eitaa logo
شعر، قصه، معرفی کتاب
3.7هزار دنبال‌کننده
223 عکس
44 ویدیو
9 فایل
قصه، شعر و معرفی کتاب حاصل تلاشی مادرانه بر اساس رویکرد کلیدی و مهم شخصیت محوری از مباحث استاد عباسی ولدی
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از محسن عباسی ولدی
🇮🇷ایـــــــــــرانِ‌ جـــــــ🌱 ـــــوانِ‌ فـــــــــردا از‌ امـــــــــــــــروز‌ شــــــــروع‌ می‌شــــــــــــــود. 📚 پویش ملّی و مسابقه کتـابخوانی باهدف ترویج اهمیت افزایش‌جمعیت و پـاسـخ بـه شـبهـات فرزنـدآوری بـرگـزار می‌شود. 📋 همراه با امکان شرکت رایگان در دورهٔ "مجـــاهــدان تـبیـیـن جـمـعـیـت" 🎁 جوایز: ــ ۲۰ اسکـان خانوادگی مشهد مقدس ــ ۱۰ دستگاه تلفن همراه هوشمند📱 ــ ۵۰،۰۰۰،۰۰۰ تومان جوایز نقدی 💵 برای اطلاعـات بـیـشـتـر، تهیه کتـاب با ٪۳۷ تخفیف و ارسال رایگـان بر روی پیوند زیر ضربه بزنید: 🌐 B2n.ir/qq3835 نویسنده: برگزار کننده: https://eitaa.com/joinchat/1676214274C1c9e6cb731
هدایت شده از محسن عباسی ولدی
دلنوشته های شما برای پویش 🇵🇸🥇 نگاهم به دستبند افتاد؛ به قابلمه غذایی که می‌جوشید. دخترکم منتظر بود بغلش کنم. داشت بهانه می گرفت. غذا را هم زدم. دخترم را بغل کردم. می‌خواستم تا آماده شدن غذا، بنشینم و با دخترم بازی کنم. دخترم را نگاه کردم. با هر لبخندش خستگی که هیچ ،همه غم و غصه‌ام انگار فراموشم می شد. من اینجا بودم؛ توی ایران؛ ولی می‌شد ایران نباشم. می‌شد توی غزه یا لبنان باشم. می‌شد به جای آن که در خانه دخترم را بغل کنم و با او بازی کنم، او را درحالی در آغوش بگیرم که خانه ای نداشتم و آواره بودم. می‌شد کودکم نه پای شعله گاز، که در کنار آتش بمب ها و ویرانه ها گریه کند. می شد او باشد و من دیگر نباشم؛ یا حتی من باشم و کودکم .... می‌شد... نگاهم به دستبندِ دور دستم افتاد.... ـــــــ ✍گروه نویسندگان جوان @abbasivaladi
هدایت شده از محسن عباسی ولدی
14030723 ما و امام زمان علیه السلام.mp3
20.52M
💠 | مــا و امــام زمــان (عـــلــیــــــه‌الــــســـلام) ⁉️ چه‌قدر حواسمون هست امام حی و حاضر داریم؟! ⁉️ در طـول روز چه‌قدر با امامون ارتـــبـــاط می‌گیـریم؟! 🏴 صوت سخنرانی مجلس توسل به حضرت مـعصـومه (سـلام‌ الله‌ عـلـیـهــا) حجت‌الاسلام @abbasivaladi
هدایت شده از شبکه ملّی مِنّا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 به شخصیت والای شهید یحیی سنوار با دیدنِ این سخنرانی یک دقیقه‌ای‌ او پی ببرید __________________________ 🔰عضویت در کانال شبکه‌ی مِنّا: @shabake_menna 🇮🇷 شبکــــــــــــــه‌ی مِلّــــــــــــی مِنّــــــــــــــــــــا مبلغین نفر به نفر انقلاب‌اسلامی
سلام😍برای ایران جوان ،حتما رسانه باشید👌🌷
هدایت شده از ایران جوان بمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔥آهـای دوست عزیزی کـه هنوز تو پویش ملی شرکت نکردی، این دو تا ویدیو برای توئه...🔥 ⏯ تـو کلیپ اول می‌تونی صـفر تـا صـد کار با سایت پویش و ثبت سفارش کتـاب رو یاد بگیری، اونم با دو روش مختلف. ⏯ و امـا اگـر دوسـت داری تـو قسمت ویژه و البـتـه اختیـاری پـویـش شرکـت کنی، حتمـا باید کلیپ دوم رو ببینی. تـو این کلیپ باهم یاد می‌گیرم که چطور در دوره شــــرکـــــت کـنـیـم و کتـاب رو بـه هـمـراه دوره در ۲۲ روز تموم کنیم. 💯 پـس اگـه تـو هـم هـنوز ثبت نام نکردی دست‌دست‌نکن و سریع‌تر‌وارد پیوند زیـر‌شو. 🌐https://B2n.ir/mq3835 🙋🏻‍♂راستی یادت نره عضو کانالمون بشی... https://eitaa.com/joinchat/632029338Cb8a48cecf1
