eitaa logo
قصه های کودکانه
34.2هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
913 ویدیو
323 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
مزرعه پنبه روزی روزگاری در دهی، ماه بیبی مزرعه کوچکی داشت. ماه بیبی هر روز صبح زود از خواب بیدار میشد. چارقدش را سر میکرد. گالشهایش را میپوشید و میرفت مزرعه. او امسال پنبه کاشته بود تا برای نوه اش لحاف چهل تکه بدوزد. بوته های پنبه همه جای مزرعه سبز شده بودند. ماه بیبی علفهای هرز را چید. جوی آب را تمیز کرد تا آب تندتر به مزرعه اش بیاید. ماه بیبی نشست کنار مزرعه و به بوته های پنبه نگاه کرد. باد لابه لای گلهای پنبه میچرخید و با آنها بازی میکرد. ماه بیبی گفت: باید رویه لحاف را بدوزم. باد به مزرعه آمد. چارقد ماه بیبی را تکان داد و گفت: وقتی گلهای پنبه باز شدند به من گل پنبه میدهی؟ ماه بیبی گفت: میدهم. به شرط اینکه روز درو نیایی. باد قبول کرد. ماه بیبی تکه های پارچه را بهم میدوخت. چند روز گذشته رویه لحاف آماده شد و گلهای پنبه باز شدند. صبح ماه بیبی باز چارقدش را سر کرد. گالشهایش را پوشید. داس برداشت و رفت مزرعه. ماه بیبی پنبه ها را درو میکرد که صدایی شنید. خوب گوش داد. صدا از لانه موش بود. کنار سوراخ نشست و پرسید: چی شده؟ صدای گریه بچه هایت همه جا را پر کرده است. موش قهوه ای از خانه اش بیرون آمد و گفت: زمستان نزدیک است و بچه هایم لحاف ندارند. ماه بیبی گفت: پنبه ها را بچین و با آنها لحاف بدوز. موش خاکستری خوشحال شد. پرید توی مزرعه و با دندانهای تیزش ساقه بوته ای را جوید. ماه بیبی هم آرام آرام درو کرد. ظهر شده بود. موش قهوه ای و ماه بیبی کنار مزرعه نشستند تا استراحت کنند. ماه بیبی سفره را باز کرد هر دو نان و پنیر و گردو خوردند. چند لقمه که خوردند، ماه بیبی کفش دوزک را دید که ناراحت است. از او پرسید: چی شده؟ کفشدوزک روی برگی نشست و گفت: بچه ام کفش پنبه ای میخواهد. اما من پنبه ندارم. ماه بیبی گفت: کمک کن پنبه ها را بچینیم و به تو بدهم. کفشدوزک به مزرعه آمد. پنبه ها را گوشهای جمع کرد. بالاخره همه پنبه ها چیده شد. ماه بیبی مقداری پنبه به موش داد. موش پنبه را برد تا برای زمستان لحاف درست کند. بعد به کفشدوزک پنبه داد. کفش دوزک با خوشحالی پرواز کرد و رفت تا کفش پنبه ای بدوزد. ماه بیبی باد را صدا کرد. باد آرام آرام جلو آمد تا پنبه ها را پخش نکند. ماه بیبی به او گل پنبه داد. باد آن را به خانه اش که بالای کوه بلند بود برد. ماه بیبی بقیه پنبه ها را به خانه برد تا زودتر لحاف نوهاش را بدوزد. ⭕️كپی و ارسال مطالب فقط به صورت فو.روارد مجاز است _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ ✅ اولین كانال تخصصی قصه های. کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لطفا مارا به دوستان خود معرفی نمایید👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#بازی #ماز @Ghesehaye_Koodakaneh
