کشمش برای کودکان!
✍🏻کودکانی که از کشمش وانگوراستفاده میکنند طی روز تمایل کمتری به پرخوری دارند ودچارکمخونی نمیشوند!
🔸کشمش وانگور از پوسیدگی دندان پیشگیری میکند!
@ghesehayemadarane
4_5789538395143276336.pdf
817K
💠فرمول و روش پخت ۱۰ نوع آش و سوپ👆👆
👌ویژه تغذیه افراد درگیر کرونا یا بهبود دیافته از کرونا (دوران نقاهت)
⭕️ کاری از کارگروه تغذیه موسسه پرتو سبز هستی (بامدیریت استاد طالقانی)
🔶برخی پرهیزات افراد درگیر کرونا(تقریبا شبیهه پرهیزات سرماخوردگی میباشد):👇
سرکه.ترشی. چربیجات.شوری زیاد. سیر و پیاز خام. بوهای محرّک. خوراک غلیظ مانند مصرف گوشت زیاد. لبنیات و هر موردی که پس از مصرف سرفه و تنگی نفس را تشدید مینماید.
👈لازم به تذکر است افراد بعد از بهبودی از کرونا نیز بهتر است پرهیزات خود را تا چند روز رعایت و دارهای گیاهی خود را نیز با دوز و مقدار کمتر تا بهبودی کامل ادامه دهند.
@ghesehayemadarane
#آموزش_سورهها
سوره ناس
وقتی اومد سراغت
با مکر و حیله شیطون
پناه ببر به خدا
تا کنی اون رو بیرون
دور بشو از کار بد
چون که خدا یارتوست
پادشاه این جهان
همیشه همراه توست
#باران
به نام #خدا
#قصه_کودکانه
تهمت زدن
یکی بود یکی نبود یک خواهر و برادر بودند به اسم های ثنا و سینا.
سینا چند سالی بزرگتر از ثنا بود و هر دو بچه های خیلی خوبی بودند و به حرفهای پدر و مادرشون گوش میکردند و همدیگر را خیلی دوست داشتند. فقط گاهی وقتها وسایل شخصی و اسباببازیهای خودشون رو بعد از بازی جمع نمی کردند. یک روز سینا ماشینهای کوچولو بازی شو آورده بود توی هال تا با آنها بازی کنه. همون موقع ثنا آمد و ازش خواست تا اجازه بده که با ماشین قرمزش بازی کنه. ولی سینا اجازه نداد و گفت که من این ماشین رو خیلی دوست دارم و نمیتونم بهت بدم. ثنا با ناراحتی به اتاقش رفت. بعد از اینکه سینا کمی بازی کرد خسته شد و رفت برنامه کودک تماشا کرد. مامان چندین بار به سینا گفت که ماشین ها رو از توی هال جمع کن ولی سینا فقط می گفت باشه و متاسفانه جمع نمی کرد و فقط برای اینکه زیر پا نیاد با پا ماشین ها رو از وسط به گوشه هال می کشید. شب قبل از خواب پدر و مادر از سینا خواستند که اول ماشین هاشو جمع کنه و بعد به اتاق برای خواب بره. سینا هم تمام ماشین ها را جمع کرد ولی هرچی گشت خبری از ماشین قرمز نبود. سینا توی هال و آشپزخونه رو گشت ولی ماشین پیدا نشد یکدفعه به یاد ثنا افتاد که امروز ماشین قرمز رو میخواست. با خودش گفت حتماً ثنا، ماشین رو برداشته و به خاطر همین به اتاق ثنا رفت و گفت : زود باش ماشین منو بده. بدون اجازه نباید اونو برمیداشتی. ثنا خیلی تعجب کرد و گفت من هیچ ماشینی بر نداشتم ولی سینا مطمئن بود که کار ثنا بوده و شروع کرد به گشتن اتاق خواهرش. ثنا مامان و بابا رو صدا زد و وقتی مامان و بابا به اتاق ثنا آمدن و سینارا در حال به هم ریختن اتاق ثنا دیدن خیلی تعجب کردن. بابا سینا را صدا زد و آروم کرد. و بهش گفت: وقتی چیزی رو با چشم خومون ندیدیم نباید به کسی تهمت بزنیم. سینا گفت درسته که من ندیدم ولی مطمئنم که کار خودشه، چون امروز ماشین رو خواست و من بهش ندادم. حتما وقتی سرگرم دیدن کارتون بودم اون رو برداشته. پدر سینا را به اتاقش برد و ازش خواست تا بخوابه و فردا دوباره بگرده. سینا شب بخیر گفت و خوابید. ولی صبح هر چی گشت، نتونست ماشین رو پیدا کنه. به خاطر همین با ثنا قهر کرد. چند روزی گذشت سینا هنوز با خواهرش قهر بود. آخر هفته قرار بود پدر بزرگ و مادربزرگ به خونه آنها بیایند و چند روزی رو اونجا بمونن. پدر و مادر تمام خونه رو تمیز کردند و از سینا و ثنا هم خواستند تا اتاق های خودشون رو مرتب کنند. مامان و بابا مبلها را جابجا کردند تا بتوانند زیر مبلها رو خوب دستمال کشی کنند. همون موقع چشم بابا به ماشین سینا افتاد. بابا سینا رو صدا زد و ماشین را به او داد. سینا متوجه شد که وقتی با پا ماشین ها را از وسط هال به اطراف می کشیده تا زیر پا نرن ماشین قرمز چون خیلی کوچک بود زیر مبل رفته و سینا متوجه نشده. سینا متوجه اشتباه خودش شده بود و فهمیده بود که ثنا مقصر نبوده ولی نمی دونست چطوری از خواهرش معذرت خواهی کنه. سینا فکرهاشو کرد و تصمیم خودش رو گرفت. به اتاق خواهرش رفت و از ثنا به خاطر رفتار بد این مدت معذرت خواست و ماشین قرمزش رو که خیلی دوست داشت به خواهرش هدیه داد. ثنا هم که دختر خوب و مهربونی بود برادرش رو بخشید و هدیه را قبول کرد و از آن روز سینا یاد گرفت که بهتره وسایلش رو جمع کنه تا اینجور اتفاقات پیش نیاد.
نویسنده: مریم طیلانی
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe43
0155 ale_emran 45-48.mp3
7.74M
#لالایی_خدا ۱۵۵
#سوره_آل_عمران آیات ۴۸ - ۴۵
#محسن_عباسی_ولدی
#قصه
#نمایشنامه
«بشارت های خدا به حضرت مریم»
✅ شنبه ها و چهارشنبه ها، ساعت ۹شب
📣 بچّههای لالایی خدا!
رزمندههای جبهه مواسات!
از لشگر بچّههای صاحب زمانی جا نمونید.
🔴 بچه های سحری لالایی خدا!
کسایی که دوست دارن عمو عباسی شب جمعه بهشون زنگ بزنن و قرار بچه های سحری رو یاد آوری کنن، اسمشون رو به همراه شماره تلفن به این آدرس ارسال کنن👇👇👇👇👇
https://docs.google.com/forms/d/e/1FAIpQLSceo3c6E4RaXJp9vGI0QRANsN-vI1ufr4ieLuzLhb5gYc-IPw/viewform?usp=sf_link
#رزمایش_مواسات
#به_مدد_الهی_کرونا_را_شکست_میدهیم
#لبیک_یا_خامنه_ای
@lalaiekhoda
من ایرانم و تو عراقی چه فراقی چه فراقی
من ایرانم و تو عراقی چه فراقی چه فراقی
بگیر از دلم یه سراغی چه فراقی چه فراقی
بگیر از دلم یه سراغی چه فراقی چه فراقی
🌷🌷💐💐🌼🌼🌻🌻
دوری و دوستی سرم نمیشه و
هیچ کجا واسم حرم نمیشه و
از تو دورم باورم نمیشه و دارم میمیرم
🌷🌷💐💐🌼🌼🌻🌻
کربلا واسم ضروریه حسین
اربعین اوضاع چجوریه حسین
کار من امسال صبوریه حسین دارم میمیرم
🌷🌷💐💐🌼🌼🌻🌻
من ایرانم و تو عراقی چه فراقی چه فراقی
بگیر از دلم یه سراغی چه فراقی چه فراقی
من ایرانم و تو عراقی چه فراقی چه فراقی
بگیر از دلم یه سراغی چه فراقی چه فراقی
جوونیم فدا سر ساقی چه فراقی چه فراقی
🌷🌷💐💐🌼🌼🌻🌻
آرزومه راهی مشایه شم
کربلایی شم باهات همسایه شم
پرچم سرخت باشه آسایشم آروم جونم
🌷🌷💐💐🌼🌼🌻🌻
این روزا عطر اقاقیا میخوام
تلخی چای عراقی رو میخوام
گریه تو صحن ساقی و میخوام آروم جونم
🌷🌷💐💐🌼🌼🌻🌻
من ایرانم و تو عراقی چه فراقی چه فراقی
من ایرانم و تو عراقی چه فراقی چه فراقی
بگیر از دلم یه سراغی چه فراقی چه فراقی
من ایرانم و تو عراقی چه فراقی چه فراقی
رو قلبم گذاشته چه داغی چه فراقی چه فراقی
🌷🌷💐💐🌼🌼🌻🌻
اشکم روی ورق های لحوف
ریخت تا خوندم من از چشم حروف
زخمی کردن تنت رو با سیوف
🌷🌷💐💐🌼🌼🌻🌻
میگن نیزه امونتو برید
زینب بی تو یه روز خوش ندید
صلی الله علیک یا شهید غریب مادر
🌷🌷💐💐🌼🌼🌻🌻
من ایرانم و تو عراقی چه فراقی چه فراقی
من ایرانم و تو عراقی چه فراقی چه فراقی
بگیر از دلم یه سراغی چه فراقی چه فراقی
🌷🌷💐💐🌼🌼🌻🌻
دوری و دوستی سرم نمیشه و
هیچ کجا واسم حرم نمیشه و
از تو دورم باورم نمیشه و دارم میمیرم
🌷🌷💐💐🌼🌼🌻🌻
کربلا واسم ضروریه حسین
اربعین اوضاع چجوریه حسین
کار من امسال صبوریه حسین دارم میمیرم
@ghesehayemadarane
✨🌟جاروي جادويي🌟✨
درس اخلاقی قصه: جادوي اصلي اراده ماست
يكي بود يكي نبود …
يك جاروي دسته بلند گوشهاي از انباري در مزرعهاي زندگي ميكرد. وسائل انباري به او سيخي ميگفتند. وقتي كشاورز صبح زود به انبار ميرفت تا داس و بيل را بردارد سيخي بيدار ميشد و آنجا را جارو ميكرد .به اين ترتيب انباري هميشه تميز بود. وسائل انبار هميشه سيخي را تحسين ميكردند.
يك روز كه سيخي درحال تميز كردن انباري بود يك دسته از سيخهاي جارو به ميخ طويلهاي كه روي زمين افتاده بود گيركرد و كنده شد و سيخي روي زمين افتاد.
وقتي عصر كشاورز برگشت سيخي روي زمين افتاده بود و انبار تميز نشده بود.
كشاورز سيخي را گوشه انبار گذاشت و يك جاروي نو و جوان را به انبار آورد.
شنكش وقتي جاروي تازه را ديد به او گفت: اسم شما چيست؟
جاروي جوان با غرور گفت: من جاروي جادويي هستم. به سرعت ميتوانم انبار را تميز كنم.
بيلچه گفت: تو به كمك سيخي آمدهاي؟
جاروي جادويي گفت: من به كمك هيچ كس نيامدهام و نيازي هم به كمك ديگري ندارم.
كلنگ گفت: ولي ما سيخي را داريم. فقط كمي مجروح شده و كارش هم بسيار عالي است.
جاروي جادويي گفت: گفتم كه من جادويي هستم و ديگر نيازي به سيخي شما نيست.
خاكانداز گفت: ولي من دوست دارم با سيخي هم كار كنم.
جاروي جادويي گفت: گفتم كه حتي نيازي به تو هم ندارم. من يك ورد جادويي ميخوانم و همه آشغالها جمع ميشود.
همه با تعجب شروع به پچ پچ کردند.
فردا صبح انبار شلوغ و آلوده بود. كشاورز براي بردن وسائل به انبار آمد و وسائل كشاورزي را برداشت و رفت.
سيخي تكاني به خود داد. اما مجروح بود و نميتوانست كار كند. سيخي خاكانداز را بيدار كرد و به او گفت: جاروي جادويي را بيدار كن.
خاكانداز چند بار جاروي جادويي را صدا زد ولي او بيدار نشد. بعد از دو ساعت جاروي جادويي بيدار شد...
خاكانداز گفت: خوب شد بيدار شدي. انبار كثيف است و ما از كارمان عقب افتادهايم .
جاروي جادويي با بيحوصلگي گفت: الان خوابم ميآيد. بعدا با يك ورد همه جا را تمييز ميكنم و دوباره خوابيد.
نزديك ظهر جاروي جادويي بيدار شد. خاكانداز گفت: خوب شد بيدار شدي. لطفا ورد جادويي خود را بخوان.
جاروي جادويي گفت: فعلا ميخواهم از پنجره پريدن پرندهها وگلهاي زيبا را تماشا كنم. بعدا اينجا را تميز ميكنم.
خاكانداز آهي كشيد و گفت: من فكر نميكنم اتفاقي بيافتد.
بعد از ظهر خاكانداز به جاروي جادويي گفت: اگر حالا ورد خود را نخواني ديگر به درد نميخورد. چون تا چند ساعت ديگر كشاورز خواهد آمد.
جاروي جادويي با غرور گفت: حالا خوب به من نگاه كن.
سپس رو به زبالههاي كف انبار كرد وگفت: آبرا - كادابرا
ولي هيچ اتفاقي نيافتاد. دوباره گفت: اجي- مجي- لا ترجي
باز هم هيچ اتفاقي نيافتاد.
دوباره ورد ديگري را امتحان كرد. ولي ...
خاكانداز گفت: چرا اتفاقي نميافتد؟
جاروي جادويي گفت: نميدانم. شايد وردش را يادم رفته است.
خلاصه يك ساعت بعد هم هيچ اتفاقي نيافتاد و او هر چه ورد بلد بود، خواند.
خاكانداز گفت: حالا چكار كنيم؟ سيخي لطفا كاري بكن الان كشاورز ميآيد.
سيخي گفت: من نميتوانم. فقط ميدانم اگر حركتي نكنيد و اينجا را تميز نكنيد اينجا تميز نخواهد شد. جادوگري و ورد همه افسانه است و وجود ندارد. ما نتيجه تلاش خود را ميبينيم.
جادويي گفت: متاسفم.حالا ميفهمم كه چقدر اشتباه ميكردم.
خاكانداز گفت: فقط دو ساعت به آمدن كشاورز باقي مانده است. عجله كنيد!
جاروي جادويي پيش بندش را بست و شروع به تميز كردن انبار كرد. وقتي كارش تمام شد، انبار خيلي پاكيزه شد و جاروي جادويي از كارش بسيار راضي بود.
سيخي به او گفت: جادوي اصلي اراده ماست كه باعث انجام كارها ميشود.
جادويي و سيخي از آن روز دوستان خوبي شدند. جادويي از تجربيات سيخي و سيخي از نشاط و جواني جادويي بهره ميبرد.
💕
✨💕
╲\╭┓
╭ 🌟💕 @ghesehayemadarane
┗╯\╲