فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙ماه دوازدهم آمد
ولی... 😔
☀️خورشید دوازدهم نه
زمستان هجرانت❄
کی به پایان می رسد
ای همه دار و ندار این جهان😔🙏
أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج🙏
#شعبان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💛✨
میدونے راهیاݩ نور یعنے چے؟!🤨🕶
#راهیان_نور
🔴 اعمال مشترک #ماه_شعبان المعظم
🌕 حلول ماه مبارک و پر خیر و برکت #شعبان المعظم بر همه منتظران مولود نیمه شعبان #امام_زمان مبارک باد.
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃
┗╯\
[مـرا چـه جـای دل باشـد
چـو دل گشتهست جـای تـو]
#امام_زمان ♥️
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْ
1_2409679715.mp3
8.36M
قرار شبانه🌿
هدیه به مادر نازنین منجی دنیا♥️🕊
دعای عهد
باهم زمزمه کنیم ؛ التماس دعا✨
#امام_زمان
#ماه_رجب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙 حلول ماه شعبان، ماه شادی اهل بیت علیهمالسلام بر جامعه دانشگاهی حضرت ولیعصر مبارک باد. 🌙
#حلول_ماه_شعبان
#ماه_شعبان #شعبان
گویـند:
آخࢪچهکسۍحوصله"چادࢪ"راداࢪد..؟!
بلهدࢪستاست...
زهـࢪایۍبودنلیاقتمۍخواهـد....
#چادرانه🧕🏻❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلم گرفته برایت💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥حضور امام خامنه ای درمنزل شهید عزیز
محمدحسین حدادیان
نثارروح مطهرش صلوات🌷
دیروز یکم اسفند ماه
پنجمین سالگرد شهادت شهید حدادیان
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شما به دیدار خصوصی با امام حسین(ع) دعوت شدید :)
همیشه دورِ ضریح شلوغ بوده،
الان هیچکس نیست؛ هرچه دلِ
تنگت میخواهد بگو..💚✨
برای منم دعا کنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اِذنِ مشهدمو از کی بگیرم؟🙃💔
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂
🍂🍂
🍂
#رمان به عشق ♡ شهادتش 🌹
#پارت پنجاه و یک :
چسب رو برمیدارم و به ارامی روی زخمش میبندم🙂
- انشاالله بهتر بشید😅
- ممنون 😍
با خجالت میگویم :من خیلی خسته ام با اجازه😓
وبعد چادرم را در می اورم😜
🍂•🍂•🍂•🍂•🍂
با پرتوی نور خورشید بلند میشوم🥱
با دیدن جای خالی امیرحسین گیج به اطراف نگاه میکنم🤔
روسری را از سرم میکشم و بعداز شانه زدن موهایم و بستنشان مجددا روسری را سرم میکنم🙃
مرتب به سمت پذیرایی قدم برمیدارم که همان موقع در باز میشود و امیر حسین داخل😁
-به به سلام خانم😃
-سلام😊
نون هارو به اشپز خانه میبرد و من هم راهش 😄
بادیدن نسترن خانم سلام میکنم و کنارش روی صندلی مینشینم🥰
-بخور مادرجون😘
لبخندی میزنم و میگویم :چشم 😀
امیرحسن هم روبه روی من و مادرش مینشیند و همان طور که دارد لقمه میگیرد می گوید : فاطمه خانم صبحانه رو خوردی حاضرشو دانشگاه دیرنشه🙃
-چشم☺️
با خوردن اخرین لقمه با عجله سفره را جمع میکنم و به سمت اتاقش میروم😅
لباس هایم را می پوشم و همراه کیفم به سمت در پذیرایی میروم 😝
نسترن خانم جلو می اید و میگوید :چقدر زود میرین هنوز جاجی میخواد بیاد😟
با لبخند شیرینی میگویم :واقعا شرمنده دانشگاه دارم و اگه دقیقه ای معطل کنم نمره کم میشه... شرمنده حاج خانم.. انشاالله یک سری دیگه مفصل مزاحمتون میشیم🥰
-مراحمی دخترم بازم سر بزنین خوشحال میشیم😉
خدافظی کوتاهی میکنیم و همراه امیرحسین راهی دانشگاه 😣
- حلقت رو دستت کن تا همه بدونن صاحابی داری منم دستم میکنم 😋
-چشم🤓 ولی...
سوال نگام کرد که گفتم :اگه بقیه متوجه ازدواج مابشن ممکنه..😞
-نگران نباش ..ما با حرف مردم زندگی نمیکنیم مهم بالا سریه😊
-اگه خود مدیریت...😅
-به من اعتماد دارن😀
با رسیدن به دانشگاه حرفمان نصفه می ماند😜
ارام از ماشین پیاده میشم و عقب تر از امیرحسین وارد دانشگاه😝
نگاه همه روی ما ثابت می ماند 😕
با خجالت به سمت کلاس اولم میروم و وسایلم را روی میز پخش میکنم😣
بچه ها همهمه کردن و اصلا از صداهای پشت سرم راضی نیستم😰
دخترکی عملی جلو می اید و با همان صدای پرعشوه و دماغی اش میگوید:عزیزم یک سوال بپرسم ناراحت نمیشی؟😚
نگاه همه روی من تیز میشود😬
-خیر😒
-شما با استاد رستگار نسبتی داری؟🤗
اب دهنم را قورت میدهم و میگویم :بله😠
لبخند تصنعی میزند و بلندتر جوری که همه ی کلاس متوجه بشوند میگوید چه نسبتی؟ البته ببخشیدا فضولی میکنم😁
حسابی عرق کردم با صدایی آهسته میگویم :با افتخار همسرشون هستم😎
دخترک عقب تر میرود و با عشوه میگوید :بزن دست قشنگه رو🤐
شلوغ کاری بچه ها زیاد میشود.. با خود میگویم کاش ریحانه یا اقا متین در این کلاس حضور داشتن😓
همان موقع امیر حسین وارد کلاس میشود 😰
ادامه دارد...
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂
🍂🍂
🍂
#رمان به عشق ♡ شهادتش 🌹
#پارت پنجاه و دو :
- چه خبره؟😡
دخترک پر ناز و عشوه جلو می اید و با ناز می گوید :مبارک باشه چرا نگفتین کادویی بیاریم؟😏
و بعد اشاره ای به دوستان شبیه خودش میکند و هر سه کل و دست میکشن😕
اعصابم حسابی خورد میشود وسایلم را جمع میکنم و با اجازه ای میگویم و همین که میخواهم از کلاس خارج شوم دوباره صدای مزخرف دخترک را میشنوم:استاد اینجور مواقع باید ناز خانما رو به دوش بکشینا😝
پا تند میکنم و به حیاط میروم روی چمن ها میشینم و شقیقه هایم را ماساژ میدهم😞
از ته سالن صدای شلوغ کاری بلند میشود نگاهم را به سالن میدوزم که با امیرحسین چشم در چشم میشوم🙃
نگران نگاهش میکنم که چشمانش را به علامت حل میشود باز و بسته میکند😇
و از سالن دور میشود ..🙁
کوله ام را جمع میکنم و به امیرحسین ( علمدار من ) پیام میدهم
_من معذرت میخوام سردرد بدی دارم 😅 خدانگهدار.
تا تیک پیام میرود بدون معطلی تاکسی میگیرم و خود را به خانه میرسانم😀
با خستگی زنگ میزنم .. صدای لطیف مادر در گوشم نجوا میشود :بفرمایید؟🤨
-سلام . باز کنین 🥰
داخل میروم مادر نزدیکم میشود و میگوید :چه زود اومدی مگه کلاس نداری؟ شوهرت کجاست؟ 🧐
-حالم خوش نبود زود اومدم. اونم الان سر کلاسه 😞
چادرم را از سرم میکنم و به اشپز خانه میروم و برای رفع تشنگی اب را یک جا سر میکشم🥺
هم زمان گوشی زنگ میخورد از کیفم درش می اورم..