🖌مقصود از لوس شدن کودک چیست... 🅰 کودک با بغل کردن، بوسیدن، توجه، پاسخ به گریه و حتی نازکشی، لوس نمیشود و این گونه اعمال، سبب رضای خاطر، شادابی و سلامت روحی و خودباوری او خواهد شد. 🅰 علت لوس شدن کودک، زیادهروی در محبت، بازی، و توجه دائم است. توصیه میشود در 2 ماه اول زندگی کودک به جهت ناراحتی جسمی، کولیک (دل پیچه)، نفخ و... به طور کامل و بیدرنگ به او توجه کنید؛ اما از 3 ماهگی به بعد تأمل کنید؛ چرا که مشکلات جسمی کودک تا حدودی از بین میرود و ممکن است گریههای او برای تجدید خاطرههای خوش 2 ماه اول زندگی باشد که مادر او را بغل میکرد و راه میبرد. 🅰 در صورت گریه ی کودک، پس از اطمینان از عدم مشکل جسمی او، تسلیم گریههایش برای بغل کردن و راه بردن نشوید. میتوانید کنارش دراز بکشید و با نوازش و لالایی او را بخوابانید. 🅰 آثار لوس شدن کودک، بد خلقی و ناله برای هر چیزی، درخواستهای غیر منطقی و افراطی، بی احترامی به حقوق دیگران و همسالان، انحصار طلبی ،عدم اتکا به نفس و استقلال، عدم سازش با محیط اجتماعی، ضعف مقابله با پیشامدها و... است. @Ghesehaye_koodakaneh
داستان آمورنده و زیبای آقا مورچه پرتلاش را که مناسب کودکان حدود ۴ ساله و بزرگتر است بخوانید. @Ghesehaye_koodakaneh 🚺🚹🚼 یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود ، یه باغی بود ، باغ سرسبز و زیبا ، با درختان میوه ، چشمه قشنگ ، توی این باغ حیوانات زیادی زندگی میکردند مثل موش زبل ، سنجاب کوچولو ، خاله سوسکه و آقا مورچه هر روز صبح که خورشید یواش یواش طلوع میکرد حیوانات باغ از لانه هاشون بیرون میومدند و دنبال کار خودشون میرفتند بعضی ها به دنبال غذا میرفتند ، بعضی خانه خودشون رو درست میکردند و خلاصه هر کدوم مشغول کاری میشدند حیوانات باغ علاوه از اینکه باید غذای هر روزشون رو پیدا میکردند برای فصل سرد زمستان هم غذا باید ذخیره میکردند بین حیوانات باغ ، اونی که از همه پرتلاش بود آقا مورچه بود آقا مورچه زودتر از همه از خونه اش بیرون می اومد و دیرتر از همه دست از کار میکشید. یکی از روزها ، آقا مورچه همینطور که میگشت یک غذای خوب و خوشمزه پیدا کرد منتهی این غذا بزرگ و سنگین بود آقا مورچه تصمیم گرفت که این غذا رو هر طوری شده به خونه اش برسونه پس با هر زحمتی که بود این غذا رو برداشت و به طرف خونه اش آورد تا اینکه تو وسط راه به یک دیواری رسید همیشه این دیوار رو به راحتی بالا میرفت ولی این بار چون بارش سنگین بود کارش سخت بود برای اینکار ابتدا آقا مورچه یه استراحت کوتاهی کرد بعد با عزمی راسخ تصمیم گرفت از دیوار بالا بره بار اول تا وسط راه رفت ولی نتونست ادامه بده و از همون جا افتاد دوباره از اول شروع به بالا رفتن کرد باز هم افتاد بار سوم ، بار چهارم ، پنجم و همینطور ادامه میداد و از تلاش و کوشش خسته نمی شد و با خودش میگفت من هر طوری شده باید از روی دیوار بالا برم، من باید این بار رو به خونه برسونم والا تو زمستان غذای کافی برای خوردن نخواهم داشت ، بالاخره بعد از چندین بار تلاش توانست بار رو از روی دیوار عبور بده و به خونه اش برسونه دوستاش که تلاش و زحمت کشیدن آقا مورچه رو میدیدند میگفتند آقا مورچه بابا چه خبره ، چرا این قدر زیاد تلاش میکنی ، برو یه خورده هم استراحت کن ، ولی آقا مورچه به اونا میگفت الان فصل تلاش و کوشش هست و شما هم باید تلاش کنید روزها گذشت و فصل زمستان با بارش برف از راه رسید هوا سرد شد حیوانات باغ به خونه