سلام
لطفاً متن بالا را برای سه نفر از دوستاتون ارسال کنید که هم اعضای کانال بالا بره و هم خانواده های بیشتری با کانال قصه های تربیتی کودکانه آشنا بشن.
تشکر ویژه از عزیزانی که ما را به دیگران معرفی می کنند
با ذکر سه صلوات متن بالا را برای سه نفر ارسال کنید🌸
🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
🦗ملخ طلایی
روزی روزگاری در سرزمین ما،مرد باایمان و خوش اخلاقی زندگی می کرد که خیلی دوست داشت به دیگران کمک کند.او همیشه مواظب آدم های فقیر و بیچاره و معلول بود و برای کمک به آنها بسیار تلاش می کرد.مردم به خاطر خیرخواهی این مرد،به او عموخیرخواه می گفتند.او کشاورز بود و هر روز روی زمین کار می کرد و زحمت می کشید و موقعی که کارش تمام می شد، به یاری مستمندان می شتافت.
یک روز عصر،وقتی تمام پول هایش را برای کمک به مردم فقیر خرج کرده بود و داشت به خانه برمی گشت،حیدر را دید.حیدر کارگربود وروی زمین های مردم کار می کرد و دستمزد ناچیزی می گرفت.
او مرد فقیری بود و چندین بچه ی قد و نیم قد داشت و به زحمت شکم آنها را سیر می کرد.عمو خیرخواه به حیدر سلام کرد و حالش را پرسید.حیدر با ناراحتی گفت:«عموخیرخواه،چند روزی است که نتوانسته ام کارکنم و دستمزد بگیرم.بچه هایم گرسنه اند.پولی به من قرض بده تا بتوانم نانی بخرم و شکم آنها را سیر کنم.»
عموخیرخواه جیب هایش را گشت اما هیچ پولی توی جیب هایش باقی نمانده بود.خجالت می کشید به حیدر بگوید که پول ندارد.ناگهان ملخ درشتی روی دستش نشست.عموخیرخواه ملخ را کف دستش گذاشت و به آن نگاه کرد.بدن ملخ زردرنگ بود و در غروب آفتاب، مثل طلا می درخشید.هیکلش هم از ملخ های معمولی خیلی بزرگ تر بود.عموخیرخواه با خودش گفت:«ای کاش این ملخ از جنس طلا بود تا آن را به حیدر می دادم.با پولش می توانست به راحتی زندگی کند.»
توی همین فکرها بودکه حیدرپرسید:«عموخیرخواه،چی توی دستت داری؟»عموخیرخواه ملخ را کف دست حیدر گذاشت.حیدر به ملخ نگاه کرد.ناگهان ملخ تبدیل به مجسمه ای از طلا شد.عموخیرخواه و حیدر با تعجب به آن خیره شدند.
حیدر چندبار ملخ را لمس کرد و با شادی فریاد زد:«معجزه شده عموخیرخواه!ملخ تبدیل به طلا شده است!»عموخیرخواه فهمید که خدا آرزویش را برآورده ساخته است.دستی به شانه ی حیدر زد و گفت:«از این ماجرا به کسی چیزی مگو.ملخ را به بازار ببر و بفروش و سرمایه ی کارکن.»بعد هم خداحافظی کرد و رفت.
حیدر ملخ طلایی را به شهر برد و به یک جواهرفروش فروخت و پول زیادی گرفت. با آن پول توانست زمین و گاو و گوسفند بخرد و ثروتمند شود. سال ها گذشت. حیدر به فکر افتاد تا ملخ طلایی را بخرد و به عموخیرخواه بدهد.او پول زیادی داد و ملخ را خرید و پیش عموخیرخواه برد و آن را در دست عموخیرخواه که حالا پیرشده بود گذاشت.عموخیرخواه با لبخند به ملخ نگاه می کرد.ناگهان ملخ جان گرفت و به شکل اولش درآمد و جست و خیزکنان از آنها دور شد و رفت.حیدر با تعجب به ملخ نگاه می کرد و نمی دانست چه بگوید.اما عموخیرخواه با لبخند گفت:« حیدرجان،آن روز که تنگدست بودی خدا این ملخ را تبدیل به طلا کرد تا تو بتوانی سرمایه ای به دست بیاوری و کاری بکنی و امروز که به لطف خدا ثروتمند و بی نیاز هستی،ملخ هم به آغوش طبیعت بازمی گردد تا به زندگیش ادامه دهد.» اشک از چشمان حیدر سرازیر شد،به خاک افتاد و سجده ی شکر به جای آورد.
🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#نکته_تربیتی
⚠ از فرزندان خود به خصوص در حضور دیگران انتقاد نکنید، فریاد کشیدن بر سر آنها و یا مجازات کردن جسمانی فرزندان، از آنها انسانی حقیر و دلخور و سردرگم می سازد و بر سماجت آنها می افزاید.
با فرزندان خود رفتاری ملایم بکنید؛ اگر می بینید که خشمگین شده اید، سکوت کنید یا از اتاق بیرون بروید و به فرزندان خود فرصت بدهید تا مسائلشان را خود حل و فصل کنند. هرگز از فرزندان خود انتظار غیرممکن نداشته باشید؛ انتظارات غیرواقع بینانه را کنار بگذارید. به یاد داشته باشید که فرزندان بیش از انتقاد به الگو و سرمشق نیاز دارند.
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🆔 @Ghesehaye_koodakaneh
#قصه_متن
#خرگوش_سفید_و_خرگوش_سیاه🌿🐰
یکی بود یکی نبود، خرگوش سفید به خرگوش سیاه گفت: «بیا بریم گردش».
خرگوش سیاه گفت: «کجا بریم؟»
خرگوش سفید گفت: «توی جنگل».
خرگوش سیاه گفت: «باشه، بریم گردش کنیم، بازی کنیم. دلهامونو راضی کنیم».
آنها راه افتادند و رفتند تا به جنگل رسیدند.
یک درخت نارنج دیدند. سنجاب کوچولویی روی آن نشسته بود. سنجاب کوچولو آنها را دید و صدا زد: «خرگوش سفید، خرگوش سیاه سلام، نارنج دوست دارید؟»
خرگوشها جواب دادند: «سلام، بله دوست داریم».
سنجاب کوچولو یک نارنج چید و به طرف آنها انداخت و گفت: «بگیرید که اومد».
خرگوش سفید پرید و نارنج را گرفت و به خرگوش سیاه داد.
آنها با هم گفتند: «دستت درد نکنه، سنجاب مهربون!»
خرگوش سیاه نارنج را پاره کرد؛
یک قاچ به خرگوش سفید داد و یک قاچ هم در دهان خودش گذاشت.
خرگوش سفید نارنج را خورد و گفت: «وای چه ترشه!»
سنجاب داد زد: «بخور تا شکمت پُرشه!»
خرگوشها خندیدند. از سنجاب خداحافظی کردند و رفتند تا به یک بوتهی لوبیا رسیدند. خرگوش سیاه گفت: «وای! لوبیا!»
خرگوش سفید گفت: «فردا زود بیا.»
خرگوش سیاه خندید و دوید. خرگوش سفید هم دنبالش دوید. آنها دویدند و دویدند تا به درختی رسیدند که روی شاخههای آن چند تا طوطی نشسته بود. خرگوش سفید گفت: «وای چقدر طوطی!»
خرگوش سیاه گفت: «بپر تو قوطی!»
خرگوش سفید گفت: «چی گفتی؟»
خرگوش سیاه گفت: «یه وقت نیفتی!» و دوید.
خرگوش سفید دنبالش دوید
آنها دویدند و رفتند تا به یک روباه رسیدند. ترسیدند و زیر بوتهها پنهان شدند. روباه، دنبال غذا بود. بو کشید و بو کشید تا به بوتهها رسید. داد زد: «آهای خرگوشها، میدونم اون جایید. بیایید بیرون!»
خرگوشها از جایشان تکان نخوردند. روباه دستش را جلو آورد تا آنها را بیرون بکشد. خرگوشها یواشکی خودشان را عقب کشیدند. از زیر بوتهها بیرون آمدند و پا به فرار گذاشتند.
