داستان مهربانی پیامبر با کودکان – احترام به کودکان
روزی پیامبر(ص) نشسته بود، امام حسن و امام حسین علیهما السلام وارد شدند. حضرت به احترام آنان از جای برخاست و به انتظار ایستاد. چون کودکان در راه رفتن ضعیف بودند، لحظاتی چند طول کشید. بدین جهت پیامبر صلی الله علیه و آله به سوی آنان رفت و استقبال کرد. آغوش خود را گشود و هر دو را بر دوش خویش سوار کرد و به راه افتاد و میفرمود: فرزندان عزیز، مرکب شما (یعنی چیزی که بر آن سوار میشوند: مثل اسب یا شتر) چه خوب مرکبی است و شما چه سواران خوبی هستید.
#داستان
#پیامبر
#حضرت_محمد
https://eitaa.com/ghesehmazhbi
بچه های عزیزم پیامبر خیلی به حق و حقوق مردم احترام می گذاشت به همین دلیل در آخرین روزهای عمر به مسجد آمد تا با مردم خداحافظی کند و به مردم گفت:«ای مردم! هر کس به گردن من حقی دارد، بیاید و حق خودش رو از من بگیرد. اگر من حق کسی را گرفته ام به من بگوید تا به او برگردانم»
همه ساکت بودند که یک نفر از جا بلند شد و گفت:ای پیامبر! روزی شما از کوچه ما می رفتید و چوبی در دستتان بود که با آن اسب خود را به جلو حرکت می دادید، اما این چوب بر شانه من خورد. پیامبر بزرگ ما، با این که پیامبر خدا بود و مقام بلندی داشت، از حرف مرد ناراحت نشد و گفت:«ای مرد! نزدیک بیا و این چوب را بگیر و هر کاری با تو کردم، تو در مورد من انجام بده». مرد نزدیک آمد، اما اشکش جاری شد و بدن پاک پیامبر صلی الله علیه و آله را مثل یک گل بهشتی خوشبو بویید.
پیامبر در روزهای آخر به مردم گفت:من از پیش شما می روم، اما مراقب دینتان باشید و از دین خود خوب محافظت کنید و نگذارید از بین برود. من برای شما دو چیز یکی قرآن و دیگری خانواده ام را به امانت می دهم، از این دو امانت خوب مراقبت کنید و هر چه می خواهید، فقط از این دو چیز، یعنی از خانواده من و قرآن بخواهید تا گمراه نشوید. دوستای خوبم پیامبر خوب ما در روز بیست و هشتم صفر از دنیا رفت و ما هرسال، در روز بیست و هشتم صفر، عزادار رحلت پیامبر بزرگوارمان هستیم.
بچه ها! پیامبر بهترین فردی است که ما می توانیم از اخلاق و رفتارایشان یاد بگیریم. خداوند در قرآن، به ما می فرمایند که در همه کارها، به پیامبر نگاه کنیم و سعی کنیم مانند پیامبر خوب و خوش رفتار باشیم #داستان
#حضرت_محمد
@ghesehmazhbi
شعر داستانیِ « گُلی بر شانهٔ احمد » شعری است زیبا که روایتگرِ داستان سوار شدن امام حسین(ع) روی دوش پیغمبر اکرم (ص) هنگام نماز خواندن ایشان میباشد ...👇👇👇
گُلی بر شانهٔ اَحمد
یه روز پیامبرِ عزیزِ اسلام
وقتِ نماز و لحظهٔ عبادت
به مسجد آمد و نمازِ خود را
اِقامه کرد به عشق و با جماعت
ولی یه اِتفاقِ جالب اُفتاد
که میکُنم بَرایِتان روایت
که با شنیدنش تعجُب کُنید
زِ بَس قشنگ و نازِ این حکایت
اون روز امامْ حسین کنارِ آقا
مشغولِ بازی بود و استراحت
تا حضرتِ نَبی میرَفت به سجده
میرَفت رو دوشِ آقا بی خجالت
میگُفت بُرو بُرو بُرو سَریع تَر
حالا که اَسبِ من شُدی تو راحت
نماز که شُد تَموم یه عِده گُفتن
حالا چه کار کُنیم با این اهانت ؟
خوبه بِریم بِپُرسیم اَز پیامبر
چه پاسُخیست برایِ این جسارت
اومَد به سمتِ حضرتِ محمّد
یه آدمِ یهودی با عداوت
بِگُفت به حضرتِ نَبی که منْ هَم
بِدیدَم آنچه شُد دَر این یه ساعت
برای من سوالِ یا محمّد
بِگو دلیلِ این همه لطافت ؟
چرا شُما نَکردی کودَکت را
نَه سَرزَنِش نَه تَنبیه و ملامت !
