eitaa logo
داستان شب
189 دنبال‌کننده
75 عکس
37 ویدیو
1 فایل
قصه های مذهبی .. کانال اصلی ⬇️ درسایه‌سار‌قرآن‌وعترت @darsayehsarahlebeyt ارتباط با ادمین⬇️ @Khattat1361
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📕رمان 🔻قسمت پنجاه و نهم ▫️تمام تنم از شوک واکنش سردش، لمس شده بود و به سختی توانستم از آغوشش فاصله بگیرم. ▪️ساعت ۱۲ شب و چراغ اکثر خانه‌ها خاموش بود. منزل پدرم در انتهای یک کوچه بن بست قرار گرفته و هیچ کس در کوچه نبود و می‌فهمیدم فقط برای اینکه از آغوشم فاصله بگیرد، بهانه آورده که تمام احساس دلهره و دلتنگی و درد دوری، در دلم خشک شد و خنده رو صورتم ماسید. ▫️مات و متحیر نگاهش می‌کردم و باورم نمی‌شد اینطور مرا پس بزند؛ تمام وجودم در هم شکسته بود و غرورم اجازه نمی‌داد یک کلمه شکایت کنم یا حتی یک قطره اشک از چشمانم جاری شود و با سکوتی تلخ برگشتم. ▪️تازه متوجه شده بود چه بلایی سر دلم آورده که دنبالم دوید و نامم را صدا می‌زد، اما نه پاسخی می‌دادم نه به سمتش برمی‌گشتم و نمی‌دانستم باید با اینهمه عشقی که جانم را تسخیر کرده و اینهمه بی‌احساسی همسرم چه کنم. ▫️قدم‌هایم را سریعتر می‌کردم تا زودتر به پله‌های ایوان برسم و پای پله‌ها، از پشت دستم را کشید و با لحنی پشیمان، پوزش خواست: «منظوری نداشتم،منو ببخش!» ▪️سپس روبرویم ایستاد و نمی‌خواست دلشکستگی‌ام ادامه پیدا کند که با لبخندی خسته بهانه تراشید:«من ترسیدم کسی ببینه..» ▫️اجازه ندادم حرفش تمام شود و با بغضی مظلومانه شکایت کردم: «تو فقط می‌ترسی من بهت نزدیک بشم!» ▪️انگار از حادثه کنسولگری اعصابش به هم ریخته بود و دیگر توانی برای بحث کردن نداشت که خطوط صورتش در هم رفت و شاید سکوت کرده بود تا من راحت حرف‌هایم را بزنم و این زخم تازه سرباز کرده بود که خونابۀ غم از چشمانم چکید: «تو نمی‌فهمی چجوری منو عذاب میدی!» ▫️از اینهمه ناراحتی‌ام نگاهش گُر گرفته و فهمیده بود کار جراحت جانم از عذرخواهی گذشته که دستانم را بالا آورد، چند لحظه بی‌ریا نگاهم کرد، سپس سرش را خم کرد و همانطور که هر دو دستم را می‌بوسید، برای راضی کردنم از جان مایه گذاشت: «من بمیرم که ناراحتت کردم. هر چی بگی حق داری، من اشتباه کردم!» ▪️مهربانی‌اش را باور داشتم و می‌دانستم حاضر است برای شاد کردن من جان دهد اما همین چند لحظه پیش، سردیِ احساسش را چشیده و به این سادگی‌ها طعم تلخش از خاطرم نمی‌رفت که حتی این اولین بوسه‌هایش بر دستم، دلم را نرم نمی‌کرد. ▫️می‌دیدم از چشمانش خستگی و بی‌خوابی می‌بارد و دلم نمی‌آمد بیش از این اذیت شود که دستم را پس کشیدم و با نفس‌های غمگینم نجوا کردم: «مهم نیس.» ▪️سفیدی چشمانش از این سفر سخت به سرخی می‌زد و نمی‌خواستم باز هم شرمنده باشد که با دلسوزی پرسیدم: «می‌خوای اگه خسته‌ای امشب همینجا بمونیم؟» ▫️از کلام پُر مهر و محبتم لبخندی شیرین لب‌هایش را از هم گشود و با لحنی شیرین‌تر پیش چشمانم دلبری کرد: «نه عزیزم، من خوبم. یه ذره خسته بودم که اونم تو رو دیدم خستگیم در رفت.» ▪️سپس برای تشکر از پدر و مادرم تا اتاق نشیمن آمد و دیروقت بود که زینب را در آغوش گرفت و با هم از خانه خارج شدیم. ▫️خنکای این شب بهاری و خیالی که از آمدن مهدی راحت شده بود، چشمانم را خمار خواب کرده و دلم می‌خواست تا رسیدن به بغداد در ماشین بخوابم اما تا چشمانم را می‌بستم، تلخی لحظه‌ای که مرا از آغوشش پس زد، حالم را بهم می‌زد و کلافه‌تر می‌شدم. ▪️زینب صندلی عقب ماشین خوابش برده و من تمایلی برای صحبت با مهدی نداشتم که از هر دری حرف می‌زد و هر چه می‌پرسید، سربالا پاسخ می‌دادم و پس از چند دقیقه، او هم ساکت شد. ▫️نمی‌دانستم تا کجا می‌توانم این وضعیت را تحمل کنم و او در عزای فاطمه، چقدر می‌تواند ادای عاشق‌ها را در بیاورد و با همین خیال به‌هم ریخته تا بغداد و رسیدن به خانه، با خودم جنگیدم و دل مهدی دریای درد بود که فقط با غصه نگاهم می‌کرد و دیگر نمی‌دانست به چه کلامی آرامم کند. ▪️با حال خرابم روی تخت زیر پتو در خودم مچاله شده و خبر نداشتم امشب، وحشتناک‌ترین کابوس زندگی‌ام را در بیداری خواهم دید که پشتم را به مهدی کردم و در بستری از غم به خواب رفتم. ▫️شاید ساعتی گذشته بود که از صدای