هدایت شده از دردونه (قصه،کارتون،لالایی)
✨⭐️سفره صبحانه⭐️✨
سبزی خوردن توی سفره نشسته بود. منتظر دوستانش بود. گفت.. سبزی خوردن که بی نان نمیشه.
سفره گفت صبر کن الان می آید. سبزی خوردن منتظر شد پنیر آمد و گفت پنیر وسبزی که بی نان نمیشه سفره گفت یک کم دیگر صبر کنید الان می آید سبزی خوردن و پنیر صبر کردند
گوجه فرنگی آمد و گفت :گوجه فرنگی و پنیر و سبزی که بی نان نمیشه.
سفره گفت : یک کم دیگه صبر کنید الان می آید . همه صبر کردند ، اما نیامد که نیامد.
گوجه فرنگی و پنیر و سبزی خوردن خیلی خسته شدند و همان جا توی سفره ، خوابشان برد.
یه هو صدای ول وله ای توی سفره بلند شد. همه از خواب بیدار شدند.
توی سفره یک بابا نان بود، یک مامان نان. با یک عالمه نان های قد و نیم قد. بابا نان و مامان نان بیا یک عالمه نان ریز میزه آمدند.
حالا سفره پر از نان شده بود.
گوجه فرنگی و پنیر و سبزی خوردن همه بودند.. همه دور سفره جمع شدند. خوردند و خندیدند
#قصه
✨
⭐️✨
✨⭐️✨
Join🔜 @childrin1
هدایت شده از دردونه (قصه،کارتون،لالایی)
🐛🐌 خونه قشنگ حلزون🐌🐛
حلزون از خیلی وقت پیش با کرم خاکی دوست بود. اونا بیشتر وقتشون رو از صبح تا شب با هم می گذروندن.
تا اینکه یه روز سیل اومد و همه چیز خراب شد. خونه ی کرم خاکی با تمام وسایلش رو آب برد. کرم خاکی خیلی غصه دار شده بود. دیگه جایی برای زندگی نداشت.
حلزون به کرم خاکی دلداری می داد و بهش قول داد کمکش کنه تا باهم یه خونه جدید بسازن. کرم با شنیدن حرفهای حلزون امیدوار شد و برای ساختن خونه دست به کار شد. اونا تمام سعیشونو کردن اما نمی شد که نمی شد. آخه زمین به خاطر سیل خراب شده بود و خاکهای نرم از بین رفته بودن اینطوری نمی شد روی زمین برای کرم خونه درست کرد.
کرم فکراشو کرد و تصمیم گرفت برای همیشه از اونجا بره. حلزون خیلی ناراحت بود. به کرم گفت کجا می خوای بری .
کرم گفت انقدر می رم تا به جایی برسم که بتونم روی زمینش خونه درست کنم. حلزون از غصه توی خونه ی حلزونی پشتش فرو رفت و مشغول گریه کردن شد ولی یه دفعه فکری به ذهنش رسید و با خوشحالی سرشو از صدف حلزونیش بیرون آورد و گفت راستی دوست من ، تو هم بیا تو خونه ی من باهم زندگی کنیم. کرم با تعجب به حلزون نگاه کرد. گفت چی ؟ مگه می شه ؟ تو خونه ی تو واسه من جا نیست. حلزون گفت چرا هست . من یه کم وسایل اضافی مو از خونم می ریزم بیرون . و یه جایی هم برای تو درست می کنم.
کرم که همیشه از خونه ی حلزون خوشش می یومد با خوشحالی پرید جلو و صورت حلزونو بوسید. اون روز تا شب دوتایی مشغول آماده کردن یه اتاق توی لاک صدفی حلزون بودن . نزدیک غروب ،یه اتاق کوچولوی خوشگل توی لاک صدفی حلزون آماده شد و کرم برای همیشه همخونه ی حلزون شد.
با این اتفاق دوستی کرم و حلزون از همیشه بیشتر شد. اونا حالا می تونستن با خونشون دوتایی برن مسافرت.
