eitaa logo
قصه ♥ قصه
112 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
398 ویدیو
70 فایل
با قصه ذهن و رفتار بچه ها را جهت دهیم.بچه ها ما رو عاشق خدا میکنند.مطالب به حفظ امانت با لینک قرار میگیره.فرق این کانال با بقیه اینه که جز اندک،مطلب اضافی نداره.نیز سعی شده قصه از لحاظ محتوا بررسی بشه.آیدی ارتباط با مدیر @Omidvar_Be_Fazle_Elahi
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از استیکر سلاااااام
@childrin1.کانال دُردونه.mp3
2.01M
پروردگار (با کلام) ❤️ 🍃❤️ ╲\╭┓ ╭ ❤️🍃 🆑 @childrin1 ┗╯\╲
هدایت شده از استیکر سلاااااام
@childrin1کانال دُردونه.mp3
571.8K
پروردگار ( بیکلام) ❤️ 🍃❤️ ╲\╭┓ ╭ ❤️🍃 🆑 @childrin1 ┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از حیات برتر۱۷
🌺 سلام به اعضای محترم ✅ از اونجایی که تاثیر گروه و استفاده از حضور یک استاد فوق العاده میتونه در رشد انسان موثر باشه تصمیم گرفتیم که شرایط حضور افراد بیشتری رو در آموزشگاه مجازی حیات برتر فراهم کنیم.👌 🌹🔸 ان شالله برنامه داریم که همه شما وارد گروه ها بشین و از مطالب استفاده کنین. 🌷✔️ در کلاس های این آموزشگاه بهترین اساتید تنهامسیری با سوابق عالی مشغول تدریس هستن✌🇮🇷 🎁 شما بزرگواران هم حتما ثبت نام کنید. و نگران هزینش هم نباشید از امروز به بعد میتونید هزینه ثبت نام رو ده روز بعد از شروع کلاس ها پرداخت کنید.😊 👌☢ برای ما فقط این مهمه که همه حضور پیدا کنن 🌷🌺 ان شالله میخوایم یه جهش بزرگ در زمینه آماده سازی حکومت جهانی امام زمان ارواحنا فداه ایجاد کنیم.... برای ثبت نام کلمه "ثبت نام" رو به ای دی زیر بفرستید👇📈 @HayatBartar313 📡 اطلاعات بیشتر: http://eitaa.com/joinchat/4205379595C116235f8c3
🍃🕸 مگس وزوز 🕸🍃 مگس وزوزو حوصلش سر رفته بود در به در دنبال یه گوش می گشت تا بره نزدیکش و وزز وزز کنه. آخه مگس ها خیلی دوست دارند آواز وزوز وزوزشون و نزدیک گوش آدما بخونن.  اگه یه گوش برای وز وز پیدا نکنن خیلی بدبخت می شن.  مگس وزوزو نشسته بود و غصه می خورد که یه دفعه دید یکی داره می خوابه و گوششو برای وزوز آماده می کنه. مگس وزوزو خوشحال از جا پرید و اومد جلوی سوراخ گوش و شروع کرد به وز وز کردن. از این گوش به اون گوش ، از اون گوش به این گوش می پرید و آواز مگسی می خوند : وزززززززززززززززززززز وزززززززززززززززززززز  وزززززززززززززززززززز وزززززززززززززززززز   وزززززززززززززززززززز آدم بیچاره، داشت دیوونه می شد. هرچی مگس رو می پروند فایده نداشت.  مگسه یه خورده می رفت عقب و دوباره میومد جلو گوشش و کنسرت آوازشو شروع می کرد. چه قدرم از صدای خودش خوشش می یومد. انقدر وز وز کرد تا خسته شد. رفت روی گل فرش نشست تا یه خورده کثیف کاری کنه خستگیش در بره ، هی دستاشو به هم مالید. هی پاهاشو به هم  سایید تا حواسش پرت شد و هیچی ندید. یه دفعه یه مگس کش شَتَرَق خورد روی سرش و پَشَقِش کرد روی زمین . مگس وزوزو آخرین وزوزش رو کرد و مرد. مگس وزوزو که کشته شد آقاهه با خیال راحت گرفت خوابید. اما هنوز خوابش نبرده بود که یه مگس دیگه اومد جلو گوششو گفت :  وزززززززززززززززززززز وزززززززززززززززززززززز وززززززززززززززززززززز وززززززززززززز ╲\╭┓ ╭ 🕸🍃 🆑 @childrin1 ┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🐾🌳دماغ کج چشم چپ🌳🐾 خانم غول آمد دیگ را بردارد، پایش لیز خورد. افتـاد و دمـاغـش کـج شـد، چشـم‌هایش هـم چپ شـد. خانم غول خودش را توی آینه دید و گفت:«وای چه دماغ کجی! چه چشم چپی! تا آقا غول نیامده، باید درست شوید.» خانم غول، خمیر نان را برداشت. یک تکه‌اش را گوشه‌ی دماغش چسباند. دماغش صاف شد. بقیه‌ی خمیر را گرد کرد، پـهن کرد و با سیم، عینکش کرد و زد به چشم‌هایش. آقا غول که آمد، چشم‌هایش را بست و بو کشید. گفت: «به‌به! چه بوی غذایی! دست شما درد نکند خانومی!» چشم‌هایش را که باز کرد خانم غول و عینک خمیری را دید. گفت: «اِ...این چیه به چشم‌هایت زدی خانومی؟ بگذار ببینم با آن جایی را هم میبینی؟» اما عینک را که برداشت، سیمش گیر کرد به دماغ خمیری. خمیر ترک خورد و با عینک افتـاد زمین. آقا غول چشم و دماغ خانم غول را دید. گفت: «اِ...چرا این شکلی شدی خانومی؟» و فکری کرد و از خانه رفت بیرون. خانم غول گفت: «ای داد! آقا غول دیگر من را دوست ندارد. آقا غول رفت.» و های و هوی اشک ریخت. هی اشک ریخت. اشک‌هایش سیل شد. سیل، خانه را برد. برد و برد. خانه وسط جنگل که رسید، بین درخت‌ها گیر کرد. درخت‌ها گفتند: «خانم غول، گریه نکن! گریه کنی، سیل ما را هم می‌برد!» خانم غول هم رفت و بالای درختِ بلندی خوابید. ماه که آمد، آقا غول برگشت؛ اما نه خانه‌اش را دید و نه خانم غولش را. آقا غول رد خانه را گرفت. رفت و رفت تا به جنگل رسید. خانه‌اش را میان درخت‌ها دید؛ اما خانم غول را توی خانه ندید. از درخت‌ها پرسید: «شما خانم غول من را ندیدید؟» درخت‌ها، درخت بلند را نشان دادند و گفتند: «آنجاست، آن بالا!»  آقا غول از درخت بلند، بالا رفت. خانم غول را دید که خواب است. از جیبش برگ و گلبرگ در آورد. برگ‌ها را روی دماغ کج گذاشت و گلبرگ‌ها را روی چشم‌های چپ.  خانم غول را کول کرد و آورد و توی خانه گذاشت. لحاف را هم انداخت رویش، خانه را برد و گذاشت سر جایش. خانم غول که بیدار شد، دید توی خانه‌اش است، نه بالای درخت. گفت: «کار، کار آقا غول است. آقا غول! تو اینجایی؟» آقا غول گفت: «بله که اینجام خانومی! شما هر جا باشی، من هم همانجام خانومی!» و از پشت پرده آمد بیرون و آینه را به خانم غول داد. خانم غول توی آینه خودش را دید. دماغش یک ذره صاف شده بود. چشم‌هایش هم یک ذره راست شده بود. خانم غول از خوش‌حالی پرید توی آسمان. آقا غول هم دنبالش پرید.   🌳 🐾🌳 🌳🐾🌳 join🔜 @childrin1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🐪🌵صحرایی که دنبال شتر می گشت🌵🐪 داستان ما در مورد صحرای بزرگی است که شتر ندارد و صحرا دنبال چند شتر است تا در شن ها بالا و پایین بروند... روزی بوته ی تیغ که حوصله اش سر رفته بود به صحرا گفت: تو چه صحرایی هستی که شتر نداری؟  صحرا گفت: شتر؟ نمی دانم آخرین بار که شتر دیدم کی بود. بوته که از گرمای خورشید گرمش شده بود، گفت: صحرا بدونشتر مفت نمی ارزد. چرا خودت راه نمی افتی دو سه تا شتر پیدا کنی و با خودت بیاوری؟ صحرا فکر کرد بوته ی تیغ زیاد هم بد نمی گوید. بهتر است دست کم دو تا شتر داشته باشد که روی شن هایش بالا و پایین بروند. این بود که دامنش را جمع کرد و راه افتاد تا دوشتر پیدا کند. بوته ی تیغ هم زرنگی کرد و گوشه ی دامن او قایم شد. صحرا مدتی راه رفت تا به یک شتر رسید. شتر از دیدن صحرا تعجب کرد. صحرا به او گفت: می آیی پیش من زندگی کنی؟! شتر جواب داد: توی این دوره و زمانه دیگر کی توی صحرا زندگی می کند؟! بعد، به نشخوار کردان ادامه داد. صحرا رفت و به شتر دیگری رسید. به او گفت: می آیی پیش من زندگی کنی؟ شتر که کلی منگوله ی رنگی از سر و کولش آویزان بود، گفت: این جا را ول کنم، بیایم توی صحرا دنبال یک قطره آب بگردم؟! همان موقع بود که صحرا احساس کرد چیزی از دامنش کنده شد و روی زمین افتاد. اما آن قدر از دست شترها ناراحت بود که توجهی نکرد و دوباره راه افتاد. صحرا به شترهای دیگری هم رسید که هیچ کدام حاضر نبودند با او زندگی کنند. به همین خاطر، با ناامیدی سر جایش برگشت. منتظر یود بوته ی تیغ را ببیند و به او بگوید که شترهای این دوره و زمانه دوست ندارند توی صحرا زندگی کنند. اما نه آن روز بوته ی تیغ را دید و نه روزهای بعد. بوته ی تیغ کجا بود؟  او پیش شتر منگوله دار نشسته بود و داشت از زرنگی و زبلی خودش تعریف می کرد. می گفته چه طور به صحرا حقه زده و او را وادار کرده است که دنبالش شتر راه بیفتد تا او هم به دامنش بچسند و از آن گرما و بی آبی فرار کند. شتر منگوله دار خندید و گفت: واقعاً که زبلی. بعد با یک حرکت او را لای دندان های بلند و زردش گذاشت و گفت: سال های سال بود که بوته ی تیغ صحرایی نخورده بودم. ای .... بدک نبود. هر چند که مزه ی خاصی هم نداشت. و در حالی که منگوله هایش تکان میخورد، دنبال کار و زندگی اش رفت. ╲\╭┓ ╭ 🐪🌵 🆑 @childrin1 ┗╯\╲
🌳🐘فیل و قورباغه🐘🌳 یک جنگل بود که خیلی زیبا بود پر از درختان قشنگ و گل رنگارنگ. در این جنگل حیوانات زیادی زندگی می کردند که برای خودشان قصه هایی داشتند. قصه ما در مورد یک بچه فیل است. فیل کوچولو تشنه بود به رودخانه رفت تا آب بخورد. نگاهش به آب که افتاد دید سه تا حیوان کوچولو عجیب در آب شنا می کنند. فیل خرطومش را بالا گرفت و شالاپی به آب زد پرسید: شما کی هستید؟ یکی از آن ها گفت: من آقا قورباغه هستم. اسمم قور قورک است. این ها همه دوستانم هستند. تو کی هستی؟ فیل پاسخ داد: من فیل کوچولو ام. بچه ی آقا فیلو. قور قورک خندید و گفت: تو با این هیکلت واقعا بچه ای. پس مامان و بابات چه قدر گنده اند؟ ها ها ها فیل کوچولو گفت: تو با این ریزی بابا هستی؟ آن قدر ریزی که باید عینک بزنم تا ببینمت. بچه هایتان را پس باید با ذره بین ببینم. ها ها ها قورباغه سومی گفت: ما می توانیم زیاد تو آب بمونیم اما تو اصلا نمی توانی. فیل گفت: در عوض با خرطومم می توانم همه آب ها را بخورم. حتی شما را قورت بدهم. قورباغه ها ناراحت شدند . قورباغه دومی گفت: برو بچه فیل. ما کوچکیم. اما صدایمان بلند تر از بقیه حیوانات است گوش کن. قور...قور... یک دفعه فیل با خرطوم بلندش صدای وحشتناکی در آورد. قورباغه ها ترسیدند. و داد زدند: زلزله... زلزله... زلزله... با این حرف ها دعوایشان شد. یکی این می گفت و یکی آن می گفت. یک دفعه خرگوش که اسمش هوشی بود از راه رسید پرسید: وای وای وای جنگل و حرف و دعوا. آقا قورباغه شما چرا؟ آقا فیل شما چرا؟ قورقورک گفت: این بچه فیل خیلی مغرور است. فیل کوچولو گفت: این قورباغه ها خیلی پر رو هستند. هوشی گفت: این طوری نمی شود. ماجرا را تعریف کنید ببینم چی شده؟ فیل و قورباغه ماجرا را تعریف کردند هوشی با شنیدن ماجرا به آن ها گفت: شما هر کدام چیز هایی که دارید دیگران ندارند نباید به خاطر این چیزها مغرور شد. مهم این است که با هم دوست باشیم بعد کمی دور خودش چرخید و گفت: حالا بیایم قایم موشک بازی کنیم. همه گفتند: باشه بازی بازی. 🐘 🌳🐘 ╲\╭┓ ╭ 🐘🌳 🆑 @childrin1 ┗╯\╲
هدایت شده از کارگروه تخصصی تربیت کودک
برد ابراهیم اسماعیل راقربانی کند. هدیه درراه خدا آن دلبرجانی کند هستی او بوداسماعیلاو اثبات کردبنده بایددرره حق هستی افشانی کند. کارگروه تخصصی تربیت کودک http://eitaa.com/joinchat/22181
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا