eitaa logo
قصه های کودکانه
33.5هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
903 ویدیو
317 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
کوه کوچک 🗻 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ 🐥🦊روباه بدجنس🦊🐥 جوجه ها زود باشید با هم برین تو لونه روباهه بدجنسه مامان مرغه می دونه روباهه در کمینه فکر و ذهنش همینه که شمارو بگیره بپره روی چینه جوجه ها زود باشید با هم برید تو لونه روباهه بدجنسه مامان مرغه می دونه 🦊 🐥🦊 🦊🐥🦊 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
‍ 🍯🍶 شیر و عسل🍶🍯 به به چه طعم خوبی ! خوش مزه و سفید است هر روز میخورم شیر چون واقعا مفید است با خوردن دو لیوان قدم رسیده این جا حتما دو سال دیگر من می رسم به بابا دندان شیری من پوسیده بود ، افتاد اما خدا به جایش دندان محکمی داد در سفره چیدم امروز ماست و پنیر و سرشیر ممنونم از تو ای گاو از این که داده ای شیر شیر و عسل اگر بود در رودهای دنیا مثل بهشت می شد این باغ های زیبا 🍯 🍶🍯 🍯🍶🍯 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
‍ 🦆🌳غاز دانا🌳🦆 در میان جنگلی انبوه، درخت بسیار بلندی قرار داشت. روی شاخه های آن دسته ای از غازهای وحشی لانه ساخته بودند. در میان جنگلی انبوه، درخت بسیار بلندی قرار داشت. روی شاخه های آن دسته ای از غازهای وحشی لانه ساخته بودند. درخت آن قدر بلند بود که غازها می توانستند روی آن دور از چشم شکارچی ها زندگی راحتی داشته باشند. یک روز غاز پیر، در پای درخت چشمش به گیاهی کوچک افتاد. خوب به آن نگاه کرد. آن گیاه یک گیاه رونده بود. غاز فوری بالای درخت رفت و به غازهای دیگر کفت: آیا گیاه رونده ای را که در کنار درخت روییده است، دیده اید؟ ما باید آن را از بین ببریم. غازها با تعجب به گیاه کوچک نگاه کردند و گفتند: آن که گیاهی کوچک است. تازه از خاک درآمده. برای چه باید آن را از بین ببریم؟ غاز پیر گفت: آن گیاه حالا کوچک است، اما به زودی رشد می کند. از درخت بالا می آید و کم کم ضخیم و محکم می شود. غازها گفتند: خب، رشد کند، مگر چه اشکالی دارد؟ غاز پیر گفت: اگر این گیاه بزرگ شود و دور درخت بپیچد، شکارچی می تواند به کمک آن از درخت بالا بیاید. آن وقت ما نمی توانیم به راحتی این جا زندگی کنیم. هر چه غاز پیر گفت، غازهای دیگر حرف هایش را قبول نکردند و گفتند: این گیاه کوچک است، باید صبر کرد. شاید آن طور که تو می گویی خطری در کار نباشد. روزها گذشت. گیاه رونده رشد کرد و رشد کرد. خود را به تنه درخت رساند و از آن بالا رفت و روز به روز محکم تر شد. یک روز صبح وقتی که غازها برای پیدا کردن غذا از لانه بیرون رفته بودند، یک شکارچی به جنگل آمد و با دیدن درخت، متوجه شد غازهای وحشی روی آن لانه دارند. شکارچی با کمک گیاه رونده که شاخه هایش مثل طناب دور درخت پیچیده شده بود، بالا رفت. دام خود را پهن کرد و پایین آمد. غازهای بی خبر از همه جا از راه رسیدند و نشستند. ناگهان متوجه شدند که در دام شکارچی اسیر شده اند. هر چه بال زدند فایده ای نداشت. غازها شروع کردند به فریاد کشیدن. غاز پیر گفت: سر و صدا نکنید. تقصیر خود شماست. من گفته بودم که این گیاه رونده اگر بزرگ شود باعث دردسر ما می شود، اما قبول نکردید. حالا قبل از آن که شکارچی از راه برسد و همه ما را بکشد باید فکری بکنیم. غازها خجالت زده گفتند: ما نادان بودیم که حرف تو را قبول نکردیم. تو که دانا هستی بگو چه باید بکنیم؟ غاز پیرگفت: وقتی شکارچی از راه رسید باید خودمان را به مردن بزنیم. او با پرنده های مرده کاری ندارد. صبح روز بعد، همان طور که غاز دانا گفته بود شکارچی به آن جا آمد. از درخت بالا رفت و خود را به دام رساند، اما دید همه غازها در دام مرده اند. به همین خاطر آن ها را یکی یکی از تور درآورد و روی زمین پرت کرد. غازها آن قدر منتظر شدند تا شکارچی آخرین غاز را هم روی زمین پرت کرد. بعد، همه با هم بال زدند و پرواز کردند. شکارچی با تعجب به پرواز آن ها نگاه کرد. بعد از درخت پایین آمد و از آن جا دور شد. 🌳 🦆🌳 🌳🦆🌳 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ 🦊🍇 روباه تشنه و انگورهای شیرین 🍇🦊 در جنگلی نزدیک به روستایی، روباهی زندگی می کرد. او در شکار حیوانات و تهیه غذا بسیار باهوش و ماهر بود. یک روز تابستان روباه که بسیار تشنه بودو به دنبال آب به هر طرف می رفت به مزرعه ای رسید. مرغ ها و جوجه ها هیاهو کنان دانه بر می چیدند اما روباه تشنه تر از آن بود که به شکار آن ها برود. او ناگهان خوشه انگور آب دار و رسیده ای را بالای یک درخت مو دید چند بار بالا پرید تا توانست خوشه انگور را از شاخه بچیند. روباه دانه های انگور را از خوشه جدا کرد و می خورد که گنجشکی پرواز کنان از دور به او نزدیک شد. روباه همان طور که خوشه های انگور را می خورد و آب از دهانش گوشه لب هایش جاری بود گفت: عجب شانسی، اگر امروز هوا گرم نبود شاید هیچ وقت انگور نمی خوردم و نمی فهمیدم که چه میوه خوشمزه ای هست. گنجشک بر شاخه درختی نشست. از ان بالا نگاهی به روباه انداخت و گفت: من می توانم جای انگور های بیش تر، شیرین و آب دار تری را به تو نشان بدهم. آن و قت می توانی هر قدر که دلت بخواهد به آن جا بروی و هر قدر که دلت می خواهد بخوری. روباه با خوش حالی گفت: عجب شانسی! امروز روز خوش شانسی من است. نمی داننی چه قدر تشنه هستم. بهتر است زودتر راه بیفتیم. گنجشک پرواز کنان جلو رفت و روباه به دنبال او حرکت کرد. کمی بعد، آن ها به یک تاکستان رسیدند. روباه از دیدن آن همه انگور روی درختان مو خوش حال شد، اما انگورها خیلی بالاتر از آن بودند که او بتواند آن ها را بچیند. گنجشک گفت: این هم انگورهایی که قولش را داده بودم. روباه نگاهی به انگور ها کرد و کمی بالا پرید تا خوشه ای بچیند. اما نتوانست. دوباره پرید. اما باز هم نتوانست. او مدت ها تلاش کرد و سرانجام تلاش کرد. گنجشک گفت: چه قدر حیف، مثل این که انگور ها خیلی بالا هستند. روباه که تشنه بود و حالا هم خسته شده بود روی زمین دراز کشید و گفت: تو می توانی کمکم کنی، پس یکی از آن