eitaa logo
🌹دختران چادری 🌹
138 دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
4.7هزار ویدیو
486 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
4_6021370516349127849.mp3
16.54M
قطعه موسیقی عزیزم حسین۲ گوش کنین و برا فرشته ها دهه هشتاد، نودی که تو خونه هاتون دارین پخشش کنین♥️ 🎤 باصدای رضا هلالی و محمداسداللهی الهی عاقبت هممون ختم به امام حسین بشه انشالله…🍃🌹
🍃السَّلامُ عَلَيْكَ يا داعِيَ اللهِ وَرَبّانِيَ آياتِهِ........ سلام بر تو اي دعوت كننده به سوي خدا، و آگاه به آياتش💚 (عج) .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙ماه دوازدهم آمد ولی... 😔 ☀️خورشید دوازدهم نه زمستان هجرانت❄ کی به پایان می رسد ای همه دار و ندار این جهان😔🙏 أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج🙏
از‌لحآظِ‌روحی... :)
...تو بگو ڪجای دل بگذارم این همه دلتنگی را تا نمیرد..! .
『📗🌿』 ° ° ◗‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌'مابه‌این‌آقا وکالت‌نمیدیم براش‌جـون‌میدیم
🔴 اعمال مشترک المعظم 🌕 حلول ماه مبارک و پر خیر و برکت المعظم بر همه منتظران مولود نیمه شعبان مبارک باد. ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃 ┗╯\
[مـرا چـه جـای دل باشـد چـو دل گشته‌ست جـای تـو] ♥️ الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌
『📗🌿』 ° ° الو؟! امام‌حسین‌جان‌؟! آقا نوکرتون دق کرد از فراق کربلا💔 ° °
1_2409679715.mp3
8.36M
قرار شبانه🌿 هدیه به مادر نازنین منجی دنیا♥️🕊 دعای عهد باهم زمزمه کنیم ؛ التماس دعا✨
از‌اون‌عکس‌مطلوب‌‌ها:))*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙 حلول ماه شعبان، ماه شادی اهل بیت علیهم‌السلام بر جامعه دانشگاهی حضرت ولی‌عصر مبارک باد. 🌙
بهـش‌گـفتیـم‌ آرمـان‌نـرو‌گـوش‌نمی‌کـرد بـه‌شـوخـی‌گفتیم‌مـیری‌شهـیدمیشـی بـاخنـده‌گـفـت‌ایـن‌وصلـه‌هـابـه‌مـانمی‌چـسبـه:)″
گویـند: آخࢪچه‌کسۍحوصله"چادࢪ"راداࢪد..؟! بله‌دࢪست‌است... زهـࢪایۍبودن‌لیاقت‌مۍخواهـد.... 🧕🏻❤️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
چـشم ها او را در نمی یابند...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥حضور امام خامنه ای درمنزل شهید عزیز محمدحسین حدادیان نثارروح مطهرش صلوات🌷 دیروز یکم اسفند ماه پنجمین سالگرد شهادت شهید حدادیان وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ
17.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شما به دیدار خصوصی با امام حسین(ع) دعوت شدید :) همیشه دورِ ضریح شلوغ بوده، الان هیچکس نیست؛ هرچه دلِ تنگت می‌خواهد بگو..💚✨ برای منم دعا کنید
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 به عشق ♡ شهادتش 🌹 پنجاه و یک : چسب رو برمیدارم و به ارامی روی زخمش میبندم🙂 - انشاالله بهتر بشید😅 - ممنون 😍 با خجالت میگویم :من خیلی خسته ام با اجازه😓 وبعد چادرم را در می اورم😜 🍂•🍂•🍂•🍂•🍂 با پرتوی نور خورشید بلند میشوم🥱 با دیدن جای خالی امیرحسین گیج به اطراف نگاه میکنم🤔 روسری را از سرم میکشم و بعداز شانه زدن موهایم و بستنشان مجددا روسری را سرم میکنم🙃 مرتب به سمت پذیرایی قدم برمیدارم که همان موقع در باز میشود و امیر حسین داخل😁 -به به سلام خانم😃 -سلام😊 نون هارو به اشپز خانه میبرد و من هم راهش 😄 بادیدن نسترن خانم سلام میکنم و کنارش روی صندلی مینشینم🥰 -بخور مادرجون😘 لبخندی میزنم و میگویم :چشم 😀 امیرحسن هم روبه روی من و مادرش مینشیند و همان طور که دارد لقمه میگیرد می گوید : فاطمه خانم صبحانه رو خوردی حاضرشو دانشگاه دیرنشه🙃 -چشم☺️ با خوردن اخرین لقمه با عجله سفره را جمع میکنم و به سمت اتاقش میروم😅 لباس هایم را می پوشم و همراه کیفم به سمت در پذیرایی میروم 😝 نسترن خانم جلو می اید و میگوید :چقدر زود میرین هنوز جاجی میخواد بیاد😟 با لبخند شیرینی میگویم :واقعا شرمنده دانشگاه دارم و اگه دقیقه ای معطل کنم نمره کم میشه... شرمنده حاج خانم.. انشاالله یک سری دیگه مفصل مزاحمتون میشیم🥰 -مراحمی دخترم بازم سر بزنین خوشحال میشیم😉 خدافظی کوتاهی میکنیم و همراه امیرحسین راهی دانشگاه 😣 - حلقت رو دستت کن تا همه بدونن صاحابی داری منم دستم میکنم 😋 -چشم🤓 ولی... سوال نگام کرد که گفتم :اگه بقیه متوجه ازدواج مابشن ممکنه..😞 -نگران نباش ..ما با حرف مردم زندگی نمیکنیم مهم بالا سریه😊 -اگه خود مدیریت...😅 -به من اعتماد دارن😀 با رسیدن به دانشگاه حرفمان نصفه می ماند😜 ارام از ماشین پیاده میشم و عقب تر از امیرحسین وارد دانشگاه😝 نگاه همه روی ما ثابت می ماند 😕 با خجالت به سمت کلاس اولم میروم و وسایلم را روی میز پخش میکنم😣 بچه ها همهمه کردن و اصلا از صداهای پشت سرم راضی نیستم😰 دخترکی عملی جلو می اید و با همان صدای پرعشوه و دماغی اش میگوید:عزیزم یک سوال بپرسم ناراحت نمیشی؟😚 نگاه همه روی من تیز میشود😬 -خیر😒 -شما با استاد رستگار نسبتی داری؟🤗 اب دهنم را قورت میدهم و میگویم :بله😠 لبخند تصنعی میزند و بلندتر جوری که همه ی کلاس متوجه بشوند میگوید چه نسبتی؟ البته ببخشیدا فضولی میکنم😁 حسابی عرق کردم با صدایی آهسته میگویم :با افتخار همسرشون هستم😎 دخترک عقب تر میرود و با عشوه میگوید :بزن دست قشنگه رو🤐 شلوغ کاری بچه ها زیاد میشود.. با خود میگویم کاش ریحانه یا اقا متین در این کلاس حضور داشتن😓 همان موقع امیر حسین وارد کلاس میشود 😰 ادامه دارد...
