╭🌸 💕 ┗╯\╲ 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
خرس كوچولو می خواست شبیه هدهد باشه.MP3
36.93M
🐻 کوچولو میخواست شبیه هدهد باشه 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
‍ 🌿🐜 آشی که ننه سوسکه پخت🐜🌿 یکی بود ،یکی نبود.یک ننه سوسکه مهربان، دلش قد آسمان.یک بچه داشت ناز و تپل،مثل یک دسته گل خیلی دوسش داشت.هر چه که میخواست،« نه »نمیگفت. یه روز سوسک تپلی گفت :«ننه،ننه،من آش میخوام.میپزی برام؟؟» ننه سوسکه گفت:«می پزم برات،عزیز دلم ، دسته ی گلم» بعد هم کاسه ای برداشت و رفت توی انبار، تا عدس ، نخود و لوبیا بیاورد.دید عدس دارد اما نخود و لوبیا ندارد.عدس را ریخت تو کاسه اش.سراغ بچه اش آمد و گفت:«ننه جان،پاشو برو در خانه ی همسایه ها، بگو اگر نخود دارید یا لوبیا قرض بدهید کمی به ما.» تپلی قبول کرد و رفت سمت همسایه ی راست دستی که خاله مورچه بود. در زد و منتظر شد.وقتی که در باز شد،گفت:«سلام و علیکم خاله مورچه جان. ننه ام سلام رساند و گفته اگر نخود دارید یا لوبیا قرض بدهید کمی به ما.» خاله مورچه توی خانه اش نخود و لوبیا داشت اما توی دلش مهربانی نداشت. با خودش فکر کرد اگر بدهم خودم کم می آورم.این بود که گفت:« نه ندارم.تمام شده،ببخشیدم .اگر داشتم،می دادم.»بعد هم در را بست و رفت توی خونه.سوسکی تپلی راه افتاد و رفت در خانه سمت چپی ، که بی بی پینه دوز بود.در زد و گفت:«سلام به بی بی پینه دوز،مزاحمم این وقت روز . امده ام قرض بگیرم ازشما اگر دارید کمی نخود یا لوبیا.» بی بی پینه دوز توی خانه اش نخود و لوبیا داشت اما توی دلش مهربانی نداشت. با خودش فکر کرد اگر بدهم خودم کم می آورم. این بود که گفت:« نه ندارم. تمام شده،ببخشیدم . اگر که داشتم میدادم .» سوسک تپلی با دست خالی برگشت به خونه،پیش ننه سوسکه و گفت :«ننه جان،همسایه ها هم مثل ما نه نخود دارند و نه لوبیا.» ننه سوسکه آهی کشید و گفت :«حیف شد اگرداشتند چه خوب میشد. اما عیب نداره ننه جان شُکر خدا عدس دارییم تو خونه مان .با همین عدس آشی میپزم خوشمزه🍵.» دیگ را گذاشت رو اتش . عدس را ریخت توآبش.نمک به آن،یکم زد.به هم زد و به هم زد. بالاخره اش پخته شد.بویش توی خونه ننه پیچید.از خانه بیرون رفت و به خانه ی همسایه رسید.ننه سوسکه یک کاسه اش کشید داد به دست بچه اش .بعد هم یک کاسه برای خودش کشید .خواست بخورد ،اما نخورد. باخودش گفت:«ای وای،چه نامهربانم من! به فکر خودم هستم،به فکر همسایه ها نیستم.» آنوقت کاسه آش خودش را به زمین گذاشت دو تا کاسه تمیز برداشت . هر دو را پر از آش داغ کرد.کاسه ها را به دست پسرش داد و گفت:«ننه جان،سوسک تپلم،دسته گلم،پاشو این کاسه ها رو بردار وببر یکی را بده خاله مورچه یکی دیگرو بده خاله بی بی پینه دوزبگو قابل شما را ندارد،ببخشید که آشمان نخود و لوبیا ندارد.» سوسک تپلی کاسه ها را گرفت و برد به در خانه ی همسایه ها داد و همان را گفت که ننه اش گفته بود. خاله مورچه و بی بی پینه دوز،کاسه های آش را گرفتند و خجالت کشیدند.توی دلشان گفتند :«چه بد کردیم!به ننه سوسکه که اینقدر مهربان است، نامهربانی کردیم.» بعد هم آش ها را خوردند و ظرف های ان ها را پر از نخود و لوبیا کردند و فرستادند به در خانه ننه سوسکه به خودشان هم قول دادند که انبار دلشان را پر از مهربانی کنند. ╲\╭┓ ╭🐜🌿 ┗╯\╲ 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قزل آلای كوچولو(1).MP3
31.63M
🐟 قزل آلای کوچولو 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🍼🐰خرگوشک ناز نازی🐰🍼 خرگوشک ناز نازی رفتی تو ماشین بازی بالای تپه رفتی با گاز و دنده رفتی پایین و تو ندیدی مثل یه جت پریدی آخ وآخ وآخ خبردار خرگوشه گشته بیمار سروپاهاش شکسته اون شده خیلی خسته براش سرش رو بستم یه شیشه شیر تو دستم میدم بهش بادقت اون میخوره با لذت ╲\╭┓ ╭🐰🍼 ┗╯\╲ 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
به فرزندتان قول‌های بی‌پایه ندهید: قول‌هایی که می‌دانید از اساس امکان اجرای آن نیست را ندهید و همچنین از شکستن قول خود بپرهیزید و درصورت انجام آن، حتما برای فرزندتان توضیح دهید با این کار به او نشان می‌دهید که برایش ارزش قائل هستید. اگر خواهان آن هستید که فرزندی با شخصیت و مثبت اندیش و محترم داشته باشید، حتما به این مورد عمل کنید. درصورت تکرار شکستن قول و قرار، کودک کم‌کم می‌آموزد که به محیط اطراف خود و انسان‌ها بی‌اعتماد شود و این مسئله در بزرگسالی به او لطمات جبران‌ناپذیری وارد می‌سازد. ╲\╭┓ ╭💜⭐️ ┗╯\╲ 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🍊🍎لالایی🍎🍊 راحت جان دلبرم بهای ناز تو رو هر چی باشه می خرم لالا لالا نازنین برای من بهترین با چشای قشنگت گلهای نازو ببین لالا لا گل مینا شکر خدا یکتا عطا نموده بر ما نوگلی نازو زیبا لالا لا گل پونه غم تو دلت نمونه تویی برای مادر نفس، عزیز دردونه لالا لا کودک من دختر کوچک من فدای اون اداهات تویی عروسک من لالا عزیز دلبند باشه همیشه لبخند رو غنچه ی لبانت چشماتو حالا ببند 🍊 🍎🍊 🍊🍎🍊 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4