eitaa logo
قصه های کودکانه
33.5هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
903 ویدیو
317 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
۵ قصه ۵پند پی دی اف قصه در مطلب بعدی👇 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
4_354398345961145190.pdf
1.78M
۵ قصه ۵پند پی دی اف 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🎭 🎭 رامین خیلی كوچولو بود. تازه می توانست دستش را به دیوار بگیرد و چند قدم بردارد. كمی كه می ایستاد، تعادلش را از دست می داد و به زمین می خورد. مامان و باباش خوشحال بودند كه بچه شان بزرگ شده و می تواند روی پاهای خودش بایستد. 👟👟 یك روز بابای رامین یك جفت كفش سفید كوچولو كه عكس خرگوش روی آنها بود و طوری ساخته شده بودند كه موقع حركت صدایی شبیه صدای سوت از آنها بلند می شد، برای رامین خرید. 👟👟كفشهارا  پای رامین كردند و رامین هم شروع كرد به راه رفتن و زمین خوردن. 🎊از پاهایش مرتب صدای سوت به گوش می رسید و بابا و مامان خوشحال می شدند و می خندیدند. 👒یك روز عصر، اواخر ماه فروردین كه هوا خیلی خوب بود، مامان و بابا ، كفشها را پای رامین كردند و لباس و كلاه سبزرنگی هم تنش كردند و او را به پارك بردند. رامین كوچولو باخوشحالی دست در دست مامان و باباش در پارك قدم می زد و صدای كفشهایش توجه مردم را به خود جلب می كرد. 👟👟هركس صدای كفشها را می شنید ، می ایستاد و رامین را نگاه می كرد و لبخند می زد. بعضیها هم جلو می آمدند و با محبت نگاه و نازش می كردند. چند دقیقه ای كه راه رفتند، مامان رامین گفت: « بچه ام خسته میشه ، بیا كمی بنشینیم...» بابای رامین هم قبول كرد و رفتند روی نیمكتی نشستند. 👶🏻اما رامین دلش نمی خواست بنشیند، بلند شد و جلوی آنها ایستاد و شروع كرد به دَدَ دَدَ كردن و دست زدن ، یعنی پاشید راه برویم . 💑مامان و بابا هم اطاعت كردند و دنبالش راه افتادند. یك ساعت گذشت. مامان و بابا خسته شدند ،اما رامین خسته نمی شد.  سروصدا می كرد و راه می رفت و زمین می خورد و كفشهایش سوت می زدند. 🌽🍧بابا رفت تا از گیشه ی روبروی پارك خوراكی بخرد. مامان و رامین در پارك ماندند. 👨‍👩‍👦‍👦در همان وقت  چندتا از دوستان مامان، اورا دیدند و به سویش آمدند و شروع كردند به احوالپرسی و دست و روبوسی . آنقدر سرگرم خوش وبش و احوالپرسی بودند كه ندیدند رامین كوچولو از كنار مادرش دور شده است. مامان هم كه فكر می كرد رامین همانجا در كنارش ایستاده ، توجهی نكرد و به گفتگو با دوستانش ادامه داد. ناگهان یكی از دوستانش پرسید: راستی رامین كجاست؟ نمی بینمش. مامان سرش را برگرداند ، اما رامین را ندید. دوستان او عجله داشتند، خداحافظی كردند و رفتند و مامان با دلواپسی دنبال رامین گشت. همان موقع بابا كه خوراكی خریده بود برگشت و وقتی ماجرا را فهمید ، او هم شروع به گشتن كرد. آنها چندبار دور و برشان  را نگاه كردند و از رهگذران 👗پرسیدند: شما یك پسر كوچولو با لباس و كلاه سبز ندیدید؟ و... كسی ندیده بود. نگران شدند چون خیال می كردند بچه را دزدیده اند. 🎊ناگهان صدای جیك جیكی به گوش مامان رسید. خوب گوش داد، صدا از پشت شمشادها می آمد. مامان به سوی شمشادها رفت . 🌳رامین كوچولو دستش را به برگهای شمشاد گرفته بود و داشت راه می رفت. مامان باخوشحالی به طرفش دوید و او را بغل كرد. لباس رامین خاكی و كثیف شده بود. معلوم بود كه روی زمین نشسته و بازی كرده است. بابا كه از دور رامین را در آغوش مامان دید، به طرفشان آمد و پرسید: كجا رفته بودی؟ و مامان با لحن كودكانه به جای رامین جواب داد: دَ دََََ دَدَ بودم. 👶🏻بله... رامین كوچولو پشت شمشادهای بلند نشسته بود و با برگهای آن بازی می كرد و چون لباسش درست همرنگ برگهای شمشاد بود، بابا و مامان او را نمی دیدند. اما وقتی صدای كفشهای اوبه گوش مادرش رسید، خیلی زود پیدایش كرد. 👨🏻👩🏻بابا و مامان دست و صورت كثیف رامین را شستند و بعد از خوردن خوراكی هایشان به خانه برگشتند. از آن روز به بعد وقتی رامین راه می رفت و صدای سوت كفشهایش در خانه می پیچید، مامان برایش میخواند: رامین كوچولو صداش میاد ،  صدای كفش پاش میاد ، صدای خنده هاش میاد ... رامین هم با دَدَ گفتن به مادرش می فهماند كه دلش می خواهد به گردش برود.    ☝️ولی بچه های گل ، شما یادتون باشه که هیچوقت " دست مامان رو رها نکنید" 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
کبوتر من کبوتر ناز من تنها نشسته دلم براش ميسوزه بالش شکسته به من نگاه ميکنه غمگين و خسته مامان جون مهربون بالشو بسته کبوتر ناز من خوب ميشي فردا دوباره پر مي کشي تو آسمونها 👈انتشار دهید 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
بوی بهشت شیرا تازه از خواب بیدار شده بود. کش و قوسی به بدن قوی و نیرومندش داد. صدای قاروقور شکمش را شنید. یال طلا را دید. گوشه ای نشسته بود، یالش را با پنجه هایش شانه می کرد و در فکر بود! از همان جا صدا کرد:«اهای یال طلا چی شده اول صبحی؟ توی فکری؟ نکنه تو هم از گرسنگی کم آوردی!» یال طلا سرش را کمی بالا آورد و گفت:«گرسنه که هستم دو روزه هیچی نخوردیم!» پنجه هایش را بیرون آورد و گفت:«خسته شدم از این قفس! دلم زندگی می‌خواد دلم آزادی می‌خواد!» نگاهی به دوستانش کرد که گوشه‌ی قفس آرام باهم بازی می‌کردند. شیرا یالش را تکان داد و گفت:«بازم خوبه تنها نیستیم ما شیش تا همیشه با هم هستیم!» یال طلا دمش را تکان داد و گفت:«کاش بیرون از این قفس با هم بودیم!» شیرا جلو رفت. کنار یال طلا نشست:«چی شد که یک دفعه دلت خواست بری بیرون؟» یال طلا دماغش را بالا کشید و گفت:«بوی گل به مشامم رسیده! یه بوی خوب از صبح اینجا پیچیده، تو حس نمی‌کنی؟» شیرا دماغش را چندبار بالا کشید و گفت:«به به... راست می‌گی چه بوی خوبی میاد!» یال طلا صدایی شنید. یالش را تکاند و گفت:«گوش کن یه صدایی میاد!» شیرا گوش تیز کرد. در باز شد. چند نفر وارد شدند و کنار قفس ایستادند. یال طلا جلو رفت، رو به شیرا گفت:«بو نزدیک‌تر و بیشتر شد!» شیرا به مردبلند قد که لباس سفیدی پوشیده بود اشاره کرد:«بوی گل از امام هادیه (علیه السلام)!» چشمان یال طلا برقی زد:«چقدر آرزو داشتم امام رو از نزدیک ببینم!» شیرا با چشمان گرد پرسید:«نکنه داریم خواب می بینیم؟!» یال طلا که چشم از امام(علیه السلام) بر نمی‌داشت گفت:«خواب نیست ما بیداریم!» یال طلا یک دفعه از جا پرید:«نگاه کن امام دارن میان توی قفس!» امام هادی(علیه السلام) از پله های نردبان بالا رفت و وارد قفس شد. همه جا بوی یاس پیچیده بود. شیرا و یال طلا جلو رفتند. بقیه ی شیرها هم به سمت امام (علیه السلام) دویدند. یال طلا کنار پای امام(علیه السلام) نشست. امام هادی (علیه السلام) بر سر شیرها دست می‌کشید. یال طلا چشمانش را بسته بود و خودش را توی بهشت می‌دید. متوکل از بیرون قفس صدا زد:«یا ابوالحسن بیایید بیرون کافیه!» یال طلا با چشمانی پر اشک به رفتن امام(علیه السلام) نگاه می‌کرد. شیرا چشمانش را بست:«انگار خواب می‌دیدم، چه خواب شیرینی بود!» یال طلا یالش را تکان داد و گفت:«خواب نبودی ما امام(علیه السلام) رو از نزدیک دیدیم» 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرشته ها در عید غدیر چه می کنند؟ 👇👇👇👇
fereshte-eyd-ghadir.pdf
555K
🌼فرشته ها در روز عید غدیر چه کار می کنند PDF 👈انتشار دهید 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
آرزوی سلیمه قاصدک آمد و روی دامن سلیمه نشست. سلیمه خندید و آرام قاصدک را برداشت. سعید گفت:« یک آرزو کن و قاصدک را رها کن» سلیمه چشمانش را بست و مشتش را باز کرد و بالا گرفت، قاصدک را فوت کرد. پدر در حالی که بار شتر را مرتب می‌کرد گفت:« بیایید بچه‌ها! چرا معطلید؟ راه بیفتید» سلیمه بلند شد و دوید؛ سعید دنبالش رفت و گفت :«چه آرزویی کردی؟» سلیمه قدم زنان گفت:«بگذار برآورده شود می‌گویم» سعید نفس زنان گفت:«الان بگو شاید اصلاً برآورده نشد.» سلیمه اخم‌هایش را در هم کرد و گفت:« می‌شود» سعید با لب‌ولوچه آویزان گفت:« حالا بگو من برادرت هستم، به کسی نمی‌گویم» سلیمه کمی فکر کرد و جواب داد :«آرزو کردم امروز یک اتفاق خوب بیفتد، یک اتفاق خیلی خوب» سعید دستش را زیر چانه‌اش گذاشت و گفت :«مثلا چه اتفاقی؟» سلیمه قاصدک را در آسمان دید، به دنبال قاصدک دوید. سعید هم به دنبالش رفت. قاصدک از آن‌ها دور شد، شترها ایستادند؛ سعید گفت :«چرا همه ایستادند؟» پدر، سلیمه و سعید را صدا کرد و گفت:« رسول خدا فرمودند این‌جا بمانیم. باید صبر کنیم تا همه‌ی مسافران خانه‌ی خدا اینجا جمع شوند، ایشان می‌خواهند با مردم صحبت کنند.» همه‌ی فکر و حواس سلیمه درپی قاصدک بود. کمی جلوتر مردانی را دید که وسایل سفر را روی هم می‌چینند. سعید در حالی که با دست خودش را باد می‌زد گفت:« قرار است رسول خدا آن بالا سخنرانی کنند» سلیمه از بین جمعیت سرک کشید و گفت:« قاصدکم کو؟ قاصدکم را ندیدی؟» سعید گفت:« غصه نخور پیدایش می‌کنیم» دست سلیمه را گرفت و او را به کنار برکه‌ی غدیر برد. برکه آرام بود، سعید مشتی آب به صورت سلیمه پاشید، سلیمه خندید. مشتش را پر از آب کرد و روی سعید ریخت. صدای خنده‌ی بچه‌ها دشت غدیر را پر کرده بود. سلیمه بالا و پایین پرید و گفت :« قاصدکم آنجاست» بچه‌ها به دنبال قاصدک دویدند. سلیمه با سختی از لابه‌لای جمعیت گذشت. رسول خدا را دید که همراه علی (علیه السلام) از سکوی آماده شده بالا می‌رفت. سلیمه ایستاد و به چهره‌ی مهربان و خنده روی رسول خدا خیره شد. سعید در حالی که دستش را می مالید گفت:«لِه شدم» به سختی جلو آمد، دست برشانه سلیمه گذاشت و گفت:« او بهترین دوست ماست.» سلیمه گفت:« من خیلی رسول خدا را دوست دارم» جمعیت زیادی برای شنیدن صحبت‌های رسول خدا آمدند. رسول خدا شروع به صحبت کردند. سلیمه و سعید با دهان باز به حرف‌های رسول خدا گوش می‌دادند؛ در آخر پیامبر دست علی (علیه السلام) را بالا بردند و فرمودند :«هرکس من مولای اوهستم از این به بعد علی مولای اوست» سلیمه قاصدکش را دید که بالای دستان رسول خدا و امیر مومنان پرواز می‌کرد، خندید و رو به سعید گفت:« دیدی به آرزویم رسیدم؟» 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آش غدیر👇
