#شعر_دوازده_امام
🌸🌼🍃🌼🌸
🌸 گویم من از امامت
🌱 با عشقِ بی نهایت
🌸 ایمانِ من تمام است
🌱 اول علی امام است
🌸 حسن امامِ دوم
🌱 حسین امامِ سوم
🌸 چارم امامِ سجاد
🌱 دلازصحیفهاش شاد
🌸 با این صحیفه مردم
🌱 کی راه را کنند گم ؟
🌸 پنجم امامِ باقر
🌱 درعلم وفن چه ماهر !
🌸 ششم امامِ جعفر
🌱 دریایِ دُرّ و گوهر
🌸 هفتم امامِ موسی
🌱 بوده غریب و تنها
🌸 هشتم بوَد رضا جان
🌱 سلطان شهِ خراسان
🌸 نهم محمدْ تقی
🌱 دهم علیِّ النَّقی
🌸 یازدهم عسکری
🌱 شد نوبتِ آخری
🌸 مهدیِ صاحبْ زمان
🌱 رهبرِ کلِ جهان
🌸 عدل و عدالت از او
🌱 دفعِ شرارت از او
🌸 دلدادگان اوییم
🌱 با او سخن بگوییم
🌸 ما عاشقِ ظهوریم
🌱 صدحیف از تو دوریم
🌸 گشته جهان مُهیّا
🌱 مولا ظهور فرما
اللهم عجِل لولیک الفرج
🌸🌼🍃🌼🌸
شاعر :سلمان آتشی
#شعر_کودک
#دوازده_امام
https://eitaa.com/ghesehmazhbi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 #انیمیشن #شهادت_امام_هادی(ع)💐
🏴 ایام شهادت امام علی النقی(ع)
بر تمام شیعیان تسلیت باد🏴🕯
@ghesehmazhbi
:
💠 #نهج_البلاغه_خوانی
🤔 بچه ها می دونستید⁉️
امام علی علیه السلام فرمودند: هرچی عقل و دانش آدم بیشتر میشه، حرف الکی زدنش کمتر میشه❓
📗برگرفته ازنامه #71نهج_البلاغه
🤝 #شیعیان_امام_علی_علیه_السلام
@ghesehmazhbi
@madreseh_mahdavi با قاصدک.pdf
6.86M
:
🛑🎙#آشنایی_با #امام_زمان(عج)
📖فایل PDF کتاب (با قاصدک)
💠داستان های امام زمان علیه السلام از تولد تا امامت
@ghesehmazhbi
:
🌸 #شعر_کودکانه
🏴 ویژه #شهادت_امام_هادی_ع
بود پاکیزه و خوب
مثل گل چون باران
می رسید از نفسش
عطر و بوی قرآن
همه دم سوی خدا
او هدایت می کرد
از خدا پیغمبر(ص)
او حکایت می کرد
سخنانش گویی
شعر آزادی بود
بهترین مرد خدا
حضرت هادی(ع)بود
👤 شاعر: جعفرابراهیمی
#شعر
#امام_هادی ع
@ghesehmazhbi
🏴 #شهادت_امام_هادی_علیه_السلام
📜شناخت شناسنامه ای
🌸#امام_علی_النقی علیه السلام :
✅ نام: علی علیه السلام
✅ نام پدر: امام جواد علیه السلام
✅ نام مادر: سمانه
✅ کنیه: ابوالحسن سوم
✅ لقب: هادی، نقی
✅شهرت: عسکری (به جهت حصر در منطقه نظامی)
✅ مقام امامت: دهمین امام
✅ مقام عصمت: دوازدهمین معصوم
🌸 روز و ماه تولد: ۱۵ ذیحجه
🌸 سال تولد: ۲۱۲ هجری قمری
🌸 آغاز سال امامت: ۲۲۰ هجری قمری
✅ آغاز سن امامت: حدود ۸ سالگی
✅ مدت امامت: ۳۳ سال
✅مدت عمر: ۴۱ سال
✅فرزندان: ۴ پسر (امام حسن عسکری علیه السلام) و یک دختر
✅هجرت اجباری: از مدینه به سامرا
✅خلفای غاصب معاصر: متوکل، معتز
☑️روز و ماه شهادت: سوم رجب
☑️سال شهادت: ۲۵۴ هجری قمری
☑️محل شهادت: سامرا
✔️قاتل: معتز خلیفه ملعون عباسی
✅مرقد مطهر: سامرا، عراق
✅زیارات معروف ایشان: زیارت جامعه کبیره؛ زیارت غدیر...