-بله؟🤔
صدای ناراحت امیرحسین در گوشم میپیچد😕
-کجا رفتی شما؟ نمیگی نگرانت میشم؟ 😣
-ببشخید .. خسته بودم😟
-الان شما کجایی؟😬
-خونه☹️
-میام دنبالت بریم بیرون🤩
-حوصله ندارم.. معذرت میخوام😣
-برای حرف چندتا بچه اینجوری شدی؟😨
-نه..خوب..ا..اره😰
-با مدیریت صحبت کردم ...قرار شد کلاس من و شمارو جدا بزارن😕
-واقعا؟😱
-بله😞
بعد از مکثی ادامه داد :اگه منتظر خبرهای بهتر هستی یک ربع دیگه حاضر باش اومدم🤗
وبدون خداحافظی قطع کرد🥵
دوباره چادرم را سرم میکنم و در سوال های مادرم یک جمله میگویم :امیرحسین اومده دنبالم 😋
<ادامه دارد...
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂
🍂🍂
🍂
#رمان به عشق ♡شهادتش🌹
#پارت پنجاه و سه :
-خوب کجا بریم؟🤨
-نمیدونم لطفا زودتر همینجا حرفتون رو بزنین😁
-اینجوری که نمیشه 😅
بعد سرعت ماشین رو بیشتر کرد و مسیر رو به سمت بهشت رضا برد😃
از ماشین پیاده میشیم و سر مزار برادرمون میشینیم😀
فاتحه ای میخونه و روش رو به صورت خیرم میدوزه ومیگه : امشب دیگه باید کارو تموم کنیم که دیره☺️
سوالی نگاهش میکنم که ادامه میده : انشاءالله کاروان زیارتی تا سه روز دیگه عازما😊
با ذوق دستام رو به هم میکوبم که با لبخند ادامه میده : همین امشب باهاشون صحبت میکنم😍
خوشحال به بقیه ی حرفاش گوش نمیدم و با خوشحالی چندباری برای برادر شهیدم فاتحه میخونم و می ایستم😃
🍂•🍂•🍂•🍂•🍂
-کاروان (...) مسیر مشهد به عراق🌹
با شنیدن صدای پرسنل چمدونم رو میکشم و به همراه امیرحسین خودم رو به هواپیما میرسونم😋
امیر حسین باقرار دادن اخرین چمدون در هواپیما کنارم میشینه و بطری اب رو برام باز میکنه☺️
-بفرمایید😉
اب را سر میکشم و با به یاد اوری امام حسین زیر لب به یزید ملعون لعنت میفرستم😍
رویم را به طرف امیرحسین میکنم و میگویم : دیشب اصلا خوابم نبرد رسیدیم صدام بزن😁
و سرم را به شیشه تکیه میدهم و کم کم چشمانم خاموش میشود🙃
-فاطمه خانم؟ فاطمه خانم؟😕
باصدای امیرحسین چشمان سنگینم را باز میکنم 🥱
-رسیدیم خفتک جان🤗
اخم ساختگی میکنم و با خوشحالی نگاهی به بیرون از پنجره می اندازم چمدونم را برمیدارم و همراه امیرحسین به دنبال کاروان قدم بر میدارم🥰
با رسیدن به در اصلی اتاق هتل نفس عمیقی میکشم و وارد میشوم🙂
چمدونم را گوشه ای ولو میکنم و پنجره ی هتل را باز🤩
بادیدن حرم تکیه گاهم ..پدرم.. مولام..امام علی🤗
اشک از دیده گانم خارج میشود و بر روی گونه ی داغم سر میخورد🥰
با صدای امیرحسین سر برم میگردانم😜
-اسلام علیک یا امیرالمومنین 😍
<ادامه دارد...