#شعر_کودکانه
حضرت فاطمه (س) همیشه میگفتند
پوشش زن، سفارش دین است
پوشش زن پیام قرآن است
بهترین زینت زنان این است
📚شعر
#حجاب
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
@ghesehmazhbi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکی از وظایف ما پدر و مادرها اینه که #تفکر_انتقادی را به کودکانمان یاد بدیم😊
🔸️🔸️🔸️
بهترین روش آموزش #تفکر_انتقادی، کمک گرفتن از قصههاست
🔸️🔸️🔸️
پس حتما این کلیپ که در آن قصه شنگول و منگول با رویکرد انتقادی تعریف شده را به کودکان دلبندتان نشان دهید🥰
🐺🐺🐑🐑🐑🐑🐑🐺🐺
#قصه
@ghesehmazhbi
ویژه #ولادت_امام_عسکری (علیه السلام)
🌺 #شعر
☘نشسته مهر عسکری
به قلب شیعیان او
☘همان که داده روز و شب
به ما امیدو آبرو
☘تویی امام عسکری
تویی امام پاک ما
☘تویی صفای زندگی
تویی امید و رهنما
💐💐💐💐💐💐💐
#امام_حسن_عسکری
#میلاد
@ghesehmazhbi
💐ویژه #ولادت_امام_عسکری (علیه السلام)
🌺 #شعر
بر شیعیان خود 🌷
آقا تو برتری
هستی امام ما 🌷
هستی تو عسکری(ع)
بعد از تو آمده 🌷
مولای دیگری
هستی امام ما 🌷
هستی تو عسکری(ع)
ما خاک پای آن 🌷
خورشید سَروری
هستی امام ما 🌷
هستی تو عسکری(ع)
مانند مصطفی(ص) 🌷
مانند حیدری(ع)
👤شاعر :مهدی وحیدی صدر
💐💐💐💐💐💐💐
#امام_حسن_عسکری
#میلاد
@ghesehmazhbi
گل همه رنگش خوبه
بچه زرنگش خوبه
تو نهجالبلاغه نوشته
تنبلی خیلی زشته
تنبل همیشه خوابه
جاش توی رختخوابه
وقتی خروس میخونه
بچهی خوب میدونه
باید بلندشه از خواب
بخنده مثل آفتاب
مثل گلا وابشه
تمیز و زیبا بشه
🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩
امام علی علیه السلام اصلا تنبیلی را دوست
نداشتند☺️
🚫پس ما بچهها نباید تنبل باشیم🚫
*******************
#نکته
#شعر
#نهج البلاغه
@ghesehmazhbi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام علی مهربون در نهجالبلاغه فرمودند:
بچهها تنبلی اصلا خوب نیست😊
حکمت ۲۸۳ نهجالبلاغه
👧🏻👧🏻👧🏻👧🏻🧒🏻🧒🏻🧒🏻🧒🏻
#نهج_البلاغه
@ghesehmazhbi
هدایت شده از قصه های مذهبی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎊🎊🎈هفته بسیج دانش آموزی مبارک باد.🎈🎊🎊
@ghesehmazhbi
💌 متن #قصه «تپلی دروغگو»
🧕🏻نویسنده :اکرم رشیدی
یکی بود یکی نبود.غیر از خدای مهربان هیچکس نبود.
در زمان های قدیم،در یک جای خیلی خیلی دور جنگلی سرسبز و خرم بود با سبزه زارهای زیبا و قشنگ،درخت های سبز و میوه های رنگارنگ.
در این جنگل حیوان های زیادی زندگی می کردند.
پرنده های بسیاری هم لابه لای شاخ و برگ های درختان آشیانه درست کرده بودند.
فصل بهار بود،تمام گل ها باز شده و بوی عطرشان همه جا پیچیده بود.با وزش باد و نسیم ،درخت ها به این طرف و آن طرف می رفتند.
رودخانه ی پرآبی هم از کوهی که در آن نزدیکی بود سرچشمه می گرفت و از وسط این جنگل رد می شد،و صدای شرشر آبش گوش ها را نوازش می داد.این رودخانه در مسیر خودش تمام جنگل را آبیاری و همه ی حیوان ها و پرنده ها را سیراب می کرد.
صدای آواز پرنده ها از همه طرف به گوش می رسید.آن ها در آسمان پرواز می کردند و به دنبال غذا برای جوجه هاشون بودند ؛که وقتی گرسنه می شدند جیک جیک می کردند و مادرشون می فهمیدکه گرسنه هستند فوری غذا تهیه می کرد و به اونها میداد.
خلاصه همه با خوشی و مهربانی در کنار هم زندگی می کردند .
بین حیوان های این جنگل بزرگ و زیبا چهار تا خرگوش کوچولو بودند که با مامان و باباشون در زیر بوته ی خار کنار برکه ی آب زندگی می کردند.