هاشون رفتند @Ghesehaye_koodakaneh 🚺🚹🚼 یه روز ، موش زبل توی خونه اش میخواست غذا بخوره که دید هیچ غذایی نداره با خودش فکر کرد چیکار کنم ، چیکار نکنم همینطور که نمی تونم بشینم شکمم قار قور میکنه ، دید هیچ چاره ای نداره الا اینکه تو هوای سرد، میان برفها دنبال غذا بگرده ، موش زبل همینطور که دنبال غذا میگشت خاله سوسکه و سنجاب کوچولو رو هم دید که اونا هم با زحمت فراوان دارن دنبال غذا میگردن هر روز تو هوای سرد این حیوانات مجبور بودند برای پیدا کردن غذا بیرون بیایند تا از گرسنگی نمیرند ، یه روز موش زبل به دوستاش گفت هیچ توجه کردین که آقا مورچه اصلا بیرون نمی آید من فکر کنم آقا مورچه غذا داشته باشه بعد همگی به خونه آقا مورچه رفتند ، اقا مورچه گفت بله من غذای کافی دارم و فصل زمستان رو به راحتی سپری میکنم چون من تابستان ، فکر امروز رو میکردم و به همین خاطر بیشتر تلاش میکردم ، شما هم باید در فصل تابستان ، فکر روزهای سرد زمستان را بکنید و تلاشتون رو بیشتر کنید . موش زبل به بقیه حیوانات گفت اگه موافق باشین آقا مورچه رو بعنوان رئیس خودمون انتخاب کنیم و به حرفاش گوش دهیم و از تجربیاتش استفاده کنیم همه حیوانات موافقت کردند و آقا مورچه رو حسابی تشویق کردند قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید نویسنده: احمد به مقام ⭕️كپی و ارسال مطالب فقط به صورت فو.روارد مجاز است _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ ✅ اولین كانال تخصصی قصه های. کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لطفا مارا به دوستان خود معرفی نمایید👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
جیرجیرک و زمستان.mp3
11.96M
جیرجیرک و زمستان ❄️❄️❄️❄️ ⭕️كپی و ارسال مطالب فقط به صورت فو.روارد مجاز است _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ ✅ اولین كانال تخصصی قصه های. کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لطفا مارا به دوستان خود معرفی نمایید👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
یک کار خوب یک دفعه یکی از کیسه ها از دست بی بی خانم افتاد و سیب هایی که در آن بود، روی زمین قِل خوردند، هرکدام به سویی رفتند. مریم که این را دید، بازی را رها کرد، به طرف بی بی خانم دوید، کیسه را از روی زمین برداشت و سیب ها را جمع کرد و درآن ریخت. یک روز آفتابی، بچه ها برای بازی کردن به حیاط خانه آمده بودند. مریم خیلی خوشحال بود. چون همیشه منتظر می ماند تا عصر شود و بچه هایی که همسایه ی خانه ی آن ها بودند به حیاط بیایند و با همدیگر بازی کنند. مریم، توپ قرمزی که پدرش تازه برایش خریده بود، آورده بود و با بچه ها بازی می کرد. وسط بازی بود که یک دفعه چشمش افتاد به بی بی خانم. بی بی خانم، همسایه ی آن ها بود. یک خانم پیر و خیلی مهربان که همیشه به مریم و بچه های دیگر، کشمش های خوشمزه می داد. گاهی هم در حیاط می نشست و برای بچه ها قصه های قشنگی می گفت. مریم دید که بی بی خانم به زحمت کیسه های خریدی که در دست دارد، به طرف خانه می آورد. طفلک بی بی خانم! با یک دست عصایش را گرفته بود و با دست دیگر چند کیسه نایلونی! یک دفعه یکی از کیسه ها از دست