eitaa logo
🌹دختران چادری 🌹
138 دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
4.7هزار ویدیو
486 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥حضور امام خامنه ای درمنزل شهید عزیز محمدحسین حدادیان نثارروح مطهرش صلوات🌷 دیروز یکم اسفند ماه پنجمین سالگرد شهادت شهید حدادیان وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ
17.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شما به دیدار خصوصی با امام حسین(ع) دعوت شدید :) همیشه دورِ ضریح شلوغ بوده، الان هیچکس نیست؛ هرچه دلِ تنگت می‌خواهد بگو..💚✨ برای منم دعا کنید
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 به عشق ♡ شهادتش 🌹 پنجاه و یک : چسب رو برمیدارم و به ارامی روی زخمش میبندم🙂 - انشاالله بهتر بشید😅 - ممنون 😍 با خجالت میگویم :من خیلی خسته ام با اجازه😓 وبعد چادرم را در می اورم😜 🍂•🍂•🍂•🍂•🍂 با پرتوی نور خورشید بلند میشوم🥱 با دیدن جای خالی امیرحسین گیج به اطراف نگاه میکنم🤔 روسری را از سرم میکشم و بعداز شانه زدن موهایم و بستنشان مجددا روسری را سرم میکنم🙃 مرتب به سمت پذیرایی قدم برمیدارم که همان موقع در باز میشود و امیر حسین داخل😁 -به به سلام خانم😃 -سلام😊 نون هارو به اشپز خانه میبرد و من هم راهش 😄 بادیدن نسترن خانم سلام میکنم و کنارش روی صندلی مینشینم🥰 -بخور مادرجون😘 لبخندی میزنم و میگویم :چشم 😀 امیرحسن هم روبه روی من و مادرش مینشیند و همان طور که دارد لقمه میگیرد می گوید : فاطمه خانم صبحانه رو خوردی حاضرشو دانشگاه دیرنشه🙃 -چشم☺️ با خوردن اخرین لقمه با عجله سفره را جمع میکنم و به سمت اتاقش میروم😅 لباس هایم را می پوشم و همراه کیفم به سمت در پذیرایی میروم 😝 نسترن خانم جلو می اید و میگوید :چقدر زود میرین هنوز جاجی میخواد بیاد😟 با لبخند شیرینی میگویم :واقعا شرمنده دانشگاه دارم و اگه دقیقه ای معطل کنم نمره کم میشه... شرمنده حاج خانم.. انشاالله یک سری دیگه مفصل مزاحمتون میشیم🥰 -مراحمی دخترم بازم سر بزنین خوشحال میشیم😉 خدافظی کوتاهی میکنیم و همراه امیرحسین راهی دانشگاه 😣 - حلقت رو دستت کن تا همه بدونن صاحابی داری منم دستم میکنم 😋 -چشم🤓 ولی... سوال نگام کرد که گفتم :اگه بقیه متوجه ازدواج مابشن ممکنه..😞 -نگران نباش ..ما با حرف مردم زندگی نمیکنیم مهم بالا سریه😊 -اگه خود مدیریت...😅 -به من اعتماد دارن😀 با رسیدن به دانشگاه حرفمان نصفه می ماند😜 ارام از ماشین پیاده میشم و عقب تر از امیرحسین وارد دانشگاه😝 نگاه همه روی ما ثابت می ماند 😕 با خجالت به سمت کلاس اولم میروم و وسایلم را روی میز پخش میکنم😣 بچه ها همهمه کردن و اصلا از صداهای پشت سرم راضی نیستم😰 دخترکی عملی جلو می اید و با همان صدای پرعشوه و دماغی اش میگوید:عزیزم یک سوال بپرسم ناراحت نمیشی؟😚 نگاه همه روی من تیز میشود😬 -خیر😒 -شما با استاد رستگار نسبتی داری؟🤗 اب دهنم را قورت میدهم و میگویم :بله😠 لبخند تصنعی میزند و بلندتر جوری که همه ی کلاس متوجه بشوند میگوید چه نسبتی؟ البته ببخشیدا فضولی میکنم😁 حسابی عرق کردم با صدایی آهسته میگویم :با افتخار همسرشون هستم😎 دخترک عقب تر میرود و با عشوه میگوید :بزن دست قشنگه رو🤐 شلوغ کاری بچه ها زیاد میشود.. با خود میگویم کاش ریحانه یا اقا متین در این کلاس حضور داشتن😓 همان موقع امیر حسین وارد کلاس میشود 😰 ادامه دارد...