روباه دنبالشان دوید. خرگوشها بدو روباه بدو. روباه پشت سر و خرگوشها جلو. خرگوشها به لانهشان رسیدند. داخل لانه پریدند و قایم شدند. روباه ناامید برگشت و رفت تا شکار تازهای پیدا کند.
خرگوش سفید رو به خرگوش سیاه کرد و گفت: «روباهِ بلا!» خرگوش سیاه گفت: «هم کلک بود و هم ناقلا!»
خرگوش سفید گفت: «روباه بلا، کلک بود و ناقلا، دشمن خرگوشا، نذاشت راحت گردش کنیم».
خرگوش سیاه گفت: «اون یکی بود ما دو تا». خرگوش سفید گفت: «دمت کوتاه»
خرگوش سیاه گفت: «چی گفتی؟ دُمب کی کوتاه؟»
خرگوش سفید گفت: «دُمب تو». خرگوش سیاه نگاهی به دم خودش کرد، نگاهی هم به دم خرگوش سفید انداخت و با خنده گفت: «دمهای هردوتامون کوتاهه. فقط مال تو سفیده مال من سیاه».
خرگوش سفید گفت: «دم من مثل ماه، دم تو مثل شب سیاه».
خرگوش سیاه گفت: «وای! امروز چه روز شادی بود». خرگوش سفید گفت: «پر از ماجرا بود!»
خرگوش سیاه گفت: «من که خسته شدم». خرگوش سفید گفت: «من هم چشمهایم بسته شدند».
هردو با لبخندی به خواب رفتند و خوابهای خرگوشی دیدند.
🐰
🌿🐰
🐰🌿🐰
🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_صوتی
#قصه_کودکانه
#قصه_مهدوی
🍃عنوان قصه: پادشاه بهار
🌸به امیدی روزی که حضرت صاحب الزمان (عج) ظهور کند و جهان پر از عدل و مهربانی شود.
👇👇👇👇
padeshahebahar.mp3
18.55M
#قصه_صوتی
#قصه_کودکانه
#قصه_مهدوی
🍃عنوان قصه: پادشاه بهار
🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
بزغاله خجالتی.MP3
23.32M
#قصه_صوتی
#قصه_کودکانه
🌃 قصه شب 🌃
🍃عنوان قصه: بزغاله خجالتی 🐐
🌼مناسب برای بچه های گلی که خجالتی هستن☺️
🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#شعر
خدا خدای زیباست
صاحب کل دنیاست
صاحب ماه و خورشید
صاحب کوه و دریاست
هر جا رئیسی داره
کارخونه و اداره
رئیس یک اداره
کار زیادی داره
خدای مهربون هم
خالق این جهان است
رئیس این جهان هم
خدای مهربان است
🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#روباه_مکار_و_بز_کوهی
#قصه_متن
روزی و روزگاری روباه بسیار حیله گری زندگی میکرد که همیشه دوست داشت به دردسر بیفتد تا بتواند با کمک هوش خود و نیرنگ برای آن راه حلی پیدا کند.
یک روز روباه در حال عبور از جنگل، به درون چاهی افتاد، اما هر چه تلاش کرد نتوانست از چاه بیرون بیاید. مدتی که گذشت یک بز کوهی که خیلی هم تشنه بود به سر همان چاه رسید. روباه را که دید، پرسید؛ «آب این چاه آشامیدنی است؟» روباه هم که منتظر چنین لحظه ای بود با خوشحالی جواب داد: «بله، عجب آب گوارایی! خیلی هم زلال و خنک است.»
و تا میتوانست از آب چاه برای بز تشنه تعریف کرد و از بز خواست تا برای نوشیدن آب به داخل چاه برود.
بزکوهی که خیلی تشنه بود و حرفهای روباه هم او را برای خوردن این آب مشتاق تر کرده بود، بدون لحظه ای درنگ به داخل چاه پرید و تا میتوانست آب خورد. بعد از اینکه تشنگی اش برطرف شد از روباه خیلی تشکر کرد و گفت: « حالا چه طور باید از این چاه بیرون بروم؟»
روباه که بوی آزادی به مشامش خورده بود، جواب داد: «خب این خیلی ساده است. تو به من کمک میکنی تا بیرون بروم و بعد ببین که چه طور در مدت کوتاهی آزاد میشوی...
سم های عقبی ات را طوری به دیوار چاه تکیه بده که ارتفاع شاخ هایت به بالاترین حد ممکن برسد، به این ترتیب من بیرون می پرم و تو را هم بیرون میکشم.»
بز باز هم بدون اینکه لحظه ای فکر کند همان کارهایی را که روباه گفته بود، انجام داد. روباه هم خیلی راحت با دو جهش به دهانه ی چاه رسید و نجات پیدا کرد. روباه بلافاصله به راه افتاد و رفت و بز که این وضع را دید، شروع کرد به داد و فریاد و سرزنش روباه که به قولش عمل نکرده بود.
روباه در حالی که دور میشد، گفت: «طفلکی بز بیچاره! تو هر چه قدر هم که تشنه بودی باید قبل از پریدن به داخل چاه، راهی برای بیرون رفتن از آن پیدا میکردی!»
🌸بچه های عزیز از این قصه نتیجه می گیریم که
ما هم باید قبل از انجام هر کاری خوب فکر کنیم تا به عاقبت بزکوهی دچار نشویم.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#شعر_کودکانه
💠شعر امام زمان(عج)🌷💚🌷
🌸سلام سلام بچه ها
گل های باغ خدا
🌷می خوام بگم براتون
از امام خوبمون
🌸مهدی صاحب زمان
ولی حق در جهان
🌷همون که بهترینه
منجی این زمینه
🌸آخرین امام دینه
رهبر مومنینه
🌷کسی که دوستش بشه
عاقبتش خیر میشه
🌸اگر دعا کنیم ما
زودتر میاد اون آقا
🌷اون خیلی مهربونه
داده به ما نشونه
🌸میخواد که ما غرق نشیم
یه وقتی گمراه نشیم
🌷میخواد توی طوفانها
کمک کنه به ماها
🌸اگر که ما خوب باشیم
اهل بدی نباشیم
🌷میشیم ما یار مولا
اهل بهشت اعلا
🌸اون وقت خدا راضیه
این زمینه سازیه
🌷برای ظهور مولا
این دستوره از خدا
🌸با ظهور امام زمان
میشه بدی ها نهان
🌷فقر و بدی پاک میشه
از این جهان همیشه
🌸عدالت برپا میشه
ظلم و گناه نمیشه
🌷دنیا میشه گلستان
تحت لوای قرآن
🌸راه نجات دنیا
فقط هستش این ندا
🌷مهدی صاحب زمان
زودتر بیا مولاجان...🙏🌸🌷🌸
سروده: ن. علی پور
#تربیت_مهدوی
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
پسر راستگو.MP3
24.5M
#قصه_صوتی
#قصه_کودکانه
🌃 قصه شب 🌃
🍃عنوان قصه: پسر راستگو
🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#شعر_کودک
میو ە نشستە
دکتر برس بە دادم
بی حالم و افتادم
تب دارم حالم بدە
دارو یا شربت بده
میوە نشستە خوردم
از درد معده مردم
بی حالم , پره دردم
خیلی تنبلی کردم
آمپول بده دکتر جون
دکتر جون مهربون
حالم رو زودی خوب کن
زود میکروب هارو شوت کن
🍃رنگین گلشن آرا ( دهقان)
🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
🌼کتاب شهر هپل ها
🌸نویسنده :بهاره سلطانی
یکی بود یکی نبود
مردم شهر هپل ها همیشه عصبانی بودند .همیشه دعوا داشتند .اصلا مهربان نبودند ،
چون دائم مشغول گشتن وسایل گم شده شان بودند.از شهر هپل ها بوی بد زباله و میوه های گندیده به مشام میرسید.
بهترین دوست گلناز کتاب بود،چون از کتاب چیزهای خوبی یاد گرفته بود .ولی همیشه برای پیدا کردن کتابی،ساعت ها شهر رو میگشت.
او از این کار خسته میشد،چون میبایست همه جا رو دنبال وسایلش بگرده ،زیرا کتاب ها تو قفسه ی کتابخونه ها نبودند .
کتابها اغلب یا روی زمین پخش و پلا بودند یا در گوشه و کنار خیابون ها ولو بودند و کثیف شده بودند.