انگورهای شیرین و آب دار را بچین و پایین بینداز. گنجشک گفت: نه من هیچ کاری نمی توانم بکنم. روباه گفت: تو که هیچ تلاشی نکردی، حالا کمی سعی کن. گنجشک گفت: متاسفم، کاری از دست من بر نمی آید. روباه که متوجه شد گنجشک کمکی نخواهد کرد، با بی تفاوتی گفت: نمی دانی چه شانسی آورده ای که دستم به آن انگورها نمی رسد چون خیلی ترش هستند و اگر بخورم گلوم درد می گیرد. گنجشک به یکی از آن دانه ها نوک زد و گفت: نه! خیلی هم شیرین است. از رنگشان معلوم است. روباه گفت: اوه پس اصلا نمی توانم آن ها را بخورم. چون شیرینی زیاد هم برایم خوب نیست. گنجشک گفت: حیف حیف! و پرواز کنان دور شد. روباه بعد از مدتی استراحت دوباره به راه افتاد تا چشمه آبی پیدا کرد. ⚃ نتیجه اخلاقی: برای چیزهایی که نمی توانیم به دست آوریم، غصه نخوریم. 🦊 🍇🦊 🦊🍇🦊 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استاد پناهیان : سرزنش و مسخره کردن ممنوع🚫 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
💖روشن‏ترین تلاقی آیینه و آب در آوازهای روشن شهر زمزمه می‏شود و دو بهار، توأمان، در فصلی گم شده در تاریخ، از راه می‏رسند و باهم پیوند می‏خورند. سالروز ازدواج حضرت علی (ع) و زهرا (س) مبارک باد💖 خط:محدثه قربانی 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
⛔️ تربیت در حضور دیگران ممنوع⛔️ برای بسیاری از والدین پیش آمده که در یک جمع هستند یا یک دوست یا یک پرستار یا حتی معلم که کودک شروع به بی تربیتی می کند. ادب کردن کودک در این جور مواقع نه تنها مثمر ثمر نخواهد بود بلکه تخریب کننده است. در نزد دیگران کودک اصلا به نصایح و آموزشهای شما گوش نخواهد داد و حتی عمل هم نخواهد کرد. بهتر است زمانی که در خانه تنها هستید مسائل تربیتی را به صورت خصوصی آموزش دهید چرا که نتیجه بهتری خواهید گرفت. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
‍ 🐰 🌈 خرگوش پیر و نوه‌ی نجارش 🌈 🐰 در کنار یک درخت چنار، یک خرگوش پیر زندگی می کرد. او تنها بود اما قرار بود به زودی نوه اش تیسوتی پیش او بیاید و با او زندگی کند. او برای دیدن نوه اش لحظه شماری می کرد. تیسوتی قرار بود جمعه به خانه ی پدربزرگش، خرگوش پیر برود. خرگوش از چند روز قبل برای پذیرایی از تیسوتی آماده شده بود. او شیرین ترین هویجهای جنگل را جمع آوری کرده بود. روز جمعه یک سوپ هویج درست کرد. تیسوتی نزدیک ظهر به خانه ی پدربزرگش رسید. او از دیدن پدربزرگش بسیار خوشحال شد. آن ها باهم سوپ هویج را خوردند و بسیار لذت بردند. اما بعدازظهر که می خواستند استراحت کنند پدربزرگ زیر یک بوته ی برگ دراز کشید و به تیسوتی هم گفت کنار او استراحت کند. تیسوتی تازه متوجه شد پدربزرگش خانه ای ندارد. تیسوتی به فکر فرو رفت. او اطراف را نگاه می کرد و فکر می کرد. پدر بزرگ زود به خواب رفت وقتی بیدار شد دید تیسوتی مشغول سوراخ کردن ساقه ی درخت چنار است. خرگوش پیر با نگرانی از تیسوتی پرسید برای چه درخت را اذیت می کنی؟ تیسوتی خندید و گفت من درخت را اذیت نمی کنم من می خواهم برای شما یک لانه درست کنم با دو تختخواب و یک میز غذا خوری. خرگوش پیر با تعجب نگاه کرد و گفت تو این کارها را از کجا بلدی؟ تیسوتی گفت من یک خرگوش نجارم و کار با چوب را به خوبی بلدم. پدربزرگ از شنیدن این حرفها ذوق کرده بود. او تصمیم گرفت به تیسوتی کمک کند. تیسوتی و خرگوش پیر با هم تا نزدیک غروب موفق شدند یک حفره ی بزرگ درون ساقه ی تنومند درخت چنار درست کنند. آن حفره انقدر بزرگ بود که جای دو تختخواب و یک میز غذاخوری را داشت. حالا تیسوتی باید برای خانه ی پدربزرگ یک در می ساخت . او یک در چوبی زیبا درست کرد و آن را وسط حفره نصب کرد. هوا دیگر تاریک شده بود و پدربزرگ و تیسوتی هر دو خسته بودند. امشب باید درون لانه ی جدید روی زمین می خوابیدند اما تیسوتی حتما فردا تختخواب ها را می سازد. امشب پدر بزرگ با مقداری علف کف لانه را پوشاند. آنها باقیمانده ی سوپ هویج را خوردند و امشب را در کنار هم در لانه ی جدید خوابیدند. تیسوتی تمام شب از روزنه ای که در دیواره ی لانه درست کرده بود به ماه نگاه می کرد و به کارهایی که فردا می خواست انجام دهد فکر می کرد. خرگوش پیر هم آنشب بهتر و راحت تر از تمام شبهای عمرش در کنار نوه ی عزیزش خوابید و زودتر از همیشه به خواب رفت. 🐰 🌈🐰 🐰🌈🐰 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قصه های کودکانه
چی به چیه؟ سیب زمینی کمی تکان خورد. خاک غلغلکش آمد. ریز خندید. سیب زمینی پرسید:«اون بیرون چه خبره؟ چی می‌بینی؟ صدای چی میاد؟ کسی اون بالا هست؟...» خاک بلند خندید و جواب داد:«یکی یکی بپرس جونم! این همه سوال؟» سیب زمینی آهی کشید و گفت:«خب دوست دارم بدونم، دلم می‌خواد ببینم، اما همش این زیرم» دیگر چیزی نگفت. خاک دلش برای سیب زمینی سوخت. کمی فکر کرد و گفت:«الان برات می‌گم اون بالا چه خبره » سیب زمینی سفت‌تر شد و گفت:«اخ جون ممنون خاک مهربون» خاک شروع کرد:«این بالا یه عالمه بوته‌ی سیب زمینی هست مثل خودت، اوووممم یکم اون طرف‌تر چندتا درخت بزرگ می‌بینم، چندتا درخت پر از گردو» سیب زمینی پرسید:«گردو؟ گردو دیگه چیه؟ چه شکلیه؟» خاک کمی جا به جا شد و گفت:«گردو یه میوه‌ی خوشمزه‌ست، از تو یکم گردتره اما رنگش سبزه مثل بوته‌ی قشنگت» سیب زمینی گرد شد؛ خندید و گفت:«دیگه چی میبینی؟» خاک به اطراف نگاه کرد. رو به سیب زمینی کرد و گفت:«چندتا گنجشک روی درخت توت همسایه نشستن و آواز می‌خونن» سیب زمینی کمی فکر کرد و گفت:«گنجشک چیه؟» خاک دانه‌های ریزش را تکان داد و گفت:«یه جور پرنده‌ست! پرنده‌ها می‌تونن توی آسمون پرواز کنن» سیب زمینی با چشمان گرد پرسید:«آسمون؟ آسمون دیگه چیه؟» خاک پوفی کرد و جواب داد:«آسمون اون بالاست، خیلی بالا، همونجایی که ابرا هستن» سیب زمینی آرام پرسید:«ابر؟ ابر دیگه چیه؟» خاک لب‌های خاکی‌اش را جمع کرد و گفت:«همون که ازش بارون می‌باره! مثل پنبه سفیده» سیب زمینی ساکت شد. خاک نرم شد و پرسید:«چرا ساکت شدی؟» سیب زمینی با لب و لوچه‌ی آویزان جواب داد:«پنبه چیه؟ بارون چه شکلیه؟» خاک سفت شد. به سیب زمینی نگاه کرد. کمی فکر کرد. یک دفعه گفت:«فهمیدم اصلا من کمی کنار می‌رم تا خودت ببینی چی به چیه!» سیب زمینی بزرگ شد. خندید و گفت:« جانمی جان!» خاک آرام از روی سیب زمینی کنار رفت. سیب زمینی نفس محکمی کشید. همه جا را خوب دید. آسمان آبی بود. خورشید نور طلایی‌اش را روی مزرعه می‌پاشید. گنجشک‌ها روی درخت توت نشسته بودند و گردوها لبخند می‌زدند و به سیب زمینی نگاه می‌کردند. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من یه گوزن کوچولو ام 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
رفتم به یک دشت یک دشت زیبا پروانه ای را دیدم در آنجا پر می زد آرام با بال رنگی خواندم برایش شعر قشنگی خندید و رد شد او از کنارم پروانه‌ها را من دوست دارم 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎭 روزی روزگاري پسرك چوپاني در ده اي زندگي مي كرد. او هر روز صبح گوسفندان مردم دهات را از ده به تپه هاي سبز و خرم نزديك ده مي برد تا گوسفندها علف هاي تازه بخورند. او تقريبا تمام روز را تنها بود.  يك روز حوصله او خيلي سر رفت . روز جمعه بود و او مجبور بود باز هم در كنار گوسفندان باشد. از بالاي تپه ، چشمش به مردم ده افتاد كه در كنار هم در وسط ده جمع شده بودند. يكدفعه فكري به ذهنش رسيد و تصميم گرفت كاري جالب بكند تا كمي تفريح كرده باشد. او فرياد كشيد: گرگ، گرگ، گرگ آمد. مردم ده ، صداي پسرك چوپان را شنيدند. آنها براي كمك به پسرك چوپان و گوسفندهايش به طرف تپه دويدند ولي وقتي با نگراني و دلهره به بالاي تپه رسيدند ، پسرك را خندان ديدند، او مي خنديد و مي گفت : من سر به سر شما گذاشتم. مردم از اين كار او ناراحت شدند و با عصبانيت به ده برگشتند.  ز آن ماجرا مدتها گذشت،يك روز پسرك نشسته بود و به گذشته فكر مي كرد به ياد آن خاطره خنده دار خود افتاد و تصميم گرفت دوباره سر به سر مردم بگذارد.او بلند فرياد كشيد: گرگ آمد ، گرگ آمد ، كمك ... مردم هراسان از خانه ها و مزرعه هايشان به سمت تپه دويدند ولي باز هم وقتي به تپه رسيدند پسرك را در حال خنديدن ديدند. مردم از كار او خيلي ناراحت بودند و او را دعوا كردند. هر كسي چيزي مي گفت و از اينكه چوپان به آنها دروغ گفته بود خيلي عصباني بودند. آنها از تپه پايين آمدند و به مزرعه هايشان برگشتند. از آن روز چند ماهي گذشت . يكي از روزها گرگ خطرناكي به نزديكي آن ده آمد و وقتي پسرك را با گوسفندان تنها ديد ، بطرف گله آمد و گوسفندان را با خودش برد. پسرك هر چه فرياد مي زد: گرگ، گرگ آمد، كمك كنيد.... ولي كسي براي كمك نيامد . مردم فكر كردند كه دوباره چوپان دروغ مي گويد و مي خواهد آنها را اذيت كند. آن روز چوپان نتيجه مهمي در زندگيش گرفت. او فهميد اگر نياز به كمك داشته باشد، مردم به او كمك خواهند كرد به شرط آنكه بدانند او راست مي گويد. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
‍ ☘🐸مهمون قورباغه🐸☘ قورباغه مهمون داره قوری و فنجون داره چای میریزه با قوری تو فنجون بلوری میخنده دندونش کو؟ قند تو قندونش کو؟ قندها رو موش نبرده خودش دو لپی خورده 🐸 ☘🐸 🐸☘🐸 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
‍ ⚽️👦🏻 خواب رنگی 👦🏻⚽️ علی کوچولو، یک خواب رنگی دیده بود، خواب یک توپ رنگی. خوابش را برای مادر تعریف کرد بعد هم پرسید: «مامان! آن توپ را برایم می خری؟» مادر پرسید: «کدام توپ؟» علی کوچولو جواب داد: «همان توپی را که توی خوابم بود.» مادر خندید و گفت: «باشه! وقتی رفتیم بازار، آن را برایت می خرم.» از بازار برگشتند... علی کوچولو توپش را بغل کرد و به کوچه آمد احمد و رضا به طرف او دویدند. احمد گفت: «بیا توپ بازی کنیم!» علی کوچولو توپش را محکم بغل کرد و گفت: «نه، مال خودم است. خودم توی خواب دیدمش، بعد هم خوابش را برای آن ها تعریف کرد. احمد که از دست علی کوچولو ناراحت شده بود، به رضا گفت: «رضا بیا برویم. خیال می کند فقط خودش می تواند خواب ببیند بیا برویم امشب خودم خواب یک توپ بزرگ را می بینم.» رضا و احمد رفتند. علی کوچولو توپ قرمزش را بغل کرد و روی پلّه نشست. خسته شد بلند شد و با توپش بازی کرد. امّا خیلی زود حوصله اش سر رفت، آخر همبازی نداشت راه افتاد، جلو در خانه احمد رسید. لای در باز بود، امّا کسی نبود. یک مرتبه فکری به خاطرش رسید. خیلی خوشحال شد، توپ قرمز کوچولویش را یواشکی از لای در، توی خانه احمد انداخت. بعد هم شروع کرد و به در زدن. احمد در را باز کرد. علی کوچولو را دید و پرسید: «چیه؟ چه کار داری؟» علی کوچولو آهسته گفت: «توپم افتاده توی حیاط شما.» احمد نگاه کرد. توپ را دید. رفت و آن را آورد، علی کوچولو دلش می خواست به او بگوید: «بیا با هم توپ بازی کنیم.» امّا خجالت کشید. در همین موقع رضا هم از راه رسید. توپ را که دست احمد دید، خوشحال شد پرسید: «علی آمدی با هم توپ بازی کنیم، آره؟» علی کوچولو با خوشحالی گفت: «آره، آره، آمدم بازی کنیم.» آن وقت هر سه دوست کوچولو با هم توپ بازی کردند. 👦🏻 ⚽️👦🏻 👦🏻⚽️👦🏻 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
داغِ تو روشن می کند شمعِ محرم را در شعله ی غم می کشاند جانِ عالم را مثلِ پدر میراث دارِ کربلایی تو چون از مسیرِ کربلا آوردی این غم را قلبی شکسته داری و لبریز از آهی بر گونه ات داری کماکان اشکِ نَم نَم را درد است طفلِ چار ساله از سرِ بغضی در قلبِ کوچک جا دهد این حزنِ اعظم را 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
مثل بوی سیب (داستان کودکانه از زندگی امام محمد باقر «علیه السّلام) غریبه بود و از راه دوری آمده بود. به این طرف و آن طرف نگاه کرد. بعد، از شتر پیاده شد. آن را کنار مسجد بست و وارد مسجد شد. مسجد خلوت بود. تنها دو سه نفر در حال نماز بودند. مرد غریب، کنار کسی که به مسجد رفته بود ایستاد و مشغول نماز شد. آرامش عجیبی در مسجد بود. مرد غریب این آرامش را همراه با عطری دلنواز به خوبی حس می کرد. از بیرون، از کنار دریچه ی مسجد، صدای بق بقوی چند کبوتر می آمد. نمازش را که خواند، دوباره نگاهی به اطراف کرد. کودکی همراه پدرش، کمی آن طرف تر مشغول نماز بود. هر کاری که پدر می کرد، او هم می کرد، حتما بعد از او آمده بودند، چون وقتی وارد مسجد می شد، آن ها را ندیده بود. بعد به مردی که کنارش مشغول نماز بود خیره شد. مرد چهره ای زیبا و مهربان داشت. گویا عطری که هنگام نماز احساس می کرد، از او بود، بویی مثل بوی سیب! مرد خوش قیافه آهسته زیر لب دعا کرد. مرد غریبه هم دست هایش را بلند کرد: «خدایا!» ما را به راه راست هدایت کن. خدایا ! تنها تو را می پرستیم و از تو یاری می خواهیم. خداوندا! ما را از همه مردم بی نیاز کن.» مرد خوش قیافه که بوی سیب می داد، از جا بلند شد. گویا می خواست برود. پیش از رفتن، ایستاد و به مرد غریب خیره شد. مرد غریب هم به او نگاه کرد. مرد خوش قیافه که لبخندی مهربان بر لب داشت، به مرد غریبه سلام کرد و گفت: «برادر! این طور نگو. بگو: خدایا! ما را از مردم بد بی نیاز کن چون مؤمن، از برادرش بی نیاز نیست.» مرد خوش قیافه خداحافظی کرد. مرد غریبه آن قدر نگاهش کرد تا از مسجد بیرون رفت. با خود گفت: «چه مرد نورانی و فهمیده ای! چه کلام زیبایی! هر که هست، مردی دانشمند و بزرگ است. تنها آدم های بزرگ و اهل علم می توانند این قدر قشنگ و خوب حرف بزنند.» مرد غریبه از کسی که تازه وارد مسجد شده بود، پرسید: «آقا! ببخشید این مرد که الان از مسجد بیرون رفت، که بود؟» -چطور او را نشناخته ای؟ او امام ما شیعیان، محمد باقر بود. مرد غریبه با تعجب گفت: «راست می گویی؟ او محمد باقر (علیه السلام) بود؟ کاش زودتر او را شناخته بودم.» 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
حضرت امام محمّدباقر علیه السّلام ، امام پنجم ما شیعیان، در سال سال ۵۷ قمری، به دنیا آمدند.. امام عزیزی که استاد همه‌ی دانش‌ها بود و مردم از سراسر دنیا، برای استفاده از دانش ایشان، به نزدشان می‌رفتند. امام باقر علیه السّلام فرزند امام سجاد علیه السّلام و فاطمه، دختر امام مجتبی علیه السّلام هستند؛ یعنی امام پنجم ما، هم نوه‌ی امام حسن مجتبی علیه السلّام است و هم نوه‌ی امام حسین علیه السّلام . ایشان در سال ۵۷ به دنیا آمدند و ۵۷ سال هم زندگی کردند و مردم را از علم و دانش خود بهره مند ساختند. 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
امام پنجمین ما، محمّد باقر است عالم علم دین ما, محمّد باقر است ناشر علم احمدی, محمّد باقر است بوی گل محمّدی, محمّد باقر است گلشن دین منور از, محمّد باقر است گلاب و گل معطّر از , محمّد باقر است مظهر دانش و کرم , محمّد باقر است هادی نون و القلم, محمّد باقر است ماه زمین و آسمان, محمّد باقر است نور خدواند جهان، محمّد باقر است غنچه ی باغ عابدین, محمّد باقر است پرتو راه مؤمنین, محمّد باقر است شمع شبستان بقیع , محمّد باقر است ماه فروزان بقیع , محمّد باقر است 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
مامان میگه که امروز شهادتِ امامِ همیشه یاد امام تو قلبمه باهامِ امام پنجم ما محمدباقرِ مثل همه امام‌ها از بدی‌ها طاهرِ