بی بی خانم افتاد و سیب هایی که در آن بود، روی زمین قِل خوردند، هرکدام به سویی رفتند. مریم که این را دید، بازی را رها کرد، به طرف بی بی خانم دوید، کیسه را از روی زمین برداشت و سیب ها را جمع کرد و درآن ریخت. بعد کنار بی بی خانم آمد، یک کیسه ی دیگر هم که پر از پرتقال بود از او گرفت و گفت: «بی بی خانم، من براتون میارم!» بی بی خانم با مهربانی پرسید: «آخه زحمتت می شه مریم جون!» مریم جواب داد: «نه... چه زحمتی؟ میارمشون!» بی ‌بی خانم درحالی که عصایش را به دست گرفته بود، به سمت خانه ی خود رفت. مریم هم دنبالش رفت. کیسه ی سیب و پرتقال را به خانه ی بی بی خانم برد. همین که می خواست برود، بی بی خانم دستی به سر مریم کشید و صورتش را بوسید و گفت: «خدا عوضت بده دخترم!» مریم لبخندی زد و بعد از خداحافظی با بی ‌بی خانم به حیاط رفت تا با بچه ها بازی کند. شب شده بود. مریم که خیلی خسته بود، می خواست بخوابد، رفت تا به پدر و مادرش شب بخیر بگوید. یک دفعه یاد حرف بی بی خانم افتاد، رو به مادرش کرد و پرسید: «مامان، خدا عوضت بده یعنی چه؟» مادر: «یعنی انشاله پاداش کار خوبی که کردی، خدا بهت بده» مریم: «من» مادر خندید و گفت: «پس کی؟» مریم:«آخر من کاری نکردم، بی بی خانم نمی تونست همه ی خریداشو ببره تو خونه اش، خب منم کمکش کردم، این که کار مهمی نیست!» پدر مریم خندید و گفت:«چرا مهم نیست دخترم! خیلی هم مهمه! برای خدای مهربون هرکار کوچیکی که خوب باشه و باعث خوشحالی و رضایت بنده هاش بشه مهمه.» مریم:«حتی اگه آوردن یه کیسه ی پرتقال و یه کیسه ی سیب واسه بی بی خانم باشه؟» مادر: «بله، تو به بی بی خانم کمک کردی، این یعنی یک کار خوب! مطمئن باش خدای بزرگ همه ی کارهای ما را می بینه و ازت راضیه که هم به بی بی خانم کمک کردی هم با مهربونی ات دلشو شاد کردی.» مریم که از شنیدن حرف های پدر و مادرش خیلی خوشحال شده بود، پدر و مادرش را بوسید و به اتاقش رفت تا بخوابد. آن شب مریم از هر شب راحت تر و آسوده تر خوابید.، چون می دانست خدای بزرگ و مهربان از او راضی است. 🌸🌸🌸 گروه سنی3تا9سال 🌼🌸🌼 ⭕️كپی و ارسال مطالب فقط به صورت فو.روارد مجاز است _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ ✅ اولین كانال تخصصی قصه های. کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لطفا مارا به دوستان خود معرفی نمایید👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
ویدیو آموزش نقاشی لاکپشت ⭕️كپی و ارسال مطالب فقط به صورت فو.روارد مجاز است _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ ✅
اینم نقاشی ارسالی که با الگو برداری از آموزش کانال قصه های کودکانه برای ما فرستادید. @Ghesehaye_koodakaneh
ویدیو آموزش نقاشی گل رز🌹 🌹👇🌹👇🌹
33.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ویدیو آموزش نقاشی گل رز 🌹🌹🌹🌹 ⭕️كپی و ارسال مطالب فقط به صورت فو.روارد مجاز است _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ ✅ اولین كانال تخصصی قصه های. کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لطفا مارا به دوستان خود معرفی نمایید👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
1_87779776.mp3
9.71M