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 به عشق ♡ شهادتش 🌹 پنجاه و دو : - چه خبره؟😡 دخترک پر ناز و عشوه جلو می اید و با ناز می گوید :مبارک باشه چرا نگفتین کادویی بیاریم؟😏 و بعد اشاره ای به دوستان شبیه خودش میکند و هر سه کل و دست میکشن😕 اعصابم حسابی خورد میشود وسایلم را جمع میکنم و با اجازه ای میگویم و همین که میخواهم از کلاس خارج شوم دوباره صدای مزخرف دخترک را میشنوم:استاد اینجور مواقع باید ناز خانما رو به دوش بکشینا😝 پا تند میکنم و به حیاط میروم روی چمن ها میشینم و شقیقه هایم را ماساژ میدهم😞 از ته سالن صدای شلوغ کاری بلند میشود نگاهم را به سالن میدوزم که با امیرحسین چشم در چشم میشوم🙃 نگران نگاهش میکنم که چشمانش را به علامت حل میشود باز و بسته میکند😇 و از سالن دور میشود ..🙁 کوله ام را جمع میکنم و به امیرحسین ( علمدار من ) پیام میدهم _من معذرت میخوام سردرد بدی دارم 😅 خدانگهدار. تا تیک پیام میرود بدون معطلی تاکسی میگیرم و خود را به خانه میرسانم😀 با خستگی زنگ میزنم .. صدای لطیف مادر در گوشم نجوا میشود :بفرمایید؟🤨 -سلام . باز کنین 🥰 داخل میروم مادر نزدیکم میشود و میگوید :چه زود اومدی مگه کلاس نداری؟ شوهرت کجاست؟ 🧐 -حالم خوش نبود زود اومدم. اونم الان سر کلاسه 😞 چادرم را از سرم میکنم و به اشپز خانه میروم و برای رفع تشنگی اب را یک جا سر میکشم🥺 هم زمان گوشی زنگ میخورد از کیفم درش می اورم.. -بله؟🤔 صدای ناراحت امیرحسین در گوشم میپیچد😕 -کجا رفتی شما؟ نمیگی نگرانت میشم؟ 😣 -ببشخید .. خسته بودم😟 -الان شما کجایی؟😬 -خونه☹️ -میام دنبالت بریم بیرون🤩 -حوصله ندارم.. معذرت میخوام😣 -برای حرف چندتا بچه اینجوری شدی؟😨 -نه..خوب..ا..اره😰 -با مدیریت صحبت کردم ...قرار شد کلاس من و شمارو جدا بزارن😕 -واقعا؟😱 -بله😞 بعد از مکثی ادامه داد :اگه منتظر خبرهای بهتر هستی یک ربع دیگه حاضر باش اومدم🤗 وبدون خداحافظی قطع کرد🥵 دوباره چادرم را سرم میکنم و در سوال های مادرم یک جمله میگویم :امیرحسین اومده دنبالم 😋 <ادامه دارد...
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 به عشق ♡شهادتش🌹 پنجاه و سه : -خوب کجا بریم؟🤨 -نمیدونم لطفا زودتر همینجا حرفتون رو بزنین😁 -اینجوری که نمیشه 😅 بعد سرعت ماشین رو بیشتر کرد و مسیر رو به سمت بهشت رضا برد😃 از ماشین پیاده میشیم و سر مزار برادرمون میشینیم😀 فاتحه ای میخونه و روش رو به صورت خیرم میدوزه ومیگه : امشب دیگه باید کارو تموم کنیم که دیره☺️ سوالی نگاهش میکنم که ادامه میده : انشاءالله کاروان زیارتی تا سه روز دیگه عازما😊 با ذوق دستام رو به هم میکوبم که با لبخند ادامه میده : همین امشب باهاشون صحبت میکنم😍 خوشحال به بقیه ی حرفاش گوش نمیدم و با خوشحالی چندباری برای برادر شهیدم فاتحه میخونم و می ایستم😃 🍂•🍂•🍂•🍂•🍂 -کاروان (...) مسیر مشهد به عراق🌹 با شنیدن صدای پرسنل چمدونم رو میکشم و به همراه امیرحسین خودم رو به هواپیما میرسونم😋 امیر حسین باقرار دادن اخرین چمدون در هواپیما کنارم میشینه و بطری اب رو برام باز میکنه☺️ -بفرمایید😉 اب را سر میکشم و با به یاد اوری امام حسین زیر لب به یزید ملعون لعنت میفرستم😍 رویم را به طرف امیرحسین میکنم و میگویم : دیشب اصلا خوابم نبرد رسیدیم صدام بزن😁 و سرم را به شیشه تکیه میدهم و کم کم چشمانم خاموش میشود🙃 -فاطمه خانم؟ فاطمه خانم؟😕 باصدای امیرحسین چشمان سنگینم را باز میکنم 🥱 -رسیدیم خفتک جان🤗 اخم ساختگی میکنم و با خوشحالی نگاهی به بیرون از پنجره می اندازم چمدونم را برمیدارم و همراه امیرحسین به دنبال کاروان قدم بر میدارم🥰 با رسیدن به در اصلی اتاق هتل نفس عمیقی میکشم و وارد میشوم🙂 چمدونم را گوشه ای ولو میکنم و پنجره ی هتل را باز🤩 بادیدن حرم تکیه گاهم ..پدرم.. مولام..امام علی🤗 اشک از دیده گانم خارج میشود و بر روی گونه ی داغم سر میخورد🥰 با صدای امیرحسین سر برم میگردانم😜 -اسلام علیک یا امیرالمومنین 😍 <ادامه دارد...
