eitaa logo
🌹دختران چادری 🌹
136 دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
4.7هزار ویدیو
486 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
امام رضا "علیه السلام" ایمان عبارت است از: شناخت قلبی، اعتراف زبانی، عمل با اعضاء و جوارح 🔷🔸💠🔸🔷
دعـاے هفتـم صحیفہ سجـادیہ جہت اطاعت از رهبـرے :)🌸.. پنـج‌دقیقـہ‌هـم‌نمیشہ‌‌پس‌بخونـش😉🖐🏻
از خدا پرسیدم.... پرسیدم چرا فاسد ها خوشگل‌ ترن؟! چرا آدمای الکلی و سیگاری باحال‌ ترن؟! چرا با اونایی که دیگران رو مسخره می‌کنن بیشتر به آدم خوش میگذره؟؟ چرا اونایی که خیانت می‌کنن، تهمت میزنن، غیبت می‌کنن، دروغ میگن موفق‌ ترن؟! چرا همیشه بدا بهترن!؟ پرسید: …. پیش من یا پیش مردم؟ دیگه چیزی نگفتم حواست‌به‌خدا‌باشہ‌نہ‌خلق‌خدا🙄🌿
⚘اَللّٰہُـمَّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌⚘: 🍃🌹🍃 مادرم کرده سفارش که بگو اول ماه "بابـی انـت و امـــی یا ابـاعبـــدالله" 🍃🌹🍃 💫 | صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰااَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟ 🍀 صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰا اَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟ |🍃 🌷|| صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰا اَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟|| ✨ السلام علے من الاجابھ تحت قبتھ 💗.• السلام علے من جعل اللھ شفاءفے تربتھ 💛.• 🌱
•بخوان دعای فرج را •دعا اثر دارد 🌱
چـر‌اانـقدرپـر‌شـدیم‌ا‌زحـرف‌مـردم؟! مـردم‌مسـخرم‌می‌کـنند‌چـادر‌سـرم‌کنـم... مـردم‌مسـخرم‌می‌کـنند‌بـرم‌مـسجد‌نـماز... مـردم‌مسـخرم‌می‌کـنند‌باشـهد‌ااُنـس‌بگـیرم... مـردم‌مسـخرم‌می‌کـنند‌.... رضـای‌مـردم‌یـارضـای‌خـدا-! کـجای‌کـاری‌مشتـی‌حـرف‌مـردم‌و‌‌ از‌گوشـات‌بـریزبیـرون واسـہ‌خـدات‌زنـدگی‌کـن!🖐🏻" بـبین‌خـد‌اچجـوری‌دوسـت‌داره :)
از خدا پرسیدم.... پرسیدم چرا فاسد ها خوشگل‌ ترن؟! چرا آدمای الکلی و سیگاری باحال‌ ترن؟! چرا با اونایی که دیگران رو مسخره می‌کنن بیشتر به آدم خوش میگذره؟؟ چرا اونایی که خیانت می‌کنن، تهمت میزنن، غیبت می‌کنن، دروغ میگن موفق‌ ترن؟! چرا همیشه بدا بهترن!؟ پرسید: …. پیش من یا پیش مردم؟ دیگه چیزی نگفتم حواست‌به‌خدا‌باشہ‌نہ‌خلق‌خدا🌿
• دلنوشته از شهید🌹 🌻سر دو راهی گناه وثواب به حب شهادت فکرکن... به نگاه امام زمانت فکرکن... 🌼🍃ببین میتونی ازگناه بگذری...؟! 👣ازگناه که گذشتی ..از جونت هم میگذری...🕊 ✍🏻شهید محمودرضا بیضایی
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 به عشق ♡ شهادتش 🌹 شصت و یک : ایندفعه راحت تر دل کند😔 ایندفعه اعزامش کمتر گریه کردم و خودم رو بیشتر دلداری دادم😩 اینقدر ساکت شده بودم که مامان نگرانم شده بود و مدام تو اتاقم بود😣 برای تموم شدن این لحظه های سخت خواستم سر خودم رو بیشتر گرم کنم🤗 با اینکه دانشگاه برام سخت بود اما به سختی میرفتم و شبا از شدت خستگی بیهوش بودم🤫 کیفم رو برداشتم و به خودم توی اینه نگاه کردم🥵 چشمام از شدت حرارت خستگی و بی خوابی گود شده بود و پف کرده😣 نمیدونستم چه جوابی باید در سوال های ریحانه بدم😶 بی حوصله کفشم رو پا زدم و مسیرم رو به سمت خونه ی ریحانه کج کردم😖 امشب شب عروسیش بود و من بی حوصله و پیاده به سمت خونش قدم برمیداشتم😣 صدای مولودی احساس خوبی رو بهم میداد اما اینقدر خسته بودم که حوصله ی ارایش رو نداشتم😟 فقط برای راحتی خودم یک کرم پودر زدم و رژ لب صورتی رو روی لبای کبودم کشیدم😰 دوتر از همه یک گوشه نشستم و سرم رو داخل گوشیم کردم تا به یاد خاطرات عکس هامون رو نگاه کنم😭 با احساس حضور سایه ای بالای سرم سرم رو به طرف بالا بردم با دیدن ریحانه لبخند غمگینی زدم کنارم نشست و اروم توی اغوشم گرفت😩 -هنوز برنگشته؟😬 -نه 😕 وبعد اهسته اشک ریختم😱 که گفت : بیا بریم تو اتاق😥 وبعد دستم رو کشید و با خودش به اتاق برد سرم رو روی زانوش گذاشتم و با خستگی گفتم: منم میخوام برم.. دیگه این دنیا برام رنگی نداره.، خسته شدم از این دورنگی ها😖 هیچی نمیگفت و فقط گوش میداد ادامه دادم: هر لحظه منتظر شهادتشم میدونم میره خودتم خوب میدونی😢 وبعد با یاد اوری چیزی بلند شدم و گفتم : مهمونات ..تنهانشن🥺 که تازه چشمای گریونش رو دیدم .. نباید باهاش دردودل میکردم اون نباید با غم هام شریک بشه حداقل تو شب عروسیش 😰 اشکاش رو پاک کردم و گفتم : ببخشید ناراحتت کردم بگذریم من دیگه عادت کردم😓 خواستم ادامه بدم که محکم بغلم کرد و زد زیر گریه و گفت : بمیرم واست.. منم درکت میکنم فکر مرکنی هر وقت که متین میره ماموریت خاموشم؟ نه هر لحظش با ترس میخوابم ... هر لحظه😭 درو که زدن ازم فاصله گرفت و زود اشکاش رو پاک کرد و گفت : بریم انشاءالله بعدا حرف میزنیم😣 باهم از اتاق خارج شدیم و به سمت سالن رفتیم 😔 🍂•🍂•🍂•🍂 کیفم رو به اون دستم دادم و لبخندی به صورت غمگین ریحانه زدم و گفتم : انشاءالله خبر مامان شدنت😍 اروم گونش رو بوسیدم و مسیر خونه رو طی کردم ☺️ بوی هوای ابری رو حس میکردم و میدونستم تا چند دقیقه دیگه بارون میاد اهسته کناری راه رفتم که صدای قدم های تند کسی رو شنیدم😳 اهمیتی ندادم و به راهم ادامه دادم.. صدای قدم ها با هر قدمم تند تر میشد که یک لحظه دستی بازوم رو فشرد😨 <ادامه دارد...
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 به عشق ♡ شهادتش 🌹 شصت و دو : تا خواستم برگردم روی سرم چیزی کشید و من رو با خودش به طرفی برد و اهسته حلم داد که محکم افتادم😢 ماشین حرکت کرد هرچی جیغ و داو و تقلا داشتم رو ریختم اما با صدای اشنا میخکوب شدم😔 -تو دیگه الان توی چنگ منی بی خودی دست و پا نزن😏 وبعد احساس سوزشی به دستم وارد شد و ناگهان خواب به چشمانم نفوذ کرد🥱 با نوز زرد لامپ چشمانم را باز میکنم به دورو برم نگاه میکنم😮 حدس میزنم خونه متروکه باشه... توی یک اتاق سرد و کم نور با شکمی که با صداش من و ازرده میکنه دور از خانواده🤒 دیواره های اتاق به خاطر بازتابش نور لامپ سایه افکنده بود 🤐 با ترس به اطرافم نگاه میکردم که با احساس صدا از پشت سرم اب دهنم رو قورت دادم🤤 -دیدی که برگشتم😠 و کم کم صدای پاهاش رو به جلو حس کردم😱 -تو کی؟😓 جلوم ایستاد حالا با دیدنش عرق سردی از پشتم عبور کرد🥶 -فکردی این همه سال میزارم یک اب خوش از گلوی تو و اون ریحانه ی.... حیف که جاش تو.. نمیتونم بهش بد بندازم اما تو ... گند زدی به نقشم🥵 با ترس گفتم : خ..خودت ..ب..بودی که.. ز..زندگیت رو خراب کردی...اگه اون کثافت کاری هارو نمیکردی😐 با سیلی محکمش به سمت زمین خم شدم که با صندلی دوباره به حالت اول بازگردوندم🥶 -که بلبل زبونم هستی😤 به حرکتاش خیره شدم که اگه...🥵 شاید من رو دیگه کسی نبینه و شاید.. به خود امید دادم که به سمتم اومد و گفت : میخوام اول انتقامم رو ازت بگیرم بعدش..😣 ساکت شد و خودکاری رو از جیبش دراورد با ترس تقلا میکردم که انگشتام رو عقب ببرم نه اینکه درد بکشم نه.. اما دستای کثیفش به دستم نخوره اخه اون نامحرمه😰 از استینم محکم دستم رو گرفت و خودکار رو لای انگشتام فرو کرد زیر لب صلوات میفرستادم که با دردی که حس کردم عمق قلبم پاره شد😱 چنان خودکارو فشار میداد که انشگاتم مساوی بود با جیگری کم حال😔 اخی نگفتم چون خودم رو برای این لحظات اماده کرده بودم با عصبانیت خودکارو پرتاب کرد و بلند غرید -لعنتی😡 سیگارش رو با ارامش روشن کرد میدونستم تهش سوختن منه😑 به اخراش نرسیده بود که دودش رو توی صورتم ریخت و بعد به سمتم اومد تنابی که به گردنم وصل بود رو کشید و محکم سیگار رو توی پیشونیم فرود اورد و فقط اشک بود که مهمون صورتم بود🥺 <ادامه دارد...
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 به عشق ♡ شهادتش 🌹 شصت و سه: بدنم شروع به لرزش کرد و اشک بود که گونه های داغم رو نوازش میداد 😣 نفسم رو تند میکردم و برای لجشم که شده اخم نگفتم که تا خواست به عقب بره بر روی زمین افتاد🤭 چشمانم رو بزور نگه داشتم تا منجیم رو ببینم ... بادیدن امیرحسین روبه روم با شوق نگاهش کردم و قطره اشکی رو روانه ی صورتم کردم اما اینقدر بی جون بودم که نتونم خودم رو نگه دارم و تنها صدای امیرحسین در جونم طنین انداز شد🥶 -فاطمه.. فاااطمه🥵 ماده ی شیرین که وارد حلقم شد چشمان من هم باز شد😣 بادیدن ابرای سرگردان سرم رو به اطراف دوختم😟 ریحانه و متین گوشه ی حیاط کز کرده بودن و پایین پام نسرین خانم و بالای سرم امیرحسین حضور داشت🥳 چشمانم را چند بار بارو بسته کردم که جای پیشونی سوختم عمیق شد😰 نسرین خانم با اشک گفت : بمیرم برات عزیزم.. خدا از اون عماد پست نگذره که دلش مثل سنگی بی رحم بود.. چطور تونست پاره ی تنه این خانوادا رو یک هفته بی غذا بزاره.. چطور تونست مواد مخدر رو از طریق واکسن وارد دستت کنه.. چطور😭 داشت ادامه میداد و من با تعجب به حرفاش خیره بودم.. پست چقدر مقاومت کرده بودم🥰 امام الان امیرحسین بالای سرم استاده بود با اهستگی نگاهش کردم که گفت : خداروشکر🤲 وبعد نگاهش رو به متین دوخت ... ریحانه دست از گریه برداشت و گفت : بمیرم برات.. ندیدی چطور وقتی شنیدم به خونه نرسیدی ترسیدم.. وقتی رد گوشیت رو زدن و اون رو وسط خیابون دیدن و چطور با ..🥴 متین اهمی کرد که ریحانه اروم سرش رو پایین انداخت🤧 -مامان بابا الان میرسن😥 ریحانه گفت : مابریم ..همین الانش مهمونا منتظرا🥶 وبا خداحافظی از خونه خارج شد تا خواست در بسته بشه مامان بابا سراسیمه اومدن و با نگاه نگرانی من رو نگاه کردن😢 🍂•🍂•🍂•🍂 روی تخت نشستم که اون هم کنارم نشست😍 -چطور برگشتی؟😳 -م..من از ..مرگ با سعادت برگشتم 😢 نگاهم رو خیره بهش دوختم که ادامه داد : وقتی تیر رد شد یک لحظه بوی خوش رهام نمیکرد.. رفتم اما یهو جلوم سد شد میدونی چی گفتن؟😃 <ادامه دارد...
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 به عشق ♡ شهادتش 🌹 شصت و چهار: به نشانه ی منفی سرم رو تکون دادم که با بغض گفت: گفتن یکی اکن پایین هست که از جونت بیشتر دوسش داری و اون الان در خطره...تو الان نباید اینجا باشی🥺 وبعد دیدم که برگشتم روی زمین ..یعنی چشمام باز شد و صدایی رو شنیدم که گفت شهید زنده شد😔 و.... هردو اشک میریختیم و برای چیزی که باورش سخت بود گریه میکردیم😭 🍂•🍂•🍂•🍂•🍂 یک هفته ای میشه که از اون حادثه گذشت... این چند وقت خیلی فکر کردم.. چرا وقتی خدا امیرحسین رو میخره من جلوش سد شم😣 چرا وقتی میخواد بره پیش اربابش من جلوش به ایستم 😞 به فکری که میکنم دقیق میشم و اهسته روم رو به طرفش میکنم و میگم : امیرحسین؟ 🙃 -جان؟🤔 -برو.. من نمیتونم جلوت واستم درواقع جلوی اربابم🥰 -سوریه؟😧 -اره😓 -تو دیگه حالت خوبه؟😱 -الحمدالله. .. جلوت سد نمیشم🥶 جلوش می ایستم و با گریه میگم: من نمیتونم... اون دنیا با ارزش تره.. من و شفاعت کن و بدون یکی هست اینجا منتظره درزم حوری موری هم ممنوع بیام بهشت ببینم دورو برتا شکایت رو میبرم و دوم اینکه 😢 نتونستم ادامه بدم کنارم نشست و با خنده ی قشنگی گفت : قول میدم قول قول.، حوری موری چیه وقتی خودم یک حوری دارم🤪 سرم رو بالا آوردم و گفتم : م..من دیدم نماز شب خوندی..دیدم که به مستحقین تا توان داری کمک میکنی😝 خواست به اون در بزنه که گفتم : واستا بزار بگم که یقین پیدا کنی شهید میشی😕 ارام انگشتش رو روی بینیم گذاشت و گفت : هیس.. میدونم که میدونی ...😋 وبعد باخنده گفت : من الان اسمم رو میرم بدم اگه خدا بخواد و اینجوری باشه تا دوروز دیگه عازمم😍 وبعد سریع از خونه بیرون زد🦋 پاهام رو جمع کردم و با تخیل موقع شهادتش رو تصور کردم😭 و با هر خیال کلی گریه کردم جوری که بیهوش شدم😔 🍂•🍂•🍂•🍂 همه شرایط رو درک میکردن موجی بین همه بود که میدونستن بره دیگه بر نمیگرده و پس نهایت استفاده رو ازش میکردن😞 روبه روم ایستاده و با چشمای درخشانش گفت : میرم... بدون میرم .. ایندفعه دیگه اخرین باره من و میبینی همیشه به فکرتم و کنارتم.. من و همیشه حس میکنی و بدون اون دنیا منتظزتم وبعد با خنده گفت : حوری موری هم ممنوع 😍 قطره اشکم رو پاک کردم و گفتم : منم بعد از تو دوون نمیارم و یا شهادت ویا مرگ با عزت نصیبم میشه😭 من ...دیگه..این..دنیا رو نمیخوام( با نفس نفس ) دستم رو نوازش کرد و گفت : موقعی که تابوتم ویا... دیدی استوار باش صبر زینبی داشته باش خوش به حالت که خدا توفیق تورو زیاد تر کرده☺️ وبعد گفت : بعداز من سعی کن بخندی و بعد با لبخند گوشه های لپم رو کشید و وقتی مثل خنده شد گفت : اینجوری 😢 لبخندم رو نگه داشتم به سختی نمیخواستم بشکنمش تا دم در با خانواده همراهیش کردم😔 وقتی رفت همه جا سکوت شد کسی حرف نمیزد چون میدونست دیگه بر نمیگرده و شاید چون قطره ای از صبر حضرت زینب رو بهمون عطا کرده باشن🙃 <ادامه دارد...