اسم این خرگوش کوچولوهای ناز:
تپلی ،مپلی، نمکی و پشمکی بود.
این بچه های بازیگوش هر روز صبح بعداز این که ورزش می کردند و صبحانه می خوردند از خانه بیرون می رفتند و تا ظهر مشغول بازی بودند.
در همسایگی خرگوش ها
حیوونای دیگه ای هم بودن:
،آقا موشه،خانم لک لک،پروانه طلایی،خروس زری و خانوادش و طاووس مهربان،
که با بچه هایشان آن نزدیکی زندگی می کردند.
بچه ها همونطور که گفتم،
یکی از این خرگوش ها تپلی نام داشت که خیلی باهوش و زرنگ بود .
اما یک عادت خیلی بد داشت و آن این بود که همیشه دروغ می گفت ! و سر به سر این و آن می گذاشت بعد هم می زد زیر خنده ! آن قدر می خندید که دل درد می گرفت و اصلا متوجه نبود با این کارش دیگران را ناراحت می کند.
پدر و مادر ،خواهر و برادر هایش بارها به او گفته بودند که کارش درست نیست .همسایه ها هم از دست او ناراحت بودند و به بابا خرگوشه و مامان خرگوشه شکایت کرده بودند.
اما تپلی که به این کار بد عادت کرده بود از دروغ گفتن دست برنمی داشت.
در یکی از روزها وقتی که بچه ها دور هم جمع شده و مشغول بازی بودند،یک دفعه تپلی فریاد زد آتش آتش ،جنگل آتش گرفته ،فرارکنید،عجله کنید الان آتش به این جا می رسد.
بچه ها در حالی که خیلی ترسیده بودند هر کدام به طرفی فرار کردند....
که در همین موقع
تپلی با صدای بلند شروع کرد به خندیدن،
حالا نخند کی بخند...!
بچه ها هاج و واج به او نگاه می کردند.
تازه فهمیدند که تپلی به آن ها دروغ گفته باعث ترسشون شده.
برای همین از دستش عصبانی شدند و تصمیم گرفتند دیگر با تپلی بازی نکنند و با او حرف نزنند.
........
چند روزی گذشت،تپلی دید که دیگر هیچ کس دور و برش نیست و همه ی دوستانش از او دوری می کنند وهیچ بازی اورا شرکت نمی دهند.
حتی یک روز که خروس زری با جوجه هاش
از آنجا رد می شدند به تپلی اعتنایی نکردند و رفتند .
کم کم تپلی احساس تنهایی کرد.
یاد حرف پدر و مادرش افتاد که می گفتند این کاری که می کنی اشتباه است.تو نباید دروغ بگویی، با این کار باعث ناراحتی دیگران و دوستان صمیمی خودت می شوی و آن ها را از خودت دور می کنی.
....فکر کردن و غصه خوردن فایده نداشت .چون دیگر هیچکس او را دوست نداشت و به حرف هایش اعتماد نمی کرد.
مدتها گذشت....
یک روز نمکی داداش کوچولوی تپلی،
کنار رودخانه قدم می زد که یکدفعه پایش لیز خورد و افتاد توی رودخانه.
نمکی فریاد می زد و کمک می خواست.
تپلی که در آن نزدیکی بود صدایش را شنید و خودش را به سرعت به برادرش رساند هر چه تلاش کرد نتوانست به تنهایی او را از آب بیرون بیاورد.
دوان دوان خودش را به جنگل رساند و از همه کمک خواست....اما هیچ کس به حرف او توجهی نکرد .خیلی ترسیده بود .ناامید به طرف رودخانه برگشت،
تا کاری بکند.
به رودخانه که رسید برادرش نمکی را دید که بیرون آب نشسته و سرتا پایش خیس است.تپلی خودش را به نمکی رساند و با تعجب پرسید:چطور نجات پیدا کردی؟
نمکی با دست اشاره به پشت سر تپلی کرد و گفت :داشتم خفه می شدم که بابا از راه رسید و من را نجات داد .
بابا خرگوشه گفت:اگر کمی دیر می رسیدم معلوم نبود چه اتفاقی می افتاد.
تپلی از اینکه برادرش نجات پیدا کرد خیلی خوشحال بود،اما از این که هیچ کس حرف هایش را باور نکرد و به کمکش نیامد آن قدر ناراحت بود که تمام شب را نخوابید و فکر می کرد .
تازه فهمید که چه کار بدی میکرده که دروغ می گفته است.
فردای آن روز تپلی رفت پیش مادرش و گفت:مادرجان یک خواهشی از شما دارم :
فردا که تولد من است میخواهم جشنی بگیریم و همه دوستان و همسایه ها را دعوت کنیم
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═