eitaa logo
🌹دختران چادری 🌹
138 دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
4.7هزار ویدیو
486 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙ماه دوازدهم آمد ولی... 😔 ☀️خورشید دوازدهم نه زمستان هجرانت❄ کی به پایان می رسد ای همه دار و ندار این جهان😔🙏 أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج🙏
از‌لحآظِ‌روحی... :)
...تو بگو ڪجای دل بگذارم این همه دلتنگی را تا نمیرد..! .
『📗🌿』 ° ° ◗‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌'مابه‌این‌آقا وکالت‌نمیدیم براش‌جـون‌میدیم
🔴 اعمال مشترک المعظم 🌕 حلول ماه مبارک و پر خیر و برکت المعظم بر همه منتظران مولود نیمه شعبان مبارک باد. ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃 ┗╯\
[مـرا چـه جـای دل باشـد چـو دل گشته‌ست جـای تـو] ♥️ الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌
『📗🌿』 ° ° الو؟! امام‌حسین‌جان‌؟! آقا نوکرتون دق کرد از فراق کربلا💔 ° °
1_2409679715.mp3
8.36M
قرار شبانه🌿 هدیه به مادر نازنین منجی دنیا♥️🕊 دعای عهد باهم زمزمه کنیم ؛ التماس دعا✨
از‌اون‌عکس‌مطلوب‌‌ها:))*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙 حلول ماه شعبان، ماه شادی اهل بیت علیهم‌السلام بر جامعه دانشگاهی حضرت ولی‌عصر مبارک باد. 🌙
بهـش‌گـفتیـم‌ آرمـان‌نـرو‌گـوش‌نمی‌کـرد بـه‌شـوخـی‌گفتیم‌مـیری‌شهـیدمیشـی بـاخنـده‌گـفـت‌ایـن‌وصلـه‌هـابـه‌مـانمی‌چـسبـه:)″
گویـند: آخࢪچه‌کسۍحوصله"چادࢪ"راداࢪد..؟! بله‌دࢪست‌است... زهـࢪایۍبودن‌لیاقت‌مۍخواهـد.... 🧕🏻❤️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
چـشم ها او را در نمی یابند...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥حضور امام خامنه ای درمنزل شهید عزیز محمدحسین حدادیان نثارروح مطهرش صلوات🌷 دیروز یکم اسفند ماه پنجمین سالگرد شهادت شهید حدادیان وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شما به دیدار خصوصی با امام حسین(ع) دعوت شدید :) همیشه دورِ ضریح شلوغ بوده، الان هیچکس نیست؛ هرچه دلِ تنگت می‌خواهد بگو..💚✨ برای منم دعا کنید
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 به عشق ♡ شهادتش 🌹 پنجاه و یک : چسب رو برمیدارم و به ارامی روی زخمش میبندم🙂 - انشاالله بهتر بشید😅 - ممنون 😍 با خجالت میگویم :من خیلی خسته ام با اجازه😓 وبعد چادرم را در می اورم😜 🍂•🍂•🍂•🍂•🍂 با پرتوی نور خورشید بلند میشوم🥱 با دیدن جای خالی امیرحسین گیج به اطراف نگاه میکنم🤔 روسری را از سرم میکشم و بعداز شانه زدن موهایم و بستنشان مجددا روسری را سرم میکنم🙃 مرتب به سمت پذیرایی قدم برمیدارم که همان موقع در باز میشود و امیر حسین داخل😁 -به به سلام خانم😃 -سلام😊 نون هارو به اشپز خانه میبرد و من هم راهش 😄 بادیدن نسترن خانم سلام میکنم و کنارش روی صندلی مینشینم🥰 -بخور مادرجون😘 لبخندی میزنم و میگویم :چشم 😀 امیرحسن هم روبه روی من و مادرش مینشیند و همان طور که دارد لقمه میگیرد می گوید : فاطمه خانم صبحانه رو خوردی حاضرشو دانشگاه دیرنشه🙃 -چشم☺️ با خوردن اخرین لقمه با عجله سفره را جمع میکنم و به سمت اتاقش میروم😅 لباس هایم را می پوشم و همراه کیفم به سمت در پذیرایی میروم 😝 نسترن خانم جلو می اید و میگوید :چقدر زود میرین هنوز جاجی میخواد بیاد😟 با لبخند شیرینی میگویم :واقعا شرمنده دانشگاه دارم و اگه دقیقه ای معطل کنم نمره کم میشه... شرمنده حاج خانم.. انشاالله یک سری دیگه مفصل مزاحمتون میشیم🥰 -مراحمی دخترم بازم سر بزنین خوشحال میشیم😉 خدافظی کوتاهی میکنیم و همراه امیرحسین راهی دانشگاه 😣 - حلقت رو دستت کن تا همه بدونن صاحابی داری منم دستم میکنم 😋 -چشم🤓 ولی... سوال نگام کرد که گفتم :اگه بقیه متوجه ازدواج مابشن ممکنه..😞 -نگران نباش ..ما با حرف مردم زندگی نمیکنیم مهم بالا سریه😊 -اگه خود مدیریت...😅 -به من اعتماد دارن😀 با رسیدن به دانشگاه حرفمان نصفه می ماند😜 ارام از ماشین پیاده میشم و عقب تر از امیرحسین وارد دانشگاه😝 نگاه همه روی ما ثابت می ماند 😕 با خجالت به سمت کلاس اولم میروم و وسایلم را روی میز پخش میکنم😣 بچه ها همهمه کردن و اصلا از صداهای پشت سرم راضی نیستم😰 دخترکی عملی جلو می اید و با همان صدای پرعشوه و دماغی اش میگوید:عزیزم یک سوال بپرسم ناراحت نمیشی؟😚 نگاه همه روی من تیز میشود😬 -خیر😒 -شما با استاد رستگار نسبتی داری؟🤗 اب دهنم را قورت میدهم و میگویم :بله😠 لبخند تصنعی میزند و بلندتر جوری که همه ی کلاس متوجه بشوند میگوید چه نسبتی؟ البته ببخشیدا فضولی میکنم😁 حسابی عرق کردم با صدایی آهسته میگویم :با افتخار همسرشون هستم😎 دخترک عقب تر میرود و با عشوه میگوید :بزن دست قشنگه رو🤐 شلوغ کاری بچه ها زیاد میشود.. با خود میگویم کاش ریحانه یا اقا متین در این کلاس حضور داشتن😓 همان موقع امیر حسین وارد کلاس میشود 😰 ادامه دارد...
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 به عشق ♡ شهادتش 🌹 پنجاه و دو : - چه خبره؟😡 دخترک پر ناز و عشوه جلو می اید و با ناز می گوید :مبارک باشه چرا نگفتین کادویی بیاریم؟😏 و بعد اشاره ای به دوستان شبیه خودش میکند و هر سه کل و دست میکشن😕 اعصابم حسابی خورد میشود وسایلم را جمع میکنم و با اجازه ای میگویم و همین که میخواهم از کلاس خارج شوم دوباره صدای مزخرف دخترک را میشنوم:استاد اینجور مواقع باید ناز خانما رو به دوش بکشینا😝 پا تند میکنم و به حیاط میروم روی چمن ها میشینم و شقیقه هایم را ماساژ میدهم😞 از ته سالن صدای شلوغ کاری بلند میشود نگاهم را به سالن میدوزم که با امیرحسین چشم در چشم میشوم🙃 نگران نگاهش میکنم که چشمانش را به علامت حل میشود باز و بسته میکند😇 و از سالن دور میشود ..🙁 کوله ام را جمع میکنم و به امیرحسین ( علمدار من ) پیام میدهم _من معذرت میخوام سردرد بدی دارم 😅 خدانگهدار. تا تیک پیام میرود بدون معطلی تاکسی میگیرم و خود را به خانه میرسانم😀 با خستگی زنگ میزنم .. صدای لطیف مادر در گوشم نجوا میشود :بفرمایید؟🤨 -سلام . باز کنین 🥰 داخل میروم مادر نزدیکم میشود و میگوید :چه زود اومدی مگه کلاس نداری؟ شوهرت کجاست؟ 🧐 -حالم خوش نبود زود اومدم. اونم الان سر کلاسه 😞 چادرم را از سرم میکنم و به اشپز خانه میروم و برای رفع تشنگی اب را یک جا سر میکشم🥺 هم زمان گوشی زنگ میخورد از کیفم درش می اورم.. -بله؟🤔 صدای ناراحت امیرحسین در گوشم میپیچد😕 -کجا رفتی شما؟ نمیگی نگرانت میشم؟ 😣 -ببشخید .. خسته بودم😟 -الان شما کجایی؟😬 -خونه☹️ -میام دنبالت بریم بیرون🤩 -حوصله ندارم.. معذرت میخوام😣 -برای حرف چندتا بچه اینجوری شدی؟😨 -نه..خوب..ا..اره😰 -با مدیریت صحبت کردم ...قرار شد کلاس من و شمارو جدا بزارن😕 -واقعا؟😱 -بله😞 بعد از مکثی ادامه داد :اگه منتظر خبرهای بهتر هستی یک ربع دیگه حاضر باش اومدم🤗 وبدون خداحافظی قطع کرد🥵 دوباره چادرم را سرم میکنم و در سوال های مادرم یک جمله میگویم :امیرحسین اومده دنبالم 😋 <ادامه دارد...
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 به عشق ♡شهادتش🌹 پنجاه و سه : -خوب کجا بریم؟🤨 -نمیدونم لطفا زودتر همینجا حرفتون رو بزنین😁 -اینجوری که نمیشه 😅 بعد سرعت ماشین رو بیشتر کرد و مسیر رو به سمت بهشت رضا برد😃 از ماشین پیاده میشیم و سر مزار برادرمون میشینیم😀 فاتحه ای میخونه و روش رو به صورت خیرم میدوزه ومیگه : امشب دیگه باید کارو تموم کنیم که دیره☺️ سوالی نگاهش میکنم که ادامه میده : انشاءالله کاروان زیارتی تا سه روز دیگه عازما😊 با ذوق دستام رو به هم میکوبم که با لبخند ادامه میده : همین امشب باهاشون صحبت میکنم😍 خوشحال به بقیه ی حرفاش گوش نمیدم و با خوشحالی چندباری برای برادر شهیدم فاتحه میخونم و می ایستم😃 🍂•🍂•🍂•🍂•🍂 -کاروان (...) مسیر مشهد به عراق🌹 با شنیدن صدای پرسنل چمدونم رو میکشم و به همراه امیرحسین خودم رو به هواپیما میرسونم😋 امیر حسین باقرار دادن اخرین چمدون در هواپیما کنارم میشینه و بطری اب رو برام باز میکنه☺️ -بفرمایید😉 اب را سر میکشم و با به یاد اوری امام حسین زیر لب به یزید ملعون لعنت میفرستم😍 رویم را به طرف امیرحسین میکنم و میگویم : دیشب اصلا خوابم نبرد رسیدیم صدام بزن😁 و سرم را به شیشه تکیه میدهم و کم کم چشمانم خاموش میشود🙃 -فاطمه خانم؟ فاطمه خانم؟😕 باصدای امیرحسین چشمان سنگینم را باز میکنم 🥱 -رسیدیم خفتک جان🤗 اخم ساختگی میکنم و با خوشحالی نگاهی به بیرون از پنجره می اندازم چمدونم را برمیدارم و همراه امیرحسین به دنبال کاروان قدم بر میدارم🥰 با رسیدن به در اصلی اتاق هتل نفس عمیقی میکشم و وارد میشوم🙂 چمدونم را گوشه ای ولو میکنم و پنجره ی هتل را باز🤩 بادیدن حرم تکیه گاهم ..پدرم.. مولام..امام علی🤗 اشک از دیده گانم خارج میشود و بر روی گونه ی داغم سر میخورد🥰 با صدای امیرحسین سر برم میگردانم😜 -اسلام علیک یا امیرالمومنین 😍 <ادامه دارد...