1_8158_OGgd96K1.pdf
2.66M
آش غدیر🍲 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسیار زیبا علیه السلام این کلیپ برای تولد امیر المومنین علیه السلام درست شد اما خیلی زیبا و جالبه🌼 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸امید، خدا به ما نویدی بدهد 🌸در عید غدیر، اجر مزیدی بدهد 🌸از برکت ذکر یاعلی و صلوات 🌸حق با فرجش بر همه عیدی بدهد عید امامت و ولایت مبارک🎉 🎬 🎙 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه زیبای سفر به غدیر.pdf
1.18M
سفر به غدیر 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
╭🍃✨✨ ﷽ 💚 ‏اے از شروع ازل انتخــــاب من... 🌻 أَشْهَدُ أَنَّ عَلیَّاً وَلّی الله ✒️ خط: محدثه قربانى
🎭 🎭 🌺یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود 🐱گربه کوچولویی بود به اسم میوچی که دوست داشت توی آفتاب لم بدهد و خودش را لیس بزند. 🐱یک روز میوچی کنار استخری نشسته بود و به مرغابی هایی نگاه می کرد که توی استخر می گشتند و شنا می کردند. او خیلی دلش می خواست مثل آنها توی آب برود و آب بازی کند اما از آب خوشش نمی آمد و دوست نداشت بدنش خیس شود. 🐦یکی از مرغابیها شنا کنان به طرفش آمد و گفت: «آهای گربه کوچولو، اسمت چیه؟» میوچی جواب داد: «میوچی. » مرغابی گفت: «اسم منم کاکلیه. ببین روی سرم کاکل دارم؛ برای همین مامانم اسمم رو کاکلی گذاشته. » 🐱میوچی گفت: «اسم قشنگیه! منم وقتی خیلی کوچولو بودم، یواش یواش میو میو می کردم و مامانمو صدا می زدم. برای همین مامانم اسمم رو میوچی گذاشت. » 🐦کاکلی خندید و گفت: «چه بامزه! خوشحالم که باهات آشنا شدم. راستی چرا نمیایی با ما توی آب شنا کنی؟» 🐳میوچی گفت: «نه، من از آب خوشم نمیاد. دوست ندارم بدنم خیس بشه!»کاکلی پرسید: «پس چه جوری حموم می کنی؟» 🌹میوچی گفت: «این جوری. . . » و شروع کرد به لیسیدن بدنش. او با زبان سرخ قشنگش تمام بدنش را لیس می زد. 💞با این کار، موهای بدنش حسابی تمیز و براق می شدند. کاکلی با تعجب به او نگاه کرد و بعد خنده اش گرفت و با خنده گفت: «آه میوچی! پیشی کوچولوی بامزه! تو چه کارهایی بلدی! به جای توی آب پریدن و حموم کردن، می شینی و خودتو لیس می زنی. چه قدر تمیز شدی! موهای بدنت چه براق شدن!» 🌺میوچی گفت: «آره، ما گربه ها اینجوری خودمونو تمیز می کنیم. » در همان موقع بقیه ی مرغابی هایی که توی استخر شنا می کردند، آمدند و میوچی را تماشا کردند و به حمام کردن او خندیدند. 🌸از آن روز به بعد میوچی هر روز به کناراستخر می آمد و با کاکلی و دوستانش حرف می زد و آنها را نگاه می کرد و وقتی خسته می شد، سرش را روی دمش می گذاشت و چشمهای سبز قشنگش را می بست و به خواب می رفت. 🍃قصه ی ما به سر رسید، کلاغه به خونه ش رسید.🍃🍃 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
‍ 👡👞 دکتر کفش👞👡 نصفِ شب، پشت در، توى جا كفشى پُر از سر و صدا بود. هر كس چیزى مى گفت. باید آن را پانسمان كنیم! وسایل پانسمان نداریم!  كفش كتانى گفت:«به جاى حرف زدن یك كارى بكنید، دیگر طاقت ندارم، از درد دارم مى میرم » . كفش بابا در حالى كه بى خواب شده بود، گفت :«خوب تقصیر خودت بود كه مواظب نبودى ». كفش كتانى آهى كشید و گفت :من مواظب نبودم یا آن حمید بى فكر؟ آخر او هر چیزى از سنگ و چوب گرفته تا تمام سنگ ریزه هاى توى كوچه را شوت كرد. آى صورتم چه دردى  دارد، سوختم!»  كفش مامان با آن پاشنه ى بلندش از طبقه بالاى جا كفشى با صداى تَق تَق پایین پرید و گفت: خوب كتانى راست مى گوید، با این دست و آن دست كردن و بهانه گیرى كه مشكل حل  نمى شود، بهتر است فكرى بكنید.  كفش قهوه اى همان طور كه صورت بخیه شده ا ش را نشان مى داد و احساس رضایت می كرد،  گفت :این كه كارى ندارد، كتانى را به كفّاشى می بریم. مرا هم در آنجا تعمیر كردند. دكتر  كفش ها آن جاست  كفش قهوه اى رو به كتانى كرد و گفت: یک آقاى مهربان آن جاست كه مى تواند به تو كمك  كند تا خوب شوى. كتانى لبخند تلخى زد و پرسیدتو آنجا را بلدى؟ كفش قهوه اى جواب داد فکر می کنم چند تا كوچه بالاتر باشد. كنار نانوایى، زیر پله.  كفش پاشنه بلند با عجله گفت :خوب حالا با چى برویم كفش مامان به نایلونى كه همیشه كفش ها را با آن به كفّاشى می بردند  نگاه كرد و گفت كار، كار نایلون  است. نایلون با صداى كفش پاشنه بلند از خواب پرید و گفت :  چى؟! به من چه،  من كارى نكرده ام ،كفش قهوه اى گفت نترس! باید كفش كتانى را به كفّاشى برسانیم، پوست صورتش پاره شده و خیلى درد  مى كشد هنوز حرف كفش قهوه اى تمام نشده بود كه كفش كتانى پرید توى نایلون، بقیه هم آن را كشیدند.  كفش قهوه اى جلوجلو رفت تا به كفّاشى رسیدند. نصف شب، چراغ هاى مغازه ى كفّاشى خاموش بود. كفش قهوه اى گفت حالا چکار كنیم. كفش پاشنه بلند گفت :من با كفش خانم صاحب كفّاشى دوست هستم. به تلفن همراهش  زنگ مى زنم بعد گوشى را برداشت، زنگ زد و موضوع را گفت. او هم كمى فكر كرد و آن وقت تصمیم گرفت. خود را از پله ها پرت كرد تا محكم به دَر خورد و صدایى بلند شد.  از این صدا آقاى كفّاش كنجكاو از اتاق بیرون آمد و در را باز كرد. گفت :چه خبر است؟ چرا  نمی گذارید بخوابیم؟ كفش قهو ه اى گفت :سلام آقاى كفّاش، كفش كتانى صورتش زخم برداشته و خیلى درد  مى كند، شما را به خدا كمك كنید.  آقاى كفّاش كمى فكر كرد و بعد از پله ها بالا رفت و بعد از چند دقیقه با دسته كلیدى برگشت و در مغازه را باز كرد. همه ى كفش ها خوشحال شدند و فریاد شادى كشیدند.   👞 👡👞 👞👡👞 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
سفر اسب‌ها آماده‌ی حرکت بودند. مرد بلندقدی بچه‌ها را صدا زد. رقیه و دوستانش جلو دویدند. مرد گفت:«بچه‌ها کم کم می‌خواهیم حرکت کنیم. بزرگ‌ترها مواظب کوچک‌ترها باشند. از بزرگترهایتان دور نشوید» رقیه از دوستانش جدا شد. به طرف عمه زینب دوید. کنار عمه ایستاد. عمه با مهربانی لباس خاکی رقیه را تکاند و گفت:«زیاد دور نشو می‌خواهیم حرکت کنیم» رقیه سری تکان داد و گفت:«چشم می‌روم پیش عموعباس» عمه زینب لبخند زد. رقیه خودش را به عموعباس رساند. عموعباس رقیه را بغل کرد و بوسید. رقیه خندید. دست روی ریش عموعباس کشید و گفت:«عموجان می‌شود پشتتان سوار شوم؟» عموعباس رقیه را به سینه فشرد و گفت:«چرا نمی‌شود دردانه‌ی عمو» رقیه را روی دوش گذاشت. رقیه به اطراف نگاه کرد و گفت:«از این‌جا همه چیز را می‌بینم» به اسب سفیدی که جلوتر از همه‌ی اسب‌ها ایستاده بود اشاره کرد و گفت:«ذوالجناح آن‌جاست، اسب خوشگل بابا» عموعباس به ذوالجناح نگاه کرد و پرسید:«دیگر چه می‌بینی؟» رقیه سرچرخاند و گفت:«باباحسین جانم، او کمی آن‌طرف‌تر ایستاده، دارد با عموعبدالله صحبت می‌کند» عموعباس رقیه را از روی دوشش پایین آورد و روی شتری گذاشت و گفت:«شتر سواری دوست داری رقیه جان؟» رقیه ریز خندید:«بله خیلی، فقط باید خودتان هم باشید من تنهایی سوار شتر شدن را دوست ندارم» عموعباس لبخند زد و جواب داد:«نور چشمم من‌که تورا تنها رها نمی‌کنم» رقیه به آسمان نگاه کرد. نورخورشید چشمش را اذیت می‌کرد. دستش را جلوی پیشانی‌اش گذاشت. لب‌های کوچکش خشک شده بود. رو به عموعباس کرد و گفت:«عموجان من تشنه‌ام، آب می‌خواهم» عموعباس، رقیه را از روی شتر پایین آورد و گفت:«همین‌جا بمان تا برایت آب بیاورم عزیزدلم» او را به پسرعمو سپرد و گفت:«حواست به رقیه جانم باشد زود برمی‌گردم» عمو که رفت رقیه علی‌اکبر را دید. به طرفش دوید. علی‌اکبر بلند گفت:«ندو نازنینم زمین می‌خوری، اینجا بیابان است، زمین پر از تیغ است» رقیه قدم‌هایش را کند کرد. به داداش علی‌اکبر که رسید لب‌هایش را غنچه کرد و پیشانی او را بوسید. علی‌اکبر موهای رقیه را از روی پیشانی‌اش کنار زد. او را روی پایش نشاند و گفت:«رقیه جانم چشمان قشنگت را ببند دستانت را جلو بیاور» رقیه این بازی داداش علی‌اکبر را خیلی دوست داشت. چشمانش را بست دستان کوچکش را جلو آورد. علی‌اکبر سه تا گردو توی دستان رقیه گذاشت. رقیه با چشمانی که برق می‌زد به گردوها نگاه کرد. علی‌اکبر لبخند زد و گفت:«هروقت حوصله‌ات سر رفت با دوستانت گردو بازی کن» رقیه از روی پای علی‌اکبر بلند شد و گفت:«دستتان درد نکند داداش علی‌اکبر جانم» صدای گریه‌ی علی‌اصغر بلند شده بود. رقیه تا صدای او را شنید گفت:«داداش علی‌اصغر جانم بیدار شد» دوید. علی‌اکبر صدا زد:«ارام برو جان برادر زمین می‌خوری اینجا بیابان است، زمین پر از تیغ است» رقیه آرام‌تر رفت. کنار گهواره‌ی علی‌اصغر نشست. آرام صدایش زد:«داداشی داداشی گریه نکن، نازی نازی» علی‌اصغر با صدای رقیه آرام شد. رقیه دستان کوچکش را روی صورت گذاشت. دستانش را برداشت و گفت:«سلام» علی‌اصغر خندید. رقیه صورت علی‌اصغر را بوسید. او بازی با علی‌اصغر را خیلی دوست داشت. عموعباس با ظرف آب برگشت. رقیه را ندید. از پسرعمو سوال کرد:«رقیه جانم کجاست؟» پسرعمو، علی‌اکبر را نشان داد و گفت:«رفت پیش برادرش» عموعباس به طرف علی‌اکبر دوید. رقیه را ندید پرسید:«رقیه جانم کجاست؟» علی‌اکبر به احترام عمو بلند شد جلو رفت:«نگران نباشید پیش علی‌اصغر است» عموعباس دست تکان داد و به طرف گهواره‌ی علی‌اصغر دوید. رقیه آن‌جا هم نبود! همبازی رقیه داشت با چند دانه گردو بازی می‌کرد. عموعباس جلو رفت پرسید:«تو رقیه را ندیدی؟» دخترک جواب داد :«رقیه آن‌جاست» و با دست ذوالجناح را نشان داد. کمی دورتر رقیه توی بغل بابا حسین خوابیده بود. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قصه روز مباهله 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