گلناز پس از ساعت ها گشتن ،توانست کتاب مورد علاقه اش را پیدا کند .
ناگهان در همین لحظه پا رو روی پوست موز گذاشت .لغزید وسر خورد .کتاب از دستش پرت شد و به هوا رفت .
گلناز افتاد روی زمین. موش ها وسوسک ها به سر ورویش میپریدند.
گلناز وحشت کرد و داد و فریاد به راه انداخت .در حالی که که گریه میکرد ،به سختی بلند شد و کتاب و برداشت.
او با خود گفت:ای کاش یک دانه پاک کن جادویی داشتم تل بتونم با آن این کثیفی ها رو پاک کنم .
از فرط خستگی در سایه ی درختی نشست وشروع کرد به تمیز کردن وسایل و لباس هایش .اول از کتاب شروع کرد .خسته شد .
سرش رو روی کتاب گذاشت و به خواب رفت .
ناگهان صدایی او را بیدار کرد .سرش رو بلند کرد،دید یک پاک کن خوش عطر و تمیز کنارش ایستاده.
پاک کن گفت :من اومدم تا آرزوی تورو برآورده کنم
گلناز چشمانش را مالید و گفت :جدی جدی تو یک پاک کن جادویی هستی ؟!
پاک کن گفت :آره مگه نمی بینی؟
حالا بلند شو تا با هم بریم در داخل شهر قدم بزنیم.
گلناز لباسش را تکاند و بلند شد .با پاککن به شهر رفتند. هر جا کثیف بود رو پاک کردند .
مثلا زباله ها را از وسط خیابون. کنار درختان ،توی جوی آب، همه رو پاک کردند .
لباس و جوراب های اویزان بر درختان رو هم پاککردند...پاک کن خیلی خسته شده بود.
همه جای بدنش کثیف شده بود .به جیب گلناز پرید تا کمی استراحت کند .
آنها با خستگی زیاد به منزل برگشتند .پاک کن به حموم رفت .
دوباره مثل قبل تروتمیز شد .
به گلناز گفت :اگر میخواهی شهرتون همیشه تمیز باشد ،تو هم باید به نظافت اهمیت بدی .حموم بری.وسعی کنی هر جیزی را سر جای خودش بگذاری.
گلناز قبول کرد .به حموم رفت .پاک کن هم به سوی جا مدادی رفت .در جای خودش قرار گرفت و از شدت خستگی به خواب رفت.
صبح از خواب بیدار شد و دید همه مردم شهر بیرون خانه جمع شدن. گلناز بلند شد و به پشت پنجره رفت .
دید همه جا تمیز شده مردم میخندند وخوشحالن
و از خوشحالی جشن گرفتن .در کمال تعجب میپرسیدن :کی این شهرو تمیز کرده ؟
مادر گلناز گفت :وای خدای من چقدر خوبه همه جا تمیز شده،همه جی سرجای خودشه ،باورم نمیشه!
خلاصه همه مردم اون شهر خوشحال بودن گلناز هم جسمی به پاککن زد و خندید .
مردم وقتی دیدند شهرشون خیلی تمیز شده به هم قول دادن که شهر و تمیز نگه دارن .از اون روز به بعد همه نظافت را رعایت میکردند.وهمه با هم مهربان بودن.
🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_متنی
#قصه_کودکانه
🦁🦁🦁🦁🦁🦁🦁🦁🦁🦁🦁
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود
شیری دانا و صبور و در جنگلی پر از حیوانات متنوع که در کمال آرامش در کنار هم زندگی می کردند...
این جنگل بدلیل حضور سلطان دانای جنگل آرامشی داشت ،که سبب می شد روز به روز به تعداد حیواناتش اضافه شود .
روزی از روز ها با ورود یک حیوان عجیب و بسیار قدرت طلب و مغرور این آرامش به جهنم تبدیل شد ..
سلطان جنگل از این ماجرا با خبر شد. دستور داد جلسه ای تشکیل دهند با حضور همه ی کسانی که به نوعی با این حیوان عجیب رو برو شده بودند.
در این جلسه شیر دانا همه ی اطلاعات لازم را از حیوانات حاضر در جلسه کسب کرد و از بین حیوانات پلنگ - ببر - فیل - خرس - گورخر - کلاغ و خرگوش را انتخاب کرد.
برای هریک از آنها ماموریتی داد تا فردا با اجرای نقشه ای دقیق از شر این حیوان عجیب خلاص شوند و آرامش را به حیوانات بازگردانند .
همه حیوانات از محضر شیر اجازه گرفته و رفتند تا فردا صبح به ماموریت خود عمل کنند .
با اطلاعاتی که حیوانات به شیر داده بودند این حیوان عجیب باید ادم باشد که با استفاده از اسلحه و ماشین به شکار حیوانات پرداخته است و صبح فردا هم کار خود را ادامه خواهد داد .
با این حساب صبح زود همه حیوانات برای شروع ماموریت آماده از خواب بیدار شدند .
با نقشه سلطان جنگل
پلنگ در روی درختی بلند باید بخوابد و خوب اوضاع را بررسی کند.
ببر در بین درختان انبوه جنگل کمین کند و منتظر بماند .
فیل با تعدادی از فیل های دیگر آماده حمله باشد.
خرس با ترساندن آدم به کمک حیوانات دیگر برود.
کلاغ در جابجایی پیامها دخالت کند.
خرگوش همه امور را در اختیار شیر قرار دهد.
گورخر در شناسایی محلی که شکارچی مستقر شده خبردار شود .
همه ماموریت خود را به خوبی بلد بودند.
آدم صبح سوار بر ماشین جیپ خود وارد جنگل شد و پس از درست کردن چایی و خوردن آن اسلحه خود را برداشته و در جنگل راه افتاد
از طرف شیر دستور داده شده بود که همه حیوانات تا زمانی که به انها خبری نرسیده از لانه خود بیرون نیایند .
کلاغ همینطور در جنگل چرخ می زد و اوضاع را بررسی می کرد و همه را از اوضاع مطلع می کرد کلاغ وضعیت و موقعیت شکارچی را به همه اطلاع داد.
فیل و همه دوستانش در نزدیکی محل چادر شکارچی حاضر شده و آماده حمله ایستاند.
ببر بدون آنکه شکارچی آن را ببیند به تعقیب شکارچی پرداخت تا در موقعیت مناسب و به دستور شیر کار حمله را آغازکند.
شکارچی در طول و عرض جنگل پرسه می زد اما هیچ حیوانی را پیدا نمی کرد و با خودش می گفت مثل اینکه جنگل تعطیل شده .
خرس ناگهان جلوی شکارچی حاضر شد و شکارچی از ترس زبانش بند آمد ولی خودش را آماده کرد که با اسلحه اش شروع به تیز اندازی کند .
فیل صدایی از پشت سرش در آورد و تمرکز شکارچیبه هم ریخت پلنگ از بالای درخت پایین پرید و به همراه ببر شکارچی را محاصره کردند شیر به همراه گورخر در صحنه حاضر شدند و شکارچی از اینهمه آمادگی متعجب شده بود و کاملا از نقشه بودن این حمله اطمینان حاصل کرد .
شیر به شکارچی هشدار داد که دیگر هرگز وارد جنگل نشده و مزاحمتی به حیوانات جنگل ایجاد نکند . شکارچی از کارهایی که کرده بود اعلام پشیمانی کرد و قول داد که هرگز مزاحمتی به حیوانات جنگل ایجاد نکند و در جهت جبران کارهای بد خود برای حیوانات جنگل کاری انجام دهد.
شکارچی با شیر صحبت کرد و اجازه خواست در جنگل کلبه ای درست کند و دامپزشکی را هر چند وقت یکبار به انجا بیاورد تا حیوانات مریض را مداوا کند .
سلطان جنگل از همکاری همه حیوانات تشکر کرد.و بازگشت آرامش را به جنگل به همه تبریک گفت و باز همه حیوانات در کنار هم به زندگش شیرین خود ادامه دادند.
🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
تبعید امام خمینی،سیزدهم آبان و تسخیر لانه جاسوسی.MP3
33.64M
#قصه_صوتی
#قصه_کودکانه
🌃 قصه شب 🌃
🍃سیزدهم آبان
🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#تربیتی
✅ شعر خواندن برای کودکان
خواندن شعر برای نوزادان و کودکان میتواند تأثیرات بسیار مثبتی بر ذهن آنها بگذارد. این شعرها که مانند سایه تا آخر عمر آنها را همراهی میکند، قدرت زیادی در ساختن دیدگاه کودکان نسبت به زندگی حال و آیندهشان دارد. بنابراین مهم است که:👇
💎 برای کودکانمان شعر بخوانیم و
💎 شعرهایی برای آنها بخوانیم که پایه زندگی آتی آنها را محکمتر کند.
✅ شعر خواندن به جز تأثیر بلندمدتی که در زندگی کودکان دارد، تأثیرات مهمی بر رشد قوای شناختی و کلامی آنها دارد که عبارتاند از👇
💎 روانخوانی
💎 درک هر چه بهتر کلمات
💎 معرفی مفاهیم ادبی
💎 تقویت حافظه
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼شعر روز دانش آموز:
روزت مبارک، ای دانش آموز
در سنگر علم، هستی تو پیروز
درس دیروزت، خون وقیام است
درس امروزت، راه امام است
تو مظهری از شعر و شعوری
پاکی و ساده، دریای نوری
گر علم تو شد همراه ایمان
دشمنت از تو، گردد هراسان
فرزند دین و این انقلابی
بر فک دشمن، مشت حسابی
شعارت دیروز: مرگ بر آمریکا
شعارت امروز: مرگ بر آمریکا
شعارت هر روز مرگ بر آمریکا
مرگ بر آمریکا، مرگ بر آمریکا
🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
🍃بوی بهار
🌼به یاد شهدای روز دانشآموز
🌸نوشته: نیلوفر مالک
از خواب بیدار میشوم. بوی خوبی میآید. بوی حلواست. بلند میشوم و به آشپزخانه میروم. مامان دارد حلوا میپزد. یادم میآید امروز سیزدهم آبان است. او هرسال، سیزدهم آبان به یاد «خاله بهار» حلوا میپزد و به همسایهها میدهد.
من هیچوقت خاله بهارم را ندیدهام. مامان، عکس او را به من نشان داده است. توی عکس، او روپوش مدرسه پوشیده و روسری سرش کرده است. توی دست او عکس امام خمینی (ره) است. مامان گفته که او شهید شده است.
او برایم از روز سیزدهم آبان سال ۱۳۵۷ تعریف کرده است. در آن روز، خاله بهار و دوستانش مدرسه را تعطیل کردند و به دانشگاه رفتند تا با شاه مبارزه کنند. آنها همراه دانشجوها اللهاکبر میگفتند. سربازان شاه به آنها تیراندازی کردند. خاله بهار و چند نفر از دوستانش شهید شدند. هر وقت مامان از خاله برایم حرف میزند، چشمهایش پر از آب میشود.
من عکس خاله را به مدرسه میبرم و به خانم معلم نشان میدهم. خانم معلم میگوید: «تو باید به خالهات افتخار کنی. اگر ما امروز راحت و آزادیم، به خاطر کار بزرگ خالهی تو و بقیهی شهیدان است.»
بچهها دور من جمع میشوند. عکس را تماشا میکنند و میگویند: «خوش به حالت!»
میخواهم از خوشحالی بال دربیاورم و پرواز کنم. زنگ تفریح میخورد. همه توی حیاط مدرسه جمع میشویم. مشتهایمان را بالا میبریم و اللهاکبر میگوییم. چند نفر از بچهها سرود میخوانند. چند نفر هم نمایش میدهند. خانم مدیر به هرکدام از ما یک شاخه گل هدیه میدهد. بعد هم روز دانشآموز را تبریک میگوید.
من گل را به خانه میبرم و به مامان هدیه میدهم. چشمهای مامان، قرمز و پفکرده است. حتماً بازهم به یاد خاله بهار افتاده و گریه کرده است. مامان گل را میگیرد. بعد، مرا بغل میکند و میگوید: «تو بوی بهار را میدهی. او هم مثل تو مهربان بود.»
دل من پر از شادی میشود. دست مادر را میبوسم و بهار او میشوم
🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4