آلارم گوشی از خواب پریدم. به‌قدری با حال بدی خوابیده بودم که فراموش کردم موبایلم را بی‌صدا کنم و حالا چند پیام و آلارم پشت سر هم بیدارم کرده بود. ▪️سرم را چرخاندم و دیدم مهدی ساعد دستش را روی پیشانی‌اش قرار داده و با چشمانی خیره به سقف اتاق نگاه می‌کند. ▪️ظاهراً با اینهمه خستگی، امشب هم نتوانسته بود بخوابد و تا دید بیدار شدم، به سمتم چرخید و بی‌صدا پرسید: «چیزی می‌خوای عزیزم؟» ▫️به حدی غرق افکار و غم و غصه بود که حتی صدای آلارم گوشی‌ام را نشنیده بود و نمی‌فهمید چرا بیدار شدم. ▪️گوشی را از بالای سرم برداشتم و همانطور که بی‌صدا می‌کردم، سرم را به نشانۀ پاسخ منفی تکان دادم و همزمان خط اول پیام را خواندم که قلبم از جا کنده شد... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد
📕رمان 🔻قسمت شصتم ▫️هنوز پیام را باز نکرده و خط اول پیام از صفحۀ اصلی موبایل پیدا بود: «زندگی جدید خوش می‌گذره؟» ▪️شماره‌اش را از موبایلم حذف کرده بودم و نیاز نبود چندان در ذهنم جستجو کنم که لحن نحسِ پیام، فریاد می‌زد عامر دوباره سراغم آمده و همسرم کنارم دراز کشیده بود که نفسم از ترس بند آمد. ▫️مهدی متوجه نگاه خیره‌ام به صفحۀ گوشی شده بود و با کنجکاوی سؤال کرد: «چیزی شده؟» ▪️جرأت نمی‌کردم نگاهش کنم مبادا از وحشت افتاده به چشمانم شک کند و می‌ترسیدم پیام‌ها را باز کنم که روی گوشی انگشتانم از ترس می‌لرزید و مهدی دوباره پرسید: «حالت خوبه؟» ▫️نگاهم از صفحۀ گوشی تا چشمان نگرانش کشیده شد و برای گفتن یک کلمه نفسم گرفت: «خوبم...» ▪️اما نه فقط دستانم که حتی لحنم از وحشت به لرزه افتاده بود، مهدی دلواپس حالم روی تخت نیم‌خیز شد و من باید از کنارش فرار می‌کردم که به سرعت از جا بلند شدم و با گام‌هایی بلند از اتاق بیرون رفتم. ▫️دنبال پناهی دور خانه می‌چرخیدم و از همان اتاق نشیمن می‌دیدم مهدی هنوز از روی تخت نگاهش به من است و دنبال دلیلی برای اینهمه اضطرابم می‌گردد که خودم را به آشپزخانه کشاندم و کنار کابینت‌ها روی زمین نشستم. ▪️تنم از ترس یخ کرده و باید زودتر می‌فهمیدم چه خوابی برایم دیده که با دلهره پیام‌ها را باز کردم و از آنچه دیدم، نگاهم از نفس افتاد: «یه امانتی پیش من داری! اگه می‌خوای تحویلش بگیری، باید همدیگه رو ببینیم وگرنه مجبور میشم بدم به یکی دیگه! اونوقت معلوم نیس سر پخش شدن این امانتی، اون ایرانی چه بلایی سرت بیاره! می‌دونی که آبروش خیلی براش مهمه، پس دختر خوبی باش و به حرفم گوش کن! من فقط می‌خوام یه بار ببینمت!» ▫️گوشۀ آشپزخانه تمام تن و بدنم می‌لرزید و چشمانم از ترس دیوانه شده بود که مدام بین کلمات می‌چرخید و هر چه می‌خواندم، نمی‌فهمیدم از چه امانتی صحبت می‌کند و دوباره به چه بهانه‌ای تهدیدم می‌کند. ▪️مقابل خودم آن عکس را از موبایل و لپ‌تاپش پاک کرده بود، مطمئن بودم این روزها سرخوش همنشینی با عشق جدیدش شده و نمی‌دانستم دیگر از جان من چه می‌خواهد. ▫️تمام رگ‌های سرم از درد آتش گرفته و در خلسۀ اینهمه وحشت در حال خفه شدن بودم که دستی سرِ شانه‌ام نشست و من وحشتزده جیغ کشیدم. ▪️از ترس کسی که بی‌هوا سراغم آمده بود، از جا پریدم و رنگ مهدی از واکنش من بیشتر پرید که قدمی عقب رفت و نگرانِ حالم فقط یک کلمه گفت: «نترس!» ▫️می‌دید گوشی میان انگشتانم می‌لرزد و می‌فهمید هر آشوبی به جانم افتاده در همین موبایل است که با دلشوره پاپیچم شد: «چرا به من نمیگی چی شده؟» ▪️با نگاه ناامیدم التماسش می‌کردم دست از سرم بردارد و از ترس اینکه گوشی را از دستم بگیرد و پیام‌ها را بخواند به لکنت افتادم: «هیچی... حال... مامانم... خوب نیس... نگران... نگرانش شدم.» ▫️شاید بهانه‌تراشی‌ام بیش از حد ناشیانه بود که ناباورانه نگاهم کرد و فهمید نمی‌خوام حرفی بزنم که دیگر چیزی نپرسید و در سکوتی سنگین به سمت یخچال رفت. ▪️یک لیوان آب برایم ریخت و دستانم هنوز از ترس می‌لرزید که کمک کرد لیوان را بگیرم و همین‌که سرمای بدنم را حس کرد، نگران‌تر شد: «تو چت شده آمال؟» ▫️مثل کودکی وحشتزده لب‌هایم از ترس می‌لرزید و تحمل اینهمه وحشت را نداشتم که مقابل چشمانش به گریه افتادم و با لب و دندان لرزانم به عشقم دروغ گفتم: «هیچی نشده! مامانم حالش بد شده!» ▪️همین