👣با خمیر نمکی شکل کف دست و پای کوچولوتونو درست کنید. 👣
🐝یک پیمانه نمک
🐝یک پیمانه آرد
هر دو رو با نصف پیمانه آب به خوبی مخلوط کنید. کف دست یا پای بچه تونو روش قرار بدید و کمی فشار بدید. بعد به مدت ۲ ساعت داخل فر با دمای ۱۰۰ درجه سانتیگراد قرار بدید تا خشک بشه. اگه میخواید آویز براش درست کنید یادتون نره قبل از پخت با نی یه سوراخ هم براش بذارید. یادگاریه قشنگی میشه از دوران کودکی دلبندتون. میتونید هر جور هم دوست داشتید رنگش کنید.
🌸💕 حضرت علی اکبر (ع)💕🌸
امروز روزی هست که پسر بزرگ امام حسین(ع) به دنیا آمدند و خانهی ایشان پر از نور، برکت و رحمت شد. فرشتهها گلهای محمدی با خودشون از آسمان آوردند و خانهی امام حسین(ع) را گلباران کردند. بوی گل محمدی همه جا را پر کرد
پسر کوچولوی امام حسین(ع) در گهوارهاش لبخند میزد و پروانهها دور سر او میچرخیدند یکی از غنچههای گل محمدی روی صورت حضرت علیاکبر(ع) افتاد، آن غنچهی گل دید که چقدر این نوزاد، به پیامبر رحمت شباهت دارد. بوی پیامبر مهربان را هم میدهد. گل محمدی تصمیم گرفت که پیش حضرت علیاکبر(ع) برای همیشه بماند. امام حسین(ع) از به دنیا آمدن پسرشون خیلی خیلی خوشحال بودند. نزدیک گهوارهی ایشان رفتند پسر کوچولوشون را در آغوش گرفتند. گل محمدی پرسید: امام مهربانم، اسم پسرتون را انتخاب کردهاید؟ ایشان فرمودند: اسم او را علیاکبر میگذارم. بعد سرشان را به آسمان گرفتند و فرمودند: من پدرم علی(ع) را خیلی دوست دارم. برای همین هر چه خدا به من پسر دهد، اسمش را علی میگذارم.
روزها میگذشت و حضرت علیاکبر(علی) بزرگتر میشدند. در کوچههای مدینه که راه میرفتند، همه تعجب میکردند، میگفتند دوباره پیامبر رحمت زنده شده. چون حضرت علیاکبر(علیهالسلام) خیلی شبیه پدربزرگشون یعنی رسول خدا بودند، ایشان هم از نظر ظاهری به پیامبر مهربان شبیه بودند. هم مثل پیامبر خیلی خیلی خوشاخلاق بودند.
💕☀️ خورشید جان، نَمان نَمان! ☀️💕
خورشیدخانم میخواست پشت کوه برود.
بچّهخرگوش، بچّهآهو، بچّهمیمون، بچّهکانگورو و جوجه شترمرغ، قایمباشک بازی میکردند.
جوجه شترمرغ گفت: «کاشکی خورشیدخانم نمیرفت و ما بازیمان را ادامه میدادیم!»
آهو گفت: «برویم بالای تپّه و به خورشیدخانم بگوییم تا باز اینجا بماند.»
همگی دواندوان بالای تپّه رفتند و یکصدا فریاد زدند: «خورشیدجان، نرو نرو! بمان بمان! چون هنوز بازیِ ما تمام نشده است.»
خورشیدخانم لبخند زد و گفت: «اگر من همیشه اینجا بمانم، بچّههای آن سوی زمین چهطوری توی تاریکی بازی کنند؟ خدای مهربان کاری کرده است که به طور منظّم، همهجا هم روشن باشد و هم تاریک. حالا بمانم یا بروم؟»
بچّهها به هم نگاهی کردند و دوباره یکصدا فریاد کشیدند: «خورشیدجان، برو برو! نَمان نَمان!»