#قصه
🐌
🐛🐌
🐌🐛🐌
Join🔜 @childrin1
هدایت شده از دردونه (قصه،کارتون،لالایی)
🌿🐥جیک جیکو🐥🌿
«جیک جیکو» یک جوجهی بازیگوش بود. او همیشه خواهر و برادرش را میترساند. پشت علفهای بلند قایم میشد و یکدفعه جلوی آنها بیرون میپرید و داد میزد: یوهو! یک روز بقیهی جوجهها تصمیم گرفتند همان کار را با خود جیک جیکو بکنند. پس گفتند: «بیاین قایم موشک بازی کنیم.»
قرار شد جیک جیکو چشم بگذارد و تا ۱۰ بشمارد و آنها بروند قایم شوند. جیک جیکو همه جا را دنبال آنها گشت. همهی جاهایی را که خودش قایم میشد را هم گشت ولی آنها را پیدا نکرد.
پس داد زد: «من باختم. بیاین بیرون.» اما هیچ کس نیامد. جیک جیکو باز هم شروع به گشتن کرد. دوباره همه جا را با دقّت گشت. اطراف حیاط، لای بوتههای توت فرنگی و توی همه ی گلدانهای خالی.
به همه جا سرک کشید ولی هیچ اثری از برادرها و خواهرهایش نبود.
هوا کم کم تاریک شد و جیک جیکو که تنها بود کمی ترسید. با خودش گفت: «هیچ راهی ندارم، باید برگردم خانه.» پس به طرف لانه دوید و در را باز کرد.
وای خدای من! یک صدای بلند آمد.
یک دفعه همهی جوجه ها بیرون پریدند. جیک جیکو با ترس عقب پرید. تازه فهمید از صبح، همه همان جا توی لانه قایم شده بودند.
فکر میکنی جیک جیکو دوباره خواهر و برادرهایش را بترساند؟
یا باز هم با آنها قایم موشک بازی میکند؟
#قصه
👆👆👆
🐥
🌿🐥
🐥🌿🐥
Join🔜 @childrin1
هدایت شده از دردونه (قصه،کارتون،لالایی)
💀🐶 اسكلت پا كوتاه 🐶💀
يک اسكلته بود، يکپا، دوپا! يک پایش بلند، يک پایش كوتاه، راه كه میرفت لنگ ميزد. اسكلته چند تا از استخوان هايش را گم كرده بود. خيلی دنبالشان گشته بود، اما پيدايشان نكرده بود.
يک روز كه داشت لنگ لنگان میرفت. يک گلّه سگ دنبالش كردند. اسكلته فرار كرد. سگها بدو، اسكلته بدو، كمی كه دويدند سگها به اسكلت رسيدند. اسكلته داشت از ترس زهره ترک میشد. سگها بهش نزديک شدند. اسكلته تريک تريک میلرزید و استخوانهایش به هم میخوردند.
سگها آمدند جلو، اسكلته چشمهایش را بست. سگها چند تا استخوان انداختند جلوی پايش و واق و واق از آن جا دور شدند. اسكلته يواشكی چشمهایش را باز كرد. استخوانها را ديد. خيلی خوشحال شد. استخوانها را برداشت چسباند به آن پایش كه كوتاه بود. پاهایش اندازه شدند.
#قصه
💀
🐶💀
💀🐶💀
Join🔜 @childrin1
هدایت شده از دردونه (قصه،کارتون،لالایی)
🔴⚫️ آ اول آب ⚫️🔴
"آ" تشنه اش بود. رفت لب چشمه، چشمه خشک بود.
رفت لب دريا، دريا آبش شور بود.
رفت کنار رودخانه، دولا شد آب بخورد، افتاد توی آب.
آب، "آ" را با خودش برد. آ يک عالمه آب خورد. ماهی گير او را از آب گرفت. برد به خانه، داد دست بچهاش و گفت:" بگير اينم آيی که می خواستی. مواظب باش ديگه گمش نکنی!"
"آ" داشت از سرما می لرزید. بچه او را برد کنار آتش، "آ" گرم شد. بچه برایش آش درست کرد.
"آ" خورد و لای دفتر مشق، کنار بقيه دوستانش خوابيد.
#قصه_الفبا
⚫️
🔴⚫️
⚫️🔴⚫️
Join🔜 @childrin1
هدایت شده از دردونه (قصه،کارتون،لالایی)
🌳💦 بره کوچولو 💦🌳
یکی بود یکی نبود، بره کوچولوی قصه ما انقدر رو تپه ها بازی کرده بود تا حسابی تشنه شد، به خاطر همین تصمیم گرفت تا کمی آب بخوره اما تا اومد آب بخوره همه حیوانات جنگل از بره کوچولو خواهش کردند که اجازه بده اول آن ها آب بخورند تا این که....
بره کوچولو روی تپّه بالا میپرید، پایین میپرید و بالا میپرید که تشنهاش شد. بره کوچولو رفت کنار برکه. تا خواست آب بخورد، بزغاله از راه رسید. بزغاله معمع کرد و گفت:«بره کوچولو ! تو که دوست خوبی هستی، برو کنار من اول آب بخورم.»
بره کوچولو نگاهی به بزغاله کرد و رفت کنار. بزغاله آب خورد، معمع کرد و رفت.
بره کوچولو تا خواست آب بخورد، خروس از راه رسید. خروس قوقولی قوقولی کرد و گفت:« بره کوچولو ! تو که مهربانی، اجازه میدی من اوّل آب بخورم؟»
بره کوچولو نگاهی به خروس کرد و رفت کنار. خروس آب خورد، قوقولی قوقولی کرد و رفت. بره کوچولو تا خواست آب بخورد، مرغه و جوجه هایش از راه رسیدند.
مرغه گفت: « بره کوچولو! قدقد قدا، تو را به خدا! بگذارجوجه هام اوّل آب بخورند.» بره کوچولو نگاهی به مرغه و جوجه هایش کرد و رفت کنار. مرغه و جوجه هایش آب خوردند، قدقدقدا، جیکجیک کنان رفتند.
حالا فقط یک کم آب توی برکه مانده بود. بره کوچولو به برکه نگاه کرد. بره کوچولو خواست تندی آب بخورد که ماهی برکه شالاپ شولوپی کرد. ماهی سرش را از آب بیرون آورد و گفت: «بره کوچولو، ببین! فقط یه ذره آب مانده.
اگر بخوری من میمیرم.» بره کوچولو نگاهی به ماهی کرد و گفت: «اصلاً آب نمیخوام. میرم پیش مامان بعبعی و شیر میخورم.» بعد هم رفت. عصر که شد، تـق و تـق و تـق در زدند.
کی بود پشت در؟ بزغاله و خروس، مرغه و جوجه هایش با یک عالمه خوراکی آمدند. خوراکیها را به بره کوچولودادند. بره کوچولو خوراکیها را گرفت. خندید و از بزغاله و خروس، مرغه و جوجه هایش تشکر کرد.
#قصه
🌳
💦🌳
🌳💦🌳
Join🔜 @childrin1
هدایت شده از مرکز نیکوکاری امام رضا علیه السلام
🌒شهادت رئیس مکتب جعفری حضرت امام جعفرصادق (ع) برعموم شيعيان تسليت باد
هدایت شده از دردونه (قصه،کارتون،لالایی)
🐻🌿خرس خجالتی🌿🐻
وسط یه جنگل سرسبز و بزرگ یه کوه بلندی قرار داشت که تو دل این کوه بلند یه غاری بود. که آقا خرسه که خیلی هم خجالتی بود توش زندگی می کرد. از نزدیک غار رودخانه پر آبی رد می شد. این خرس خجالتی قصه ما فقط برای غذا خوردن از غارش بیرون می اومد و دوباره سریع به غار بر می گشت. هر روز حیوانات برای شنا کردن به کنار رودخانه می رفتند و با خوشحالی بازی می کردند و سر و صداشون همه جا رو پر می کرد. ولی خرس خجالتی فقط اون ها رو نگاه می کرد.
غاز و اردک و سمور آبی و سگ آبی، جلو در غار رفتند و از آقا خرسه خواهش کردند که بیاد و با اونا بازی بکنه، ولی فایدهای نداشت. یک روز خانم اردک جوجه هاش رو که تازه از تخم بیرون امده بود رو به کنار رودخونه برد تا شنا کردن رو بهشون یاد بده. که یک دفعه یکی از جوجه ها رفت سمت قسمت پر آب و عمیق رودخونه که جریان آب خیلی شدید بود. جوجه کوچولو در حال غرق شدن بود، مامن اردکه با کمک غازها هر کاری کردند تا جوجوه کوچولو رو نجات بدند نتونستد و آب همین جور داشت جوجه رو با خودش می برد. مامان اردکه و غازها شروع به فریاد زدن و کمک خواستندکردند. آقا خرسه اول فکر کرد همه در حال بازی هستند ولی بعد متوجه شد که جوجه اردک رو آب داره میبره. با عجله بیرون اومد و با قدرت فراوان تو رودخونه پرید و شنا کنان رفت سمت جوجه اردک سریع اونو گرفت، جوجه کوچولو که خیلی ترسیده بود و دات گریه می کرد. آقا خرسه کمی نوازشش کرد و بهش گفتا: از این به بعد هر موقع که میای برای شنا تو رودخونه باید حواست باشه از مامانت جدا نشی، آخه خیلی خطرناکه مثل الان که نزدیک بود توی رودخونه غرق بشی و آب تو رو با خودش ببره. آقا خرسه جوجه اردک رو پیش مامان برد. مامان اردک از اون تشکر کرد.
سمور آبی گفت: آقا خرسه عجب شنایی بلد هستی. فقط حیف که خجالتی هستی. آقا غاز گفت: ما یه غار توی جنگل سراغ داریم، از این به بعد هم باید دست از خجالت برداری و بیای توی جنگل با ما زندگی کنی. آقا خرسه وقتی مهربانی دوستانش رو دید، پذیرفت که بیاد و توی جنگل زندگی کنه. تا غروب همگی توی رودخانه به شنا و بازی پرداختند و حسابی به همه شون خوش گذشت و روز خوبی رو با هم تجربه کردند.
#قصه
🐻
🌿🐻
🐻🌿🐻
Join🔜 @childrin1
هدایت شده از دردونه (قصه،کارتون،لالایی)
🌟داستانهای اهل بیت (علیهمالسلام)
امام صادق (علیه السلام)
سلام بچه های قشنگم
من پروانه آبی رنگم.
اومدم قصه خیلی قشنگی در مورد یکی از امامان بهشت بقیع براتون تعریف کنم.
روزی از روزهای قشنگ خدا،
داشتم توی آسمون زیبا، پرواز می کردم. دیدم امام ششم ما امام جعفر صادق(علیه السلام) به همراه یک نفر دیگه دارند اطراف شهر مدینه قدم می زنند.
همین طور که داشتند پیاده روی می کردند، به یک چاهی رسیدند که خیلی عمیق بود.
من هم پروازم رو تند تر کردم و رفتم لب چاه نشستم.
تشنه بودم.
خواستم داخل بروم و کمی آب بخورم. داخل چاه رو که نگاه کردم، دیدم خشکه خشکه.
حتی یه قطره آب هم نداشت.
وقتی حضرت صادق آل محمد(علیهم السلام) به چاه نزدیک شدند، نگاهی به درون چاه انداختند.
💚فرمودند: ای چاه عمیق، ای کسی که از خداوند اطاعت می کنی، پر از آب شو و ما را سیراب کن
من دیدم یک دفعه از درون چاه یه صداهایی اومد. چاه خشک و بدون آب یکدفعه پر از آب شد.
من پریدم توش و بالم رو توی آب زدم. خیلی زلال بود. کمی از آب نوشیدم سیراب سیراب شدم.
امام صادق(علیه السلام)
امام بهشت بقیع و شخصی که همراهشان بود، از آن آب نوشیدند تا سیراب شدند.
#قصه
⭐️
🍃⭐️
⭐️🍃⭐️
Join🔜 @childrin1
هدایت شده از مشاوران تنهامسیرآرامش
🌹 باعرض سلام
🔷 اعضای محترم مجموعه گروه های تنهامسیر می تونن برای امر مشاوره با اساتید تنها مسیر #جلسه_پرسش_و_پاسخ
👈 #تلفنی و #ایتایی داشته باشند.