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 به عشق ♡ شهادتش 🌹 پنجاه و چهار: بین الحرمین کنار حرم حضرت ابلفضل😍 زیارت عاشورا که تموم میشه رویش را به طرفم میکنه و میگه :میخوام برات روضه ی حضرت زینب رو بخونم😋 وبی مقدمه شروع به مداحی میکنه 🌹 به مردم اطراف که دورمون نشستن نگاه میکنن هرکدوم در حال و هوای خود به سر میبرن ..😄 اشک هام رو پاک میکنم که امیرحسین مداحی آ سید رضا نریمانی رو شروع میکنه نمیدونم چرا با این مداحی یک حالی شدم😔 -منم باید برم اره برم سرم بره... نزارم هیچ حرومی طرف حرم بره..یک روزیم بیاد نفس اخرم بره😭 دیگه نمی تونستم تحمل کنم.. توی هر حرمی که میرفتیم اولین روضه ای که میخوند حضرت زینب بود و اخرشم با این مداحی تموم میکرد😣 اهسته ایستادم و خودم رو از جمعیت جدا کردم و گوشه ای نشستم🙃 چادرم رو توی صورتم انداختم و گریه کردم😖 حالم وصف بر انگیز نبود😞 نمیدونم چقدر زار زدم و بغضم رو خالی کردم که دستی روی شونم جا خوش کرد😢 سر برگردوندم با دیدن چهره ی غم زده ی امیرحسین سرم رو پایین انداختم ☹️ کنارم نشست و دستش رو روی دست خیس اشکم گذاشت 😥 -شاید تا الان فهمیده باشی چرا اینقدر روضه ی حضرت زینب رو برات خوندم🤒 سرم رو به طرف صورتش بردم و منتظر ادامه ی حرفش شدم😷 -تو خواستگاری بهت گفتم اگه خدا خواست و قسمت هم شدیم موضوعی هست که باید بعداز ازدواج بدونیش☺️ -ا..اره 😨 -م..من برای بعداز کربلا اسم نوشتم🤗 سوالی و با تعجب نگاهش کردم 😟 شاید منظورش رو میدونستم و خودم رو به نفهمی میزدم🤕 لبخند غمگینی زد و گفت : این سینه زنی ها و این روضه خونی ها.. همه برای این بود که تو اماده بشی😖 بعد یاعلی گفت و بلند شد 🤭 -من میرم حرم حضرت ابلفضل🥺 چند قدمی رفت که خودم رو بهس رسوندم و دستم رو روی شونش قرار دادم🥴 -چی میگی ؟ نمیفهمم... میخوای چیکار کنی؟... خودت رو کجا ثبت نام کردی؟ 😢 بعد بلندتر گفتم :اصلا به فکر من هستی؟ چی میگی برای خودت؟ میخوای تنهام بزاری بری؟ چرا از اول نگفتی؟ 😖 وبعد با هق هق خودم رو به طرف حرم امام حسین رسوندم😭 روبه روی ضریحش نشوندم 😅 -اقا جان ..میخواد بره..دیدی...همین اول زندگی میخواد تنهام بزاره... میترسم.. اینقدر خوبه که.. ک..که میترسم شهید بشه😭 ...دیدم نماز شباشو...دیدم گریه هاشو... دیدم ک..که پای پدر مادرشو از جون و دل بوسیده.. دیدم نصف حقوقش رو وقف مستحقین کرده... میترسم😭 وبعد دستام رو جلوی چشمام گرفتم و هق زدم😢 <ادامه دارد...
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 به عشق ♡ شهادتش 🌹 پنجاه و پنج : با چیزی که اومد توی ذهنم خیس خجالت شدم و سر افکنده😔 امام حسین قیام کرد تا... بعد من اینجوری جوابشون رو بدم ..اصلا کل خانوادم فدای حسین.. اشک نباید الکی باشه.. باید عملی باشه... چجوری تو روی بی بی حضرت زینب نگاه کنم... ایشون جلوی چشمش همه کسش رو از دست داد.. حالا من یک عزیزم رو میخوام بدم...😢 دستی به اشکای تازه خشک شدم کشیدم .. روسریم رو جوری جلو دادم تا چشمای پف کرده و قرمزم نمایان نباشه.. تا یک وقت..تا یک وقت همسرم دلش بلرزه🥺 اروم گوشیم رو روشن کردم.. سی تا میسکال از امیرحسین داشتم😞 چادرم رو مرتب کردم و از درب خارج شدم.. بادیدن امیرحسین که روبه روی در زنانه ی حرم نشسته بود و سرش پایین بود دلم به حالش سوخت😣 جلوش رفتم و با احتیاط صداش زدم 😉 سرش رو که بالا اورد متوجه ی چشمان سرخش شدم😣 سرم رو پایین انداختم تا دلم خواستم رو متوقف نکنه و گفتم :برو🥵 تو صداش برق خوشحالی رو شنیدم☹️ -کجا برم؟🤩 -سوریه😔 ایستاد و گفت :واقعا؟... ت..تو راضی هستی؟... ت..تو ..ا..از ته دل میگی😇 نگاهی به دلم انداختم... عشق حقیقیم بزرگتر بود🙂 -اره.. م..من تو روی امام حسین نمی تونم به ایستم مگرنه میشم همونایی که ..تو ..عاشورا.. جلوی اربابشون وایستادن😭 دستم رو به گرمی گرفت و گفت : سقا منتظرته😍 و هردو به سمت حرم سقای دشت کربلا قدم برداشتیم❤️ 🍂•🍂•🍂•🍂 صدای شیون نسترن خانم هر لحظه باعث میشد ترک عمیقی از قلبم جدا بشه😞 به سمتش رفتم و دستش رو گرفتم 😢 -مادرجون گریه نکنین.. ا..اون رفته.. تا..ب..با ..دشمنای.. کربلا... ب..بی..بی بجنگه😭 بغض صدام دیگه نمیزاشت حرفی بزنم .. 😫 نسترن خانم عصبی بلند شد و گفت : چی میگی.. اون رفته.. دیگه برنمیگرده😤 وبعد دستم رو کشید و به سمت اتاق امیرحسین برد🤭 محکم در اتاق رو باز کرد و من رو حل داد داخل و خودشم پشت سرم اومد🥺 نگاهی به اتاق کردم که بادیدن گوشه ای از اتاق گره ی نگاهم متوقف شد😰 اشک حلقه حلقه بدون مکث به سمت گردنم سر میخورد😢 نسترن خانم گفت :بیا.. ببین.. بیا ببین دیگه پسر ندارم.. بچم فداشد.. دیدی.. بد بختی مون رو دیدی؟😣 قدم های لرزانم رو به سمت تابوتش کشیدم و خودم رو به سختی به سمتش بردم🥶... دستم که به تابوتش رسید اشکام جاری شد و هق هقم بلند😭 کفن رو که کنار زدم به دیدنش جیغ بلندی کشیدم😣 دستم که به حنجره پاره پارش خورد.. دیگه نتونستم لرزش بدنم رو حس کنم و محکم سرم روی دل پاره پارش فرود اومد🥺 <ادامه دارد...
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 به عشق ♡ شهادتش 🌹 پنجاه و هشت: -یعنی چی که میخواد بره؟ 😳 -مامان.. م..من موافقم😞 -چی میگی؟ میفهمی چی داری میگی؟😠 بابا به کمکم اومد و گفت :خانم جان خوب نیست این حرفا وقتی خود بی بی نوکراش رو انتخاب میکنه😟 از فرصت استفاده کردم و گفتم: مامان جان من خودم انتخابش کردم.. الان بهترین فرصته تا قدری از محبت های اهل بیت رو جبران کنیم هرچند که نمی تونیم☺️ و بعد گفتم : اخر هفته میره.. دیگه دیره😕 وبعد به سمت اتاقم رفتم🙃 🍂•🍂•🍂•🍂 - امیرحسین من نگرانتم ...تا میتونی زنگ بزن.. باشه؟😁 -والا اولین باره دارم میرم چشم.. تا شرایط ها جور بشه میزنم😊 لبخندی زدم و گفتم : دیگه سفارش نکنم ها تو تیرس تیر قرار نمیگیری تا میتونی از داعشی ها فاصله میگیری و بعد باگریه گفتم : مواظبی شهید نشی من اینجا منتظرتم😭 اشکام رو پاک کرد و بعد باخنده گفت : بگو نرم دیگه😃 وبعد اهسته ساکش رو برداشت و دستم رو محکم فشار داد و گفت : دعا کن برام.. بدون همیشه به فکرتم و کنارتم حتی اگه.. حتی اگه شهید بشم.. وصیت نامم رو لای قران مخصوصم گذاشتم ..تا نرفتم و شهید نشدم بازش نکن 😇 وبعد سرش رو انداخت پایین و گفت : بدون خیلی دوست دارم و بین خوب و خوب تر ..خوب تر رو انتخاب کردم.. من از تو دلکندم تا بتونم نوکری حضرت زینب رو بکنم.. خدانگهدار😔 و بعد خیلی اهسته به سمت در رفت و نگاه ابریش رو به سمتم داد و از اتاق خارج شد😕 با بهت و بغض به در نگاه کردم و صحنه ها.. لحظه هارو تکرار کردم که در باز شد😖... مرضیه به سمتم اومد و گفت : چرا اینجایی؟😫 محکم بغلش کردم و بغضم رو توی بغلش خالی کردم و گفتم : رفت.. رفت😭 لبخند بی جونی زد و گفت : توی حیاطه😅 از بغلش خارج شدم و پا تند کردم و از پنجره نگاهی به حیاط کردم🤗 در بغل پر مهر نسرین خانم فرو رفته بود و مادرش رو اروم میکرد با ناراحتی داخل حیاط شدم و از مامان و بابا و حاجی گذشتم و بهش رسیدم 😀 از بغل نسرین خانم بیرون اومد و با غمگینی نگاهی به من کرد و اهسته گفت : مراقب خودت باش😢 ونگاهش رو با لبخند گرمی بین خانواده چرخوند و گفت : بیرون منتظرا میرم این بنده خداهارو معطل نکنم که از فیض ...😌 و دیگه ادامه نداد و با خداحافظی ارومی از خونه خارج شد😖 تارفت نسرین خانم محکم به زمین افتاد و با دستاش محکم به پاهاش میزد <ادامه دارد...
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 به عشق ♡ شهادتش 🌹 پنجاه و هفت : صدای گریه های نسرین خانم خیلی بلند بود اروم بلند شد و بی حرف به سمت اتاقش رفت😞 اومدم بلند شم که حاجی گفت :باید این پسر برای خواسته ی خودش بجنگه راهشم به دست خودشه برو باباجون با مامانت حرف بزن😄 امیرحسین : یعنی ش..شما موافقین؟😍 با تایید سر حاجی امیرحسین به نشانه ی محبت دست پدرش رو بوسید و به سمت اتاق رفت😉 خیلی وقت بود که داشتن حرف میزدن پشت در اتاق ایستادم تا صداش بزنم😅 -تو مادرجون خیلی زوده بری این همه آدم چرا از همه جا تو.. تویی که تازه دامادی🙁 -مامان جان.. قربونت بشم.. یک عمره زیر سایه ی اهل بیت بزرگ شدم حالا جواب محبتاشون اینه.. اگه من نرم کی بره.. اون یکی که مجرده؟ مامانش ارزوشه دامادی شو ببینه؟ یا اون که بچه داره...😟 همون موقع گوشیم زنگ خورد به سمتش رفتم و با زدن دکمه ی اتصال صدای ناز مادرم رو شنیدم 😍 -سلام 🥰 -سلام دختر قشنگ مامان.. 🤩 -کاری داشتین؟☺️ -برای ناهار همسرت هم میاد؟🧐 -ن..نه خودم میام😅 -چرا ناهار زیاد پختما🥳 -سرشون شلوغه انشاءالله یک روز دیگه😜 -چشم پس زود بیا که گشنه نمونیم😌 -چشم یاعلی 😎 با قطع کردن گوشی نفس اهسته ای کشیدم 😛 فعلا باید یکی باشه نسرین خانم رو اروم کنه 😝 به سمت اتاق میرم و اروم در میزنم😃 -بفرمایید😊 وارد میشم و با دیدن امیرحسین که دستای مادرش رو گرفته لبخندی میزنم و میگم : مامان زنگ زدن برای ناهار باید برم خونه 😋 نسرین خانم اهسته بلند شد و به سمتم اومد😢 -بمون عزیزم دورهم یک چیزی میخوریم حالا😀 -انشاءالله یک روز دیگه شرمنده😞 با رسیدن به خونه روم رو به طرف امیرحسین میکنم و میگم :باید با مامان در باره ی اون مسئله تنها صحبت کنم😣 -اجرت با بی بی نوکر زینب😜 -مسئولیت سختی به دوشم گذاشتی امیرحسین😔 -برو خانم برو😁 چشمی میگویم و اهسته و از ماشین پیاده میشم😢 < ادامه دارد...
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 به عشق ♡ شهادتش 🌹 پنجاه و شش: با صدای گنگی از صحنه خارج میشم😣 نگاه تارم روشن تر میشه و من راحت تر میتونم اطرافم رو ببینم😋 یک لحظه هم اون صحنه یادم نمیره و باعث میشه تند نفس نفس بزنم و از عرق خیس شم😨 -فاطمه... فاطمه خانم.. خوبی؟ 🙁 سعی میکنم نفس هام رو نگه دارم اب دهنم رو قورت میدم و میگم :..ت..و ..ش..شه..ی..د..ش..😢 گریه صحبتم رو متوقف میکنه به زور ادامه میدم :.. رفتی..از پیشم رفتی.. س...س..رت..س..ص..و..ر..رت..ت😭 دستم رو به نرمی فشار میده و یک استکان اب رو بروز توی دهنم میریزه😞 -کابوس بود.. همه چی تموم شد.. من اینجام پیشتم🙃 از ترس دستش رو فشار میدم و با استرس میگم :قول بده.. قول بده وقتی رفتی سالم برگردی.. ق..قول بده🥺 چیزی نمیگه که با عصبانیت میگم :چرا چیزی نمیگی😖 وبعد دست های مشت شدم رو توی دلش فرو میکنم و داد میزنم : تو باید قول بدی... تو نباید تنهام بزاری.. خواهش میکنم 😱😭 دستام رومیگیره و میگه :تو این راه هرچیزی ممکنه.. تو..تو باید زینبی باشی.. تو ..تو در حد حضرت زینبم نیستی... 😞 همون موقع نسترن خانم در میزنه و میگه : امیرحسین مادر ..چیزی شده؟ چرا فاطمه گریه میکنه؟😓 امیرحسین از کنارم بلند میشه و نگاهش رو به ارومی به من میندازه و بعد روش رو به در میکنه و اروم درو باز میکنه و میگه :فقط خواب دیده😕 وبعد با ناراحتی به بیرون میره😣 دستام رو توی دلم فرو میکنم و تازه نگاهم به عکس دونفره ی کربلامون میوفته😰.. م..من به امام حسین قول دادم.. ن..نمیشه ..نمیشه.. جلوش رو گرفت.. خواست خدا.. میتونه..چ..چی باشه😣 دستم رو به دهنم میگیرم تا صدای گریم بیرون نره و اهسته میگم :خدایا به تو میسپرمش🥵 کم کم چشمانم بسته میشه و به همون حالت به خواب میرم 🤗 با احساس جسمی نرم روی تنم چشمان سنگینم رو باز میکنم😅 بادیدن پتوی روی تنم نفس ارومی میکشم و خودم رو از تخت پایین میارم😜 امیرحسین روی صندلی در حال خوندن زیارت عاشوراست و همراهش اشک میریزه😢 جلوش میروم و می ایستم .. کمی مکث میکنه و دوباره ادامه میده😞 -امیرحسین؟😕 جوابی نمیده که اروم کتاب دعا رو میبندم و میگم :امیرحسین.. ب..بخشید.. م..من نباید..ت..تحت تاثیر یک خواب قرار میگرفتم.. ت..تو این راه هرچی ممکنه من نباید جا بزنم ..ح..حتی اگه.. س..سر بریدت رو..ر..رو ببینم😭 وبعد همراه بغضم از اتاق بیرون میرم و خودم رو به دستشویی میرسم تا بغض بی جام رو خالی کنم🥺 با صدای امیرحسین اشکام رو پاک میکنم و اروم در و باز😞 -بله؟😟 -خوبی نوکر زینب؟😢 -خوشم اومد.. اسم برازنده ایه😣 -ببخشید خانمی منم زیاد روی کردم اما.. 🥶 -منم تند رفتم😔 <ادامه دارد...
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 به عشق ♡ شهادتش 🌹 پنجاه و نه: مادرم به سمتش رفت و زیر بغلش رو گرفت😔 کنارش ایستادم و برای دلداری لب باز کردم 😢 حال خودم دست کمی از نسرین خانم نداشت اما باید در برابرش استوار می بودم که غم نخوره😞 به سمت اتاقش رفتم و صفحه ی گوشیم رو باز کردم😣 تو گالری رفتم و به عکس هامون خیره شدم... صداهامون هنوز تو گوشم بود: -عه امیرحسین.. فقط یکی دیگه🤗 -بسته خانم هر دفعه میگی یکی دیگه بعد میکنیش دوتا🙁 -عه امیرحسین اذیت نکن 😅 -مگه اتلیه ای؟☺️ -نه اما برای...😖 -برای چی؟🤔 -وقتی رفتی دلتنگت شدم ببینم😓 -اگه اینجوری نمیخوام... میخوام حسابی قیافم یادت بره بعدش که اومدم سوپرایزشی🤩 -واقعا که🥵 با ردن شدن عکس ناخداگاه به مرضیه نگاه میکنم🥺 -اذان دادن بیا میخوایم با بابا جماعت بخونیم☺️ -چشم 🥰 چادر رنگیم رو سرم میکنم و پشت سر حاج اقا به معبودم میبندم😍 🍂•🍂•🍂•🍂•🍂 - زنگ زد😔 -چ..چی ؟ ...همین حالا که رفتم.. ای خدا🥺 -ناراحت نباش دوباره زنگ میزنه 😘 -شما که نمیدونی 😟 همون موقع بحث بین من و مرضیه با صدای گوشیم تموم شد😃 -جانم مامان؟😕 -سلام علیکم. دختر تو نمیگی دلتنگت میشیم.. الان سه هفته هست اونجایی.. اون اگه خواسته باشه بیاد تا حالا اومده بود🙁 با بغض چند دقیقه پیشم گفتم : مامان! شما نمیدونی... من...منتظر زنگاشم از نگرانی در بیام ش..شما😢 بغضم رو سر مامان خالی کردم و از اخر به خاطر گریه گوشی رو قطع کردم با نبودن نسرین خانم راحت تر تونستم گریه کنم😔 دستم رو جلوی صورتم گذاشتم و بلند بلند گریه کردم.. نشنیدن صدای شوهرت توی دوهفته... 😟 اینکه ندیده باشیش.. اینکه منتظر صداش باشی...😖 کسی نباشه مرحمت باشه😭 حضور کسی رو جلوم حس کردم.. بوی آشنا بود... بوی یوسف گمگشده بود.. ولی.. ا..اون الان سوریه است😔 - مرضیه میدونم میخوای دلداریم بدی برو😞 با نشیدن صدا سرم رو اروم بیرون اوردم همون موقع یک هو دور سرم چیزی پیچیده شد و بعد😍 امیرحسین جلوم ایستاد و گفت : اجلو نظام🤪 بعد با خنده گفت : دلت برا کی تنگ شده فرمانده؟😉 لبخند ریزی زدم و با بهت گفتم : ت..تو..ا..میرحسین🤩 -بله فرمانده.. من اینجا امادم😊 وبعد به سربند روی سرم اشاره کرد 😅 لبخند گرمی زدم و با ذوف گفتم: کدومش؟ نوکر یا فرمانده؟😊 -برا حضرت نوکری برا من فرمانده😌 <ادامه دارد...
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 به عشق ♡ شهادتش 🌹 شصت : - این باغ رو میخوام بزنم به نام فاطمه خانم😉 و بعد به محوطه باغ اشاره کرد🙈 بابا لبخند گرمی زد و گفت : خودت باش برای ما ها بسته😃 امیرحسین نگاهش رو با نگرانی به من دوخت و گفت : برای وقتی میگم که شاید😞.. وادامه نداد مامان با بغض تو گلوش گفت : مثلا اومدیم تفریح ها بفرمایید الان غذا سرد میشه😍 ناهار رو با سکوت خوردیم و بدون هیچ حرفی با حال خرابی به سمت خونه رفتیم 😔 شاید همه میدونستن که امیرحسین برای این دنیا نیست و خدا خیلی وقته میخوادش🥺 کنار هم روی تخت نشستیم گفته بود کارم داره😖 دستش رو روی دستم گذاشت و بعد با لخند گرمی گفت : این هفته هم میرم🙃 با تعجب و ناراحتی برگشتم و گفتم : هنوز یک هفته نشده😣 -ببخشید خانم جان ولی.. گفتن دست تنهان نمیشه من اینجا راحت ..😢 و بعد با بغض گفت : هر روزش بیادتم و از دلتنگی عکسامون رو نگاه میکنم اما باید دل بکنم چون هدفی دارم که😫 -امیرحسین من بعد تو چیکار کنم.. دیگه اشتیاقی ندارم.. خستم.. امیرحسین منم با خودت ببر بزار منم شهیده شم😭 -تو پشت سنگری و مواظب میدونم سخته اما تو باید خودت رو برای ظهور اماده کنی😔 وبعد با ناراحتی بلند شد و گفت : این دفعه نمیخوام خیلی همهمه به پا کنم میخوام با ارامش برم🥰 وبعد ساکت خوابید و من رو با دنیای پر بغضم تنهام گذاشت😔 🍂•🍂•🍂•🍂 همینجا اذت خدافظی میکنم 😁 نمیخوام اونجا تو حیاط دلم بلرزه🥺 بزار همینجا غصه هامون رو خاک کنیم🙃 وبعد جلوتر اومد و گفت : برام دعا کن.. به من دل نده تا راحت برم.. برم اونور برات بهتره ها🤩 فقط میخواستم ساکت باشم و تماشاش کنم تا میتونستم چون میدونم دیگه حسرت این لحظات رو میخورم😢 -اگه برگشتم میام باهم میریم خونه مون اما اگه برنگشتم🥺 بغضش باعث شد کمی سکوت کنه😣 اشکام باعث میشد تار ببینمش محکم پسشون زدم و منتظر جملش🥵 -اگه برنگشتم زینبی وار زندگی کن و حریم فاطمی تو حفظ قول بده که چادرت رو نگه داری به خاطر من نه بخاطر خونی که ریخته شد😓 وبعد لبخندی زد و انگشت کوچیکش رو جلو اورد انگشتم رو دورش حلقه کردم و اهسته گفتم : قول😭 رنگ نگاهش براق شد و اروم تر و نرم تر و به سختی گفت : من رفتم.. با مردی ازدواج کن که لیاقتت رو داشته باشه و بتونه راحت تر جام رو پر کنه😢 تحلم تموم شد بلند بلند زدم زیر گریه و دیگه نتونستم جلوش رو بگیرم 😖 منتظر بودم بیاد ارومم کنه اما با بسته شدن در فهمیدم رفت😣 میدونستم برای اینکه راحت به هم بقبولونیم و راحت دل بکنیم این کارو کرد🤭 <ادامه دارد...
🕊 ••••••••••••••••••••••••••••••••••••••• شُهـداࢪفتندتابمانیم...🌱 خون‌شهید♥️ حق‌الناس‌است☝️🏻 بااین‌حق‌الناس‌بزرگ‌کہ🌪 بہ‌گردنمان‌است‌چہ‌خواهیم‌کرد؟!🌻 شهیـدپیـروخطش‌ࢪامیخواهد🦋 نہ‌شـرمنده‌ےنگاهش‌ࢪا ..:)❌ 💔 🌸🍃
__ازین‌دسٺ‌تصاویربدون‌شرح:)!'
بسیجـی‌بابصیـرت‌اسـت اماازخـودراضـی‌نیسـت طرفدارعلـم‌اسـت ؛ امـاعلـم‌زده‌نیسـت متخلـق‌بـه‌اخـلاق‌اسلامـی‌اسـت امـاریاکـارنیسـت درکـارآبـادکـردن‌دنیاسـت اماخـوداهـل‌دنیـانیسـت ••!♥️ "" |شهید‌آرمان‌علی‌وردی🌷|
نَشۅۍتَنهـٰآ،‌مـن‌یـٰآرتۅمۍگَـردم ۅزجُـرگہ‌؏ُـشآقَت‌ッ سَـردآرِتۅمۍگَـردم! 🌙⛅️¦⇢
دلم‌میخواهدحاج‌احمددورنم یہ‌ڪشیدھ‌بخوابونہ‌زیرگوشم‌وبگہ اینجورےقراربودمجاهدبشۍ💔؟
یـٰا‌ستار‌العیوب -🌿!
شھید چمران♥!
⁶-وقتی یڪ خبرنگار می خواد از خانہ رهبر فیلم برداری کنید رهبر انقلاب می گوید کسی باور نخواهد کرد این خانه من است و خبرنگار هم بعد از دیدن خانه سخن رهبر را تأیید کرد☁️! -پایگاه اطلاع رسانی عصر ایران ، به نقل از آیت الله سید علی اکبری
ازین‌دسٺ‌تصاویربدون‌شرح:)!'
🙂🌱ای جان
سقوط شدید دلار در اولین کشف قیمت مرکز مبادله؛ قیمت: ۴۱۵۴۹ تومان 🔹اولین نرخ ‎ ارز کشور برای ‎ کشف شد که با ریزش شدید نسبت به روزهای گذشته، هر دلار آمریکا در این بازار ۴۱ هزار و ۵۴۹ تومان قیمت خورد
حضور آقای محمد حسین پویانفر در شب تولد محمد امین جان در منزل شهید آرمان عزیز 💔 جای خالی آرمان برای ما خیلی سخت است وای به حال قلب کوچک محمد امین که داغ برادر روی دلش سنگینی میکنه 🥺 ان شاء الله که در تمام مراحل زندگی موفق و خوشبخت باشه و عاقبت به خیر بشه