‍ 🐜🍄یه خانه خوراکی🍄🐜 حلزون ، کرم خاکی، و مورچه ی زرد داشتند با هم بازی می کردند .تا اینکه متوجه شدند هوا داره ابری می شه . ابرهای سیاه کم کم دور هم جمع شدن و روی زمین سایه انداختند. چند تا قطره بارون روی زمین افتاد. حلزون که خونش همیشه همراهش بود فورا رفت توی خونش و درو محکم بست .کرم توی خاک فرو رفت و مورچه تند تند خودشو به لونش رسوند. اون روز تمام روز دیگه کسی برای بازی بیرون نیومد . فردا صبح قبل از همه حلزون از لونش بیرون اومد و مثل همیشه دوستاشو صدا زد. طولی نکشید که سر و کله ی مورچه ی زبل و کرم خوابالو هم پیدا شد .اما هنوز کاری نکرده بودند که متوجه  چیز عجیبی شدن چیزی شبیه به یه چتر بزرگ روی سر اونا سایه انداخته بود. اونا غرق تماشای این چتر مرموز شدند. مورچه از حلزون پرسید این چیه ؟ حلزون گفت نمی دونم شاید آدما به خاطر ما این چتر رو اینجا گذاشتن تا دیگه زیر بارون خیس نشیم. مورچه گفت آدما اگه ما رو ببینن پاشونو می ذارن روی ما و رد می شن. اونا هیچ وقت برای ما چتر درست نمی کنن. کرم گفت شاید این یه خونه است . حلزون گفت آخه کی می تونسته از دیروز تا حالا خونه ای به این بزرگی درست کنه. خلاصه هر چی فکر کردند یه جواب درست و حسابی پیدا نکردن تا اینکه قرار شد مورچه بره و از پدربزرگش سوال کنه .مورچه رفت و یه ساعت بعد با پدربزرگش برگشت .پدربزرگ مورچه با عصای خودش آهسته آهسته اومد تا ببینه چیزی که مورچه تعریف می کنه چیه . پدربزرگ مورچه تا چشمش به اون افتاد رفت جلو و یه گاز بهش زد و یه تیکه ازش خورد و بعد گفت به به چه خوشمزه است .بعد دید حلزون و کرم و مورچه، دارن با تعجب بهش نگاه می کنن. خندید و گفت بیایید بیایید بخورید نترسید سمی نیست این یه قارچ خوراکیه .بعضی وقتها بعد از بارونای بهاری قارچهای خوشمزه ای از تو دل زمین بیرون می زنه .بیایید و هر چقدر دوست دارید بخورید و اگر دوست دارید برید روش بازی کنید.  پدربززگ حرفاشو زد و رفت .اما کرم و مورچه و حلزون اون روز تا شب همونجا موندن و بازی کردن. اونا رفته بودن بالای بالا و روی کلاهک قارچ نشسته بودن. هم ازش می خوردن و هم روش بازی می کردن . اونا کم کم یاد گرفتن توی قارچ برای خودشون خونه بسازن اما یه خونه ی خوراکی . هر وقت دوست داشتن می تونستن در و دیوار خونشونو بخورن .حالا دیگه قارچ بازی، اونها حسابی خنده دار شده بود.   🍄 🐜🍄 🍄🐜🍄 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
کو؟ کجاست؟ مادر نان و پنیر را جلوی سعید گذاشت. اما سعید به نان و پنیر دست نزد. مادر ابرویش را بالا داد و پرسید:«چرا نمی‌خوری؟ الان خاله و ماهان از راه میرسن» سعید جواب سوال مادر را نداد. مادر با چشمان گرد به صورت سعید خیره شد. چشمان سعید پر از اشک بود. مادر پرسید:«چیزی شده؟ نکنه سرماخوردی؟» سعید باز هم جوابی نداد. از جا بلند شد. دستانش را به هم چسباند و به علامت تشکر سری تکان داد. به اتاق رفت. در را بست و جلوی آینه ایستاد. صدای زنگ در را که شنید اشکش را پاک کرد. خودش را به حیاط رساند. ماهان تا سعید را دید به طرفش دوید. سعید دستش را جلو برد و سرش را به علامت سلام تکان داد. ماهان ابرویش را جمع کرد و گفت:«سلام، چرا حرف نمی‌زنی» خاله کنار بچه‌ها ایستاد دست روی سر سعید کشید و سلام کرد. سعید سرش را به علامت سلام تکان داد. مادر به حیاط آمد. خاله همراه مادر به داخل خانه رفتند. ماهان توپ خال خالی را از زیر درخت برداشت و گفت:«بازی کنیم؟» سعید سرش را به علامت موافقت کج کرد. ماهان لب‌هایش را جمع کرد و پرسید:«چرا حرف نمی‌زنی؟» سعید سرش را پایین انداخت. ماهان جلو رفت. توپ را روی زمین انداخت و گفت:«اصلا تا حرف نزنی منم باهات بازی نمی‌کنم» سعید توپ را برداشت. به طرف ماهان گرفت و سرش را به علامت اصرار بالا و پایین کرد. ماهان دست به سینه گذاشت و رویش