📈🌹📈🌹📈
اساتید مشاوره:
۱- حاج آقا حسینی ، با نام کاربری تنها مسیر : مشاوره خانواده و تربیت دینی
(مسئول تشکیلات تنهامسیر)
فقط مشاوره تلفنی
http://eitaa.com/joinchat/2820079627Cb7caeeded6
🔹هر روز ساعت ۱۶ تا ۱۸
۳- خانم عرفانی با نام کاربری باران
مشاوره در زمینه اخلاقی، تربیتی، خانواده
@sedaybaran
🔹هر روز ساعت ۹ صبح تا ۱۲
۴- کاربر ندای نور مشاوره در زمینه تکنیک های شوهرداری و دلبری از شوهر💞
ای دی کانال ایشون:
@NaBze_ZendeGee
🔸 هر روز ساعت 17 الی 19
5- حاج آقا محمدی با نام کاربری همسفر با شهدا (مسئول کانال همسفرباشهدا)
ای دی کانال ایشون:
@kelinike_ravan
🌷مشاوره در زمینه های اخلاقی و خودشناسی و وسواس و حسادت...
هر روز ساعت 5 بعد از ظهر تا 8 شب
۶- ستاره های حیات- مدیر کانال نهال آسمانی
روانشناس مذهبی خانواده و متخصص تربیت فرزند (کودک و نوجوان)
@Nahal_asemani
🔸هر روز از ساعت ۱۱ تا ۲۳
🔸🔹🌸🔹🔸
شرایط برقراری جلسه مشاوره وثبت نام به صورت زیر می باشد 👇
درصورت نیاز به مشاوره به آی دی 👈
@Askadmin1
📲پیام "درخواست مشاوره" رو بدید و بفرمایید که میخواید از کدوم استاد مشاوره بگیرید.
🌷مدیر سازماندهی مشاوره ها ، شماره کارت استاد مربوطه رو خدمتتون میفرستن.
🔹🌷🔹🌷🔹
🌈ان شاء الله در اسرع وقت، پس از واریز مبلغ و ارسال رسید پرداختی به آی دی
@Askadmin1
🔶 شماره تلفن مربوطه و زمان دقیق تماس خدمتتان اعلام خواهد شد.
🌾 عزیزانی که توانایی پرداخت هزینه رو ندارن میتونن هر چقدر که تونستن پرداخت کنن. اشکالی نداره.
✔️زمان جلسه با هماهنگی متقاضی تعیین می شه .
🌹 ان شاءالله بتونیم قدمی در جهت بهتر شدن زندگی و خانواده ها برداریم.☺️
هدایت شده از دردونه (قصه،کارتون،لالایی)
⚫️🔴 داستان ب کوچولو 🔴⚫️
ب کوچولو نقطهاش را دوست نداشت. راه که میرفت، گیر میکرد به نقطهاش و میافتاد زمین.
یک روز رفت پیش قیچی و گفت :” چین و چین و چین … نقطه را بچین!”
قیچی، نقطه را چید. ب، بی نقطه شد. راحت و خوشحال دوید و رفت به مدرسه. نشست روی تخته سیاه و گفت: “سلام!”
تخته سیاه گفت: “تو دیگه کی هستی؟ تو هیچی نیستی!”
ب بی نقطه، ناراحت شد. رفت و نشست روی دفتر مشق.
دفتر گفت: “ تو دیگه کی هستی؟ تو هیچی نیستی!”
ب بی نقطه، خیلی ناراحت شد. داد زد : “ من ب هستم!”
پاک کن گفت: “ نه، تو اشتباهی هستی!” و خواست که پاکش کند.
ب بینقطه، ترسید. داد زد: “کمک، کمک!…”
مداد سیاه آمد به کمکش . زود یک نقطه برایش گذاشت . ب شد مثل اولش .
از خوشحالی داد زد: “ حالا دیدید؟… من ب هستم!… من ب هستم!”
پاک کن نگاهش کرد و گفت: “ ببخشید… مثل این که من اشتباهی آمدم!” و راهش را کج کرد و رفت.
#قصه_الفبا
⚫️
🔴⚫️
⚫️🔴⚫️
Join🔜 @childrin1