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 به عشق ♡ شهادتش 🌹 پنجاه و دو : - چه خبره؟😡 دخترک پر ناز و عشوه جلو می اید و با ناز می گوید :مبارک باشه چرا نگفتین کادویی بیاریم؟😏 و بعد اشاره ای به دوستان شبیه خودش میکند و هر سه کل و دست میکشن😕 اعصابم حسابی خورد میشود وسایلم را جمع میکنم و با اجازه ای میگویم و همین که میخواهم از کلاس خارج شوم دوباره صدای مزخرف دخترک را میشنوم:استاد اینجور مواقع باید ناز خانما رو به دوش بکشینا😝 پا تند میکنم و به حیاط میروم روی چمن ها میشینم و شقیقه هایم را ماساژ میدهم😞 از ته سالن صدای شلوغ کاری بلند میشود نگاهم را به سالن میدوزم که با امیرحسین چشم در چشم میشوم🙃 نگران نگاهش میکنم که چشمانش را به علامت حل میشود باز و بسته میکند😇 و از سالن دور میشود ..🙁 کوله ام را جمع میکنم و به امیرحسین ( علمدار من ) پیام میدهم _من معذرت میخوام سردرد بدی دارم 😅 خدانگهدار. تا تیک پیام میرود بدون معطلی تاکسی میگیرم و خود را به خانه میرسانم😀 با خستگی زنگ میزنم .. صدای لطیف مادر در گوشم نجوا میشود :بفرمایید؟🤨 -سلام . باز کنین 🥰 داخل میروم مادر نزدیکم میشود و میگوید :چه زود اومدی مگه کلاس نداری؟ شوهرت کجاست؟ 🧐 -حالم خوش نبود زود اومدم. اونم الان سر کلاسه 😞 چادرم را از سرم میکنم و به اشپز خانه میروم و برای رفع تشنگی اب را یک جا سر میکشم🥺 هم زمان گوشی زنگ میخورد از کیفم درش می اورم.. -بله؟🤔 صدای ناراحت امیرحسین در گوشم میپیچد😕 -کجا رفتی شما؟ نمیگی نگرانت میشم؟ 😣 -ببشخید .. خسته بودم😟 -الان شما کجایی؟😬 -خونه☹️ -میام دنبالت بریم بیرون🤩 -حوصله ندارم.. معذرت میخوام😣 -برای حرف چندتا بچه اینجوری شدی؟😨 -نه..خوب..ا..اره😰 -با مدیریت صحبت کردم ...قرار شد کلاس من و شمارو جدا بزارن😕 -واقعا؟😱 -بله😞 بعد از مکثی ادامه داد :اگه منتظر خبرهای بهتر هستی یک ربع دیگه حاضر باش اومدم🤗 وبدون خداحافظی قطع کرد🥵 دوباره چادرم را سرم میکنم و در سوال های مادرم یک جمله میگویم :امیرحسین اومده دنبالم 😋 <ادامه دارد...
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 به عشق ♡شهادتش🌹 پنجاه و سه : -خوب کجا بریم؟🤨 -نمیدونم لطفا زودتر همینجا حرفتون رو بزنین😁 -اینجوری که نمیشه 😅 بعد سرعت ماشین رو بیشتر کرد و مسیر رو به سمت بهشت رضا برد😃 از ماشین پیاده میشیم و سر مزار برادرمون میشینیم😀 فاتحه ای میخونه و روش رو به صورت خیرم میدوزه ومیگه : امشب دیگه باید کارو تموم کنیم که دیره☺️ سوالی نگاهش میکنم که ادامه میده : انشاءالله کاروان زیارتی تا سه روز دیگه عازما😊 با ذوق دستام رو به هم میکوبم که با لبخند ادامه میده : همین امشب باهاشون صحبت میکنم😍 خوشحال به بقیه ی حرفاش گوش نمیدم و با خوشحالی چندباری برای برادر شهیدم فاتحه میخونم و می ایستم😃 🍂•🍂•🍂•🍂•🍂 -کاروان (...) مسیر مشهد به عراق🌹 با شنیدن صدای پرسنل چمدونم رو میکشم و به همراه امیرحسین خودم رو به هواپیما میرسونم😋 امیر حسین باقرار دادن اخرین چمدون در هواپیما کنارم میشینه و بطری اب رو برام باز میکنه☺️ -بفرمایید😉 اب را سر میکشم و با به یاد اوری امام حسین زیر لب به یزید ملعون لعنت میفرستم😍 رویم را به طرف امیرحسین میکنم و میگویم : دیشب اصلا خوابم نبرد رسیدیم صدام بزن😁 و سرم را به شیشه تکیه میدهم و کم کم چشمانم خاموش میشود🙃 -فاطمه خانم؟ فاطمه خانم؟😕 باصدای امیرحسین چشمان سنگینم را باز میکنم 🥱 -رسیدیم خفتک جان🤗 اخم ساختگی میکنم و با خوشحالی نگاهی به بیرون از پنجره می اندازم چمدونم را برمیدارم و همراه امیرحسین به دنبال کاروان قدم بر میدارم🥰 با رسیدن به در اصلی اتاق هتل نفس عمیقی میکشم و وارد میشوم🙂 چمدونم را گوشه ای ولو میکنم و پنجره ی هتل را باز🤩 بادیدن حرم تکیه گاهم ..پدرم.. مولام..امام علی🤗 اشک از دیده گانم خارج میشود و بر روی گونه ی داغم سر میخورد🥰 با صدای امیرحسین سر برم میگردانم😜 -اسلام علیک یا امیرالمومنین 😍 <ادامه دارد...