به رویِ خوش بِگُفت به آن یهودی
که دینِ ما بُوَد پُر از طراوت
مَسیرِ دینِ ما به سَمتِ عشقِ
خوبی به کودکان شُده رسالت
بابا باید با بچه هاش تو خونه
بَرخورد کُنه با مِهر و با رفاقت
یهودی تا شنید از او این کلام
بِشُد درونِ قلبِ او قیامت
بِگُفت به حضرتِ نَبی که گَشتم
با این کلام و مِهرتان هدایت
علاقه مَند شُدم به دینِ اسلام
دَهَم به این که حَق توئی شهادت
#امام_حسن
#حضرت_محمد
@ghesehmazhbi
شاعر : علیرضا قاسمی
داستان کوتاه در مورد حضرت محمد – خرما با هسته
روزی پیامبر(ص) و امام علی(ع) نشسته بودند دور هم خرما میخوردند. پیامبر هسته خرماهایش را یواشکی میگذاشت جلوی امام علی(ع). بعد از مدتی پیامبر رو به امام علی(ع) کردند و فرمودند: پرخور کسی است که هسته خرمای بیشتری جلویش باشد.
همه نگاه کردند، دیدند جلوی امام علی(ع) از همه بیشتر هسته خرما بود.
امام علی(ع) فرمود: ولی من فکر میکنم پرخور کسی است که خرماهایش را با هسته خورده.
همه نگاه کردند. جلوی پیامبر(ص) هسته خرمایی نبود. سپس همه خندیدند.
〰 〰 〰❤️👌🏴❤️
#کودک
#داستان
#پیامبر
@ghesehmazhbi
قصه زندگی پیامبر مهربانی ها – معجزهای جالب
بتپرستان به پیامبر(ص) گفتند: اگر پیامبری باید معجزه کنی.
پیامبر(ص) فرمود: اگر معجزه کنم آن وقت ایمان میآورید؟
همه گفتند: آری.
پیامبر(ص) فرمود: خب بگویید چه کاری انجام بدهم.
بتپرستان گفتند: اگر میتوانی به آن درخت بگو از ریشه کنده شود و این جا بیاید.
سپس پیامبر(ص) به درخت اشارهای کردند. درخت از زمین کنده شد و روی ریشههایش حرکت کرد و تا نزد پیامبر دوید و سایهاش را بر سر پیامبر(ص) انداخت.
همه گفتند: بگو تا درخت دو نصف شود.
پیامبر گفتند و همان طور شد.
باز بتپرستان گفتند: حالا دوباره به هم بچسبد.
پیامبر گفتند و همان طور شد.
گفتند: بگو برگردد.
پیامبر گفتند و درخت برگشت سر جای اولش.
بتپرستان بدجنس پس از مشاهده این همه از معجزه از پیامبر به جای آن که ایمان بیاورند به پیامبر(ص) گفتند: تو جادوگری!
پیامبر(ص) فرمود: میدانستم ایمان نمیآورید. از الان میبینمتان که در جنگ بدر کشته میشوید و جنازهتان را درون چاه میاندازیم…
و همان طور که پیامبر(ص) فرمودند همه آنها در جنگ بدر کشته شدند و جنازهشان در چاه انداخته شد.
#داستان
#حضرت_محمد
#پیامبر
@ghesehmazhbi
نکته
داستان دوم مناسب سن بالاتر میباشد
روزی پیامبر اسلام-صلّی الله علیه وآله- برای نماز به مسجد می رفت، در راه گروهی از کودکان انصار بازی می کردند،تا آن حضرت را دیدند گردش آمدند وخود را به لباس او می آویختند،وبه گمان اینکه آن حضرت همواره حسن وحسین-علیهما السلام- را به دوش خود می گرفت،آنها را نیز به دوش بگیرد،هر یک می گفت:«کن جملی:شترمن باش».
آن حضرت از یک سو نمی خواست آنها را برنجاندواز سوی دیگر مردم در مسجد منتظر بودند و می خواست خود را به مسجد برساند.
بلال حبشی از مسجد بیرون آمد .
به جستجوی پیامبر-صلّی الله علیه وآله- پرداخت،آن حضرت را در کنار جمعی از کودکان یافت، جریان را فهمید،بلال قصد کرد که کودکان را گوشمالی دهد تا آن حضرت را آزاد کند. آن حضرت، بلال را از اجرای تصمیمش نهی کرد و فرمود:
«تنگ شدن وقت نماز برای من محبوبتر از رنجاندن این کودکان است».
سپس به بلال فرمود:برو حجره های خانه را گردش کن آنچه را (از گردو ویا خرما و...)یافتی بیاور،تا خود را از این کودکان باز خرید کنم».
بلال رفت و پس از جستجو هشت دانه گردو یافت به حضور پیامبر-صلّی الله علیه وآله- آورد، آن حضرت به کودکان فرمود:«أتبیعون جملکم بهذه الجویزات:آیا شتر خود را به این گردوها می فروشید؟»
کودکان به این داد وستد راضی شدند،و .....
ادامه 👇👇👇
...و گردوها را گرفتند وآن حضرت را آزاد کردند،
پیامبر-صلّی الله علیه وآله- به راه خود به طرف مسجد ادامه داد، در حالی که می فرمود:«رحم الله أخی یوسف باعوه بثمن بخس دراهم معدودة: خداوند برادرم یوسف را رحمت کند،که او را(برادرانش)به چند درهم فروختند». امّا این کودکان،مرا به هشت دانه گردو فروختند،با این فرق که برادران یوسف،وی را از روی دشمنی فروختند،ولی این کودکان از روی نادانی فروختند.
وقتی بلال این همه محبّت و بزرگواری پیامبر-صلّی الله علیه وآله- را دید، تحت تأثیر قرار گرفت وبه پای مبارک آن حضرت افتاد،واظهار تواضع کرد و گفت:«الله أعلم حیث یجعل رسالته:خداوند می داند که مقام رسالت را در وجود چه کسی قرار بدهد
#داستان
#پیامبر
#حضرت_محمد
انتهای این داستان مناسب سن بالاتر میباشد
🏴🍀🏴🍀🏴🍀🏴
🦋رنگ آمیزی زیبای پیاده روی اربعین
🍃الا بذکرالله
✨هر قدم این راه
🍃پیر و جوون میگن
✨یا ابی عبدالله
#رنگ_آمیزی
#اربعین
🏴🍀🏴🍀🏴🍀🏴
https://eitaa.com/ghesehmazhbi
🔸شعر
﴿ سورهی هُمَزة ﴾
وَيْلٌ لِّکُلِّ هُمَزَةٍ لُّمَزَةٍ ": واي بر هر کسي که بسيار مردم را عيبگويي و غيبت و مسخره و سرزنش ميکند.
🌸🔸🌸🔸🌸
ارزشو توو پول میدونن بعضیا
فکرمیکننکهمیمونن رو دنیا
🍃
پرهیزِ از مالِ حرام ندارن
عشقِ پولو توو دلِشون میکارن
🍃
سکهرو سکه پولروپول میذارن
با شوروشوق پولها رو میشِمارن
🍃
میگنکهاقتصادروخوبمیدونن
ترانهیِ «پول بیا پول» میخونن
🍃
مُستَضعَفو زیرِ فشار میذارن
تا مالِ بیشتریبه دست بیارن
🍃
مسخره کردن کارشونه اونها
عیبمیذارن رو هرکسیتوو دنیا
🍃
پیدا میشن هرجا و هر زمونه
هُمَزَة و لُمَزَة اسمشونه
🍃
بیفایدهس نصیحت وموعظه
بر آدمِ هُمَزه یِ لُمَزه
🍃
میشهواسش آتیشِسختیبرپا
آتیشیکه روشنمیشه توو دلها
🍃
او با زبانشدل و کردهریشریش
بر دلِ او کَشَد زبانه آتیش
🌸🌼🍃🌼🌸
شاعر : سلمان آتشی
#مالاندوزی_از_راه_حرام_باعث_جهنم_ی_شدن
#حقالناس
#جمعکردن_و_شمارش_مال
#مسخره_کردن_مستضعف
https://eitaa.com/ghesehmazhbi