قصه شب
👇👇👇👇
داستانی از زندگی امام نهم امام جواد علییه السلام
روزی مأمون خلیفه عباسی به همراه برخی از اطرافیان خود به قصد شکار عزیمت کرد. پیش از آن که آنان از شهر خارج شوند، در مسیر راه به چند کودک برخورد کردند که مشغول بازی بودند. همین که بچهها چشمشان به خلیفه عباسی و همراهانش افتاد، همگی فرار کردند و کسی باقی نماند مگر یک نفر از آن ها که آرام در کناری ایستاد.
چون مأمون چنین دید، بسیار تعجب کرد از این که تمامی بچهها هراسان فرار کردند و فقط یک نفرشان آرام ایستاده است و هیچ ترس و وحشتی در او راه نیافت. پس با حالت تعجب نزدیک آن کودک ۹ ساله رفت و نگاهی به او کرد و گفت: ای پسر! چرا این جا ایستادهای و چرا همانند دیگر بچهها فرار نکردی؟
آن کودک با متانت و شهامت پاسخ داد: ای خلیفه! دوستان من چون ترسیدند، گریختند و کسی که خوش گمان باشد هرگز نمیهراسد.
سپس در ادامه سخن افزود: اساساً کسی که مرتکب خلافی نشده باشد، چرا بترسد و فرار کند؟! و ضمناً از جهتی دیگر، راه وسیع است و خلیفه با همراهانش نیز میتوانند از کنار جاده عبور مینمایند؛ و من هیچ گونه مزاحمتی برای آنها نخواهم داشت.
خلیفه با شنیدن این سخنان با آن بیان شیرین و شیوا، از آن کودک خوشسیما در شگفت قرار گرفت؛ و چون نام او را پرسید؛
جواب داد: من محمّد جواد، فرزند علی بن موسی الرّضا علیه السلام هستم.
#داستان
#امام_جواد علیه السلام
#شجاعت
@ghesehmazhbi
#داستان_کودک_شجاع
#امام_جواد
بغداد، شهر بزرگی بود. مردم شهر، از صبح تا شب کار میکردند، زحمت میکشیدند؛ ولی از زندگیشان راضی نبودند. مردم بغداد از مأمون که آدم بدی بود، میترسیدند و دلشان نمیخواست او حاکم باشد.
مردم مسلمان میدانستند مأمون، امام رضا(ع) را به شهادت رسانده است و همه چیز را برای خودش میخواهد. بچههای شهر بغداد هم، مأمون رامی شناختندواورادوست نداشتند.هرجا او را می دیدند از ترس فرار می کردند.
روزی مأمون با عدهای از همراهانش برای شکار به خارج از شهر میرفت. حاکم و همراهانش سوار بر اسبهایشان به سرعت میتاختند،گرد و خاک به هوا بلند میکردند و مردم را میترساندند!
مأمون از این که میدید مردم با دیدن او پا به فرار میگذارند، میخندید و از این کار لذت میبرد!
همینطور که مأمون پیش میرفت، چشمش به چند کودک افتاد. مأمون خندید و به طرف آنها تاخت. همین که بچهها مأمون و لشکریانش را شناختند، پا به فرار گذاشتند؛ فقط یکی از کودکان ایستاد و از جایش تکان نخورد!
مأمون خیلی تعجب کرد، نزدیکتر آمد و داد زد: «چرا فرار نکردی!»
کودک با تعجب جواب داد: «برای چه فرار کنم!»
مأمون فریاد زد: «مگر نمیدانی من مأمون حاکم شما هستم!»
کودک سری تکان داد و گفت: «دلیلی برای ترس نمیبینم، نه راه تو را گرفتهام و نه گناهی از من سر زده است! برای همین سر جای خودم ماندهام و فرار نمیکنم!»
مأمون که خیلی عصبانی شده بود، گفت: «اسمت چیست و پسر چه کسی هستی!»
کودک جواب داد: «نامم محمد است و پسر علی بن موسی الرضا(ع) هستم!»
مأمون او را شناخت و سرش را پایین انداخت وبا عصبانیت دور شد.
@ghesehmazhbi