eitaa logo
🌹دختران چادری 🌹
136 دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
4.7هزار ویدیو
486 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 ۵۶ دست‌هایم میلرزد و تلفن رها میشود… برمی‌گردم و خودم را در آغوش مادرت می‌اندازم: صدای هق هق من و ….لرزش شانه های مادرت! حتی وقت نشد جوابت را بدهم. کاش میشد فریاد بزنم و صدایم تا مرزها بیاید اینکه دوستت دارم و دلم برایت تنگ شده… اینکه دیگر طاقت ندارم… اینکه آنقدر خوبی که نمی‌شود لحظه‌ای از تو جدا بود…اینکه اینجا همه چیز خوب است! فقط یکم هوای نفس نیست همین!! زهرا خانوم همان‌طور که کتفم را میمالد تا آرام شوم میپرسد: _ چی میگفت؟.. بغض در لحن مادرانه‌اش پیچیده…. آب دهانم را به زور قورت میدهم _ ببخشید تلفن رو ندادم… میگفت نمیشه زیاد حرف زد… حالش خوب بود… خواست اینو بهمه بگم! زیر لب خدایا شکری میگوید. و به صورتم نگاه میکند: _ حالش خوبه تو چرا اینجوری گریه میکنی؟ به یک قطره روی مژه اش اشاره میکنم _ بهمون دلیلی که پلک شما خیسه.. سرش را تکان میدهد و از جا بلند میشود و سمت حیاط میرود: _ میرم گل‌ها رو آب بدم.. دوست ندارد بی تابی مادرانه‌اش را ببینم. فاطمه زانوهایش را بغل کرده و خیره به دیوار رو به رویش اشک میریزد دستم را روی شانه‌اش میگذارم… _ آروم باش آبجی..بیا بریم پشت بوم هوا بخوریم.. شانه‌اش را از زیر دستم بیرون میکشد _ من نمیام…تو برو.. _ نه تو نیای نمیرم!… سرش را روی زانو میگذارد _ میخوام تنها باشم ریحانه.. نمی‌خواهم اذیتش کنم. شاید بهتر است تنها باشد! بلند میشوم و همانطور که سمت حیاط میروم میگویم: _ باشه عزیزم! من میرم…توام خواستی بیا زهرا خانوم با دیدنم میگوید: _ بیا بشین رو تخت میوه بیارم بخور… لبخند میزنم! می‌خواهد حواسم را پرت کند: _ نه مادرجون! اگر اشکال نداره من برم پشت بوم… _ پشت بوم؟ _ آره دلم گرفته…البته اگر ایرادی نداره… _ اگه اینجوری آروم میشی برو.. تشکر میکنم .نگاهم به شاخه گل‌های چیده شده می‌افتد. _ مامان اینا چین؟ _ اینا یکم پژمرده شده بودن…کندم به بقیه آسیب نزنن… _ میشه یکی بردارم؟ _ آره گلم…بردار. خم میشوم و یک شاخه گل رز برمیدارم و از نردبام بالا میروم... نزدیک غروب کامل و به قول بعضی‌ها خورشید لب تیغ است. نسیم روسری‌ام را به بازی میگیرد.. همان‌جایی که لحظه آخر رفتنت را تماشا کردم می ایستم. چه جاذبه‌ای دارد…انگار در خیابان ایستاده‌ای و نگاهم میکنی…با همان لباس رزم و ساک دستی‌ات. دلم نگاهت را می‌طلبد! شاخه گل را بالا میگیرم تا بوکنم که نگاهم به حلقه‌ام می افتد. همان عقیق سرخ و براق. بی اختیار لبخند میزنم. از انگشتم در می‌آورم و لبهایم را روی سنگش میگذارم. لب‌هایم میلرزد…خدایا فاصله تکرار بغضم چقد کوتاه شده…یکبار دیگر به انگشتر نگاه میکنم که یک دفعه چشمم به چیزی که روی رینگ نقره‌ای رنگش حک شده می‌افتد. چشم‌هایم را تنگ میکنم … علی ریحانه… پس چرا تا به حال ندیده بودم!! نویسنده:محیا‌سادات‌هاشمی 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
شب‌عملیات‌تاڪھ‌فھمیدن‌ࢪمز‌عملیات "یاابولفضݪ"هستش‌قُمقُمھ‌هاشونو‌خالے ڪردند‌تابالبِ‌تشنھ‌‌بزنند‌بھ‌دلِ‌دشمن‌ا؎ ڪاش‌ذࢪھ‌ا؎‌شبیھشون‌باشیم‌خب؟!🖐🏻
••🌿💐•• بہ‌تو‌‌ڪہ‌سلام‌میدهم دستانم‌جوانہ‌مے‌زنند چشمانـم‌شڪوفہ‌مےدهند وخیالم‌همراه‌با بادبَھارے بہ‌پروازدرمےآید🕊🌸..
••🌸🌱•• نـٰاشِنَــوابـٰاش‌ۅَقتۍبِہ؛ آرِزۅهـٰاۍقَشَنگِټ‌میگَن‌مَحـٰالہ:)😌 .
باید بھ این بلوغ برسیم آن ڪس ڪہ باید ببیند ، می‌بیند!
زیادمون کنید لطفا ❤️😘🌺
آگه مارو تا ۱۳۰ نفر برسونید چیز های زیاد میفرستم 😘💋💜💕