🌼🌸🌼🌸🌼 ⭕️كپی و ارسال مطالب فقط به صورت فو.روارد مجاز است _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ ✅ اولین كانال تخصصی قصه های. کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لطفا مارا به دوستان خود معرفی نمایید👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🏴شهادت امام جواد(ع) @Ghesehaye_koodakaneh 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 حیف و حیف و حیف آه و آه و آه کشته شد به سم حضرت جواد(ع)   از امام من مانده گفته ها مانده مهر او مانده نام و یاد @Ghesehaye_koodakaneh کشته شد امام روزگار زشت داغ دیگری  بر دلم نهاد  🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 بعد از او دگر باغ شعر من در عزای او غنچه ای نداد حیف و حیف و حیف آه و آه و آه کشته شد به سم حضرت جواد(ع)   از امام من مانده گفته ها مانده مهر او مانده نام و یاد  @Ghesehaye_koodakaneh کشته شد امام روزگار زشت داغ دیگری  بر دلم نهاد   بعد از او دگر باغ شعر من در عزای او غنچه ای نداد 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 حیف و حیف و حیف آه و آه و آه کشته شد به سم حضرت جواد(ع)   از امام من مانده گفته ها مانده مهر او مانده نام و یاد  @Ghesehaye_koodakaneh کشته شد امام روزگار زشت داغ دیگری  بر دلم نهاد   بعد از او دگر باغ شعر من در عزای او غنچه ای نداد 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 @Ghesehaye_koodakaneh
🐎🐎🐎🐎🐎?🐎🐎 مامون سوار بر اسب بود.همراهانش دنبال او به طرف شکار گاه می رفتند. مردم از لای در و دریچه خانه مامون و همراهانش را نگاه می کردند. عضی ها هم با شیرینی و شربت از آن ها پذیرایی می کردند. ماموران راه را برای مامون باز می کردند تا راحت از کوچه ها بگذرد. مامون هم با غرور به مردم نگاه می کردند و از تعظیم و احترام آن ها لذت می برد. آن ها همین طور که از کوچه ها می گذشتند به کوچه پهنی رسیدند. چند تا از بچه محل توی کوچه بازی می کردند در میان آن ها جواد(ع) هم بود. صدای اسب و ماموران به گوش بچه ها خورد. یکی از بچه ها با ترس گفت: وای خلیفه، خلیفه دارد می آید. چند مامور که جلوتر از خلیفه بودند خودشان را به بچه ها رساندند. بچه ها از ترس پا به فرار گذاشتند اما جواد بدون ترس سر جای خود ایستاد. مامون با تعجب به کودکی که سر جایش ایستاده بود نگاه کرد جلو رفت و همان طور که سوار بر اسب بود پرسید: تو چرا با دیگران فرار نکردی؟🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎 جواد(ع) با اعتماد به نفس گفت: من که اهی نکرده ام که لازم باشد فرار کنم. با این حرف جواد، روی پیشانی مامون چند خط افتاد. ابروهایش از خشم گره خورد و سرش را پایین انداخت و گفت: خواب جواد(ع) گفت: راه تنگ نبود که با فرار خود راه را برای تو باز کنم. از هر کجا که می خواهی می توانی بروی. مامون خلیفه بود و آدم ها ازاو حساب می بردند. حالا برای اولین بار کودکی جلوی او ایستاده بود و با شجاعت حرف می زد. با تعجب پرسید: تو کیستی؟ جواد(ع) گفت: من محمد پسر علی پسر موسی جعفر پسر محمد پسر علی هستم. 🌼🌸🌸🌼🌸🌸🌼 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh