eitaa logo
قصه ♥ قصه
112 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
398 ویدیو
70 فایل
با قصه ذهن و رفتار بچه ها را جهت دهیم.بچه ها ما رو عاشق خدا میکنند.مطالب به حفظ امانت با لینک قرار میگیره.فرق این کانال با بقیه اینه که جز اندک،مطلب اضافی نداره.نیز سعی شده قصه از لحاظ محتوا بررسی بشه.آیدی ارتباط با مدیر @Omidvar_Be_Fazle_Elahi
مشاهده در ایتا
دانلود
🌳🐘فیل و قورباغه🐘🌳 یک جنگل بود که خیلی زیبا بود پر از درختان قشنگ و گل رنگارنگ. در این جنگل حیوانات زیادی زندگی می کردند که برای خودشان قصه هایی داشتند. قصه ما در مورد یک بچه فیل است. فیل کوچولو تشنه بود به رودخانه رفت تا آب بخورد. نگاهش به آب که افتاد دید سه تا حیوان کوچولو عجیب در آب شنا می کنند. فیل خرطومش را بالا گرفت و شالاپی به آب زد پرسید: شما کی هستید؟ یکی از آن ها گفت: من آقا قورباغه هستم. اسمم قور قورک است. این ها همه دوستانم هستند. تو کی هستی؟ فیل پاسخ داد: من فیل کوچولو ام. بچه ی آقا فیلو. قور قورک خندید و گفت: تو با این هیکلت واقعا بچه ای. پس مامان و بابات چه قدر گنده اند؟ ها ها ها فیل کوچولو گفت: تو با این ریزی بابا هستی؟ آن قدر ریزی که باید عینک بزنم تا ببینمت. بچه هایتان را پس باید با ذره بین ببینم. ها ها ها قورباغه سومی گفت: ما می توانیم زیاد تو آب بمونیم اما تو اصلا نمی توانی. فیل گفت: در عوض با خرطومم می توانم همه آب ها را بخورم. حتی شما را قورت بدهم. قورباغه ها ناراحت شدند . قورباغه دومی گفت: برو بچه فیل. ما کوچکیم. اما صدایمان بلند تر از بقیه حیوانات است گوش کن. قور...قور... یک دفعه فیل با خرطوم بلندش صدای وحشتناکی در آورد. قورباغه ها ترسیدند. و داد زدند: زلزله... زلزله... زلزله... با این حرف ها دعوایشان شد. یکی این می گفت و یکی آن می گفت. یک دفعه خرگوش که اسمش هوشی بود از راه رسید پرسید: وای وای وای جنگل و حرف و دعوا. آقا قورباغه شما چرا؟ آقا فیل شما چرا؟ قورقورک گفت: این بچه فیل خیلی مغرور است. فیل کوچولو گفت: این قورباغه ها خیلی پر رو هستند. هوشی گفت: این طوری نمی شود. ماجرا را تعریف کنید ببینم چی شده؟ فیل و قورباغه ماجرا را تعریف کردند هوشی با شنیدن ماجرا به آن ها گفت: شما هر کدام چیز هایی که دارید دیگران ندارند نباید به خاطر این چیزها مغرور شد. مهم این است که با هم دوست باشیم بعد کمی دور خودش چرخید و گفت: حالا بیایم قایم موشک بازی کنیم. همه گفتند: باشه بازی بازی. 🐘 🌳🐘 ╲\╭┓ ╭ 🐘🌳 🆑 @childrin1 ┗╯\╲
هدایت شده از کارگروه تخصصی تربیت کودک
برد ابراهیم اسماعیل راقربانی کند. هدیه درراه خدا آن دلبرجانی کند هستی او بوداسماعیلاو اثبات کردبنده بایددرره حق هستی افشانی کند. کارگروه تخصصی تربیت کودک http://eitaa.com/joinchat/22181
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از اطلاع رسانی دوره جامع تنهامسیرآرامش
🎁🌹تا آخر امشب فرصت دارید تا با 50 درصد تخفیف در کلاس های فوق العاده حیات برتر ثبت نام کنید. ⭕️ این فرصت تمدید نخواهد شد. آی دی ثبت نام: @HayatBartar313
🐢🐰مسابقه لاک پشت و خرگوش🐰🐢 در جنگلی سبز و قشنگ، خرگوشی تیز پا زندگی می کرد... او از همه حیوانات تند تر می دوید. دوستان خرگوش، هر وقت می خواستند پیغامی برای کسی بفرستند از او کمک می گرفتند. او هم به خاطر همین، مغرور شده بود. روزی خرگوش خیلی تشنه بود. پس با سرعت دوید تا خود را به چشمه آب برساند. در راه، لاک پشتی را دید که آرام آرام پیش می رفت. خرگوش تیز پا، مثل باد از کنار او گذشت. او به چشمه رسید و بعد از آن که آب نوشید روی سنگی نشست تا استراحت کند. مدتی گذشت و خرگوش برخاست تا راهی شود که لاک پشت از راه رسید. او از این که سرانجام به چشمه رسید و توانسته بود آب بنوشد خوش حال بود. خرگوش با دیدن لاک پشت خنده ای کرد و گفت: از این که آن قدر آهسته حرکت می کنی خسته نمی شوی؟ لاک پشت گفت: نه من هر جا که می روم خانه ام را هم با خودم می برم به خاطر همین آرام راه می روم. خرگوش گفت: حتما خیلی دوست داری مثل من تند راه بروی؟ لاک پشت که خیلی عاقل بود گفت: دوست عزیزم من هر گز خودم را با کسی مقایسه نمی کنم چون همه مثل هم نیستند، من برای رسیدن به هدفم همیشه آهسته اما پیوسته حرکت می کنم لحظه ای هم استراحت نمی کنم. خرگوش ناگهان فکری کرد و گفت: حاضری با من مسابقه بدهی؟ او فکر کرد که لاک پشت می گوید : نه. اما لاک پشت قبول کرد. خرگوش خیلی تعجب کرد البته همه حیوانات جنگل هم از شنیدن این خبر تعجب کردند. خبر مسابقه خرگوش و لاک پشت خیلی سریع در همه جا پیچید در روز مسابقه حیوانات زیادی در خط شروع و پایان مسابقه جمع شدند. آن ها می خواستند بدانند که چطور لاک پشت حاضر شده است با خرگوش تیز پا مسابقه بدهد. آماده و حرکت🏁 مسابقه شروع شد خرگوش به سرعت دوید و خیلی دور شد. امام لاک پشت مثل همیشه آرام به راه افتاد و آرام آرام پیش رفت. آیا کسی خرگوش را می بیند؟ او ناپدید شده است. حالا باید به خط پایان رسیده باشد. ادامه دارد... 🐢 🐰🐢 ╲\╭┓ ╭ 🐢🐰 🆑 @childrin1 ┗╯\╲
🌊🚪درهایی که به شنا رفتند🚪🌊 روزی، همین که صاحب خانه به سفر یک روزه رفت، همه ی هفت تا در خانه راه افتادند تا به کنار دریا بروند و شنا کنند. آن ها به کنار دریا رفتند و تمام روز شنا و تفریح کردند. آن ها قبل از تاریک شدن هوا به خانه برگشتند. اما دیدند که هیچ کدام از وسایل خانه سر جایش نیست. دزد، تمام اسباب ها را برده بود. دَر آشپزخانه گفت: «حالا چه کار کنیم؟ هیچ غذای خوشمزه ای نمی تواند جای وسایل خانه را برای صاحب خانه بگیرد.» دو تا دَرِ اتاق خواب که خیلی خسته بودند گفتند: «اول کمی بخوابیم. بیدار که شدیم یک فکری می کنیم.» دَرِ اتاق کتابخانه گفت: «بی فکری کردیم. باید قبل از رفتن، حساب همه چیز را می کردیم.» دَر ورودی گفت: «صاحب خانه ای که از در خارج می شود باید فکرش را هم بکند که کس دیگری ممکن است از آن وارد شود.» کمی گذشت و صاحب خانه از مسافرت برگشت و وقتی خانه اش را خالی دید هاج و واج شد. دزد حتی یک قوطی کبریت هم توی خانه باقی نگذاشته بود. صاحب خانه با خودش گفت: «چه دزد بی انصافی!» و آه کشید. همین موقع چشمش به یکی از سه دَر اتاق خواب افتاد. دَر اتاق خواب، خیس بود. همان طور که شش در دیگر هم خیس بودند. صاحب خانه با تعجب گفت: «دارید گریه می کنید!؟ عیبی ندارد. شما که مقصر نیستید. مقصر، دزد است که همیشه در کمین یک خانه‌ی خالی است.» آن شب، صاحب خانه روی زمین خوابید. روز بعد هم وسایل تازه ای خرید. چند روز گذشت. صاحب خانه دوباره به سفر رفت و درها باز هم هوس شنا کردند. در کتابخانه گفت: «یادتان رفته دفعه‌ی قبل چه اتفاقی افتاد؟ من که نمی آیم!» دَر دست شویی گفت: « چه تهدید بوگندویی! باشد من هم نمی روم.» به این ترتیب درها ماندند و از خانه مواظبت کردند. یک شب، درها سر و صدایی شنیدند. صدای پای دزد بود. دزد وارد شد و از دیدن آن همه وسایل نو، خنده ای کرد و دست به کار شد. اما وقتی توی اتاق کتابخانه رفت. دَر اتاق، محکم خودش را بست. درهای دیگر برایش دست زدند و به او آفرین گفتند. دزد هر کاری کرد نتوانست در را باز کند و برود. دزد تا برگشتن صاحب خانه توی اتاق کتابخانه زندانی بود. وقتی صاحب خانه برگشت و دزد را دید. قبل از هر کاری از درها تشکر کرد که مواظب خانه اش بوده اند. بعد هم دزد را به شرطی آزاد که وسایلی را که بار قبل دزدیده بود پس دهد. و خب مگر دزد با آن همه در که منتظر جوابش بودند چاره‌ی دیگری هم داشت!؟ ╲\╭┓ ╭ 🚪🌊 🆑 @childrin1 ┗╯\╲
🍎درخت سیب🍎 سال ها پیش پسر کوچولویی بازیگوش عاشق بازی کردن در اطراف درخت سیب بزرگی بود. او هر روز از درخت بالا می رفت و سیب هایش را می خورد و استراحتی کوتاه در زیر سایه اش می کرد. او درخت را دوست می داشت و درخت هم عاشق او بود. زمان به آرامی گذشت و پسر کوچولو بزرگ شد و دیگر هر روز برای بازی به سراغ درخت نمی آمد. یک روز، پسر بعد از مدت ها برگشت، اما این بار مثل همیشه خوشحال نبود. درخت به پسر گفت: بیا با من بازی کن. پسر جواب داد: من دیگر یک پسر کوچولو نیستم و با درخت ها بازی نمی کنم. دوست دارم برای خودم اسباب بازی داشته باشم ولی پولی ندارم. "متاسفم. ولی من پولی ندارم، اما تو می توانی همه ی سیب های مرا بچینی و آن ها را بفروشی و از پولش برای خودت اسباب بازی بخری." پسر بسیار خوشحال شد و تمام سیب ها را چید و با ذوق و شوق آن جا را ترک کرد. پسر هرگز بعد از چیدن سیب ها به سراغ درخت نیامد. یک روز پسر بعد از مدت ها پیش درخت برگشت این بار پسر برای خودش مردی شده بود. درخت بسیار هیجان زده شد و گفت: بیا باهم بازی کنیم. " من وقتی برای بازی ندارم. باید کار کنم و برای خانواده ام یک خانه بخرم. تو می توانی به من کمک کنی؟" "متاسفم، ولی من خانه ندارم، اما می توانی شاخه های مرا ببری و با آن خانه بسازی." مرد هم همین کار را کرد و با شادمانی درخت را ترک کرد. درخت از دیدن دوست قدیمی اش خوشحال شد، اما او دیگر پیش درخت نیامد. درخت دوباره تنها و ناراحت شد. یک روز گرم تابستانی، مرد برگشت و درخت بسیار خوشحال شد. درخت گفت: بیا باهم بازی کنیم! مرد گفت: من دیگر پیر شده ام و دلم می خواهد با قایق به سفر دریایی بروم. تو می توانی به من قایقی بدهی؟ " تنه ی مرا ببر و برای خودت قایقی بساز. تو با قایقت می توانی به دوردست ها سفر کنی و از آن لذت ببری." مرد هم تنه ی درخت را قطع کرد و از آن برای خود قایقی ساخت و به سفر دریایی اش رفت و مدت زمانی طولانی دیگر پیش درخت نیامد. سرانجام مرد بعد از چند سال بازگشت. درخت گفت: متاسفم پسرم، اما من دیگر چیزی برای دادن به تو ندارم. حتی سیبی هم ندارم تا از تو پذیرایی کنم. مرد پاسخ داد: مهم نیست، چون من هم دندانی برای گاز زدن ندارم. "حتی تنه ای ندارم که بتوانی از آن بالا بروی" "من آن قدر پیر شده ام که دیگر نمی توانم از جایی بالا بروم." درخت اشک ریخت و گفت: من واقعاً نمی توانم به تو کمکی بکنم، تنها چیزی که برایم باقی مانده ریشه های خشکیده ی من است. مرد جواب داد:من حالا به چیز زیادی احتیاج ندارم، تنها جایی می خواهم که بتوانم در آن استراحت کنم. من خسته و پیر شده ام. "خب! ریشه های درخت پیر بهترین مکان برای تکیه دادن و استراحت کردن است. بیا بنشین و استراحت کن." مرد کنار ریشه ی درخت نشست و درخت هم از خوشحالی اشک ریخت. 🍎 🍏🍎 🍎🍏🍎 Join🔜 @childrin1
🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉 باسلام واحترام در آستانه عیدالله الاکبر برآنیم که با پیروی از مولی الموحدین حضرت علی ابن ابی طالب (علیه السلام) سبد غذا برای سادات نیازمند تهیه و در روز عید غدیر توزیع نماییم. لذا بزرگوارانی که مایلند در این امر خداپسندانه شرکت کنند کمک های مالی خود را به شماره کارت که در ذیل اعلام میشود واریز نمایند. 🌹علی ع در دو جهان یارتان🌹 شماره کارت به نام خانم طاهره مهرپرور 6037 9974 2658 2830 🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁
🍃🌳 زرافه گردن دراز 🌳🍃 روزی روزگاری در جنگلی سبز و بزرگ حیوانات با هم در نهایت دوستی زندگی می کردند. یکی از این روز های قشنگ،‌ چندتا از این کوچولوهای شیطون و زرنگ، با هم برند بازی کنند. سنجاب و خرگوش، زرافه و جوجه تیغی، با هم تصمیم گرفتند، دنبال بازی کنند. این جوری که سنجاب بدو دنبال بقیه هرکسی رو گرفت نوبته اونه دنبال بقیه بکنه، وقتی زرافه شروع به دویدن کردن مدام گردنش لا به لای شاخه ها گیر می کرد و این بازی براش خیلی سخت بود، برای همین سنجاب کوچولو خیلی زود زرافه رو گرفت. زرافه گفت بیایم یه بازی دیگه بکنیم، من سرم همش میخوره به شاخه درختان و نمی تونم هیچ کدوم از شما رو بگیرم. دوستاش یه مقدار فکر کردن دیدند، زرافه کوچولو راست میگه! جوجه تیغی گفت: اصلا بیایید یک بازی دیگه کنیم که زرافه هم بتونه بازی بکنه! همه گفتند: چه بازی؟ زرافه گفت: قایم موشک! همگی موافقت کردند. قرار شد خرگوش چشم بزاره و بقیه برن قایم بشند. ولی بازم زرافه مشکل داشت چون گردن دراز داشت همان بار اول همه کوچولوها را پیدا کرد، برای همین زرافه ها دیگه توی بازی نموند. گفت: من دیگه بازی نمی کنیم و فقط نگاه می کنیم. چند ساعتی از بازی بقیه می گذشت، که صدای داد و فریاد خرگوش به گوش رسید که داد می زد یکی بیاد کمک کنه! زرافه به سمت صدا رفت و پرسید چی شده؟خرگوش گفت: در حال بازی بودیم که دیدم جوجه تیغی افتاد تو یه چاله بزرگ که شکارچی کنده بود. هر کاری کردیم نتونستیم بیرون بیاریمش چاله خیلی گوده و ما هم خیلی کوچیک. زرافه و خرگوش کوچولو دویدن به سمت چاله  تا شکارچی از راه نرسیده جوجه تیغی رو نجات بدند. وقتی رسیدند زرافه سرش را به درون چاله برد و به جوجه تیغی گفت: گردنش رو بگیره تا بتونه از چاله بیرون بیارتش و مواظب باشه تیغاش تو صورتش نره. جوجه تیغی با دستای کوچولوش گردن زرافه رو گرفت و اونم آوردش بیرون. همه با هم برای زرافه هورا کشیدند و تشویقش کردند. زرافه گفت: حالا به خاطر این که گردنم درازه دیگه ناراحت نیستم، خیلی خوشحالم که تونستم با این گردن درازم به دوستم کمک کنم. همه خوشحال وخندان در کنار هم به خونه هاشون رفتند. 👆👆👆 ╲\╭┓ ╭ 🌳🍃 🆑 @childrin1 ┗╯\╲
هدایت شده از استیکر سلاااااام
@childrin1کانال دُردونه.mp3
1.39M
امام دهم ما راهنمای خوبیها آقا امام هادی باشد رهبر دلها نور هدایت او روشن کند دنیا را ✨دُردونه ها عیدتون مبارک✨ ╲\╭┓ ╭ ❤️🍃 🆑 @childrin1 ┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌈💥 اتوی داغِ داغ💥🌈 سلام بچه ها، امروز با یک داستان زیبا به نام اتوی داغ داغ با شما هستیم، این داستن زیبا را بخوانید و یادتون باشد که دست به اتوی داغ نزنید.... صاحب خانه، وقتی که پایش را از خانه بیرون گذاشت و به سفر رفت، اتو، اتو کشیدنش گرفت. توی خانه راه افتاد و دنبال چین و چروک گشت. به مبل گفت: می خواهی صاف و صوفت کنم؟ مبل که از داغی اتو می ترسید، گفت: ای وای! نه. کی تا حالا مبل را اتو کرده که تو می خواهی مرا اتو کنی؟! اتو رفت سراغ لحاف تا اتویش کند؛ لحاف سرش داد زد: از من دور شو! من که اتو کشیدن لازم ندارم. اتو، لحاف را کنار زد و رفت سراغ چادر نماز. گفت: تو چه طور؟ تو هم، چین و چروک نداری؟ چادر نماز گفت: چه قدر باهوشی! از کجا فهمیدی؟ اتو وسط خانه ایستاد. اطرافش را نگاه کرد تا چیزی پیدا کند و چین و چروکش را صاف کند. همه سعی می کردند خودشان را جایی پنهان کنند تا چشم اتو به آن ها نیفتد. یکهو کسی گفت: بیا لباس مرا اتو کن! او عروسک دختر صاحب خانه بود. مبل گفت: به من ربطی ندارد؛ اما لباس توری ات می سوزد! عروسک گفت: اتو حواسش هست. مگر نه؟ اتو خندید و گفت: حواسم هست! وقتی اتو داشت روی لباس عروسک بالا و پایین می رفت، عوسک روی مبل نشست و در گوش مبل گفت: نگران نباش. اتو که به برق نیست. سردِ سرد است. مبل گفت: راست می گویی، من اصلا حواسم به برق نبود مبل و عروسک یواشکی خندیدند. آن ها گذاشتند اتو هر چه قدر که دلش می خواهد روی لباس بالا و پایین برود. ╲\╭┓ ╭ ❤️🍃 🆑 @childrin1 ┗╯\╲