را برگرداند. مادر از پشت پنجره صدا زد:«بچه‌ها بیاید اول کمی میوه و شربت بخورید بعد بازی کنید» سعید دست ماهان را گرفت و او را به طرف خانه کشید. ماهان با لب و لوچه‌ی آویزان دنبال سعید رفت. مادر پیش‌دستی‌ها را جلوی بچه‌ها گذاشت. ماهان یک برش هندوانه توی پیش‌دستی خودش گذاشت. مادر رو به سعید کرد و گفت:«سعید جان شماهم بردار» سعید سرش را به علامت تشکر تکان داد. مادر و خاله به هم نگاه کردند. مادر لب‌هایش را روی هم فشار داد و پرسید:«چت شده امروز؟ دیگه داری نگرانم میکنی! حرف بزن پسرم» خاله دست روی سر سعید کشید و گفت:«چیزی شده سعیدجان؟ اتفاقی افتاده؟» سعید سرش را پایین انداخت. اشک روی صورتش سُر خورد. آرام گفت:«نه چیزی نشده» مادر دستش را روی چانه‌ی سعید گذاشت. سرش را بالا آورد و گفت:«پس چرا از صبح حرف نمی‌زنی؟» سعید دهانش را باز کرد. ماهان سرش را جلو برد و پرسید:«اِ سعید دندونت کو؟» مادر خندید. پیشانی سعید را بوسید و گفت:«مبارکه پسرم، دندون شیریت افتاده دیگه داری بزرگ می‌شی» خاله لبخند زد و پرسید:«برای همین حرف نمی‌زدی؟» ماهان پرسید:«یعنی سعید دیگه دندون نداره؟» مادر جواب داد:«چرا عزیزم تا چند روز دیگه یه دندون سفید و جدید جای این دندونی که افتاد درمیاد» سعید خندید و گفت:«یعنی بی دندون نمی‌مونم؟» مادر چشمانش را بازو بسته کرد و گفت:«معلومه که بی دندون نمی‌مونی» سعید یک برش هندوانه برداشت و گفت:«ماهان زود بخور بریم بازی» همه به هم نگاه کردند و خندیدند. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مراسم مادر سینی چای را روی میز گذاشت. کنار پدر نشست و گفت:«امروز اگر خسته نیستی سری به انباری بزن چیزی به محرم نمانده» پدر فنجان چای را برداشت و گفت:«چشم چایی را که خوردم با آقا پوریا می‌رویم» پوریا توپش را بغل گرفته بود کنار پدر ایستاد و پرسید:«انباری برای چی؟» پدر لبخندی زد و جواب داد:«محرم نزدیک است باید آماده شویم!» پوریا با چشمان گرد پرسید:«حالا که کرونا هست کجا می‌خواهیم برویم؟» پدر استکان چای را برداشت و گفت:«جایی نمی‌رویم پسرم اما باید آماده‌ی محرم شویم، پرچم سیاه بزنیم و پیراهن مشکی بپوشیم» مادر آهی کشید و گفت:«یادش بخیر سال‌های گذشته توی روضه مراسم سیاهپوشان داشتیم» پوریا به چشمان پر اشک مادر نگاه کرد و گفت:«الان نمی‌شود؟» مادر سرش را پایین انداخت. پدر که چایی‌اش را تمام کرده بود دست پوریا را گرفت و گفت:«برویم پوریا جان» پوریا همراه پدر به انباری رفت. چندتا پرچم و یک کیسه لباس مشکی برداشت. پوریا پرچم را از دست پدر گرفت و گفت:«بابا می‌شود امشب مراسم سیاهپوشان داشته باشیم؟» پدر کمی فکر کرد و گفت:«چه فکر خوبی! من و تو و مامان با هم مراسم می‌گیریم» پوریا پرچم را تکان داد و گفت:«اینطوری مامان خوشحال می‌شود» پدر لبخندی زد و همراه پوریا به خانه برگشت. مادر توی آشپزخانه بود. پدر جلو رفت و گفت:«بفرمایید این هم مشکی‌ها» پوریا جلو دوید و گفت:«میخواهیم مراسم سیاهپوشان بگیریم» مادر به پوریا و پدر نگاه کرد. پدر لبخندی زد و گفت:«وسایل روضه را آماده کن من و پوریا هم مشکی‌ها را به دیوار می‌زنیم» چشمان مادر از خوشحالی برق زد. یک ساعت گذشته بود که همه چیز آماده‌ی روضه شد. پوریا با لباس مشکی کنار پدر ایستاده بود و سینه می‌زد. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4