امشب از فلوجه آمده و مادرم را دیده بود که متحیر شد: «ما که از اونجا اومدیم حالش خوب بود، چی شده یه دفعه؟» ▫️پیام‌های عامر روی موبایلم بود و شبیه کسی که در حال غرق شدن باشد به هر بهانه‌ای چنگ می‌زدم تا از مخمصه بازخواست مهدی نجات پیدا کنم: «بعضی وقتا اینجوری میشه!» ▪️آبی که برایم ریخته بود به سمت دهانم بردم؛ چند قطره بیشتر از گلویم پایین نرفت و چاره‌ای جز فریب دادنش نداشتم و فقط می‌خواستم این کابوس زودتر تمام شود که معصومانه ناله زدم: «الان فقط دلم می‌خواد بخوابم.» ▫️لیوان آب را از دستم گرفت و روی کابینت گذاشت، پابه‌پای تن و بدن لرزانم تا اتاق آمد و کمک کرد روی تخت دراز بکشم. ▪️دلش نمی‌آمد بخوابد که کنارم نشسته بود و احساس می‌کردم حرف‌هایم را باور نکرده که همچنان با نگرانی نفس می‌کشید و سایه تردید نگاهش هرلحظه پُر رنگ‌تر می‌شد. ▫️موبایلم فقط با اثر انگشتم باز می‌شد و خیالم راحت بود وقتی خوابم ببرد نمی‌تواند پیام‌ها را بخواند که چشمانم را بستم و پشت همین چشمان بسته، فقط پیام عامر در ذهنم رژه می‌رفت. ▪️بدنم همچنان روی تخت می‌لرزید و مطمئن بودم با اینهمه وحشت خوابم نمی‌برد اما تنها راه فرارم همین بود که پلک‌هایم را روی هم فشار می‌دادم و همزمان، نرمی نوازش سرانگشتان مهدی را روی صورتم حس کردم... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📕رمان 🔻قسمت شصت و یکم ▫️چشمانم را گشودم و دیدم همانطور که کنارم نشسته، از گوشه پیشانی تا روی گونه‌ام را دست می‌کشد و طوری با محبت نگاهم می‌کرد که برای یک لحظه ترس تهدیدهای عامر فراموشم شد. ▪️تا دید چشمانم را گشودم، لبخندی دلربا لب‌هایش را ربود؛ طوری که دندان‌هایش مثل مروارید درخشید و برای نخستین بار غرق احساس به رویم خندید: «آروم بخواب عزیزم، من همینجا کنارتم تا تو راحت خوابت ببره! برای سحری بیدارت می‌کنم!» ▫️شاید دلش برای وحشت و لرزش بدنم سوخته بود که لحن و نگاهش لبریز احساس شده و محبت از سرانگشتانش روی صورتم می‌چکید. ▪️همین امشب مرا از آغوشش پس زده بود؛ اینهمه بارش احساسش باورم نمی‌شد و در این نیمه‌شب وحشتناک، فقط همین حس حمایت و نوازش‌های بی‌منت را می‌خواستم که دوباره چشمانم را بستم و در برزخی از وحشت، بلاخره خوابم برد. ▫️نمی‌دانم چقدر از خوابم گذشته بود که از صدای فریادی تمام تنم تکان خورد و روی تخت نیم‌خیز شدم. ▪️مهدی کنارم نبود و سایۀ مردی از مقابل درِ اتاق رد شد که وحشتزده صدا زدم: «مهدی؟» ▫️می‌ترسیدم از جایم تکان بخورم و خبری از او نبود که بدن کرختم را از روی تخت کَندم و با قدم‌هایی سست از اتاق بیرون رفتم. ▪️چندبار صدایش زدم اما در اتاق نشیمن و آشپزخانه نبود، درِ اتاق زینب را آهسته گشودم و از اینکه تختش خالی بود، بیشتر وحشت کردم. ▫️دور خانه می‌چرخیدم و مضطرب مهدی و زینب را صدا می‌زدم و انگار هیچکس در این خانه نبود که جز سکوتی مرگبار، چیزی نمی‌شنیدم. ▪️مطمئن شدم به هر ترفندی بوده، قفل موبایلم را باز کرده و پیام‌های عامر را خوانده و به همین جرم، به همراه زینب ترکم کرده که میان خانه و از اینهمه تنهایی به گریه افتادم. ▫️باورم نمی‌شد بی‌هیچ توضیحی رهایم کرده باشد؛ هنوز مزۀ نوازش‌های آخرش زیر زبانم مانده و حرارت سرانگشتانش روی گونه‌هایم بود که در غربت بغداد و خلوت این خانه، دور خودم می‌چرخیدم و با گریه نامش را صدا می‌زدم. ▪️باید تا خیلی از خانه دور نشده بود، التماسش می‌کردم برگردد که برای برداشتن موبایل به سمت اتاق خواب دویدم و از وحشت آنچه دیدم، قلبم از تپش افتاد. ▫️عامر روی تخت خوابم لَم داده و با نیشخندی به تماشای تنهایی‌ام نشسته بود. همین یک ساعت پیش پیام داده بود و نمی‌فهمیدم چطور وارد خانۀ ما شده و ترسیدم بلایی سر مهدی و زینب آورده باشد که از شدت ترس بی‌اختیار جیغ زدم. ▪️مطمئن بود کسی نیست تا به دادم برسد که با غرور از روی تخت بلند شد و شبیه شکارچی بی‌رحمی که به سمت صیدش برود، با خنده‌ به طرفم می‌آمد. ▫️موهایم بی‌حجاب بود و همین که مرا با این سر و وضع می‌دید، برای کشتن دلم کافی بود تا از اتاق خواب فرار کنم و وحشتزده مهدی را صدا بزنم که ضربه‌ای محکم کمرم را شکست و با صورت به زمین خوردم. ▪️طوری با لگد در کمرم کوبیده بود که احساس کردم استخوان‌هایم در هم خُرد شده و روی زمین از درد به خودم می‌پیچیدم. ▫️پنج ماه بود تنم از دست کتک‌هایش نجات پیدا کرده و دوباره امشب وحشیانه به خانه‌ام آمده بود تا آوار مستی‌اش را سرم خراب کند که امان نمی‌داد تکانی بخورم و بی‌امان می‌زد. ▪️ظاهراً امشب از همیشه مست‌تر بود که به قصد کشتن، کتکم می‌زد و من زیر هجوم مشت و لگدهایش، نه از شدت درد که از وحشت آنچه به سر مهدی و زینب آورده بود، با صدای بلند ضجه می‌زدم. ▪️فشار شدیدی روی بازوهایم حس می‌کردم و ضربه‌های سنگینی که تنم را به شدت تکان می‌داد و صدای آشنایی که نامم را فریاد می‌زد و مثل اینکه روحم به بدنم بازگشته باشد، روی تخت کوبیده شدم و با جیغی بلند از خواب پریدم. ▫️هنوز بازوهایم در دستانش مانده و او همچنان تکانم می‌داد تا از این کابوس وحشتناک نجاتم دهد و من از وحشت آنچه دیده بودم‌، تنم رعشه گرفته و با هر نفس انگار قلبم به گلو می‌رسید. ▪️از خرابی بی حد و اندازه حالم، نفس مهدی به شماره افتاده و اینبار نه از داغ فاطمه که برای اولین بار به خاطر من، روی چشمانش را پرده‌ای از اشک گرفته بود و حتی نمی‌فهمید چه بلایی سر دلم آمده که فقط با چشمانی سوخته از غصه نگاهم می‌کرد. ▫️شاید می‌ترسید تنهایم بگذارد که حتی برای آوردن یک لیوان آب از اتاق بیرون نمی‌رفت و من بین دستانش مثل پرنده‌ای وحشتزده پر و بال می‌زدم و دیگر نتوانستم تحمل کنم که نفس‌هایم در هم شکست: «من می‌ترسم مهدی‌.. من دارم از ترس می‌میرم...» ▪️شاید از ضجه‌ها و کلمات برید‌ه و درهمی که در خواب گفته بودم چیزهایی فهمیده بود که به سر و صورتم دست می‌کشید و با هر نفس، نجوا می‌کرد: «از چی می‌ترسی عزیزم؟ کی داره اذیتت می‌کنه؟ عامر کیه؟» ▫️از اینکه نام عامر را شنیده بود، وحشتزده نگاهش کردم و همین وحشتِ چشمانم، جگرش را آتش زد: «کی انقدر تو رو ترسونده؟»... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📕رمان 🔻قسمت شصت و دوم ▫️به‌قدری با محبت نگاهم می‌کرد و طوری با احساس سوال کرد که دلم می‌خواست همه چیز را همینجا برایش بگویم و نمی‌دانم این حالم چه با دل او کرده بود که با هر دو دستش در آغوشم کشید و هرآنچه امشب در کوچه از دلم دریغ کرده بود، حالا همه را بی‌دریغ به پایم می‌ریخت که مرا محکم میان دستانش گرفته و لحنش غرق عشق بود: «من بمیرم نبینم تو انقدر ترسیدی عزیزدلم! بگو من چی کار کنم تا آروم بشی، هر کاری بگی انجام میدم، فقط نترس!» ▪️همانطور که سرم روی قلبش بود، موهایم را نوازش می‌کرد و با آهنگ آرامشبخش صدایش زیر گوشم می‌خواند: «کسی تو خواب اذیتت می‌کرد؟ از دست کی فرار می‌کردی؟ چرا به من نمیگی از چی اینهمه می‌ترسی؟» و سؤال آخرش، دست دلم را رو کرد: «عامر کیه؟ همسر سابقته؟» ▫️تپش‌های قلبش درست زیر گوشم بود و نبض احساسم را خوب گرفته بود که عطر ملیح پیراهنش به صورتم می‌خورد و من میان دریای اشک دلم را رها کردم: «مهدی من خیلی از عامر می‌ترسم، اون خیلی اذیتم می‌کرد. هر شب مست میومد خونه و تا وقتی جون داشت کتکم می‌زد. چهار سال تو خونه‌اش شکنجه شدم و هنوز خیلی شب‌ها خواب می‌بینم داره کتکم می‌زنه...» ▪️با هرکلمه انگار جانش آتش می‌گرفت که حرارت نفس‌هایش بیشتر می‌شد و با لحنی غرق بغض گله کرد: «چرا تا حالا به من حرفی نزده بودی؟ من الان باید بفهمم تو انقدر اذیت میشی؟» ▫️خواستم صدایم را بهتر بشنود که از تنش فاصله گرفتم و او دیگر نمی‌خواست از آغوشش جدا شوم که دوباره سرم را به سینه‌اش چسباند، قطره اشکش روی پیشانی‌ام چکید و آهسته زمزمه کرد: «بگو عزیزم! هر چی تو دلته برام بگو!» ▪️شاید سال‌ها بود چنین آغوشی برای درددل می‌خواستم که با اشک چشمانم، زخم‌های مانده بر دلم را نشانش دادم و او ناز اشک‌ها و شکایت‌هایم را با هم می‌خرید و در آخر فقط یک جمله پرسید: «آخه چرا با همچین آدمی ازدواج کردی؟» ▫️سؤال ساده‌ای پرسید که پاسخش بسیار سخت بود و من چه می‌توانستم بگویم؛ عامر مرا به عشق مهدی متهم می‌کرد و با عکسی شیطانی آزارم می‌داد و نمی‌دانستم دوباره از جانم چه می‌خواهد که باز از گفتن حقیقت طفره رفتم و فقط به نورالهدی اشاره کردم: «برادر همون دوستم بود که با هم اومدیم ایران.» ▪️تا حدودی نورالهدی را می‌شناخت و باورش نمی‌شد برادر همسر ابوزینب چنین جانوری باشد که با حالتی عصبی نفس بلندی کشید و همزمان صدای اذان صبح از مأذنه‌های بغداد بلند شد. ▫️حال خراب من باعث شده بود حتی سحری خوردن فراموش‌مان شود و خواستم عذرخواهی کنم که سرشانه‌هایم را گرفت و رو به چشمان خیسم خندید: «فدای سرت عزیزم!» ▪️روضۀ روزهای زندگی‌ام در زندان عامر، کاسۀ چشمانش را از گریه لبالب کرده و لب‌هایش به رویم می‌خندید تا آرامم کند، با هر دو دستش ردّ پای اشک را از صورتم پاک کرد و خبر نداشت امشب دوباره با تهدیدی وحشتناک به جانم افتاده که با لحنی لبریز متانت، تلاش می‌کرد آرامم کند: «دیگه از هیچی نترس! هر چی بوده تموم شده، تو دیگه پیش منی، خودم مراقبت هستم و نمی‌ذارم هیچکس اذیتت کنه!» ▫️دلم پَر می‌زد ماجرای پیام‌های امشب را برایش بگویم اما حیا می‌کردم راز آن تصویر و قصۀ عشق قدیمی‌ام به خودش را فاش بگویم که در سکوتی ساده فقط نگاهش می‌کردم تا دستم را گرفت و به شوخی گفت: «سحری که از دست‌مون رفت، تا نماز از دست‌مون نرفته بریم وضو بگیریم.» ▪️انگار وحشت امشب و حکایت تنهایی‌ام، دل مهدی را که این روزها همیشه دور از من سرگردان بود، هوایی عشقم کرده و قفل قلبش را شکسته بود؛ حالت چشمانش تغییر کرده و عطر عشق در لحنش پیچیده بود اما می‌ترسیدم اینبار من و او با هم قربانی جنون عامر شویم که بعد از نماز صبح، او از خانه رفت و من از ترس تهدید عامر، هر ثانیه هزار فکر بد می‌کردم. ▫️معمولاً روزها یکبار تماس می‌گرفت و امروز می‌خواست برایم سنگ تمام بگذارد؛ مرتب پیام می‌داد و زنگ می‌زد تا حالم را بپرسد که پیام آخر را به امید خواندن کلام شیرینش باز کردم و طعنه تلخ عامر حالم را به هم زد: «آقا تشریف بردن سر کار؟ الان تنهایی؟ آدرس بدم می‌تونی بیای ببینمت؟» ▪️حتی نگاهم از ترس می‌لرزید؛ فقط در ذهنم دنبال چاره‌ای بودم و از سرِ ناچاری تصمیم گرفتم با نورالهدی تماس بگیرم که پیام بعدی‌‌اش امانم نداد: «من آمار تمام رفت و آمدهاتون رو دارم. مهدی دیشب از سوریه برگشته و امروز ساعت ۶:۲۰ از خونه رفت بیرون و تو الان تنهایی. پس بهتره خیلی منو معطل نکنی وگرنه یه کاری می‌کنم که روزی هزار بار آرزوی مرگ کنی!» ▫️باور نمی‌کردم اینقدر دیوانه باشد که پس از طلاق و با وجود عشق آن دختر عربِ اسرائیلی، باز دست از سر من برنمی‌دارد و خبر نداشتم کار دیوانگی‌هایش به بدتر از این‌ها کشیده که اینبار دیگر عشقم هدف بود نه خودم!... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📕رمان 🔻قسمت شصت و سوم ▫️نمی‌خواستم به هیچ‌کدام از پیام‌هایش جوابی بدهم، نمی‌توانستم تلفنم را خاموش کنم مبادا مهدی بیشتر شک کند و فقط باید راه آزار و اذیتش را می‌بستم که شماره را مسدود کردم اما به چند ساعت نرسیده، با شماره‌ای دیگر پیام داد: «دختر تو دیوونه‌ای! من میگم می‌دونم اون یارو دیشب از کجا برگشته و دارم می‌بینم کِی از خونه رفته بیرون، بعد تو منو بلاک می‌کنی؟ من اگه بخوام همین الان میام تو خونه، پس کاری نکن که عصبی بشم.» ▪️از اینهمه نزدیکی‌اش به زندگی‌ام، قلبم تندتر از همیشه می‌زد و می‌ترسیدم وارد خانه شود؛ بلافاصله تمام در و پنجره‌ها را قفل کردم و یک لحظه از زینب جدا نمی‌شدم که حاضر بودم هر بلایی سر خودم بیاید اما یک تار مو از سر امانت مهدی کم نشود. ▫️نمی‌دانستم آدرس ما را از کجا پیدا کرده و دیگر از در و دیوار این خانه ناامن می‌ترسیدم؛ با دهانی خشک از تشنگی و روزه‌داری فقط زیر لب آیت‌الکرسی می‌خواندم و تنها به فکرم رسید با نورالهدی تماس بگیرم. ▪️چند روزی بود به هوای اضطراب سفر مهدی به سوریه و ماجرای حمله به سفارت ایران، با نورالهدی تماس نگرفته بودم که تا صدایم را شنید، خندید و سر به سرم گذاشت: «بَه‌بَه عروس خانم! بلاخره آقا داماد بهتون وقت داد یه زنگ به من بزنی؟» ▫️اصلاً حوصله شوخی نداشتم و باید هرچه سریعتر جلوی جنون عامر را می‌گرفتم که بی‌مقدمه پرسیدم: «تو با عامر ارتباط داری؟» ▪️از اینکه بعد از ماه‌ها و پس از ازدواج با مهدی نام عامر را می‌بردم، خنده روی لحنش خشک شد و متحیر پرسید: «تو به عامر چی‌کار داری؟» ▫️شاید ترسیده بود زندگی جدیدم خراب شود و خبر نداشت وحشت برادر دیوانه‌اش دوباره روی دلم