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 به عشق ♡ شهادتش 🌹 پنجاه و چهار: بین الحرمین کنار حرم حضرت ابلفضل😍 زیارت عاشورا که تموم میشه رویش را به طرفم میکنه و میگه :میخوام برات روضه ی حضرت زینب رو بخونم😋 وبی مقدمه شروع به مداحی میکنه 🌹 به مردم اطراف که دورمون نشستن نگاه میکنن هرکدوم در حال و هوای خود به سر میبرن ..😄 اشک هام رو پاک میکنم که امیرحسین مداحی آ سید رضا نریمانی رو شروع میکنه نمیدونم چرا با این مداحی یک حالی شدم😔 -منم باید برم اره برم سرم بره... نزارم هیچ حرومی طرف حرم بره..یک روزیم بیاد نفس اخرم بره😭 دیگه نمی تونستم تحمل کنم.. توی هر حرمی که میرفتیم اولین روضه ای که میخوند حضرت زینب بود و اخرشم با این مداحی تموم میکرد😣 اهسته ایستادم و خودم رو از جمعیت جدا کردم و گوشه ای نشستم🙃 چادرم رو توی صورتم انداختم و گریه کردم😖 حالم وصف بر انگیز نبود😞 نمیدونم چقدر زار زدم و بغضم رو خالی کردم که دستی روی شونم جا خوش کرد😢 سر برگردوندم با دیدن چهره ی غم زده ی امیرحسین سرم رو پایین انداختم ☹️ کنارم نشست و دستش رو روی دست خیس اشکم گذاشت 😥 -شاید تا الان فهمیده باشی چرا اینقدر روضه ی حضرت زینب رو برات خوندم🤒 سرم رو به طرف صورتش بردم و منتظر ادامه ی حرفش شدم😷 -تو خواستگاری بهت گفتم اگه خدا خواست و قسمت هم شدیم موضوعی هست که باید بعداز ازدواج بدونیش☺️ -ا..اره 😨 -م..من برای بعداز کربلا اسم نوشتم🤗 سوالی و با تعجب نگاهش کردم 😟 شاید منظورش رو میدونستم و خودم رو به نفهمی میزدم🤕 لبخند غمگینی زد و گفت : این سینه زنی ها و این روضه خونی ها.. همه برای این بود که تو اماده بشی😖 بعد یاعلی گفت و بلند شد 🤭 -من میرم حرم حضرت ابلفضل🥺 چند قدمی رفت که خودم رو بهس رسوندم و دستم رو روی شونش قرار دادم🥴 -چی میگی ؟ نمیفهمم... میخوای چیکار کنی؟... خودت رو کجا ثبت نام کردی؟ 😢 بعد بلندتر گفتم :اصلا به فکر من هستی؟ چی میگی برای خودت؟ میخوای تنهام بزاری بری؟ چرا از اول نگفتی؟ 😖 وبعد با هق هق خودم رو به طرف حرم امام حسین رسوندم😭 روبه روی ضریحش نشوندم 😅 -اقا جان ..میخواد بره..دیدی...همین اول زندگی میخواد تنهام بزاره... میترسم.. اینقدر خوبه که.. ک..که میترسم شهید بشه😭 ...دیدم نماز شباشو...دیدم گریه هاشو... دیدم ک..که پای پدر مادرشو از جون و دل بوسیده.. دیدم نصف حقوقش رو وقف مستحقین کرده... میترسم😭 وبعد دستام رو جلوی چشمام گرفتم و هق زدم😢 <ادامه دارد...