✅اقدامات برجسته: هدایت امت اسلام، اهتمام بر حفظ و نشر احکام و معارف اسلامی، شناساندن مکتب جعفری، تربیت شاگردان و اصحاب گرانقدر، مبارزه پنهان و آشکار با خلیفه ستمگر (که باعث احضار به سامرا و حصر در منطقه نظامی شد).
🏴 #شهادت_امام_هادی_علیه_السلام
@ghesehmazhbi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔شاید دل کوچیکش، ذوق پرکشیدن تا پیش قهرمانش #حاج_قاسم را فهمیده بود
🌹شهید مهدی سلطانینژاد
🌹مکالمه با مادر شهیدش
#مادرانه
#کرمان
🌸🌼🍃🌼🌸
🌸ما چون خدا پرستیم
🌱پیمان و عهد بستیم
🌸باشیم یارِ مظلوم
🌱غمخوارِ هرچهمحروم
🌸درما نه ترسو نه بیم
🌱چون پیروِ حسینیم
🌸ما اهل رزم و جنگیم
🌱با موشک و تفنگیم
🌸دشمن ستیز و بیدار
🌱هستیم مثلِ سردار
🌸نابودیِ ستمگر
🌱نزدیکگشتهدیگر
🌸ما لشکرِ خداییم
🌱سربازِ جانفداییم
🌸فردا که انتقام است
🌱پسکارشانتمامست
🌸🌼🍃🌼🌸
شاعر :سلمان آتشی
https://eitaa.com/ghesehmazhbi
هدایت شده از قصه های مذهبی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 #قصه #داستان
🌸#امام_علی_النقی(ع)_امام دهم
🌼#امام_هادی(ع)
💐انیمیشن زیبا از زندگانی امام هادی (ع)با عنوان نگین انگشتری
@ghesehmazhbi
هدایت شده از قصه های مذهبی
🌸 #شعر_کودکانه
🏴 ویژه #شهادت_امام_هادی_ع
بود پاکیزه و خوب
مثل گل چون باران
می رسید از نفسش
عطر و بوی قرآن
همه دم سوی خدا
او هدایت می کرد
از خدا پیغمبر(ص)
او حکایت می کرد
سخنانش گویی
شعر آزادی بود
بهترین مرد خدا
حضرت هادی(ع)بود
👤 شاعر: جعفرابراهیمی
@ghesehmazhbi
هدایت شده از قصه های مذهبی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در مورد فضایل و نحوه ی شهادت اما م علی نقی ملقب به امام هادی علیه السلام است
#شهادت_امام_هادی
@ghesehmazhbi
هدایت شده از قصه های مذهبی
شعر کودکانه درمورد شهادت امام هادی (ع)
خدا جونم، من امروز
دلم پر از غم شده
از توی باغ دنیا
یک شاخه گل کم شده
زمین چه غصّه داره
کو دَهمین فرشته؟
پر زده رفته، حالا
خونه ش توی بهشته
@ghesehmazhbi
شانس در شكستگى نگين انگشتر
مرحوم شيخ طوسى و برخى ديگر از بزرگان رضوان اللّه عليهم به نقل از كافور خادم حكايت نمايند:
منزل و محلّ مسكونى حضرت ابوالحسن ، امام هادى عليه السلام در نزديكى بازارچه اى بود كه صنعت گران مختلفى در آن كار مى كردند، يكى از آن ها شخصى به نام يونس نقّاش بود كه كارش انگشترسازى و نقش و نگار آن بود، او از دوستان حضرت بود و بعضى اوقات خدمت حضرت مى آمد.
روزى باعجله و شتاب نزد امام عليه السلام وارد شد و پس از سلام اظهار داشت: ياابن رسول اللّه ! من تمام اموال و نيز خانواده ام را به شما مى سپارم .
حضرت به او فرمود: چه خبر شده است ؟
يونس گفت : من بايد از اين ديار فرار كنم .
حضرت در حالتى كه تبسّمى بر لب داشت ، فرمود: براى چه ؟
مگر چه پيش آمدى رُخ داده است ؟!
گفت: وزير خليفه - موسى بن بغا - نگين انگشترى را تحويل من داد تا برايش حكّاكى و نقّاشى كنم و آن نگين از قيمت بسيار بالائى برخوردار بود، كه در هنگام كار شكست و دو نيم شد و فردا موعد تحويل آن است ؛ و مى دانم كه موسى يا حُكم هزار شلاّق و يا حكم قتل مرا صادر مى كند.
امام هادى عليه السلام فرمود: آرام باش و به منزل خود بازگرد، تا فردا فرج و گشايشى خواهد بود.
يونس طبق فرمان حضرت به منزل خويش بازگشت و تا فرداى آن روز بسيار ناراحت و غمگين بود كه چه خواهد شد؟
او تمام بدنش مى لرزيد و هراسناك بود از اين كه چنانچه نگين از او بخواهند چه بگويد؟
در همين احوال ، ناگهان مأمورى آمد و نگين را درخواست كرد و اظهار داشت: بيا نزد موسى برويم كه كار مهمّى دارد.
يونس نقّاش با ترس و وحشت عجيبى برخاست و همراه مأمور نزد موسى بن بغا رفت .
از نزد موسى بن بغا برگشت، خندان و خوشحال بود و به محضر مبارك امام هادى عليه السلام وارد شد و اظهار داشت: ياابن رسول اللّه ! هنگامى كه نزد موسى رفتم، گفت: نگينى را كه گرفته اى ، خواسته بودم كه براى يكى از همسرانم انگشترى مناسب بسازى؛ ولى اكنون آن ها نزاعشان شده است .
اگر بتوانى آن نگين را دو نيم كنى ، كه براى هر يك از همسرانم نگينى درست شود، تو را از نعمت و هداياى فراوانى برخوردار مى سازيم .
امام هادى صلوات اللّه عليه تا اين خبر را شنيد، دست مباركش را به سمت آسمان بلند نمود و به درگاه بارى تعالى اظهار داشت : خداوندا! تو را شكر و سپاس مى گويم ، كه ما - اهل بيت رسالت - را از شكرگزاران حقيقى خود قرار داده اى .
و سپس به يونس فرمود: تو به موسى چه گفتى ؟
يونس اظهار داشت : جواب دادم كه بايد مهلت بدهى و صبر كنى تا چاره اى بينديشم .
امام هادى عليه السلام به او فرمود: خوب گفتى و روش خوبى را مطرح كردى.
منبع: أمالی شيخ طوسى : ج 1، ص 294، إثبات الهداة : ج 3، ص 367، ح 24، مدينة المعاجر: ج 7، ص 439، ح 2439، بحار: ج 50، ص 125، ح
#داستان
#امام_هادی ع
@ghesehmazhbi
ماجرای یونس نقاش
در زمان امام هادی(ع) شخصی به نام یونس نقاش در همسایگی حضرت زندگی می کرد. یونس نقاش همیشه خدمت امام دهم(ع) می رسید و به ایشان خدمت می کرد. یک روز او در حالی که از ترس و وحشت به شدت می لرزید خدمت امام(ع) رسید و گفت "ای آقای من، زمان زیادی به مرگم باقی نمانده است. حالا خدمت شما رسیده ام تا خواهش کنم که پس از مرگم، مراقب همسر و فرزندانم باشید.
بعد از آن که حرف های یونس نقاش تمام شد، امام علی النقی(ع) از او پرسیدند "چه اتفاقی افتاده است؟" یونس نقاش گفت :آماده ی مرگ شده ام." امام هادی(ع) در حالی که با مهربانی لبخندی بر لب داشتند به او گفتند "مگر چه شده است که آماده ی مرگ شده ای؟" یونس نقاش گفت "یک نفر از نزدیکان قدرتمند حاکم، یک عدد نگین گران قیمت برای من فرستاده است تا بر روی آن نقشی بیندازم. وقتی نگین را برداشتم تا آن را نقاشی کنم، یک دفعه از وسط شکست و دو قسمت شد. دیگر نتوانستم بر روی آن نقاشی کنم. فردا هم قرار است که صاحب نگین بیاید و آن را ببرد. مطمئن هستم وقتی که بفهمد نگینش را شکسته ام دستور خواهد داد آن قدر به من تازیانه بزنند تا بمیرم. "
امام(ع) با آرامش و مهربانی به او گفتند "نگران نباش. برگرد به خانه ات. مشکلی برایت پیش نمی آید.
یونس نقاش به دستور حضرت به خانه اش برگشت. اما همچنان نگران بود. نمی دانست فردا چه بلایی بر سرش خواهد آمد. فردای آن روز دوباره در حالی که به شدت وحشت زده بود خدمت امام هادی(ع) رسید و با دستپاچگی گفت "مولای من، به دادم برسید که بیچاره شدم."
حضرت با آرامی از او پرسیدند "مگر چه شده است؟" یونس نقاش گفت "صاحب نگین یک نفر را فرستاده است تا آن را از من بگیرد و ببرد. حالا چه باید بکنم؟به او چه بگویم؟"
امام علی النقی (ع) در حالی که لبخندی بر لب داشتند به او فرمودند "به تو گفتم که نگران نباش. حالا هم به خانه ات برگرد، مشکلی پیش نمی آید."
یونس نقاش که هنوز از ترس بر خود می لرزید پرسید "اگر به خانه ام برگردم، پس جواب کسی را که آمده است نگین را ببرد چه بدهم؟"
امام(ع) با همان لبخندی که بر لب داشتند به او فرمودند "تو نزد او برو، ببین چه می گوید. خواهی دید که ناراحتی تو بی دلیل است."
یونس نقاش به خانه اش رفت. بعد از مدتی که گذشت در حالی که خوشحال و خندان بود خدمت امام دهم(ع) رسید و گفت "سرورم، همان طور که شما فرمودید به خانه ام رفتم. کسی که آمده بود نگین را ببرد وقتی که مرا دید گفت "صاحب نگین از تو خواسته است که آن را به دو قسمت تقسیم کنی. چون می خواهد آن را به دو نفر هدیه بدهد."
من با شنیدن حرف های آن مرد از تعجب دهانم باز ماند. فهمیدم که با لطف و دعای شما از این خطر جدی نجات پیدا کرده ام. حالا خدمت رسیده ام که از شما سپاسگزاری کنم. من همه ی زندگی ام را مدیون شما هستم.
#داستان
#امام_هادی ع
@ghesehmazhbi
در ایام متوکل عباسی زنی ادعا کرد که من حضرت زینب هستم و متوکل به او گفت: تو زن جوانی هستی و از آن زمان سالهای زیادی گذشته است.
آن زن گفت : رسول خدا در من تصرف کرد و من هر چهل سال به چهل سال جوان می شوم. متوکل، بزرگان و علما را جمع کرد و راه چاره خواست.
متوکل به آنان گفت: آیا غیر از گذشت سال، دلیل دیگری برای رد سخنان او دارید؟ گفتند: نه.
آنان به متوکل گفتند : هادی علیه السلام را بیاور شاید او بتواند باطل بودن این زن را روشن کند.
امام علیه السلام حاضر شد و فرمود: این دروغگو است و زینب سلام الله علیها در فلان سال وفات کرده است.
متوکل پرسید : آیا غیر از این، دلیلی برای دروغگو بودن هست؟
امام علیه السلام فرمود: بله و آن این است که گوشت فرزندان فاطمه سلام الله علیها بر درندگان حرام است. تو این زن را به قفس درندگان بینداز تا معلوم شود که دروغ می گوید.
متوکل خواست او را در قفس بیندازد، او گفت: این آقا می خواهد مرا به کشتن بدهد، یک نفر دیگر را آزمایش کنید. برخی از دشمنان امام علیه السلام به متوکل پیشنهاد کردند که خود امام علیه السلام داخل قفس برود.
متوکل به امام عرض کرد: آیا می شود خود شما داخل قفس بروید؟! نردبانی آوردند و امام علیه السلام داخل قفس رفت و در داخل قفس شش شیر درنده بود.
وقتی امام علیه السلام داخل شد شیرها آمدند و در برابر امام علیه السلام خوابیدند و امام علیه السلام آنها را نوازش کرد و با دست اشاره می کرد و هر شیری به کناری می رفت.
وزیر متوکل به او گفت : زود او را از داخل قفس بیرون بیاور و گرنه آبروی ما می رود.
متوکل از امام هادی علیه السلام خواست که بیرون بیاید و امام علیه السلام بیرون آمد.
امام فرمود : هر کس می گوید فرزند فاطمه (سلام الله علیها) است داخل شود.
متوکل به آن زن گفت : داخل شو. آن زن گفت : من دروغ می گفتم و احتیاج، مرا به این کار وا داشت و مادر متوکل شفاعت کرد و آن زن از مرگ نجات یافت.
منابــع :
- بحار الانوار ج ۵۰ ص ۱۴۹ ح ۳۵ چاپ ایران
- منتهی الامال ج ۲ ص ۶۵۴ چاپ هجرت.
برگرفته از وب عشقم امام هادی علیه السلام
#داستان
#امام_هادی ع
@ghesehmazhbi