آوار شده که مضطرب توضیح دادم: «از دیشب داره بهم پیام میده و تهدیدم می‌کنه که برم ببینمش...» کلامم به آخر نرسیده، با تعجب سوال کرد: «مگه برگشته عراق؟» ▪️از آماری که در مورد رفت و آمد مهدی می‌داد، مطمئن بودم نه تنها برگشته که حتی جایی همین نزدیکی‌ها به کمینم نشسته است: «اون الان تو بغداده. حتی میدونه صبح مهدی چه ساعتی از خونه رفته بیرون. انگار همین اطراف خونه داره می‌چرخه.» ▫️با هر کلمه‌ای که می‌گفتم حیرت نورالهدی بیشتر می‌شد و شاید تنها او می‌توانست نجاتم دهد که از پشت تلفن به دست و پایش افتادم: «تو رو خدا بهش زنگ بزن، باهاش حرف بزن، بگو دست از سر من برداره.» ▪️از اضطرارم دل نورالهدی سوخته و کاری از دستش ساخته نبود که مردد جواب داد: «من خیلی وقته از عامر خبر ندارم. بعد از اینکه تو رو دیدم و گفتی ازش جدا شدی، باهاش تماس گرفتم و کلی با هم دعوا کردیم. از اون به بعد دیگه هیچ خبری ازش ندارم.» ▫️اما نمی‌خواست ناامیدم کند و انگار او هم از دست عامر و بی‌عقلی‌هایش خسته بود که نفس بلندی کشید و با مهربانی دلداری‌ام داد: «غصه نخور. همین الان بهش زنگ می‌زنم، باهاش صحبت می‌کنم دست از این دیوونه‌بازی‌ها برداره.» ▪️حالا تنها امیدم به نورالهدی بود تا بتواند شرّ عامر را از سرم کند و به یک ساعت نرسیده، امیدم ناامید شد که تماس گرفت و با ناراحتی خبر داد: «اول زنگ زدم جواب نداد، بعدم گوشی رو خاموش کرد.» ▫️تنها تیری که برای مقابله با عامر در کمان فکرم داشتم، به سنگ خورده بود و نمی‌خواستم زینب متوجه اضطرابم شود که تمام اسباب‌بازی‌هایش را میان اتاق ریخته بودم و بیشتر از اینکه او سرگرم شود، انگار خودم می‌خواستم از اینهمه وحشت فرار کنم. ▪️با زوزه هر بادی که کمی در و پنجره‌ها را تکان می‌داد، از خیال عامر که می‌خواهد وارد خانه شود، وحشتزده از جا می‌پریدم و با صدای ترمز هر ماشین، قلبم از جا کنده می‌شد تا دقایقی مانده به افطار که مهدی به خانه برگشت و همین که سلام کرد، طمأنینۀ لحنش، دریای طوفانی دلم را به ساحل آرامش رساند. ▫️حالا حداقل خیالم راحت بود مراقب من و زینب است و کسی نمی‌تواند به ما صدمه بزند اما او بی‌خبر از همه‌جا، همچنان می‌خواست حال دیشبم را جبران کند که برایم هدیه‌ای آورده بود. ▪️بعد از آغاز زندگی مشترک‌مان، اولین باری بود که با هدیه به خانه آمده و به گمانم خاطرۀ آخرین باری که برای فاطمه هدیه خریده بود، قلبش را آتش می‌زد که به روی من می‌خندید و یک قطره اشک، پنهانی گوشۀ چشمانش می‌غلطید. ▫️زینب را در آغوشش گرفته بود و با مهربانی نگاهم می‌کرد تا هدیه را باز کنم اما من امروز طوری ترسیده بودم و حالم به‌قدری به هم ریخته بود که با تشکری سرد و بی‌روح، بسته را روی مبل رها کردم و به بهانۀ چیدن سفره افطار به آشپزخانه رفتم. ▪️نمی‌دانستم بین کابینت‌ها دنبال چه می‌گردم و در هزارتوی ذهنم، حیران دردِ بی‌درمان دیوانگی عامر بودم که دستی از پشت، بازویم را گرفت و هم‌زمان کلام بامحبتش در گوشم نشست: «عزیزم از دست من دلخوری؟»... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد
📕رمان 🔻قسمت شصت و چهارم ▫️به سمتش چرخیدم و در مقابل عشق پاشیده در چشمانش دلم از دست رفت؛ سد صبوری‌ام شکست و تصمیم گرفتم همان لحظه همه چیز را برایش بگویم که در برابر غزل پُر احساس نگاهش، دوباره قافیه را باختم. ▪️یک دستش روی بازویم مانده و هدیه را میان دست دیگرش رو به صورتم گرفته بود و با نرمی لحنش نجوا کرد: «من اینو به عشق تو خریدم! نمی‌خوای ببینی سلیقه‌ام چطوره؟» ▫️زینب را میان اتاق نشیمن مشغول کرده بود تا با من خلوت کند؛ انگار کلماتش پشت لب‌هایش مردد مانده بود که اشاره کرد همانجا کنج آشپزخانه بنشینم، کنارم به کاشی‌ها تکیه کرد و همینکه شانه‌اش به شانه‌ام خورد، حرف دلش را زد: «من خیلی به تو بدهکارم عزیزم. می‌فهمم این روزهایی که با رفتارم اذیتت کردم، باعث شدم خاطرات تلخ گذشته بیشتر بیاد سراغت.» ▪️سپس دستش را دور شانه‌ام حلقه کرد و لحنش غرق عشق شد: «یادته بهت گفتم به محض اینکه یه ذره حالم بهتر بشه، احساس منو می‌بینی؟ دیشب که اونجوری تو بغلم از ترس می‌لرزیدی، فهمیدم چقدر اذیتت کردم! فهمیدم از وقتی وارد زندگی‌ات شدم، به خاطر کم توجهی‌های من، ترس همسر سابقت داره بیشتر عذابت میده و اینا همش تقصیر منه!» ▫️از اینهمه محبت بی‌منت و از اینکه حتی گناه نکرده را گردن می‌گرفت، زبانم بند آمد و قلب عاشق او تازه به حرف آمده بود: «برات جبران می‌کنم عزیزم! همه چیز، حتی بدرفتاری اون نامرد رو جبران می‌کنم! کاری می‌کنم بهترین لحظات زندگی‌ات رو تجربه کنی و همه خاطرات تلخ گذشته فراموشت بشه!» ▪️نگاهش به روبرو بود، همانطور که در حلقۀ دستانش بودم، سرش را به سرم تکیه داد و زیر گوشم زمزمه کرد: «مگه یادم میره برای نجات زندگی من و آرامش بچم از زندگی خودت گذشتی؟ حالا باید خیلی بی‌معرفت باشم اگه دنیا رو به پات نریزم!» ▫️از حرارت گوشۀ پیشانی‌اش روی پیشانی‌ام، حس می‌کردم تب عشقم به جانش افتاده و خبر نداشت من نه فقط برای زینب، همسری‌اش را پذیرفتم که سال‌ها پیش عشق او در دلم جوانه زده بود اما نمی‌توانستم مثل او بی‌ریا تمام احساسم را عیان کنم که فقط بستۀ هدیه را از دستش گرفتم و او دست و پای دلش را گم کرد: «این هدیه در برابر محبتی که تو به من کردی، هیچه عزیزم!» ▪️وحشت تهدیدهای عامر از دیشب مثل خوره، قلبم را آب کرده و با دلی که برایم نمانده بود به زحمت لبخندی نشانش دادم اما همین لبخند سردم کار دلش را ساخت که ناامید از به دست آوردن قلبم، دیگر حرفی نزد. ▫️آهسته بسته هدیه را گشودم و او در انتظار واکنشی فقط نگاهم می‌کرد؛ برایم یک شیشه عطر خریده بود و همین که درش را باز کردم، رایحۀ ملیح و شیرینش فضا را پُر کرد. ▪️به سمتش صورت چرخاندم تا به چند کلمه ساده هم که شده از محبتش تشکر کنم اما دیدم شبنم اشک روی چشمانش نَم زده و نمی‌خواست دلم بشکند که بلافاصله اشک‌هایش را با سرانگشتانش پاک کرد و حرف دلش را من زدم: «برای فاطمه همیشه عطر می‌خریدی؟» ▫️از اینکه نام عشقش را برده بودم، قلب چشمانش شکست، عطر خنده از صورتش پرید و نمی‌خواست دل من دوباره بلرزد که گلویش از فرو خوردن بغضش، بالا و پایین رفت و حرف را به هوایی دیگر برد: «حالا بگو خوش سلیقه هستم یا نه؟» ▪️کمی عطر به لباسم زدم و حقیقتاً عطر عجیبی بود که صادقانه اعترف کردم: «سلیقه‌ات عالیه عزیزم!» و همزمان صدای اذان مغرب خلوت‌مان را پُر کرد. ▫️از روی خوشی که نشانش داده بودم، خطوط صورتش از خنده پُر شد و مثل اینکه جانی تازه گرفته باشد، با خوش‌زبانی پیشنهاد داد: «امشب افطار با من، تو برو نماز بخون من خودم همه چی رو آماده می‌کنم!» ▪️فکر می‌کردم عاقلانه‌ترین راه این است که همه چیز را به مهدی بگویم اما او امشب تمام دلش را برای من هدیه آورده بود که می‌ترسیدم حرفی بزنم و اینهمه احساسش از دستم برود. ▫️هر چه در چنته داشت خرج کرده بود تا سفرۀ افطار چند رنگی بچیند و تا من و زینب سر سفره نشستیم، سبد نان را هم آورد و دوباره شیرین‌زبانی کرد: «دیگه سلیقۀ ما مردها همینه! مجبوری خوشت بیاد.» ▪️و ظاهراً شور انتقام ایران در دلش غوغا می‌کرد که میان خنده با کلماتش سینه سپر کرد:«حالا سلیقۀ ما مردهای ایرانی رو باید تو انتقام جمهوری اسلامی و حمله به اسرائیل ببینی که چه آشی براشون درست کردیم.» ▫️ناباورانه نگاهش کردم و پرسیدم: «واقعاً ایران می‌خواد حمله کنه؟» لقمه‌ای برای زینب پیچید و همانطور که به دستش می‌داد، با لحنی محکم گفت: «شک نکن!» ▪️اسرائیل ماه‌ها بود غزه را هر لحظه می‌کوبید و می‌ترسیدم پاسخ ایران، این سگ هار و وحشی را به جان این کشور هم بیندازد که لحنم لرزید: «خب اگه ایران بزنه، اسرائیل به ایران حمله می‌کنه.» ▫️لقمۀ بعدی را به دست من داد و با قاطعیتی مردانه تکلیف را مشخص کرد: «هیچ غلطی نمی‌تونه بکنه!»... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📕رمان 🔻قسمت شصت و پنجم ▫️اما دل من می‌لرزید و نه فقط از اسرائیل که به هوای تهدیدهای عامر حتی از سایۀ خودم می‌ترسیدم و فردا با همین وحشت به همراه مهدی و زینب راهی راهپیمایی قدس شدیم. ▪️به حرمت ده‌ها هزار شهید و در اعتراض به حمام خونی که رژیم صهیونیستی در غزه به راه انداخته بود، راهپیمایی قدس در بغداد از سال‌های قبل شلوغ‌تر شده و شور و شعارهای جمعیت در خیابان غوغا می‌کرد. ▫️زینب روی دوش مهدی میان مردان رفته بود و من در جمعیت بانوان بودم که صدای پیامک گوشی دلم را لرزاند؛ انگار هر بار پیامی می‌آمد دلم از ترس عامر بی‌هوا می‌لرزید؛ بدبختانه حدسم درست بود و این‌بار چه پیامی داده بود که قدم هایم سست شد و میان جمعیت از حرکت ماندم: «منو مسخره خودت کردی؟ من میگم یه قرار بذار همدیگه رو ببینیم، تو راه میفتی میری تظاهرات؟» ▫️هوا نسبتاً گرم بود اما به گمانم فشار من از ترس افتاده بود که انگشتانم از سرما یخ زده و او انگار کاری جز زجرکش کردن من نداشت که باز پیام داد: «من همین گوشه خیابون، زیر درخت‌ها کنار این کامیون بزرگه حمل کپسول گاز وایسادم. حالا که اون مرتیکه نیست، یه لحظه بیا ببینمت بعد برو هر جا دلت خواست!» ▪️از جزئیات دقیقی که می‌داد، باور کردم همینجا در کمینم نشسته و من درست زیر نظرش هستم که چشمانم وحشتزده دنبالش می‌چرخید و سرانجام چندقدم جلوتر از جایی که ایستاده بودم، کامیون را دیدم. ▫️چند مرد کنار کامیون ایستاده و یکی پشتش به خیابان بود، با شلوار جین و تیشرت مشکی و کلاه نقابدار؛ قد و قامتش شبیه عامر بود و حدس زدم خودش باشد که از ترس، موبایلم را خاموش کردم و با قدم‌هایی کُند عقب عقب می‌رفتم. ▪️می‌دیدم زن‌ها با تعجب نگاهم می‌کنند و فقط باید فرار می‌کردم که به پشت سر چرخیدم و میان جمعیت در جهت مخالف می‌دویدم. ▫️ازدحام افراد در خیابان زیاد بود و از جهت مخالف حرکتم، همه اعتراض می‌کردند که خودم را کنار خیابان کشیدم تا سریع‌تر دور شوم و هم‌زمان دستی چادرم را کشید و تقریباً فریاد زد: «کجا داری میری آمال؟» ▪️انگار فرشتۀ مرگ سراغم آمده باشد، وحشتزده چرخیدم و دیدم مهدی حیرت‌زده نگاهم می‌کند و نفس‌زنان پرسید: «بهت زنگ زدم گوشیت خاموش بود، الانم هر چی صدات می‌کنم اصلاً نمی‌شنوی، چی شده؟» ▫️در این کشاکش وحشت و فرارم، فقط چشمان مشکوک مهدی را کم داشتم؛ نمی‌فهمیدم چرا دنبالم آمده و تازه دیدم زینب در آغوشش گریه می‌کند و همزمان توضیح داد: «خیلی بی‌قراری می‌کنه، تو رو می‌خواد. هر چی بهت زنگ زدم جواب ندادی، مجبور شدم بیام!» ▪️نگاهش دنبال دلیلی برای اینهمه اضطراب و گیجی به صورتم بود و من باز هم ناچار شدم به عزیزترینم دروغ بگویم: «گرمم بود، نفسم گرفت خواستم بیام یه گوشه خلوت بشینم.» ▫️می‌ترسیدم هزار خیال در مورد رابطه من و عامر به سرش بزند؛ حقیقت را نمی‌گفتم و خبر نداشتم در این گرداب هر لحظه بیشتر گرفتار می‌شوم اما به همین چند کلمه، دل مهربانش را نگران حالم کرده بودم که بلافاصله پیشنهاد داد: «همینجا وایسا، یه ماشین می‌گیرم سریع میریم خونه.» ▪️دیگر منتظر پاسخ من نماند و بلافاصله برای پیدا کردن ماشین به آن سوی خیابان رفت اما چشمان من هنوز وحشتزده به سمت کامیون می‌دوید مبادا عامر سراغم بیاید و با همین کام تلخ و حال خرابم، طعم عشق و احساس مهدی بی‌نهایت چشیدنی بود. ▫️تا شب دیگر جرأت نکردم موبایلم را روشن کنم و فردا که مهدی از خانه رفت، با دنیایی از دلهره گوشی را روشن کردم؛ باورم نمی‌شد هیچ خبری از پیام‌های عامر نباشد و انگار بنا بود از دستش نجات پیدا کنم که چند روز گذشت و هیچ پیامی نداد. ▪️می‌دانستم دلش هر روز هوس دختری را می‌کند و ظاهراً عشق دختر دیگری هوایی‌اش کرده بود که دیگر دست از آزار من کشیده و خوشحال بودم به مهدی حرفی نزدم تا یک هفته بعد که یک روز صبح، شماره‌ای ناشناس با موبایلم تماس گرفت. ▫️دیگر حتی ترس عامر فراموشم شده بود؛ با خیال راحت تماس را پاسخ دادم و بلافاصله مردی مسن و غریبه با نگرانی شروع به صحبت کرد: «سلام خواهرم، ببخشید شمارۀ شما رو یه آقایی به من داده، گفت باهاتون تماس بگیرم.» ▪️از اضطراب لحن و ابهام حرف‌هایش نگران شدم و ظاهراً ادامۀ صحبتش به سادگی قابل گفتن نبود که به مِن‌مِن افتاد: «من راننده تاکسی هستم.. این بنده خدا رو از خونه‌شون رسوندم تا بیمارستان آندلس... حالش خوب نبود... فقط گفت اسمش عامر، یه بسته‌ای داد به من، شماره شما رو هم داد و گفت هر جور شده این بسته رو برسونم به شما.» ▫️از شنیدن نام عامر و پیام این پیرمرد، مغزم از کار افتاده و او با حالتی خسته خواهش کرد: «خواهرم من الان روبروی بیمارستان آندلس هستم، تا بیشتر از این از کار و زندگی‌ام نیفتادم، بیاید این امانتی رو از من بگیرید.»... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد