اربابمن،اقاۍمن ..
حالخوبمنروفقطخودتمیتونی
برگردونی👀🌻🚶🏿♂..!
#ادمین_دوم
@ghngokg
‹🔥🚑›
•
•
علاوه بر آنکه هيچ مبناى شرعى ندارد مستلزم ضرر و فساد زيادى است که مناسب است از آنها اجتناب شود، مضافاً بر اينکه احيای سنت آتشپرستان مىباشد
{ مقام معظم رهبری}
•
#ادمین_دوم
@ghngokg
‹💙🦋›
•
•
ـ ـ ـــــ᯽ـــــ ـ ـ
بہسیدمےگفتن:ایناڪےهستندمیار؎هِیئت..؟!
بِھشونمَسئوليتمید؎..؟!مےگفت:ڪسےڪہ
توراھنیستاَگہبیادتو؎ِمجلساهلبیتیہ
گوشہبِشینہوشمابِھشبَھاند؎میرھدیگہهم
برنِمیگردھامّاوَقتےتَحویلشبگیر؎جذبهمین
راھمیشہシ....!
‹شھیدمُجتبےعلمدار›
#تدمین_دوم
@ghngokg
یارب اندر دل آن خسرو شیرین انداز
که به رحمت گذری بر سر فرهاد کند
✨امام رضا ع
رسول خدافرمودندستارگان مایه امنیت اهل آسمانند ، و اهل بیت من مایه امنیت اهل زمین
#ادمین_دوم
@ghngokg
مراقبامامحسینقلبمونباشیم:)
- و چقدر سَخت است
حال عآشقۍ کہ نمیداند
مَحبوبش نیز هواۍ او را دارد یا نھ :)
#ادمین_دوم
@ghngokg
شاید
یـڪروز
بهنـدیدنت
بـهنشنیدنصدایت
وبهجایخالیاتعادتڪنم!
امـا...
فراموشڪردنت
هنـریاست
ڪهاصلاًنـــــدارم...
حاجقاسمقلبها❤️
#ادمین_دوم
@ghngokg
‹🌺❤️›
•
•
اشتیاقے ڪه بہ دیداࢪ تو دارد دل من؛
دݪ من داند و من دانم و دݪ داند و من...!
#یامولامهدی[عج]ادرکنی:)🌱
•
#ادمین_دوم
@ghngokg
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۳۸
لبخند میزنی و کنارم مینشینی
_ خب بگو ببینم خانوم! سفر چطور بود؟
چشمهایت را رصد میکنم. نزدیک میآیم و در گوشت آرام میگویم
_ تو که باشی همه چیز خوبه…
چانهام را میگیری و فقط نگاهم میکنی. آخ که همین نگاهت مرا رسوا کرد…
_ آره!….ریحانه از وقتی اومدی تو زندگیم همه چیز خوب شد…همه چیز…
سرم را روی شانهات میگذارم که خودت را یکدفعه جمع میکنی:
_ خانوم حواسم نیست توام چیزی نمیگی ها!!…زشته عزیزم! اینکار را رو نکن دوتا جوون میبینن دلشون میخوادا! اونوخ من بیچاره دوباره دم رفتن پام گیر میشه!
میخندم و جواب میدهم:
- چشششششم…آقا! شما امر کن! البته جای اون واسه جوونا دعا کن!
- اون که رو چشم! دعا کنم یه حوری خدا بده بهشون…
ذوق زده لبخند میزنم که ادامه میدهی:
- البته بعد شهادت! و بعد بلند میخندی. لبم را کج میکنم و به حالت قهر میگویم:
- خیلی بدی! فک کردم منظورت از حوری منم!
- خب منظور شمایی دیگه!…بعد شهادت شما میشی حوری …عزیزم!
رویم را سمت شیشه بر میگردانم:
_ نه خیر دیگه قبول نیست!قَرقَر تا روز قیامت!
- قیامت که نوکرتم.ولی حالا الان بقول خودت قَر نکن…گناه دارما…
یه روز دلت تنگ میشه خانوم نکن!
دوباره رو میکنم سمتت و نگاهت میکنم
در دلم میگذرد آره دلم برات تنگ میشه…برای امروز…برای این نگاه خاصت. یکدفعه بلند میشوم و از جایگاه کیف و ساکها،کیفم را برمیدارم و از داخلش دوربینم را بیرون می آورم.سرجایم مینشینم و دوربین را جلوی صورتم میگیرم
- خب…میخوام یه یادگاری بگیرم…زود باش بگو سیب!
میخندی و دستت را روی لنز میگذاری:
- آره قیافه کج و کوله من؟….
- نه خیر!..به سید توهین نکنا!!!..
- اوه اوه چه غیرتی…
و نیشت را به طرز مسخرهای باز میکنی به قدری که تمام دندانهایت پیدا میشود
- اینجوری خوبه؟؟؟
میخندم ودستم را روی صورتت میگذارم
- عههه نکن دیگه!….تو رو خدا یه لبخند خوشگل بزن.
لبخند میزنی و دلم را میبری:
- بفرما خانوم
- بگو سیب
- نه….نمیگم سیب
- باز اذیت کردی
- میگم…میگم..
دوربین را تنظیم میکنم
- یک ….دو….. سه….بگو
- شهیییید…
قلبم با ایدهات کنده و یادگاریمان ثبت میشود…
حسین آقا یک دستش را پشت دست دیگرش میزند و روی مبل مقابلت مینشیند. سرش را تکان میدهد و درحالی که پای چپش از استرس میلرزد نگاهش را به من میدوزد
_ بابا؟…تو قبول کردی؟
سکوت میکنم ،لب میگزم و سرم را پایین میاندازم
_ دخترم؟…ازت سوال کردم! تو جدا قبول کردی؟
تو گلویت را صاف میکنی و در ادامه سوال پدرت از من میپرسی
_ ریحان؟..بگو که مشکلی نداری!
دستهای از موهای تیره رنگم که جلوی صورتم ریخته است را پشت گوش میدهم و اهسته جواب میدهم:
_ بله!…
#ادامہدارد...
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۳۹
حسین آقا دستش را در هوا تکان میدهد
- بله چیه بابا؟ واضح جواب بده دختر!
سرم را بالا میگیرم و درحالی که نگاهم را از نگاه پر نفوذ پدرت میدزدم جواب میدهم
- یعنی…بله! قبول کردم که علی بره!
این حرف من آتشی بود به جان زهرا خانوم تا یکدفعه از جا بپرد ، از لبه پنجره رو به حیاط بلند شود و وسط هال بیاید.
- میبینی آقاحسین؟…میبینی!!عروسمون قبول کرده!
رو میکند به سمت قبله و دستهایش را با حالی رنجیده بالا میآورد:
- ای خدا من چه گناهی کردم اخه! … ببین بچه دسته گلم حرف از چی میزنه…
علی اصغر که تا الان فقط محو بحث ما بود درحالی که تمام وجودش سوال شده میپرسد:
- ماما داداچ علی کوجا میره؟
پدرت با صدای تقریبا بلند میگوید:
- اا … بسه خانوم! چرا شلوغش میکنی؟؟…هنوز که
این وسط صاف صاف واساده…
و بعد به علی اصغر نگاه میکند و ادامه میدهد
- هیچ جا بابا جون هیچ جا…
مادرت هم مابقی حرفش را میخورد و فقط به اشکهایش اجازه میدهد تا صورت گرد و سفیدش را تر کنند.
احساس میکنم من مقصر تمام این ناراحتیها هستم.
گرچه دل خودم هنوز به رفتنت راه نمیدهد…ولی زبانم مدام و پیاپی تو را تشویق میکند که برو!
تو روی زمین روبروی مبلی که پدرت روی آن نشسته مینشینی:
- پدر من! یه جواب ساده که اینقدر بحث و ناراحتی نداره.
من فقط خواستم اطلاع بدم که میخوام برم. همه کارامم کردم و زنمم رضایت کامل داره…
حسین آقا اخم میکند و بین حرفت میپرد:
- چی چی میبری و میدوزی شازده؟ کجا میرم میرم؟..مگه دختر مردم کشکه؟…اون هیچی مگه جنگ بچه بازیه!…من چه میدونستم بعداز ازدواج زنت از تو مشتاق تر میشه…
توحق نداری بری!
تا منم رضایت ندم پاتو از در این خونه بیرون نمیزاری.
#ادامہدارد...
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۴۰
بلند میشود برود که تو هم پشت سرش بلند میشوی و دستش را میگیری:
- قربونت برم خودت گفتی زن بگیر برو!…بیا این زن! ” و به من اشاره میکند”
چرا آخه میزنی زیر حرفات بابا جون
دستش را از دستت بیرون میکشد:
- میدونی چیه علی؟ اصن حرفمو الان پس میگیرم..چیزی میتونی بگی؟…
این دختر هم عقلشو داده دست تو! یع ذره به فکر دل زنت باش!
همین که گفتم حق نداری!!
سمت راهرو میرود که دیدن چشمهای پراز بغض تو صبرم را تمام میکند. یکدفعه بلند میگویم:
- بابا حسین!؟ شما که خودت جانبازی.. چرا این حرفو میزنی؟…
یک لحظه میایستد،انگار چیزی در وجودش زنده شد. بعد از چند ثانیه دوباره به سمت راهرو میرود…
با یک دست لیوان آب را سمتت میگیرم و با دست دیگر قرص را نزدیک دهانت میآورم.
- بیا بخور اینو علی…
دستم را کنار میزنی و سرت را میگردانی سمت پنجره باز رو به خیابان
- نه نمیخورم…سر درد من با اینا خوب نمیشه.
- حالا تو بیا اینو بخور!
دست راستت را بالا میآوری و جواب میدهی:
- گفتم که نه خانوم!…بزار همون جا بمونه
لیوان و قرص را روی میز تحریرت میگذارم و کنارت میایستم.
نگاهت به تیر چراغ برق نیم سوز جلوی در خانهتان خیره مانده.
میدانم مسئله رفتن فکرت را به شدت مشغول کرده. کافیاست پدرت بگوید برو تا تو با سر به میدان جنگ بروی.
شب از نیمه گذشته و سکوت تنها چیزی است که از کل خانه به گوش میخورد.
لبهی پنجره مینشینی یاد همان روز اولی میفتم که همینجا نشسته بودی.
#ادامہدارد...
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۴۳
لباست را باچه ذوقی به تن میکردی و به دور مچ دستت پارچه سبز متبرک به حرم حضرت علی(ع) میبستی. من هم روی تخت نشسته بودم و نگاهت میکردم.
تمام سعیم در این بود که یک وقت با اشک خودم را مخالف نشان ندهم. پس تمام مدت لبخند میزدم. ساکت را که بستی ، در اتاقت را باز کردی که بروی از جا بلند شدم و از روی میز سربندت را برداشتم
_ رزمنده این و جا گذاشتی!
برگشتی و به دستم نگاه کردی.
سمتت امدم ،پشت سرت ایستادم و به پیشانی ات بستم…بستن سربندکه نه…. باهرگره راه نفسم را بستم…
اخر سر از همان پشت سرت پیشانیام را روی کتفت گذاشتم و بغضم را رها کردم…
برمیگردی و نگاهم میکنی.با پشت دست صورتم را لمس میکنی:
_ قرار بود اینجوری کنی؟..
لبهایم را روی هم فشار میدهم:
_ مراقب خودت باش…
دستهایم را میگیری:
_ خدامراقبه!…
خم میشوی و ساکت را برمیداری:
_ روسریت و چادرت روسرکن
متعجب نگاهت میکنم:
_ چرا؟…مگه نامحرم هست؟
_ شما سرکن صحبت نباشه…
شانه بالا میندازم و از روی صندلی میزتحریرت روسری ام رابرمیدارم و روی سرم میندازم و گره میزنم که میگویی
_ نه نه…اون مدلی ببند…
نگاهت میکنم که با دست صورتت را قاب میکنی
_ همونیکه گرد میشه…لبنانی!
میخندم ، لبنانی میبندم و چادررنگی ام راروی سرم میندازم.
سمتت می آیم با دست راستت چادرم را روی صورتم میکشی:
_ رو بگیر…به خاطر من!
نمیدانم چرا به حرفهایت گوش میدهم. درحالیکه در اتاق هیچ کس نیست جز خودم و خودت!
رو میگیرم و میپرسم:
_ اینجوری خوبه؟
_ عالیه عروس خانوم…
ذوق میکنم:
_ عروس؟….هنوز نشدم…
_ چرا نشدی؟..من دومادم شمام عروس من دیگه…
خیلی به حرفت دقت نمیکنم و فقط جملهات را نوعی ابراز علاقه برداشت میکنم.
#ادامہدارد...
نویسنده:محیاساداتهاشمی
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۴۴
ازاتاق بیرون میروی و تاکید میکنی باچادر پشت سرت بیایم.
میخواهم همه چیز هرطور که تومیخواهی باشد.ازپله ها پایین میرویم.همه درراهرو جلوی درحیاط ایستاده اند و گریه میکنند.تنها کسی که بیخیال تمام عالم بنظرمیرسد علی اصغراست که مات و مبهوت اشکهای همه گوشه ای ایستاده.مادرت ظرف اب را دستش گرفته و حسین اقا کنارش ایستاده
فاطمه درست کنار درایستاده و بغض کرده. زینب و همسرش هم امده اند برای بدرقه.پدر و مادر من هم قراربود به فرودگاه بیایند.
نگاهت را درجمع میچرخانی و لبخند میزنی
_ خب صبر کنید که یه مهمون دیگه هم داریم.
همه باچشم ازت میپرسند
_ کی؟….کی مهمونه؟…
روی اخرین پله میشینی و به ساعت مچی ات نگاه میکنی..
زینب میپرسد
_ کی قراره بیاد داداش؟
_ صبرکن قربونت برم…
هیچ کس حال صحبت ندارد.همه فقط ده دقیقه منتظر ماندیم که یکدفعه صدای زنگ در بلند میشود
ازجا میپری و میگویی
_ مهمون اومد..
به حیاط میدوی و بعداز چندلحظه صدای باز شدن در و سلام علیک کردن تو با یک نفر بگوش میرسد
_ به به سلام علیکم حاج اقا خوش اومدی
_ علیکم السلام شاه دوماد !چطوری پسر؟…دیر که نکردم.؟
_ نه سروقت اومدید
همانطور صدایتان نزدیک میشود که یک دفعه خودت بامردی با عمامه مشکی و سیمایی نورانی جلوی در ظاهر میشوید.مرد رو بهمه سلام میکند و ما گیج و مبهوت جوابش رامیدهیم.همه منتظرتوضیح توایم که تو به مرد تعارف میزنی تاداخل بیاید.اوهم کفش هایش راگوشه ای جفت میکند و وارد خانه میشود.راه را برایش باز میکنیم.به هال اشاره میکنی که _ حاجی بفرمایید برید بشینید…مام میایم
اومیرود و تو سمت ما برمیگردی و میگویی
_ یکی به مادرخانوم پدرخانومم زنگ بزنه بگه نرن فرودگاه بیان اینجا…
مادرت ظرف آب را دستم میدهد و سمتت می آید
_ نمیخوای بگی این کیه؟باز چی تو سرته مادر…
لبخند میرنی و رو بمن میکنی
_ حاجی از رفقای حوزس…ازش خواستم بیاد قبل رفتن عقدمنو ریحان رو بخونه!….
حرف ازدهانت کامل بیرون نیامده ظرف از دستم میفتد …
همگی بادهان باز نگاهت میکنیم…
خم میشوی و ظرف رااز روی زمین برمیداری
_ چیزی نشده که…گفتم شاید بعدن دیگه نشه
دستی به روسری ام میکشی
_ ببخش خانوم بی خبر شد.نتونستی درست حسابی خودتو شبیه عروساکنی…میخواستم دم رفتن غافلگیرت کنم…
علاقه ات میشود بغض در سینه ام و نفسم را بشماره میندازد…
چقدر دوست دارم علی!
چقدر عجیب خواستنی هستی
خدایا خودت شاهدی کسی را راهی میکنم که شک ندارم جز ما نیست…
ازاول #اسمانی بوده …
امن یجیب #قلب من چشمان بی همتای توست
همانطور که هاج و واج نگاهت میکنم یکدفعه مثل دیوانه ها آرام میخندم.
زهرا خانوم دست درازمیکند و یقه ات را کمی سمت خود میکشد
_ علی معلومه چته؟…مادر این چه کاریه؟میخوای دخترمردم بدبخت شه؟…نمیگی خانواده اش الان بیان چی میگن؟
خونسرد نگاه آرامت را به لبهای مادرت دوخته ای.دودستت را بلند میکنی و میگذاری روی دستهای مادرت.
_ اره میدونم دارم چیکار میکنم…میدونم!
#ادامہدارد...
نویسنده:محیاساداتهاشمی
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۴۲
هر دو باهم سلام میکنیم و من در جواب سوال پدرت پیش دستی میکنم.
- گفتیم اول بزرگتر بره داخل ما کوچیکام پشت سر چیزی نمیگوید و کلید را در قفل میاندازد و در را باز میکند.
فاطمه روی تخت حیاط لم داده و چیپس با ماست میخورد.
حسین آقا بدون توجه به دخترش فقط سلامی میکند و داخل میرود. میخندم و میگویم:
- سلام بچه!…چرا کلاس نرفتی؟؟..
- اولا سلام دوما بچه خودتی…سوما مریضم..حالم خوب نبود نرفتم.
تو میخندی و همانطور که موتورت را گوشهای از حیاط میگذاری میگویی:
- آره! مشخصه…داری میمیری!
و اشاره میکنی به چیپس و ماست.
فاطمه اخم میکند و جواب میدهد:
- خب چیه مگه…حسودید من اینقد خوب مریض میشم
تو باز میخندی ولی جواب نمیدهی. کفشهایت را درمیآوری و داخل میروی.
من هم روی تخت کنار فاطمه مینشینم و دستم را تا آرنج در پاکت چیپسش فرو میبرم که صدایش در میآید:
_ اوووییی …چیکا میکنی؟
_ خسیس نباش دیگه.
و یک مشت از محتویات پاکت را داخل دهانم میچپانم:
_ الهی نمیری ریحانه! نیم ساعته دارم میخورم..اندازه اونقدی که الان کردی تو دهنت نشد!
کاسه ماست را برمیدارم و کمی سر میکشم. پشت بندش سرم راتکان میدهم و میگویم:
_ به به!…اینجوری باید بخوری!یادبگیر…
پشت چشمی برایم نازک میکند. پاکت را از جلوی دستم دور میکند.
میخندم و بندکتونیام را باز میکنم که تو به حیاط میآیی و با چهرهای جدی صدایم میکنی:
_ ریحانه؟…بیا تو بابا کارمون داره.
با عجله کتونیهایم را گوشه ای پرت میکنم و به خانه میروم. در راهرو ایستادهای که بادیدن من به آشپزخانه اشاره میکنی.
پاورچین پاروچین به آشپزخانه میروم و توهم پشت سرم می آیی.
حسین اقا سرش پایین است و پشت میز ناهار خوری نشسته و سه فنجان چای ریخته.
بهم نگاه میکنیم و بعد پشت میز مینشینیم.بدون اینکه سرش را بالا بگیرد شروع میکند
_ علی…بابا! از دیشب تا صبح نخوابیدم. کلی فکر کردم… فنجان چایش را بر میدارید و داخلش با بغض فوت میکند
بغض مردجنگی که خسته است…
ادامه میدهد:
_ برو بابا…برو پسرم….
سرش را بیشتر پایین میاندازد و من افتادن اشکش در چای را میبینم. دلم میلرزد و قلبم تیر میکشد.
خدایا…چقدر سخته!
_ علی…من وظیفم این بود که بزرگت کنم..مادرت تربیتت کنه! اینجور قد بکشی…وظیفم بود برات یه زن خوب بگیرم..زندگیت رو سامون بدم.
پسر…خیلی سخته خیلی…
اگر خودم نرفته بودم…هیچ وقت نمیذاشتم تو بری!…البته…تو خودت باید راهت رو انتخاب کنی…
باعث افتخارمه بابا!
سرش را بالا میگیرد و ما هردو انعکاس نور روی قطرات اشک بین چین و چروک صورتش را میبینیم.
یک دفعه خم میشوی و دستش را میبوسی.
_ چاکرتم بخدا…
دستش را کنار میکشد و ادامه میدهد:
_ ولی باید به خانواده زنت اطلاع بدی بعد بری…مادرتم با من…
بلند میشود و فنجانش را برمیدارد و میرود. هر دو میدانیم که غرور پدرت مانع میشود تا مابیشتر شاهد گریهاش باشیم…
او که میرود از جا میپری و از خوشحالی بلندم میکنی و بازوهایم رافشار میدهی:
_ دیدی؟؟؟…دیدی رفتنی شدم رفتنی…
این جمله را که میگویی دلم میترکد…
رفتنی_شدی!
به همین راحتی؟….
پدرت به مادرت گفت و تا چندروز خانه شده بود فقط و فقط صدای گریههای زهراخانوم. اما مادرانه بلاخره به سختی پذیرفت.
قرار گذاشتیم به خانواده من تا روز رفتنت اطلاع ندهیم و همین هم شد.روز هفتاد و پنجم …موقع بستن ساکت خودم کنارت بودم.
#ادامہدارد...
نویسنده:محیاساداتهاشمی
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۴۱
بی اراده لبخند میزنم. من هنوز موفق نشدهام تا تو را ببوسم.
بوسهای که میدانم سرشار از پاکی است
پر از احساس محبت …
بوسهای که تنها باید روی پیشانیات بنشیند. سرم را کج میکنم ، به دیوار میگذارم و نگاهم را به ریش تقریبا بلندت میدوزم.
قصد داری دیگر کوتاهشان نکنی تا یک کم بیشتر بوی شهادت بگیری.
البته این تعبیر خودم است. میخندم و از سر رضایت چشمهایم را میبندم که میپرسی:
- چیه؟چرا میخندی ؟…
چشمهایم را نیمه باز میکنم و باز میبندم. شاید حالتم به خاطر این است که یک دفعه شیرینی بدخلقیهای قبلت زیر دندانم رفت.
- وا چی شده؟…
موهایم را پشت شانهام میریزم و روبه رویت مینشینم. طرف دیگر لبه پنجره. نگاهم میکنی. نگاهت میکنم…
نگاهت را میدزدی و لبخند میزنی!
قند دردلم آب میشود.
بی اختیار نیم خیز میشوم سمتت و به صورتت فوت میکنم.
چند تار از موهایت روی پیشانی تکان میخورد. میخندی و تو هم سمت صورتم فوت میکنی.
نفست را دوست دارم…
خندهات ناگهان محو میشود و غم به چهرهات مینشیند:
- ریحانه…حلال کن منو!
جا میخورم ، عقب میروم و میپرسم:
- چی شد یهو؟
همان طور که با انگشتانت بازی میکنی جواب میدهی:
- تو دلت پره حقم داری! ولی تا وقتی که این تو. دستت را روی سینهات میگذاری درست روی قلبت... این تو سنگینه…منم پام بستهاس…
اگر تو دلت رو خالی کنی …
شک ندارم اول تو ثواب شهادت رو میبری. از بس که اذیت شدی.
تبسم تلخی میکنم و دستم را روی زانوات میگذارم:
- من خیلی وقته تو دلمو خالی کردم…خیلی وقته.
نفست را با صدا بیرون میدهی ، از لبه پنجره بلند میشوی و چند بار چند قدم به جلو و عقب بر میداری. آخر سر سمت من رو میکنی و نزدیکم میشوی.
با تعجب نگاهت میکنم. دستت را بالا می آوری و باسر انگشتانت موهای سایه انداخته روی پیشانیام را کمی کنار میزنی. خجالت میکشم و به پاهایت نگاه میکنم. لحن آرام صدایت دلم را میلرزاند:
- چرا خجالت میکشی؟
چیزی نمیگویم…منی که تا چند وقت پیش به دنبال این بودم که …حالا…
خم میشوی سمت صورتم و به چشمهایم زل میزنی. با دو دستت دوطرف صورتم را میگیری و لبهایت را روی پیشانیام میگذاری…آهسته و عمیق!
شوکه چند لحظه بی حرکت میایستم و بعد دستهایم را روی دستانت میگذارم. صورتت را که عقب میبری دلم را میکشی. روی محاسنت از اشک برق میزند.
با حالتی خاص التماس میکنی:
- حلال کن منو!
همان طور که لقمهام را گاز میزنم و لی لی کنان سمت خانه میآیم پدرت را از انتهای کوچه میبینم که با قدمهای آرام میآید. در فکر فرو رفته…حتما با خودش درگیر شده! جمله آخر من درگیرش کرده..
چند قدم دیگر لی لی میکنم که صدایت را از پشت سرم میشنوم:
- آفرین! خانوم کوچولوی پنج ساله خوب لی لی میکنیا!
بر میگردم و از خجالت فقط لبخند میزنم:
- یه وقت نگی یکی میبینتتا وسط کوچه!
و اخمی ساختگی میکنی.
البته میدانم جدا دوست نداری رفتار سبک از من ببینی! از بس که غیرت داری…ولی خب در کوچه بلند و باریک شما که پرنده هم پرنمیزند چه کسی ممکن است مرا ببیند؟
با این حال چیزی جز یک ببخشید کوتاه نمیگویم.
از موتور پیاده میشوی تا چند قدم باقی مانده را کنار من قدم بزنی…
نگاهت به پدرت که میافتد می ایستی و آرام زمزمه میکنی:
- چقد بابا زودداره میاد خونه!
متعجب بهم نگاه میکنیم ،دوباره راه میفتیم. به جلوی درکه میرسیم منتظر میمانیم تا او هم برسد.
نگاهش جدی ولی غمیگین است. مشخص است با دیدن ما به زور لبخند میزند و سلام میکند:
- چرا نمیرید تو؟…
#ادامہدارد...
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۴۵
زهرا خانوم دودستش را از زیر دستهایت بیرون میکشد و نگاهش را به سمت حسین اقا میچرخاند
_ نمیخوای چیزی بگی؟…ببین داره چیکار میکنه!…صبرنمیکنه وقتی رفت و برگشت دختر بیچاررو عقد کنه!
اوهم شانه بالا میندازد و به من اشاره میکند که:
_ والا زن چی بگم؟…وقتی عروسمون راضیه!
چشمهای گرد زهرا خانوم سمت من برمیگردد.از خجالت سرم را پایین میندازم و اشک شوقم را از روی لبم پاک میکنم
_ دختر…عزیز دلم! منکه بد تورو نمیخوام!یعنی تو جدن راضی هستی؟…نمیخوای صبر کنی وقتی علی رفت و برگشت تکلیفت رو روشن کنه؟
فقط سکوت میکنم و او یک آن میزند پشت دستش که:
_ ای خدا!…جووناچشون شده اخه
صدای سجاد درراه پله میپیچد که
_ چی شده که مامان جون اینقد استرس گرفته؟
همگی به راه پله نگاه میکنیم.او آهسته پله هارا پایین می آید.دقیق که میشوم اثر درد را در چشمان قرمزش میبینم.لبخند لبهایم را پر میکند.پس دلیل دیر امدن از اتاقش برای خداحافظی ،همین صورت نم خورده از گریه های برادرانس…
زینب جوابش را میدهد
_ عقد داداشه!
سجاد باشنیدن این جمله هول میکند، پایش پیچ میخورد و از چند پله اخر زمین میخورد.
زهراخانوم سمتش میدود
_ ای خدا مرگم بده! چت شد؟
سجاد که روی زمین پخش شده خنده اش میگیرد
_ چیه داداشه؟..بلاخره علی میخوای بری یا میخوای جشن بگیری؟…دقیقا چته برادر
و بازهم بلند میخندد.مادرت گوشه چشمی برایش نازک میکند
_ نه خیر. مثل اینکه فقط این وسط منم که دارم حرص میخورم.
فاطمه که تابحال مشغول صحبت با تلفن همراهش بود. لبخند کجی میزند و میگوید:
_ به مریم خانوم و پدر ریحانه زنگ زدم. گفتم بیان…
زینب میپرسد:
_ گفتی برای چی باید بیان؟
_ نه! فقط گفتم لطف کنید تشریف بیارید. مراسم خداحافظی تو خونه داریم…
_ عه خب یه چیزایی میگفتی یکم آماده میشدن!
تو وسط حرفشان میپری:
_ نه بزار بیان یهو بفهمن!
#ادامهدارد...
نویسنده:محیاساداتهاشمی
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میلاد منجی عالم بشریت مبارک باد 😍♥️
••🌼🍓••
#آیهگرافی🌱
«ماوَدَّعَكَرَبَّكَوَماقَلی»ضحی|۳
پروردگارتتورارهانکـرده☁️:)..
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
.
مــیـــلاد بــاســعــــادت
قــطــب عــالــــم امــڪان
حــضــــرتبقیةاللهالاعظمارواحنافداه
بــرهــمـــگـــان مــبـــاࢪڪ💐