«خار و میخک»منتشر شد به قلم شهید«یحیی سنوار» تهیه با قیمت ویژه https://manvaketab.com/book/391497/ ارسال رایگان🌷 این کتاب، تنها نسخه ای که در بازار با یه قیمت خیلی مناسب موجود هست کتاب کیفیت خیلی خوبی داره. هم ترجمه اش، هم کیفیت چاپش. نکته مهمتر اینکه مترجم محترم چند ماه قبل از شهادت شهید سنوار شروع به ترجمه کرده. یعنی یه کار عجله ای و هول هولکی نیست. ارسالش هم رایگانه. یعنی از هر لحاظ برای مخاطب مناسبه. @gheseshakhsiatemehvari
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صبح پیروزی✨️🌿 🍂دلم آشوب است. نمی‌توانم ببینم، بدانم و بی‌تفاوت باشم. هر صبح، چشمانم هم دوست دارند در تاریکی مطلق بمانند و باز نشوند. صدایم نشاط و قدرت همیشگی را ندارد، فریادِ از ترس بندآمده‌ی فرشتگان معصوم، چنبره زده روی تارهای صوتی‌ام و نای سخن گفتن را از من گرفته است. فریادی که می‌دانم، روزی خواب عمیق تک‌تک حیوانات انسان‌نما را درهم خواهد شکست. 🍂تا زمانی که بوی دود، خاکستر، خاک، خون و آتش تمام فضای مشامم را پر کرده است حتی برای بوییدن بهترین عطرهای دنیا هم حالی باقی نمی‌ماند. ✋️همه بدانند، خواهد آمد روزی که این غنچه‌های پنهان بشکفند، عطرشان فضای آلوده‌ی دنیا را پر کند. یک روز با خون پاک‌شان نجاست سگ‌های هار را می‌شویند و دنیا را تطهیر می‌کنند. 🍂با کمال میل دوست دارم که گرسنه و تشنه بمانم؛ هیچ غذایی برایم دل‌چسب نیست. کاش می‌شد چون کبوتران پر بگشایم و از خوان رحمت امام رئوف برای آن زندان سراسر آزادی و مقاومت ببرم، شاید گرسنگی و تشنگی‌شان برای همیشه محو گردد. 🍂سکوت و امنیت خانه برایم بی‌تابی و ترس را تداعی می‌کند. اصلاً چرا باید همه چیز آرام باشد؟! 🍂درون مغزم هم جنگی تمام عیار برپاست. کودکانم را می‌نگرم. دختربچه‌ام وقتی با آن چشمان گرد وعسلی‌ به من زل می‌زند و به همچون عروسک کوکی به سمتم می‌آید، دوست دارم زمان بایستد و ساعت‌ها در آغوشم ببویمش.😌 🍂در تاریکی شب، آن هنگام که تنها صدای موجود در خانه، صدای نفس‌های گرم‌شان است تک‌تکشان را نوازش می‌کنم و برای‌شان قصه‌ی شجاعت و پایداری را با طعم اشک می‌گویم. 🍂همچنان دلم آشوب است. تنها زمانی‌که یاد نگاه پر صلابت و مطمئن آقای مهربانم می‌افتم قلبم قوت می‌گیرد، برای ادامه دادن.💪 می‌اندیشم که حتی اگر همه‌ی کودکان شیر شجاعت خورده‌ی آن سرزمین را آسمانی کنند، روزی می‌رسد که موسای قوم، کاخ شیطانی کفتاران اسرائیلی را بر سرشان خراب می‌کند و در تاریخ همه از آن می‌گویند. ✍️🏻خدیجه ابراهیم‌خانی @gheseshakhsiatemehvari
هدایت شده از محسن عباسی ولدی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔥 | ایـن شـمـا و ایـن خـبـر مهمی که قولش رو داده بودیم آغاز پویش برمحور کتابی‌باهمین نام که بـه زندگی شـهـیـد حاج حسن طهرانی مقدم پرداخته حـتـما ایـن چـنـد دقـیـقـه رو از زبـان حـاج آقـا گـوش کـنیـد و بـرای شرکت‌در پویش پیام‌بعدی رو بادقت بخونید @abbasivaladi
هدایت شده از محسن عباسی ولدی
🔥 | الـگـوی مـنـاسب تربیت توحیدی در دنیای معاصر یعنی شهید طـهـرانی مقدم شـرکـت در پـویـش کتابخوانی بـه توصیهحجت‌الاسلام به بهانه سـالروز شهـادت پـدر موشکی ایـران کـتــاب ارزشــمــنــد بـا تـخـفـیـف باورنکردنی عرضه می‌شود. 📚این پویش به همت مقر فرهنگی شهید طهرانـی مقـدم، خبرگزاری تسنیم، نشر آئین فطرت و نـشـر شهید کاظمی برگزار می‌شود. این پویش با صرف نظر از حقوق مادی ناشر و نویسنده کـتـاب شــروع و تـا هفـتـه بـسـیـج (۱۰ آذر ماه) ادامه دارد. اما پویش چندتا اتفاق مهم داره: ۱. قسمتی از مبلغ فروش ایـن پویش صـرف کمک به خواهد شد. ۲. کتاب بـا تخفیف‌ویژه ۵۰۰.۰۰۰هزارتومانی تقدیم شما می‌شود. قیمت اصلی کتاب: ۱.۳۰۰.۰۰۰ تومان ❌ قـیـمـت ویـژه پویش: ۸۰۰.۰۰۰ تـومـان ✅ ۳. کتاب مردی با آرزوهای دوربرد بـه صورت هـدیـه بـرای شـمـا عزیزان روی ایـن مجموعه ارسال میشه. ۴. کتاب‌هاهم به‌صورت‌رایگان ارسال‌میشه. برای شرکت در پویش و ثبت سفارش کتاب میتونید هم از لینک زیر استفاده کنید و کـد تخفیف ۱۳۱ رو در نهـایت در سـبـد خریدتون ثبت کنید. https://manvaketab.com/book/391368/ یا با شماره زیر تماس بگیرید. ۰۲۵۳۳۵۵۱۸۱۸ ترویج‌کتاب یعنی‌یـک‌کارفرهنگی، یک باقیات الصالحات ویژه... http://eitaa.com/joinchat/1676214274C1c9e6cb731
✏️داستانی از شهید یحیی سنوار براساس کتاب خار و میخک بفروشید یحیی می‌خواست برای کبوترها دانه بریزد که با صدای بوق اسراییلی‌ها از خواب پرید. دور و برش را نگاه کرد. آنجا کبوتری پر نمی‌زد.باز هم توی همان خانه‌ی کوچکی بود که دوستش نداشت. چون اسراییلی‌ها آن‌ها را مجبور کرده بودند به اینجا بیایند. مادرش می‌گفت:《خانه‌ی خودمان بزرگ بود و حیاطش پر از زیتون و انگور و کبوتر.》 حالا باید تا خواب بعدی صبر می‌کرد که با کبوترها بازی کند. یحیی به سقف خیره شد تا سوراخ‌هایش را پیدا کند اما فایده‌ای نداشت. انگار فقط قطره‌ها می‌توانستند آن‌ها را ببینند. شب‌های بارانی قطره‌ها از سقف تند تند توی خانه می‌چکیدند. مادر هم بچه‌ها را یکی یکی بر می‌داشت و به جایشان کاسه و کوزه می‌گذاشت. آن وقت تا صبح خانه پر از صدای تِق تق و چِک چِک می‌شد. صبحانه‌اش را خورد و در حیاط را باز کرد. کوچه‌شان صاف‌تر و بزرگتر از همیشه شده بود. ماشین اسراییلی‌ها از کوچه رد می‌شد. آن‌ها باز هم تفنگ‌‌های واقعی‌شان را به سمت یحیی گرفتند.او ترسید و آرزو کرد، تیم مقاومت که پر از مردان قوی‌ بود آن‌ها را حسابی بترسانند. پیش بچه‌های کوچه ایستاد و پرسید:《 به نظر شما چرا اسراییلی‌ها کوچه‌ها را بزرگ کردند؟》 محمد نشست و گفت: 《من می‌دانم. برای اینکه ماشین‌هایشان تندتر بروند و راحت‌تر تیم مقاومت را بگیرند و زندانی کنند.》 یحیی و بچه‌ها باید فکری می‌کردند. اگر تیم مقاومت نمی‌بود سربازها بیشتر بچه‌ها را اذیت می‌کردند. حسن با عجله گفت: 《باید ماشین‌هایشان را یک‌جوری نگه داریم.》 محمود به دیوار تکیه داد و گفت: 《 آخه زور ما به ماشین می‌رسد؟》 محمد آهی کشید و گفت:《کاش بی‌سیم داشتیم آن وقت می‌توانستیم به تیم مقاومت خبر بدهیم.》 با شنیدن کلمه‌ی بی‌سیم توی سرشان فکر تازه‌ای جرقه زد. همین که ماشین اسراییلی‌ها آمد؛ یحیی به تفنگ سربازها اشاره کرد و بلند گفت: 《بفروشید، بفروشید.》 مثلا می‌خواست از آن‌ها تفنگ بخرد. ماشین اسرائیلی ایستاد. بچه‌های دیگر هم بلند گفتند: 《بفروشید، بفروشید.》 سربازها گیج شده بودند. سرشان را خاراندند؛ به تفنگ‌هایشان نگاهی کردند و رفتند. اما مردان مقاومت که صدای بچه‌ها را شنیده بودند قایم شدند. بچه‌ها با هم قرار گذاشتند همیشه با دیدن اسراییلی‌ها بلند بگویند: بفروشید، بفروشید. آن شب یحیی با یک آرزوی بزرگ روی تشک کوچکش خوابید. دلش می‌خواست روزی یکی از قوی‌ترین مردان تیم مقاومت باشد. تفنگ واقعی‌ بخرد و با آن اسراییلی‌ها را بترساند. از خستگی زود خوابش برد. دیگر حتی صدای قطره‌ها هم نمی‌توانست او را بیدار کند. ✍سبزه‌ای @gheseshakhsiatemehvari
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا