eitaa logo
🌹دختران چادری 🌹
138 دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
4.7هزار ویدیو
486 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
روبـاه سـفـیـد دو مایک:بازم نتونستی نه؟ _نه بازم نتونستم خشممو کنترل کنم مایک:نهار حاظره _بگو بیارن تو اتاقم بی هیچ حرفی بیرون میره منم میرم تو اتاق خودم ومیرم تو تراس و رو صندلی سفید پشت میز میشینم دوست دارم همیشه غذام رو تو تراس بخورم منظره باغ یه حس دیگه ای داره...دوتا خدمتکار غذارو برام میارن...لازانیا...کراتل...مرغ کامل..وانواع دسرها...بی خیال شروع میکنم به خوردن غذام که تموم میشه برمیگردم تو خدمتکارا وسایل رو جمع میکنن ومنم رو تخت ولو میشم ومیخوابم... الکس:هی هی...خواب الو؟پاشو یالا چشمامو باز میکنم کنترل رو برمیدارم ودکمه هاشو کورمال کورمال فشار میدم بالاخره تلوزیون میاد پایین _هوم؟ الکس:پول حاظره خودت میای یا بیارن اونجا؟ _کی دیدی من معامله هامو تو خونه انجام بدم؟ الکس:ساعت 3 کارخونه متروکه بیرون شهر تلوزیون رو خاموش میکنم خودش میره بالا رو تخت میشینم ودست میکنم زیر بالشتم,یه لبخند به عشقم میزنم...بقیه دخترا عشقشون یه پسره ولی عشق من یه تفنگ فیل کش مدل قدیمیه با بدنه نقره ای برش میگردونم سرجاش همیشه زیر بالشتمه باارزش ترین چیزیه که دارم یه هدیه هست بلند میشم ویه دوش میگیرم واز اتاق میزنم بیرون مایک:یکی زنگ زد باهات کار داشت _خب؟ مایک:یه معامله جدید _مبلغ رو بردی بالاتر مایک:اره...قبول کرد _اطلاعات رو کامل بهم بده مایک:حله از پله ها رفتم پایین ورمز اتاق رو زدم در اتوماتیک باز شد رفتم داخل چراغ ها هم خودشون روشن شدن اتاق کاملا ابی رنگ میزد محفظه تفنگ هارو چک کردم دکمه زنگ کنار دیوار رو زدم مایک:بله؟ _از این...از این...از این به تفنگ ها اشاره کردم _اخرین مدلش رو برام بگو بفرستن...با الکس هماهنگ کن مایک:باشه یکی از تفنگ هارو برداشتم _راستی چکشون کن همشون باید سالم باشن سرتون شیره نمالن مایک:مارو دست کم گرفتی جواب ندادم همیشه همینم خشک سرد بی روح...بی قلب
روبـاه سـفـیـد یک در خونه باز میشه فراری رو به داخل باغ میبرم وپیاده میشم مایک زود به سمتم میاد با همون کت شلوار مشکیش وپاپیونش مایک:خوش امدید مادمازل همیشه با لحجه حرف میزنه کلید ماشینو به سمتش پرت میکنم _ماشین رو پارک کن مایک:بله خانوم به سمت عمارت میرم مثل همشه دوتا بادیگارد دم در مسلح ایستادن تظیم میکنن منم بی تفاوت میرم داخل کارگرا مشغول رسیدگی به خونن من که بهشون میرسم یه لحضه مکث میکنن وسلام میکنن وادامه میدن منم سرم رو مثل همیشه تکون میدم .وارد اتاقم میشم درواقع اتاق کارم پشت میز میشینم وکنترل رو برمیدارم دکمش رو فشار میدم تلوزیون از توی سقف بیرون میاد وروشن میشه _what's up bad girl? به الکس که تصویری باهام ارتباط برقرار کرده نگاه میکنم حرف میزنم _الکس...دیگه به من نگو دختربد...برای بار اخر میگم الکس:اوه اوه چی شده خشم شب انقدر داغونه؟کارتو کردی؟ _اوهوم الکس:مرد؟ _بگو عکس جسدشو براشون میفرسم الکس:مثل همیشه عالی ...حقا که اسمت برازندته خشم... تلوزیون رو خاموش میکنم حرفش نصفه میمونه...خشم شب...این اسمیه که این روزا روم گذاشتن ...اسم خودم...خب از9سالگی صدام نکردن...یادم نمیاد...بلند میشم ومیرم سمت اینه تو اتاق,از همه اینه ها متنفرم,از قیافم متنفرم...همین باعث شده از اینه ها متنفر باشم...میرم جلوتر ومحکم مشت میزارم تو اینه مایک سریع میاد تو اتاق مایک:چی شده ؟
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 به عشق ♡ شهادتش 🌹 دوازده: -تنقلات رو گذاشتی؟🤨 -بله مامان جان همه چی رو گذاشتم🥰 -الحمدالله دیگه فراموش نکنی ها ک...😕 -نه فراموش نمیکنم مراقب و....اصلا مامان از دیروز صدبار گفتین 😁 -من و باش به فکر کیم😒 -قربونتون برم اگه من شه..😔 -اه همش از این حرفا میزنه برو دیگه 😜 اروم بوسش کردم و بعد از خدافظی از اهل خونه به سمت ماشین رفتم.🤩 -بریم بابا جونم که باید دنبال ریحانه خانم هم بریم😛 -باشه😘 بعداز اینکه ریحانه رو سوار کردیم به سمت دانشگاه رفتیم... از بابا خدافظی میکنم و به سمت اتوبوس ها قدم بر میداریم🥳 -سلام خانم شاملو😍 شاملو:سلام دخترم ..من دست تنهام مثل اینکه معاونم نیومده میتونی همراهیم کنی؟😢 -بله .چه جورم🥰 شاملو:یکی از این دخترا گم شده میری پیداش کنی...واییی الان راه میوفتن🤦‍♀ -چشم😅 با قدم های تند به سمت سالن دانشگاه رفتم و تا رسیدم نماز خونه دوجفت کفش دخترانه رو پشت در دیدم 🤩 اروم وارد شدم و با دیدن دختر چادری که داشت نماز میخوند به سمتش رفتم😬 -عزیزم؟😌 دختر باصدای من برگشت بادیدن دختر روبه روم که حالا اشنا در اومده بود چشمام برق زد😳 -ازیتا؟😨 -سلام فاطمه جون چه خوب که توهم..نکنه تو فرمانده ای؟🤥 -من معاون فرماندم... تو کجا چجوری...😐 -برات تعریف میکنم..😊 باهم به سمت اوتوبس ها رفتیم ...ریحانه هم از دیدن اون تعجب کرد ولی خیلی زود خودش رو جمع کرد و با لبخند باهاش احوال پرسی کرد🥰 سوار اوتوبوس شدیم بخاطر مسئولیت سنگینم من و ریحانه جلوی اتوبوس نشسته بودیم😃 داشتم کشک هایی که مامان برام گذاشته بود رو میجویدم که خانم شاملو به سمتم اومد😟 -میتونی کمک کنی بچه ها تشنن😍 ریحانه با شنیدن این حرف اروم دم گوشم گفت :کارت ساختس😜 - چشم😕 با کمک خانم شاملو کارتون های اب رو از دست اقایون میگرفتیم و توی اتوبوس پخش میکردیم😞... نفسم رو بیرون دادم و با خستگی کنار ریحانه نشستم☹ -کمرم شکست😫 -جوش نزن تازه این اولشه😂 -بمیری که اینقدر راحتی 😠 برای ناهار توی یک پارک مجلل نگه داشتیم..🤗 یک گوشه از پارک رو برای ناهار خوران انتخاب کردیم😋 باکمک برادران و بعضی از خواهران ناهاز رو پخش کردیم😣 داشتم نگاهی به جمع مینداختم که اگه کم و کسری هست ببینم که دختری که چندان حجاب خوبی نداشت و از بچه های گروه بود صدام زد🥵 -جانم؟🤔 -ببخشید به ما اب نرسیده ما خیلی تشنه هستیم🥺 -چشم الان براتون میارم☺ به سمت خانم شاملو رفتم 😄 -خانم شمالو اون خانما اب میخوان😅 -من الان نمیتونم برو از اقای محسنی بگیر😃 -چی ؟اقای محسنی؟😩 -اون پسره دیگه😜 وبعد به پسرک کم سن و سالی اشاره کرد😳 به سمتش رفتم و گفتم:ببخشید اقا؟😑 -بله؟🧐 - خواهرا اب ندارن اب اگه هست لطف کنین😤 -باید برین ته پارک ما اینجا اب نداریم😟 -ممنون😏 اوف حالا این همه رو باید میرفتم ته پارک تا اب بیارم ...😩.. برای رضای خدا انجام میدم🤩 به سمت ته پارک رفتم یک سوپری بود که مشتری چندانی هم نداشت و پیرمردی توس نغازه فروشنده بود😦.. -ببخشید اقا اب معدنی دارین! 😟 -بله.. از توی یخچال بردارین🤨 تقریبا تا تونستم برداشتم و با حساب کردن پول به سمت بیرون از مغازه رفتم خیلی نرفته بودم که با صدایی که شنیدم میخکوب شدم🥶 -بچیا این امل رو نگا🤪 بدون توجه داشتم میرفتم که چادرم کشیده شد🥺 سریع برگشتم که ببینم کی بوده بادیدن چهارتا پسر دورم به خود لرزیدم اما اقتدار خودم رو حفظ کردم😒 <ادامه دارد...
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 به عشق ♡ شهادتش 🌹 سیزده: - هه دختره ی مغرور 😡 - اقا لطفا مزاحم نشید 😤 - اگه مزاحم بشم مثلا میخوای چیکار کنی جوجو 😎 - به چادر مادرم فاطمه اهانت کردین انشا..🥺 همون موقع با صورت رفتم زمین..🤯 -تا تو باشی که نفرین نکنی..🤬 با رفتن پسرا نفس اسوده ای کشیدم اما خون داشت به روسری و حتی مانتوم هم سرایت میکرد و سوزشش بیشتر میشد😢 با صدای ریحانه خودم رو اروم جمع کردم و خواستم خودم رو بکشم بالا که صداش رو از نزدیک شنیدم🤗... -فا..ط..مه...چرا ...چیشده؟😱 -من..خو..ب..بم😖 تازه متوجه خانم شاملو و اقای * شفیعی و اون اقایی که روز ثبت نام دیده بودمش شدم😣 -حرف نزن دخترم باید بریم درمانگاه😰 -من خوبم ..خانم..شا..م..ل..ل..لو..🥺 -الان که اتوبوس ها رفتن بهتره پاشی بریم🙁 -معذرت میخوام..باعث..😞 -حرف بیخود نزن دختر😒 باکمک خانم شاملو و ریحانه بلند شدم 🥵... کیسه های ابم به دست اقای رستگار که فامیلش رو از حاج اقای شفیعی شنیدم کشیده میشد😣... اروم سوار تاکسیم کردن و من رو به درمانگاه نزدیک شهر و مرز رسوندن😔 حدود پنج بخیه به لبم خورد و دکتر چند مسکن رو داد تا مصرف کنم😩.. خانم شاملو چند دست لباس به دستم داد و من اون هارو عوض کردم🙊.. توی تاکسی نشسته بودیم تا به خط پایانی این شهر برسیم و با اوتبوس راهی شلمچه بشیم..🐵.. - کرایه رو من حساب میکنم🥰 شاملو:نخیر اینجا دوتا مرد داریم😠 - من همه رو به زحمت انداختم😓 همون موقع تا خواستم حساب کنم اقای رستگار زودتر پول رو حساب کرد از اینکارش شاکی شدم ولی چیزی نگفتم تا یک جای بهتر حساب کنم🤫.. به سمت اتوبوس ها رفتیم ریحانه یک مشت اب به صورتم ریخت و کمک کرد که ته اتوبوس بشینم🥴.. ازیتا بادیدنم جلو اومد ودلیل لب پاره شدم رو پرسید وکمی هم با ریحانه حرف زد🙃.. کم کم چشمای خستم بسته شد و در خواب عمیق به سر بردم😴 •🍂•🍂•🍂•🍂•🍂•🍂•🍂• -پاشو فاطمه جان.. فاطمه..فاطیما😕 -کوفت..😠 -که کوفت.. پاشو رسیدیم مسجد نمازت رو بخون دوباره مثل خرس بخواب😜 -چی؟ساعت چنده؟🤔 -تقریبا هشته..😤 -چرا زودتر بیدارم نکردی؟😥 -دیدم لبت و..😬 -ممنون🥰 باخوندن نماز هرچه اسرار کردم توی کارها سهیم باشم خانم شاملو به حرف نکرد😔 ویک راست تا شلمچه خوابیدم🤪 با همهه حرف چندتا مرد بیدار شدم صبح شده بود و اوتوبوس تقریبا تینه خالی بود😳 - ساعت خواب پاشو رسیدیم شلمچه😲 -واقعا؟😱 -پ ن پ...بدو ساکت رو بردن پایین برو دیگه خیلی خوابیدی 🤭 <ادامه دارد... *اقای شفیعی:همسر خانم شاملو.
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 به عشق ♡ شهادتش 🌹 چهارده : از اوتوبوس پایین میام و به سمت موکب مون میرم😅 کسی نیست ..😰 -بقیه کجان؟🧐 ریحانه :رفتن گردشت در شلمچه😁 -ای خدا از دست این لب😞 چادرم رو مرتب کردم وهمراه با مفاتیح به سمت مکانی که هم اردو ها درحال گوش دادن سخنرانی بودن رفتم😍 کنار ازیتا و ریحانه نشستم وغرق در خاطره گویی سخنران شدم🥺 -خوب بچه ها این خاک مقدسه توی این خاک استخون چشم بدن و... هست که باخاک یکسان شده... تا موقع ناهار یعنی ساعت دو به من خبر دادن میتونین اینجا راحت بگردین🥰 با خوشحالی اروم بلند شدم و خواستم خلوت کنم به سمت قسمتی رفتم و اونجا نشستم تنها در میان خاک های مقدس😌 مشتی از خاک رو روی خودم ریختم و ضجه زدم..توی صورتن ریختم و ضجه زدم برای تبرک دومشت خاک رو برداشتم که از یادگار اینجا داشته باشم😭.. مفاتیح رو باز کردم و زیارت عاشورا رو خوندم باهرکلمه از خوندم قطره های اشک روی چادر خاکیم میریختن😢.. از خستگی و بی حالی بدنم بی رمق شده بود و سرم گیج میرفت دستم رو به زمین گرفتم و با یک یاعلی بلند شدم😣.. خودم رو به کاروان رسوندم تا در دادن غذاها سهیم باشم🤗 غذا هارو که کامل پخش کردم کنار ریحانه نشستم و مشغول خوردن شدم😋 ریحان :چقدر ساکت شدی😒 - اینجا که میام میخوام چهره و باطن مذهبی خودم رو حفظ کنم😌 -به خانم ..🤪 -بی مزه😂 با تموم شدن غذا هرکس برای خودش پخش شد.. عده ای خوابیدن بعضی ها هم رفتن بازدید از منطقه و...🤠 منم رفتم بیرون تا کمی دعا بخوانم و راز و نیاز کنم☺.. داشتم اخرای فراض دعای توسل رو میخوندم که با صدای ازیتا به خودم اومدم🙃 -بعداز اینکه از حرم اومدم حرف های تورو مرور کردم و رفتم دنبال مسیری که پراز نور بود بعداز اون خیلی تحقیق کردم و حالا به اینجا رسیدم😉 لبخندی زدم و اروم دستش رو گرفتم و گفتم :خوش به حالت که خدا توروخرید😊 -اول از همه توروخریده بود☺ دیگه چیزی نگفتم ...کمی که گذشت ریحانه هم به جمع ما اضافه شد و باهم مفاتیح رو تقریبا تموم کردیم😅.. ریحانه و ازیتا که دیگه خسته شده بودن رفتن تو تا هم خودشون رو برای نماز اماده کنن هم کمی استراحت کنن😛 منم به دستشویی رفتم و وضو گرفتم و در غروب خورشید به سمت خاکریزی رفتم تا اونجا که محل خون ها بود با خدا خلوت کنم😍.. اروم درحال عبادت خدا بودم و اشک میریختم که با صدای قدم پا روم رو به طرف قسمت باز خاکریز کردم..😳 اقای رستگاری درحال دور شدن از خاکریز بود🥶.. ای وای من رو دیده بود.. صدام رو یک نامحرم شنیده بود.. استغفرا... انشاالله خدا خودش ببخشه...اه..😩... همونجا نمازم روهم خوندم و به سمت موکب رفتم برای آماده کردن شام🥴 •🍂•🍂•🍂•🍂•🍂•🍂•🍂•🍂 -دوستان گل ماتا تقریبا ساعت های یک و یا دو شب اینجا موندگاریم و بعد راهی دوکوهه میشیم😍...استفاده هاتون رو بکنین😅 با رفتن خانم شاملو از موکب همه ناله هاشون در اومد این ساعت های اخیر سعی کردم بیشتر به عمق شلمچه برم..😔 -خانم های عزیز و مسافرین لطفا اماده شید تا یک ربع دیگه از شهر خونین شلمچه راهی دوکوهه میشیم😟.. با این حرف اقای شفیعی همه زدن زیر گریه از موکب بیرون رفتم و در صحرای شلمچه دویدم و خدارو صدا زدم..😭 -خدایاااا! بازم من و اینجا بیار...! معلوم نیست بعداز این زنده باشم یانه..! خدایا....😢 با اومدن دستی بر روی شونم سر برگردوندم ..😬 ازیتا بود که اروم اشک هام رو پاک میکرد توی بغلش گریه کردم😭.. ریحانه :که مارو قال میزارین 😡 -ریحان.. سبزه ی خودم😜 و بعد به صورت نمایشی پریدم بغلش😅 ریحانه :بسته این نونور بازی ها..🥺 توی صورتش نگاه کردم.. تازه متوجه چشمان سرخش شدم😢 <ادامه دارد...
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 به عشق ♡ شهادتش 🌹 پانزده: - ریحان؟ 🥺 -چی...چیه؟😥 -قربونت برم😍 وبعد محکم بغلش کردم..😝 سه تایی به سمت اوتوبوس رفتیم و من با چشمام شهردل رو که هرلحظه ازش دورتر میشدیم روتماشا میکردم😞.. •🍂•🍂•🍂•🍂•🍂• -دخترا سریع تر...بدو..بدو✋ به دوکوهه رسیده بودیم دخترا رو منظم به موکب بردم 😌.. وبایک نفس عمیق برای دادن صبحانه اماده شدم😉 نون و پنیر کره و ارده شیره رو جلوی بچه ها چیدم🙃.. -بخورید که حاج اقای شفیعی گفتن بعداز صبحانه انشاالله برنامه داریم🥰 خودمم کنار ریحانه میشینم و با اون صبحانه رو تموم میکنم😋 ریحانه :به نظرت بعداز این چی میشه؟🤔 -میریم خونه هامون و دوباره...نکنه تو..😃 -نه فکر بد نکن بچه پرو..😂 -عماد؟...حتما خبراییه..😀 -نه..خوب..نمیدونم شاید بیاد..مطمئن نیستم..😅 -مبارکه😍 وبعد گونش رو بوسیدم😘.. -گفته باشم ازدواج کردی اولین قانونی که واسه شوورت میزاری اینه که یک روز درمیون ما باهمیم😅.. -دیوونه😂 با تموم شدن غذا بچه ها وضو گرفتن و اماده شدن تا همراه راوی به سمت مکان های اصلی برن😍.. راوی سخنرانی هاشو شروع کرد و ذهن مارو به سمت جبهه برد..🤩 -بسیم ! بسیم! بسیم کمیل؟.. - بگوشم..-اینجا مهمونی بزرگیه بچه ها خسته شدن.. -باشه داداش الان ویژه میاریم.. الو..ممد..بسیم.. یاجده سادات..ممد.. ممد...😭 باصدای ریحانه از فکر بیرون اومدم..😕 -چیه؟😒 -خوب غرق شدی ها همه رفتن😅 -چی؟🤭 به دورو ورم نگاه میکنم اروم بلند میشم و میگم : اذان گفتن؟🥵 -دارن میگن.. بدو بیا جماعت😂 -کوفتت نگیره😜 بعداز خواندن نماز جماعت به تنهایی دوباره روی خاک ها پخش میشم و دومشت هم از اینجا برمیدارم..😍 -خدایا این همه شهید ندادیم که کشور پراز بی فسادی باشه.. خدایا منم مثل اینا لیاقت دارم؟😩 دردو دلام که تموم شد دستی به اشک های خشک شدم زدم و بلند شدم تاکمی استراحت کنم🤯... 🍂•🍂•🍂•🍂•🍂•🍂•🍂 -اروم از جام بلند شدم هوا کمی سوز داشت پتوی ریحانه کنار رفته بود اروم روش رو انداختم و به سمت بیرون رفتم ..🥰 جانماز و مفاتیحم رو برداشتم و به سمت رود اخر دوکوهه رفتم..😍 صدای مناجات مردانه ای رو شنیدم و یک لحظه ترسیدم که از ما بهترون نباشه😱 ولی وقتی جلو رفتم اقای رستگاری رو دیدم که با سوز زیارت عاشورا میخوند🤫 ازش دور شدم و کنار تری نشستم و در لابه لای شالیزار ها کنار رود مفاتیحم رو باز کردم غرق خوندن زیارت عاشورا بودم که یهو صدای انفجار باعث شد مکثی کنم گوشام پر بود از صدای... 🥵... ترسیده به عقب برگشتم.. وای اقای رستگار! ..شهید شد؟😰 بدو بدو با سرگیجه به سمت او رفتم همه کاروان دورش کرده بودن از دور ازیتارو دیدم که خشک شده به روبه رو نگاه میکرد..😥 به سمتش رفتم ..🤔 -چیشده؟😟 -اون..اون..ج..ا😔 اقای رستگار خیره به اب نفس نفس میزد و به اقای شفیعی که کنارش پر استرس ایستاده بود حرف میزد..😨 خانم شاملو با دیدنم جلو اومد😤 -دخترم برو اب قند درست کن بیار این جوون بده😣 -خانم..اخه..😔 با درست کردن یک اب قند سریع به سمت اقای شفیعی رفتم🥶 -ببخشید حاج اقا...😕 -جانم دخترم؟😊 -این اب قنده خانم شاملو سفارش کردن..😏 -ممنون باباجان🥰 با دور شدنم اقای رستگار اب رو از اقای شفیعی گرفت و اروم خورد...😬 <ادامه دارد...
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 به عشق ♡ شهادتش 🌹 شانزده: به سمت ریحانه رفتم😃 -به میبینم که..😆 دستم رو جلوی دهنش گذاشتم و بااخم گفتم :خانم شاملو گفتن😡 -چه جوشی هم میاره😂 -درد😏 بعداز اون اتفاق کسی خوابش نبرد و تا نماز صبح همه بیدار بودن..😩 منم تا صبح مثل کبک سرم توی مفاتیح بود🤪 -الله اکبر الله...🗣 باصدای اذان دست از دعا کشیدم و با تجدید وضو توی صف نماز جماعت خوندم😍 داشتم ذکر میگفتم که صدای پیش نماز بلند شد🧐 -حضار محترم ...کاروان (...)...انشاالله تا ساعت های اینده راهی به طلاییه هستن🥳 با شنیدن این خبر هم خوشحال و هم ناراحت شدم سرم رو اروم پایین انداختم تا راحت قطرات اشک از چشمانم جاری بشه😞... - ناراحت نباش رفیق...🙁 -ممنون ولی شاید..😔 -اووو انشاالله با شوورت ور میخزی میای😂 -لوست😠😂 کم کم وسایل هامون رو جمع کردیم نگاهی به دورو اطرافم میکنم و اروم سوار ماشین میشم🥺 تا عصر خوابیدم تا به طلاییه رسیدیم به قول ریحانه خرسی شده بودم برای خودم. ..😂 البته مسئولیتم هم سنگین بود😅 با صدای خانم شاملو اروم چشمام رو باز میکنم 🤨 -جانم؟🥰 شاملو -ببخشید خستت میکنم کارتون اوردن برای پخش منم دست تنها..کمر درد😅.. -چشم الان میام😟 اروم بلند شدم روسری و چادرم مرتب کردم و باکمک خانم شاملو بسته بندی هارو دادیم😩 نزدیک های ساعت یک به طلاییه رسیدیم بچه ها از خستگی نرسیده به جاها خوابیدن😴 من که خیلی خوابیده بودم به سمت بیرون موکب رفتم و روی خاک ها نشستم ..😍 دومشت خاک هم از اینجا اول برداشتم وبعد روضه هام رو شروع کردم😌 - سلام. این سه چهار روز مهمون شهداییم..🥰... به من خیلی خوش گذشت راه رفتن جای پای شهدا... زیارت عاشورا اینجا یک حالی داره😢... بران دعا کنین که من...🥺 باصدای اقای شفیعی اروم سرم رو برگردوندم...🤭 -دخترم ...شما باید الان داخل باشی🤔 -ببخشید حاجی من خیلی خوابیدم الان دیگه خوابم نمیاد😓 -خدا ببخشه... 😊.. پس برای اذان این بلندگو هارو بلند کن دخترم😁 -چشم🙃 بارفتن حاجی نفس اسوده ای کشیدم اروم بلند شدم وکمی جلوتر رفتم خاک هارو هی کنار زدم و گریه کردم و اشک ریختم😭.. نزدیکای اذان بود که یهو صوت زیبای اذان از بلندگو ها بلند شد .. این مسئولیت من بود اما الان...😕.. جلوتر که رفتم دیدم اقای رستگار کنار بلند گوها ایستاده.😐 دیگه چیزی نگفتم ..وضو گرفتم و بچه هارو برای نماز بیدار کردم😩 🍂•🍂•🍂•🍂•🍂•🍂 به مشهد که رسیدیم همه صورتاشون پف کرده بود معلوم بود که همه دیشب بیداربودن و اشک ریختن😔. بادیدن بابا از ریحانه وازیتا خدافظی میکنم وبه سمت بابا میرم🙃 -سلام بابا😅 -سلام دخترکم...خوش اومدی دخترم😉 -از خارج که نیومدم 😬 - به هرحال 😶 تا به خونه رسیدیم زلزله ها پریدن بغلم😫 -ابجی سوغاتیت کو؟🥶 -توکیفم.. باز همه چی رو نریزی😟 -باشه..😎 مامان رو اروم بوسیدم وبه حمام رفتم تا نفسی تازه کنم😝 <ادامه دارد...
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 به عشق ♡ شهادتش 🌹 هفتده : - پاشو دخترم... پاشو...عههه...فاطمه!😠 یهو پریدم از خواب مامان جلوم نشسته بود 🥵 -جانم؟...چیشده؟...😟 -چقدر میخوابی؟...به گفته ی ریحانه واقعا تو دیگه از خرسم رد کردی..😂 -عه مامان!...دیروز مثلا سفر بودما..😞 -یامان!...پاشو مگه تو دانشگاه نداری؟😝 -هیی.. دانشگاه🤧 -بدو صبحانه بیرون اماده هست...بخور به درسات برس😜 -ساعت یک باید دانشگاه باشم...🤦‍♀ بارفتن مامان دستی به صورتم میکشم و مرتب سمت میز میرم☺ با تموم شدن صبحانه و جمع کردنش به اتاقم میرم تا درسام رو جمع و جور کنم😢 باصدای مامان سیخ بلند میشم🙆‍♀ -فاطمه...مگه دانشگاه نداری ساعت یک ربع به یکه🙅‍♀ سریع پوشیده حاضر میشم و با سرعت هرچه تمام تر به دانشگاه میرم🤷‍♀ اروم در میزنم و درو باز میکنم😕 استاد هنوز نرسیده نفسی میکشم و میز دوم میشینم🥳 چندتا از کلاسام با ریحانه نیست و همین باعث میشه کمی خجالت بکشم😜 با صدای اشنای استاد از فکرو خیال بیرون میام 😒 -بفرمایید.😊 یک لحظه نگاهم به استاد میخوره... رستگار..!😳 شوکه میشینم... و سرم رو بین کتابام میکنم..🥵 اسمم رو که خطاب میکنه اروم نگاهم رو به سطل اشغال روبه روم میدوزم ومیگم :فاطمه رنجبران 😓... البته این برام عادیه اما خوب توی کلاسا خیلی ساکتم واون موقع توی راهیان نور خیلی فعالیت داشتم واین باعث خجالتمه🥶 باتموم شدن درس نفس عمیقی میکشم و کیفم رو جمع میکنم هنوز استاد توی کلاسه و به جوابای بچه ها پاسخ میده😕 با اجازه ای میگم و همین که میخوام از در بیرون برم چادرم کشیده میشه.. 🥺 نگاه ارومی به پایین چادرم میکنم که بین دستای یک دختر گیر افتاده😔 - ببخشید عزیزم میشه چادرم رو ول کنی🙁 بااین حرفم تقریبا نگاه بعضی هارو روی خودم حس میکنم😩 - اگه نکنم چیکار میکنی؟...بابا بسته این امل بازی ها جامعه فرق کرده شما با این کارا دارین گند میزنین..😠 تا خواست یک کلمه دیگه بگه اروم زدم روی دهنش.. البته خیلی اروم😁 -ببین گلم اینا امل بازی نیست حیاست..میدونی بخاطر این چادر یک خانم باردار پشت در سوخت ولی چادرش از سرش نیوفتاد..میدونی بچش سقط شد چند روز بیمار بود و بعد ..😢.. بغض نزاشت ادامه بدم.. 🥺 باسختی گفتم :چادرش از سرش نیوفتاد... بخاطر این چادر یک ارباب با سر بریده شهید شد... بازم بگم؟.. بخاطر این چادر یک زن جلوی چشمش همه خانوادشو شهید دید... حالا بازم میخوای...😭 دیگه نتونستم ادامه بدم گریم گرفته بود.. چادرم اروم از دستای اون دختر بیرون اومد😓 همه نگاهاشون رو به زمین دوخته بودن و بعض هاهم بغض کرده بودن..😩 دختره:این خانما این ارباب کیه که واسش چادر سرش میکنی؟🤥 -اینا اهل بین نبوه هستن.. خانم فاطمه ی زهرا و حضرت زینب ..و اربابم حسین..😍 من چادر سرم میکنم که مهدی فاطمه رو شرمنده نکنم😞 با اتمام حرفم از کلاس زدم بیرون تند قدم برداشتم و خودم رو به سبزه های دانشگاه رسوندم وزدم زیر گریه...😭 یهو یک دستی روی شونم جا خوش کرد😨 -رفیق خوب منبری رفتی🥰 بادیدن ازیتا و ریحانه لبخندی زدم و اشکام رو پاک کردم😔 -الحمدالله که تونستم یک دختر رو به ارامش ابدیش برسونم😢 ریحانه:خوب مخ میزنی ها..😉 لبخندی زدم و گفتم :اره... برای اهل بیت باید خوب..🙃 یهو پرید وسط حرفم و گفت :نه..اون..😅 با این حرفش اخمام رفت توی هم و گفتم :خیلی بی اد..😤 دیگه ادامه ندادم و گفتم :من حوصله ندارم دیگه بقیه ی کلاس هارو برم میرم..😞 -کجا؟🙁 -خودت میدونی..☺ اروم بلند شدم و خاک چادرم رو گرفتم و به سمت گلزار شهدا رفتم😍 <ادامه دارد...
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 به عشق ♡ شهادتش 🌹 هجده : به دانشگاه میرسم..🤓 از پچ پچ های دورم خوشم نمیاد حتما درمورد دیروزه😏 اروم وارد کلاس میشم د روی صندلیم جا خوش میکنم 😎 جزوم رو باز میکنم و مرور میکنم😣 یک هو گوشیم زنگ میخوره🤳 -بله؟🤨 ازیتا:سلام فاطمه جان..خوبی؟😘 -الحمدالله. جانم؟🧐 -چیزه...ها..ریحانه الان توی مسجد..کتابخونه هستش حالش بده..😝 -کجا؟🤔 -کتابخونه دانشگاه😕 -خوب؟...😰 -بیا منتظرتیم😛 -الان میام.😓 سریع بلند شدم و سر راهم یک اب قند گرفتم و به سمت کتابخونه رفتم🤗 در باز بود وارد شدم و همون موقع در بسته شد و برف های شادی دونه دونه روی سرم ریخت😳... سرم رو که برگردوندم ریحانه و ازیتا و بعضی از دخترای دانشگاه از جمله دختر دیروزی که دست میزدن و میخوندن😧... -چی اتفاقی افتاده...ریحانه که سالمه 😱 -تولدت مبارک..تولدت مبارک...🥳👏👏👏 -تولدمه؟ ...مگه امروز چندمه؟...😥 ریحان :تازه این اولشه... چشمات رو ببند😍 اروم چشمام رو بستم و به همراه ازیتا من رو به یک جای تا معلوم بردن😁 - باز کن😘 چشمام رو باز کردم با دیدن صحنه ی روبه روم شوکه شدم ..😮 قسمتی از کتابخونه رو تزئین کرده بودن.. 🤩 از همشون تشکر کردم و به سمت میز معین شده رفتم😜 -ببر ببر کیک رو ببر🥳.. تا خواستم کیک رو ببرم در کتابخونه محکم باز شد و یکی از بچه های کلاسمون اومد داخل😐 -رنجبران کجایی؟😤 -بله؟☹ -استاد رستگار اومدن سرکلاس😒 -یادم رفت😨 از بچه ها معذرت خواستم و به سمت کلاس رفتم😖 روم رو گرفتم و در زدم😥 -بفرمایید 🤨 اروم درو باز کردم و جلوی در ایستادم🙁 -سلام استاد😞 استاد سریع سرش رو پایین انداخت و گفت :سلام .بفرمایید.😑 -عذرمیخوام من اومدم منتها دوستام من رو غافلرگیر کردن و تولدت برام گرفتن و...🥵 -بله متوجه شدیم...صداها مشخص بود🙄 - بله.😒 اجازه هست؟😔 -این اولین بار و اخرین باره که اجازه می‌دم.😤 بفرمایید سر کلاس با سری افتاده کنار وسایلم نشستم . 😨 همش ریخته بود... یعنی کی کرده استاد؟😡 اروم وسایل هارو جمع کردم 😬 <ادامه دارد...
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 به عشق ♡ شهادتش 🌹 نوزده : به سمت کلاس دوم رفتم...🤓 این کلاسم رو با رایحه همراه بودم🤩 هرچی دنبال کتابام گشتم پیداش نکردم... با اینکه امروز اورده بودم نبود😫 معلومه کار یکی از بچه های دانشگاه هستش 😞 -خانم رنجبران! 😠 -بل..ل..ه🥶 -کتاباتون رو خونه جا گذاشتین؟🤨 -خیر😕 -پس چرا دیده نمیشن؟😏 -تا کلاس اول همرام بود بعداز اون...😔 - دفعه اخره...اینجا مدرسه نیست که..😡 دیگه چیزی نگفتم...و با اتمام درس با خیال راحت به خونه رفتم 🤗 تا درو باز کردم باصدای فیش و .... روبه رو شدم دنبال برقا رفتم که یهو چراغا روشن شد🤩 امیر هادی :تولدت مبارک ابجی قشنگم🥰 -تولد..تولد..تولد..مبارک..😍 با دیدن دختر خاله هام و .... چشمام چهارتا شده بود..🤭 -برو لباسات رو عوض کن بیا...🤗 کیسه های کادوی دوستام رو توی اتاقم جا دادم لباسای خوشگلم رو پوشیدم و موهام رو حالت دار بستم😍... با اومدن من همه کل کله کشیدن و دست زدن🥳👏 -خوبه عروسی نگرفتیم🤪 نورا:به موقعش میگیریم😉 -درد🙃 به برش کیک بچه ها جلو اومدن تا کیک بگیرن...😝 کادو هاروهم گذاشتم که شب تنها تنها باز کنم😆 و اهمیتی به غر غر های بقیه نکردم😅 باشستن اخرین ظرف و خداحافظی اخرین مهمون به اتاقم میرم تا کادوهام رو باز کنم..😋 مامان ..بابا.. یک پارچه چادر مشکی و رنگی اورده بودن🥳 دختر خاله و... هرکدوم چیز هایی که یک دختر نیاز داره..😇 دوستام هم توی همین ردیف ها اورده بودن...🤩 شب که بابام اومد دستش رو بوسیدم.😘... - بابا کتابام نسخه نداره؟🤨 - چرا داره براچی؟🧐 -یکی از کتابام گمشده...نسخه شو میخوام میرین برام بگیرین الان بهش نیازمندم😞 -چشم باباجون 🥰 -ممنون...😍 🍂•🍂•🍂•🍂•🍂•🍂 دیشب بیدار بودم و نسخه کتابم رو حل میکردم و حالا که صبح بود چشمام از فرط کم خوابی قرمز و گود بود😴 با خستگی به دانشگاه میرم 🤒 وارد حیاط که میشم یهو ریحانه جلوم سبز میشه😧 -سلام فاطمه خانم😍 -سلام😐 -چه بیحال🤔 -دیشب تا صبح داشتم نسخه مینوشتم😔 -چه بد... 🥴 -چته ؟ چقدر خوشحالی؟😕 -عماد قراره بیاد.🤩 -مبارک باشه😬 -وا...😒 وارد کلاس اول شدم و چون مباحث خوبی بود زیادی خسته نشدم🙃 توی کلاس دوم هم که از فرط خستگی یک چرت حسابی زدم😝 دیگه نتونستم بیشتر توی دانشگاه بمونم و به خونه رفتم😋 <ادامه دارد...
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 به عشق ♡ شهادتش 🌹 بیست: - بفرمایید؟🤨 ریحانه :چت بود تو؟😒 - هیچی... یکی داره باهام بازی میکنه...معمولا یکی از بچه های دانشگاهه..وای دیشب رو بیدار بودم برای همین خستم..😪 - عه... انشاالله که بترکه🥴 -انشاالله که سر عقل بیاد...خوب عروس خانم..مهمونات کی میان؟🤔 - فردا انشاالله 🤤 -مبارکا👏 -کوفت شاید پسندم نباشه😤 -کل وجودت فدای من...بعدم مگه تو دوساله منتظر نیستی؟😬 -چرا...خوب...😅 -پس خجالتت واسه چیه توکه توی دانشگاه چش همه رو درمیاری😂 -نمیری دیوونه😂😅 -انشاالله شهیده بشم😉😌 -خوب برم به کارام برسم😍 -اوه...باکلاس..خدانگهدار🤝 -خدانگهدار 😂😘 با قطع کردن گوشی سرم رو توی بالشت فرو میکنم و از خستگی میخوابم😴 -ابجی..ابجی..پاشو...پاشو..شام😛 -کوفت..بزار بخوابم..به خدا..😩 -پس من سهم شامت رو میخورم😃 -درد نگیره امیر مهدی😣 الان میام😛 با رفتن امیر مهدی مرتب به سمت میز شام میرم باخوردن غذای خوشمزه مامان مشغول حل کردن بعضی از درسا میشم🤦‍♀ - باباجان شبه بگیر بخواب💁‍♂ -این صفحه رو تموم کنم چشم🙅‍♀ اخرین مسئله رو به سختی حل میکنم و در جایگاه خوابم قرار میگیرم💆‍♀ 🍂•🍂•🍂•🍂•🍂•🍂 اروم سرم رو می مالونم و موهام رو مرتب میکنم💇‍♀ لباسام رو تنم میکنم و به همراه چادر به پذیرایی میرم😀 -مامانی من رفتم😜 -برو خدا به همرات..راستی چیزی خوردی؟😍 -بله.. ممنون خدااانگهدار😅 با رسیدن اتوبوس سوار میشم و قبراق به دانشگاه میرسم🥰 امروز ریحانه بخاطر کاراش نیومده ومن باید کل کلاسارو تنها به سر کنم😖 توی سالن استاد رستگار رو میبنم.. اروم سلام میکنم 🤭 همینکه میخوام به سمت کلاسم برم از پشت کسی من رو صدا میزنه..😳 بادیدن اقا *متین سرم رو اروم پایین میندازم. 🙁 -بفرمایید 😬 -من یک امر خصوصی دارم😓 اگه میشه بریم حیاط دانشگاه😥 -اخه من کلاس...😤 -درمورد دوستتونه😕 -بله☹ اروم نگاهم رو توی سالن میگردونم و نگاهی به استاد رستگار میندازم که داره مثلا کار میکنه ولی در اصل هواسش پیش مایه..😱 چشم غره ای میرم😏 و اروم به سمت حیاط میرم🥵 -بفرمایید😠 -راستش من از اقا عماد یک مدارکی دارم که به صلاح خانم سالاری نیست😔 -مدارک؟...چه مدارکی؟ ...اتفاقی افتاده؟...😧 -اگه امون بدید میگم😐 با این حرفش از خجالت سرخ شدم...🥵 <ادامه دارد... *متین:یکی از بچه های مذهبی دانشگاهه... ساکت و اروم اما توی کار مذهبی پرکاره..تقریبا میشه گفت مثل اقای رستگار 🙃 حدس هم میزنم گلوش پیش ریحانه گیره...
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 به عشق ♡ شهادتش 🌹 بیست و یک: - راستش... من..من سرهنگ صادقی هستم از ...اداره پلیس😓 -پلیس؟😱 -ساکت تر خانم رنجبران🤫 با این حرفش ذوب شدم نگاهم رو به اطراف دادم که بعضی ها خیره به ما بودن🥵 -بله من پلیس هستم😤 -یعنی اقا عماد خلافکاره؟😢 -متاسفانه بله😑 بعد چندتا عکس از عماد نشنون داد باچیزی که میدیدم باورم نمیشد😨 عماد کنار دخترای.... فاجع بود...افتضاح بود😖 - اینا فتوشاپه دوروغه🥺 -نه خانم رنجبدان حقیقته😕 -چرا شما از همه جا دنبال این اقا بودین؟ چون ...چون..😏 -نه بین پرونده ها به ایشون پی بردیم😎 -ازمن چه کمکی ساختس؟🤨 -اگه میشه با ریحانه خانم صحبت کنین😓 -اخه...نمیدونم راستش قرار بود...قرار بود امروز بیاد خواستگاری😅 -خواهش مندم.. شما تنها کسی هستین که میتونین...میتونین مشکل مارو حل کنین...درواقع من رو...😰 با ریحانه خانم حرف میزنین؟😅 -بله باخانم سالاری حرف میزنم😐 - عذرمیخوام😞 گوشیم رو ازتوی کیفم برداشتم و شماره ی ریحانه رو گرفتم😜 - جانم؟ 😍 -سلام ریحان... خواستگارا ساعت چندمیان؟🤔 -شش🙃 -باشه...خدانگهدار 🤗 -چیزی شده؟😰 -نه..نه.. خدانگهدار🤥 زود تلفن رو قطع کردم و با عجله گفتم :من میرم😬 -میرسونمتون😌 -ممنون😅 با رسیدن به خونه ی ریحانه همونجا عماد هم رسید ☹ محلی بهش ندادم و زود به سمت خونه ی ریحانه قدن برداشتم ...🥵 تندتند در زدم مامانش درو باز کرد با دیدن من تعجب کرد و گفت :بفرمایید 😮 وبعد کنار رفت سریع به اتاق ریحانه پاتند کردم و زود درو باز کردم🥴 -تو..تواینجا چیکار میکنی؟😳 -ریحان..ریحان.. عماد ادم خوبی نیست😢 -چی میگی؟ خل شدی؟😠 - منم امروز فهمیدم اون یک مشت..مشت.....پسته😤 -فاطمه عقلت کجاست؟کی این حرفارو یادت داده؟🥺 - این عکسارو ببین🙄 بادیدن عکسا برق اشک رو توی چشماش دیدم سرش رو پایین انداخت و گفت :دوروغه...فتوشاپه.. الکیه😱 اصلا تو از کجا اوردی؟🥶 -من..راستش..حقیقته من از اقا متین گرفتم😡 -متین؟اون چیکارست؟😨 - ..پ..ل..ی...پلیسه😶 -چی؟..پلیس؟...😧 -اره فکر کنم تا الان عماد رو گرفتن🤩 -چی میگی؟ من..من..باور نمیکنم..دوسال منتظرش بودم درسته عاشقش نبودم ولی خوب انتظار کشیدم😔... -خدانگهدار😕 بیرون رفتم همون موقع متین از در اومد تو همه توی شوک بودن ... متین اروم و سربه زیر گفت:عماد فرار کرد☹ -چی؟فرارکرد؟🤭 -متاسفم..🥴.. <ادامه دارد...
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 به عشق ♡ شهادتش 🌹 بیست و دو: به سمت دانشگاه رفتم با ندیدن ریحانه کمی پکر شدم ولی حق داشت😞 -بله؟☹ -سلام ریحانه کجایی؟😊 -خونه😕 -چرا صدات گرفته؟ چرا نیومدی ؟...ببینم مگه نگفتی دوسش نداری؟😨 -اره دوسش ندارم ولی حقم دارم که...😢 -اگه نیای فکر میکنه تسلیم شدی...بیا منتظرم😉 وسریع گوشی رو قطع کردم ... با خیالی اسوده کلاس اول رو گذروندم 🙃 وارد حیاط که شدم ریحانه رو از دور دیدم🤨 به سمتش رفتم هم رو در اغوش گرفتیم🧕🧕 -خوبی؟☺ -الحمدالله 😞 - بیا بریم اینجا بشینیم🥰 کنارهم روی یک نیمکت نشستیم که ریحان شروع کرد😃 -خسته شدم... میترسم... میترسم دوباره..😭 دستم رو روی شونش گذاشتم و گفتم :نگران نباش عزیزم خدارو داری😍 -ممنون فاطی😘 -حالا شدی ادم سابق😉 خواستیم به سمت کلاس دوم بریم که باصدای پشت سرمون میخکوب شدیم😖 -ریحان؟😅 با صدای عماد عصبی برگشتم چه رویی داشت که دوباره برگشته بود😡 ریحانه :اولا خانم سالاری دوما همه چی تموم شد بفرمایید اقا😤 -این رسمش نبود خانم سالاری😟 همون موقع ریحانه زد توی گوشش🤛 دست به صورت بود و داشت وراجی میکرد که یهو متین باشتاب به سمتمون اومد🥳 تا متین رو دید در رفت ریحانه بارفتن عماد محکم افتاد زمین😩 -بمیری..بمیری عماد که زندگیم رو نابود کردی😠 متین:اروم باشید خانم سالاری انشاالله درست میشه ...🥰 -چی چی درست میشه؟ همه چی خراب شد؟ دوسال عمرم تباه شد😡 -دوباره شروع کنین تا خداهست چرا غم؟😬 -فکر کنم شما الان کار دارین؟😑 -بلع..بله..😓 با رفتن متین ریحانه اروم بلند شد ودیگه بدون هیچ حرفی به سمت کلاس دوم رفتیم🥴 باتموم شدن کلاس تصمیم گرفتیم به حرم مشرف بشیم🤩 🍂•🍂•🍂•🍂•🍂•🍂 یک هفته ای از اون ماجرا گذشته وهنوز سروکله ی عماد پیدا نیست...😤 مثل همیشه به سمت دانشگاه میرم و توی کلاس اول جا میگیرم🤗 استاد رستگار این جلسه خیلی مهربون تر شده بود ... والبته کمی هم خجالتی🤔 کلاس اخر که تموم شد داشتیم با ریحانه بحث میکردیم و میخندیدیم که استاد رستگار اروم صدام زد😛 - خانم رنجبران؟😓 باز حتما میخواد به تکالیفم گیر بده😑 -بله؟😰 - یک امر شخصی داشتم لطف میکنین؟😥 -بله الان میام😬 با ریحانه خداحافظی کردم و بانگرانی به سمت استاد رفتم... کمی دورتر از من ایستاد😅 <ادامه دارد...
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 به عشق ♡ شهادتش 🌹 بیست و سه: -بفرمایید استاد 😏 -راستش..قبل از هرچیز اومدم باخودتون درمیون بزارم 😁 وبعداز مکثی ادامه داد: -راستش..من..یعنی خانواده...قراره...ببخشید..قراره ...برای امرخیر مزاحم شیم😓 -چی؟😱 اینقدر بلند گفتم که نگاه بعضی ها به ما برگشت😥 -م..من حرف بدی زدم؟🤭 -ن..ه😟 بدون معطلی به سمت در دانشگا رفتم اینقدر شوکه بودم که هواسم در رفت و محکم رفتم توی دیوار 😰 محکم دستم رو به سرم گرفتم وچندتا نفس عمیق کشیدم 🤦‍♀ - حالتون خوبه؟😔 با حرف اقای رستگار با خجالت گفتم :بله با اجازه استاد!😣 به خونه که رسیدم اصلا هواسم به بابا نبود و بدون سلام دارد اتاقم شدم😁 لباسام رو عوض کردم و وقتی فهمیدم سلام نکردم شرمنده به سمت پذیرایی رفتم😕 -سلاام بابا😬 -سلام دختر گل 🥰 با کمک مامان سفره رو انداختم و بعداز خوردن ناهار به سمت اتاق قدم کج کردم که با حرف مامان میخکوب شدم😳 -دخترم خودت رو اماده کن😍 -هان؟🤨 -امروز صبح یک بنده خدایی زنگ زد و گفت برای امر خیر زنگ زده و گفت دخترتون پسرم رو میشناسه با اجازه ی پدرت فردا قرار گذاشتیم😝 -جانم؟😟 - همین که شنوفتی🥰 بدون هیچ حرفی به سمت اتاقم رفتم مغزم تحلیل این هجم حرف رو نداشت😶 تصمیم گرفتم برای اینکه از این افکار مزاحم دور بشم کتاب بخونم 📙 اما اینقدر ذهنم پر بود که هیچی از کتاب نفهمیدم😅 توی فکر بودم که باصدای در افکارم رو پس زدم🤪 -جانم؟🥰 -دخترم اذان رو گفتنا😅 -واقعا؟😯 -بله حاج خانم معلوم نیست این خواستگار کیه که ذهن خانم رو درگیر کرده😜 -مامان😤 -خوب راست میگم دیگه🤗 با رفتن مامان وضو گرفتم و باعشق مشغول حرف زدن با عشق اولم شدم😍 با تموم شدن نمازام دعا کردم که انشاالله هرچی به صلاحمه پیش بیاد 🤲 سجادم رو جمع کردم و یاداوری کردم که این جریان رو برای ریحانه تعریف کنم و ازش راهنمایی بگیرم😌 🍂•🍂•🍂•🍂•🍂 -سلام فاطمه جونم😍 -سلام چیه کبکت خوروس میخونه😉 -نه😅 هردو باهم گفتیم :یک خبر!🙃 - تو بگو😘 -شما مقدم تری🥰 -بیا دوتایی بگیم😌 بعد گفتیم :امروز خواستگار داریم😉 -جانم؟😳 -توهم؟😲 - کی هست این بدبخت؟😄 -باید بگی خوشبخت 😅 -هرکس گیر تو بیوفته بد بخته😂 -درد.. بگم؟😜 -بگو😋 -متین😎 -جانم؟ ...این که البته تابلو بود😉 -حتما توهم استاد رستگاره🤓 -تو از کجا...😑 -رفتاراش خبر از سر درون میداد🤗 <ادامه دارد...
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 به عشق ♡ شهادتش 🌹 بیست و چهار: - خوبه...خوبه..اصلا اینطور نیست😐 -یعنی وقتی توی کلاس دستپاچه میشه و ازت سوال میپرسه بی دلیله؟😅 -کوفت.. اصلا ببینم تو که توی کلاس ما نیستی؟😤 از کجا فهمیدی؟🤨 -خوب..چیزه..بچه های کلاست..از اونا شنیدم😅 -چی؟ خجالت نمیکشن پشت مردم حرف میزنن😠 -حالا از این بحث ها گذشته ...تو جوابت به اقای رستگار چیه؟😜 -توچی تو جوابت به اقا متین چیه؟🤪 -سوال من رو با سوال جواب نده😤 -خوب... من هنوز..فکر نکردم..انسان شریفی هستن ولی😖 -ولی چی؟🤔 -درد نگیری ریحان 😡 -بگو ولی چی؟🤗 -ولی خوب هنوز من ازشون چیزی نمیدونم من ظاهرشون رو فقط دیدم خوب..نمیدونم 😰 همون موقع اقای رستگار با عصبانیت رد شد😱 یعنی حرفامون رو شنیده حتما شنیده مگرنه اینجوری رد نمیشد🥵 -ریحان بدبخت شدم🥶 -حالا شنیده که شنیده توچرا نگرانی نکنه دوسش داری🤠 -نخیرم..به هیچ وجه😡 - وللش بیا بریم سر کلاسامون😁 -عهه من اروم بشینم به سوالات تو پاسخ بدم بعد تو بزاری در بری😛 - کوفت خوب بپرس ..بمیرم از دست تو راحت بشم😤 -دلت میاد اقا متین رو نگران کنی؟😂 -نمیری فاطمه بیا بریم تا نزدمت😠 -انشاالله شهادت😍 بعداز تموم شدن کلاسا از فاطمه خواستم هر اتفاقی درمورد خواستگاریش افتاد به منم خبر بده 🤪... با ماشین خودم رو به خونه رسوندم 🙃 برای امروز خیلی استرس داشتم چون استادم بود و میترسیدم برای درسام اتفاقی بیوفته😣 میدونم اقای رستگار از این کارا نمیکنه ولی وجدانمه دیگه😌 - فاطمه تو هنوز اینجایی؟ پاشو حاضرشو الان میرسن🙂 -چشم مامانی جونم😊 مانتوی نباتیم با شلوار مشکی و روسری سفید طرح نگارم رو پوشیدم 🙃 چادر سفید گل دارم رو هم سرم کردم و اماده توی اشپزخونه نشستم😓 باصدای زنگ هول شدم و هواسم نبود سرم محکم خورد به کابینت اخ کوتاهی گفتم و با دستپاچگی سرم رو ماساژ دادم😫 - بفرمایید حاج خانم🤗 باصدای مامان فهمیدم به پذیرایی رسیدن روسریم رو دوباره درست کردم و روی صندلی نشستم و تند تندپام رو تکون میدم😖 - دختر گلم چایی بیار دهن مهمونا خشک شده☺ با استرس هفت تا چایی ریختم چون از مامان شنیده بودم با خواهرش میان😅 چادرم رو مرتب کردم و با سری خمیده به سمت حال رفتم و اروم گفتم :سلام😓 -به به سلام مادر 🤩 چیزی نگفتم و اول به احترام مهمون به مامان باباش بعد به خواهرش بعد به مامان بابام و در اخر خودش تارف کردم😰 -بفرمایید استاد😥 باشنیدن اسم استادی که از دهنم پرید با ناراحتی تشکر کرد و سرش رو توی لاک خودش کرد😒 انگار عاشق پیششم که اینجوری رفتار میکنه😏 با احتیاط کنار مامانم نشستم و از خجالت به گل های فرش خیره شدم😝 نمیدونم چقدر خیره بودم که مامان گفت :هرچی صلاحه والا ما رسممونه برای جلسه اول دختر پسر باهم حرف نزنن🥰 حاج خانم : نمیدونم هرچی اقایون عرض کنن😊 بابا: دخترم و پسر شما توی دانشگاه هم رو دیدن وباهم اشنایت دارن ولی خوب... انشاالله خیلی کوتاه میتونن سنگاشونو وا بکنن بفرمایند😅 مامان :دخترم بلندشو اقای رستگار رو همراهی کن😊 -چشم😰 اروم بلند شدم و منتظر شدم اونم پاشه هردو به سمت اتاق من قدن برداشتیم در رو اروم باز کردم و منتظر شدم تا داخل بشه🙃 -بفرمایید 😐 -شما اول بفرمایید سیدها مقدم ترند🤩 از این برخوردش خوشم اومد اما به رو نیاوردم🥴 <ادامه دارد...
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 به عشق ♡ شهادتش 🌹 بیست و پنج : بدون هیچ حرفی وارد شدم و روی تختم نشستم😌 اونم اروم روی صندلی نشست و سرش رو پایین انداخت🤫 یکم که گذشت گفت :همین زمان کم روهم غنیمت میشمرم ... اگه حرفی ندارین شروع کنم😊 - نه بفرمایید😒 -بسم الله الرحمن الرحیم. بنده رو میشناسید و انشاالله از مادیات هم خبر دارین🙂 -بله الحمدالله 🥴 -خوب میرم سر موضوع اصلی که توی همه ی خانواده ها باید اجرا بشه و اونم معنویت هستش☺... بنده شمارو به چشم یک خانم ممتاز در مسائل مذهبی و عرف جامعه‌ دیدم... شما همسری میتونین باشین که یک مرد رو کامل کنه و به سعادت برسونه🥰 -ممنون😓 -من این هارو درشما دیدم و... چیز..و.. بگذریم وقدم گذاشتم 🙃 کمی بعد ادامه داد: الحمدالله به شماهم اطمینان دارم.. یک مسائل شخصی هم هست که انشاالله اگه خدا بخواد و شما به عنوان شریک به من نگاه کردین باهاتون درمیون میزارم☺ شما حرفی ندارین چون من حرفام تموم شد😅 -بله. راستش.. من.. من همسری میخوام که من رو کامل کنه.. چطور بگم به شهادت! برسونه😥 دنبال همسری هستم که معنویاتش از من بالاتر باشه و به فکر دنیای دوروزه نباشه😰 با این حرفم کمی تعجب کرد و بعد با لبخند گرمی کفت :چه خوش سعادتین که به ایمان پایبندین 🙃 من از درجه ایمانم خبر ندارم ولی انشاالله بتونیم هم رو همراهی کنیم😃 - اگه خدا بخواد 🤪 - الحمدالله بحث های مهم رو پیش کشیدیم بریم که زمان از دستمون در رفت😜 لبخند کوتاهی زدم و تا دم در اتاق همراهیش کردم و بعد به اتاق برگشتم و در فکر حرف های امشب پیچ خوردم🙂🙃 نمیدونم چندساعت گذشت که بابا من رو برای شام احضار کرد😥 موهام رو شونه زدم و به سمت میز شام رفتم 😬 مشغول خوردن غذا بودم که مامان گفت :خانواده ی خون گرم و از همه مهمتر مذهبی بودن🥰 باباهم ادامه داد:پسره دستش به دهنش میرسه الحمدالله 😌 کمی از غذام خوردم و بااجازه ای گفتم و به سمت اتاقم رفتم تا به ریحانه زنگ بزنم 🤪 -جانم؟🥰 -سلام چیشد زود تند سریع تعریف کن🤨 -اولا سلام دوما اینکه میخوام بزارم تورو توی خماری😂 -بگو دیگه پرو این همه شارژم رو بخاطر تو حدر دادم😕 -باشه بابا... خوب..چیز..خوب..پسر خوبیه😓 -پس یعنی جواب مثبت؟😝 -نه.. هنوز باید فکر کنم 😔 -باشه انشاالله بعدا دراین موارد حرف میزنیم😩 -باشه پس خدافظ 😎 -خدانگهدار 🥰 با تموم شدن حرفا سرم رو توی بالشت فرو میکنم و از شدت خستگی میخوابم😴 🍂•🍂•🍂•🍂•🍂 پام رو به دانشگاه میرازم خجالت میکشم توی نگاه استاد رستگار باشم 😞 بادیدن ریحانه طرفش میرم و خوشحال میبوسمش😜 -سلام عروس خانم🤪 -سلام عروس دیونه񘰠 -عجب پروییه ها😅.. من مثلا سیدما😎 -برمنکرش لعنت😘 -بیا بریم انشاالله بعداز کلاسا بریم حرم حرف بزنیم😍 -انشاالله 😋 ریحانه زودتر وارد کلاس شد داشتم میرفتم که یهو ازیتارو دیدم که با چشمای پف کرده و قرمز داره به سمتم میاد☹ به سمتش رفتم🙃 -ازیتا...خوبی؟🥺 -نه ..میخوام باهات حرف بزنم اصلا حالم خوب نیست😢 -بیا بریم بشینیم🥰 کناری روی نمیکت نشستیم که ازیتا با بغض شروع کرد: دیروز شنیدم اقای رستگار رفته خواستگاری یکی از بچه های دانشگاه 😖.. من..من.. راستش به ..من دوسش دارم ..فاطمه حالم خیلی بده ..🥶 نمیدونم چیکار کنم .. میترسم از دستم بره... فاطمه شانسم رو میبینی؟ میبینی ؟این از بابام اون از...😭 زد زیر گریه.. نمیدونستم چیکار کنم با این حرفاش بیحال شده بودم بغض شدیدی به گلوم افتاد درسته من عاشق استاد رستگار نبودم اما بین دوراهی گیر کرده بودم و دلم برای این دختر میسخوت🥺 اروم بغلش کردم که قطره اشک سمجی به روی صورتم نمایان شد😢 <ادامه دارد...
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 به عشق ♡ شهادتش 🌹 بیست و شش: - فاطمه کمکم کن مثل خواهر نداشته..😞 باسختی گفتم :عزیزم خدا ..ب..بزرگه 😔 شاید...شاید..جوابی که..اقای..اقای رستگار میشنوه منفی باشه..این..ف..فقط یک خواستگاریه😰 -انشاالله 😭🤲 بیحال بلند شدم و گفتم :من برم کلاس دارم🙁 با قدم های اروم به سمت کلاس رفتم همون موقع درباز شد و بچه ها یکی یکی بیرون اومدن ریحانه اروم کنارم وایستاد و گفت :خوبی؟چرانیومدی؟😟 -ا..اره..😔 بعداز کمی نشستن های کسل کننده به سمت کلاس استاد رستگار رفتیم😒 با لحن خیلی سرد سلام کردم و کنار ریحانه روی نیمکت نشستم😏 از لحن سردم دستپاچه شد و با تعجب سلام کرد 😕 بین دوراهی بودم که دوطرف ادم هایی بودن که دلم برای ایندشون میسوخت😞 با پایان کلاس کیفم رو جمع کردم داشتم با ریحانه به سمت در میرفتم که استاد اروم نزدیک شد و گفت :من..منتظر..ج..جوابتون هستم خانم رنجبران😃 بدون حرف به سمت حیلط دانشگاه رفتیم که ریحانه گفت :چته دیوونه؟ چرا یک جوری شد؟🤨.. - من خوبم.. 😓 به سمت حرم رفتیم توی صحن اصلا هواسم به حرف های ریحانه نبود و توی دلم با امام رضا خلوت میکردم😢 - هواست هستش؟ میگم تو تعریف کن🙃 -منم همون اتفاقایی که برای تو افتاد شد دیگه😒 -یعنی چایی رو ریختی روی اقای رستگار؟😳 -نه..خوب... منظورم اینه که مثل همه ی خواستگاری ها بود دیگه😩 -فاطمه چته؟ هواسم بهت هستا.. دردت چیه؟🤔 -انشاالله بعدا برات توضیح میدم😞 -نه..تند زود سریع بگو😤 -راستش.. بعداز اینکه تورفتی ازیتا رو دیدم...😖 گفت شنیده برای اقای رستگار رفتن خواستگاری گفت ..اقای رستگار..رو دوست داره و😣 هنگ کرد اروم نگاهش رو به زمین سر داد و گفت :انشاالله که خیره🤐 بدون حرف به خونه رفتیم بی حال سلام کردم و به اتاقم رفتم تا برای خودم روزم رو زیرو رو کنم😕.. 🍂•🍂•🍂•🍂•🍂•🍂 -جوابت چیه؟ یک هفته جواب سربالا میدی 🤨 -مامان جان بگو اصلا یک ماه دیگه😕 -مگه مردم علاف ماین؟🤭🤨 -اگه خواستگار واقعیا پام وایمیستا 😶 - از دست تو دختر😐 - راستی من دارم میرم بیرون 😅 -کجا به سلامتی؟ 🤨 - گلزار شهدا 😊 سریع حاضر میشم و با یک خدافظی خودم رو به گلزار میرسونم سر مزاربرادر شهیدم میشنم🥺.. - سلام داداش ...مزاحمت شدم..دلم پره...و...😫 خیلی باهاش حرف زدم اروم که شدم اومدم پاشم که میخکوب شدم 😳 - فاطمه خانم؟😔 باصدای استاد رستگار باتعجب برگشتم 😲 - میشه بپرسم چراهمش از من فراری هستین؟چرا لحنتون سرده؟چرا دیر به دیر جواب میدین ؟چرا خیلی درمورد..🧐 -سلام. 😅 باشنیدن صدام کمی خجالت کشید و دستپاچه سلام کرد😜 -شما من رو چجوری پیداکردین؟🤨 -اومدم سر مزار داداشم دیدمتون😞 اومدم برم که گفت :جواب سوالام رو ندادین؟😣 -اخه..من.. دوستم.. راستش ...🙁 -راحت باشید😊 - امکان داره کسی ...کسی شمارو.. دوس.. به شما وابسته باشه😓 و .. - یعنی برای همین تو فکرین؟ خوب برای هر ادمی امکان داره..شما چه دل نازکین🙃 - نه.. راستش اون کسی..اون ادم دوستمه😰 -دوستتون..؟🤔 -بله با اجازه😐 سریع بدون هیچ مکثی به سمت خونه رفتم و بادیدن ریحانه توخونمون تعجبم بیشتر شد😮 <ادامه دارد...
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 به عشق ♡ شهادتش 🌹 بیست و هفت : -سلام توکی اومدی؟😯 - به به خانم نیم ساعتی هستش😒 -قدمتون روشن تا من لباس عوض کنم توهم چاییت رو تموم کن😉 با عوض کردن لباسام کنار ریحانه میشینم مامان مارو تنها میزاره و مشغول کار کردن میشه😃 - خوش اومدی عروس خانم بالاخره چیشد؟ بله رو دادی؟🤨 - هنوز درحال فکر کردنم 😅 -بیا بریم اتاق☺ روی تختم میشینیم که میگه :راستش فاطمه میترسم مثل عماد باشه ولم کنه😓 -وا؟ اون پولیسه عشقش الکی نیست خودم امتحانش کردم وقتی شنید عماد اومده خواستگاری دیدم چجوری رنگ عوض کرد😝 -درد😤 -خوب هنوز فکرات تموم نشده؟🤔 -وقتی مرجع بزرگی به خوبی شما دارم چرا.. انشاالله تااخر هفته جواب میدم🤗 -خداروشکر🤲 -خودت چی؟😅 -امروز دیدمش و بهش گفتم 😔 -گفتی نه؟ چی ؟😫🤔 -گفتم یکی هم چشم انتظاره ..گفتم..قضیه ازیتا😢 - واقعا؟ خوب چیشد؟چی گفت؟🤭 -منتظر جوابش نشدم😊 -درد نگیری😂 کمی باهم دردو دل کردیم بارفتن ریحانه خونه رو مرتب کردم و توی گوشی سرگرم شدم😄 🍂•🍂•🍂•🍂 تلفن رو وصل میکنم باصدای گریه ازیتا ترس بهم غلبه میکنه🥶 -ازیتا خوبی؟😱 -فاطمه ...مامانم.. مامانم..مامانم تنهام گذاشت😭 -چیشده درست حرف بزن ببینم 😠 - مامانم مرد...رفت😭😢 -چی؟😰 -ادرس خونه رو میفرستم بیا🥺 -باشه منتظرم😞 کمی بعد ادرس رو میفرسته سریع لباس مشکی هام رو میپوشم و راه میوفتم😟 نیم ساعتی معطلم تا پیداش میکنم یک خونه ی از رو رفته وای اینجا زندگی میکنن؟😣 کل محله افتضاحه ...خونه های ویرانه کثیف خراب 😱 زنگ رو میزنم تا ازیتارو میبینم خودش رو پرت میکنه توی بغلم و میزنه زیر گریه😢 پشت سرش دخترک معصومی ظاهر میشه🙃 -سلام کوچولو🥺 -سلام خاله جون😍 دستی به سرش میکشم و همراه با ازیتا وارد خونه میشم😀 به خونه نگاهی میندازم.. بهم ریختس😥 پشتی هایی که نمیشه بهش گفت پشتی یک لامپه سوخته هم از سقف اویزونه🤭 -خوش اومدی 🤩 -سلامت باشی 😔 -بشین برات چایی بیارم🤗 -نه من نیومدم بخورم بیا بشین کنارم🥰 -نه اینجوری نمیشه😞 بعد باصدای گرفته ای میگه :مامان یاد نداده اینجوری مهمون داری کنم🥺 بارفتن ازیتا کنار دختر میشینم😍 -عزیزم اسمت چیه؟🤔 -ثریا😊 -چه اسم خوشگلی چند سالته خاله؟😅 انگشت هاشو جلو میاره ومیگه :یک. دو.سه.چهار4⃣ -به به منم بیست سالمه ☺ -اسمت چیه خاله جون؟😅 -فاطمه😘 -پس بهت میگم خاله فاطمه😇 لبخندی میزنم واروم لپش رو میکشم.. توی کیفم دنبال یک شکلات میگردم و بهش میدم 😉 -ممنون😍 باخوردن شکلات ساکت میشه همون موقع ازیتاهم با سینی چایی میاد و کنارم میشینه🙃 دسته گلی که براش خریدم رو کنارش میزارم و میگم :بفرمایید 😃 - ممنون☺ همون لحظه قطره اشکی از چشمش میریزه اروم بغلش میکنم و میگم :بمیرم برات 😢 -مامانم.. برای مامانم حتی نتونستیم سنگ قبر بگیریم... فاطمه..فاطمه قوم مامانم با منت اومدن خاکش کردن و رفتن.. فاطمه ما خیلی بدبختیم.. به خدا خیلی بهمون ظلم میشه😭 -قربونت برم چرا به ما چیزی نگفتی؟ 🤨 -اون دفعه مزاحمتون شدم دیگه😕 اروم اشکاش رو پاک میکنم و میگم :خداکریمه گلم خودش هوات رو داره🥺 -حالا من می مونم این بچه خرجمون رو کی میده برم دست درازی جلوی مردم؟ 😖 اخم کوچکی کردم و گفتم :ازیتا جلوی بچه؟😠 بعد نگاهی به ثریا کردم که اروم داره اشک میریزه بغلش کردم و گفتم :خاله جون گریه نکن عزیزم خودم مراقبتم خوب؟😞 -خاله..خواهلم..چی؟😢 -اون که بزرگه این حرفاروهم میزنه الکی میگه☺ لبخندی زد و چیزی نگفت یکم از چاییم خوردم و گفتم :غم اخرت باشه گلم انشاالله بابات پیدامیشه خودش هواتون رو داره من برم که به مامان ایناهم خبر ندادم 😅 -خیلی لطف کردی عزیزم😍 -برای سنگ قبر هم کمک میکنیم جور میشه 😌 -ممنون خواهرجان تو مثل یک خواهری واسم😃 اومدم بلند شم که ثریا سریع پشت لباسم رو گرفت و گفت :خاله خواهش میکنم بمون🥺 دلم براش سوخت لبخندی زدم و گفتم :اخه مزاحم میشم😜 -خاله به مامانت زنگ بزن بگو برای غذا اینجایی خواهش میکنم 🥺 به چشمای مهربونش نگاه کردم دلم براش سوخت گفتم :هرچی شمابگی خانم کوچولو😘 <ادامه دارد...
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 به عشق ♡ شهادتش 🌹 بیست و هشت: بعداز اینکه با مامان هماهنگ کردم گفتم :حالا که من مزاحم شدم ناهار بامن😊 ثریا خنده ی ریزی کرد و از خوشحالی دستم رو فشار داد🥰 -حرفشم نزن تومهمون مایی😕 -این همه خستگی کشیدی این بامن😉 دیگه چیزی نمیگه که میگم :ثریا خاله حاضر شو میخوایم بریم دوردور🙃 چشم هایش میخندد و میگوید:چشم خاله جونم😍 -اما اخه فاطمه...😥 -حرف نباشه😜 کمی بعد هردو با لباس های رو رنگ رفته ای بیرون میان اخمی میکنم ومیگم :اینا چیه؟ زود تند سریع برین عوضش کنین😠 -اخه ما فقط..😔 -یعنی رنگ روشن نداری؟🤨 -الان میریم عوض میکنیم🥰 یکم میگذره که هردو بیرون میام لبخندی میزنم و باهم سوار ماشین میشم 🙂 دوتادور شهر میگردیم تا یک مغازه ی خوب پیدا کنین به یکی از بهترین رستوران فروشی های شهر میرسیم میگم :بفرمایید😇 هردو با تردید پیاده میشن😛 باهم سمت میزی میریم و مشینیم 😃 گارسون به طرفمون میاد😀 -لطفا سه تا پیتزا مخصوص😒 - چشم 😁 بارفتن گارسون ثریا میگه :اخرین باری که پیتزا خودیم دوسال پیش بود بابا اون موقع ها بود😞... لبخندی میزنم و میگم :انشاالله بابا برمیگرده😇 با اومدن پیتزا ها ثریا خوشحال میشه و سریع شروع به خوردن میکنه به بچگیش غبطه میخورم روم رو به ازیتا میکنم و میگم :چرا نمیخوری؟😟 -ممنون فاطمه جان لطف بزرگی میکنی 😍 وبعد با ناراحتی میگه :دوروزه ثریا گشنست🥺 با این حرفش ناراحت میشم همون موقع ثریا میگه :خواهرجون بخور خیلی خوشمزست😃 ازیتا لبخند گرمی میزنه و مشغول خوردن میشه منم دریق نمیکنم و اروم میخورم😋 🍂•🍂•🍂•🍂•🍂 دلم برای جمع دوستانمون خیلی تنگ شده مخصوصا برای ثریا با اون خاله گفتن های نمیکنش🥰.. توی گروه دوستانمون مینویسم: -سلام گل دخترا 🌺 بیان جمعه انشاالله باهم یک جایی بریم🙃 کمی بعد ریحانه تایپ میکنه :سلام عزیزم منکه درگیر کارای عقدمم انشاالله هفته های اینده😅 - به به مبارکا❤ همون موقع ازیتا ان میشه و جواب میده :سلام من که خیلی خستم متاسفم😓 - غلط کردی تو باید بیای من دلم برای ثریا جون خیلی تنگ شده😤 -پس بگو چرا..😉 -من فردا انشاالله میام دنبالتون🥰 - ممنون😘 -منتظرم باشین خدانگهدار👋 با خاموش کردن گوشیم از بابا اجازه میگیرم که برای ازیتا و ثریا چندتا چیزی بگیرم😀 یک لباس خوشگل گلبهی و یک دامن دخترانه ی صورتی برای ازیتا و ثریا میگیرم🤩 <ادامه دارد...
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 به عشق ♡ شهادتش 🌹 بیست و نه : صبح کفش هام رو میپوشم و حاضر به سمت خونه ی ازیتا میرم تک زنگی میزنم تا بیان بیرون😅.. بادیدن ثریا و ازیتا از ماشین پیاده میشم واروم ثریارو میبوسم 😘 ازیتا جلو و ثریا عقب سوار میشن😉 -بریم کوه پیاده روی😍 ثریا میگه :کوه؟ اخه کوها که خیلی بزرگا🙃 -نه مثل زندگی ادما که خیلی بزرگا ولی باید طی بشن تا به اون اصلیه برسه 😀 - اون اصلیه چیه خاله جون؟🤩 -میتونه هرچی باشه مثلا برای من شهادته🥰 -شهادت؟ چی هست؟😛 -یعنی اینکه به خدا رسیدن حالا بزرگتر میشی میفهمی خاله🥰 لبخندی میزنه و چیزی نمیگه 😇 مثل یک فرشته مهربون... با رسیدن به کوهی که امام زاده ی کوچکی دارا پیاده میشیم اروم دست ثریا رو میگیریم تا به قلعه برسیم😁 کمی که میگذره کادوهارو از توی کیفم درمیارم و میگم :همین قدر کافیه چون تا برگردین اذون رو گفتن بیان بشینیم😫 کنارهم میشینیم که کادوهارو بهشون میدم و میگم :بفرمایید وقتشه لباس های عزارو کنار بزارین🙃.. - ممنون فاطمه اما..😔 -کوفتت نگیره بازش کن واسش پول دادم😅 وبعد اروم میخندم😂 با دیدن لباس ها دیگه تاقت نمیارا و محکم بغلم میکنه 😍 ثریاهم اروم گونم رو میبوسه 😘 خوب که خستگی درکردیم به سمت امام زاده میگیم تا برای اذون اونجا باشیم😇 چادر رنگی رو با چادر مشکیم عوض میکنم و دستم رو به شبکه های ضریح قفل میکنم وبرای اینده ی نامعلومی دعا میکنم🤲 همون موقع اذون رو میگن به نماز می ایستم نمازم که تموم میشه به ثریا کوچولو که دستاشو بلند کرده و درحال دعا هست نگاه میکنم🥺 -چی میگی فرشته کوچولو🤨 -دالم میگم باباجونم برگرده 😍 -قربونت بشم🥰 وبعد گونش رو میبوسم 😘 با اتمام راز و نیاز به سمت بیرون میریم که چشمم به استاد رستگار میوفته تا میخوان ازش دوربشیم به سمتمون میاد😕 استرس تمام جونم رو میگیره😖 -خانم رنجبران سلام!😅 -سلام استاد😣 ازیتاهم اروم سلام میکنه 🤯 تامیخوام برم میگه :من منتظر جوابتونم... راستش خیلی فکر کردم .. بالاخره چیشد؟😓 -اقای رستگار خواهش میکنم😰 -اخه یک ماهه شما به خواستگاری..من😶 دیگه چیزی نشنیدم چون اینقدر استرس داشتم نفهمیدم چیشد که ازیتا محکم دست ثریارو کشید وگفت :الان باید بشنوم فاطمه؟ چرا...چرا 😩 و ناراحت و عصبی میدود میخواهم به سمتش برم که با صدای استاد عصبی برمیگردم -خانم رنجبران؟ 😓 -استاد خواهش میکنم چیزی نگید..این همون دوستم بود... خرابش کردین😡 میدوم تا به ازیتا برسم 😣 -ازیتا خواهش میکنم ازیتا😢 عصبی همین طور که دارد به سمت خیابون میرود میگوید : تو اومدی خونمون.. خرید کردی.. تا وقتی با... ازت دلخورم..😭 با دیدن ازیتا وسط خیابون و سرعت ماشین فقط میدوم تا به ثریا برسم و فریاد میزنم :ازیتا...جلوت...ازیتا😬 <ادامه دارد...
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 به عشق ♡ شهادتش 🌹 سی: دستانم رو در محاصره ی ثریا برده ام تا از خطر ماشین در امان باشد 😰 ثریا بالای سرم نشسته و گریه میکند 😭 -خاله..خاله..خوبی؟🥺 اروم چشمانم رو باز میکنم 😶 -جا..ن..ن..م؟🥰 -خاله خواهرم😢 میخواهد چشمانم بسته شود .. چشمانم رو به زور نگه میدارم و خودم رومیکشم😣 تا به ازیتا برسم😖 - ازیتا..خوبی؟..گلم؟ غلط کردم😢 حضور ثریا رو حس میکنم و کم کم کنترل چشمانم را از دست میدهم🥺 🍂•🍂•🍂•🍂•🍂 باصدای پر عشوه ی زنی که سعی دارد اقای دکتر دانالی را به اتاق بیماری بفرستد بیدار میشوم😐.. چشمانم را چندبار بازوبسته میکنم تا فضا را بهتر ببینم با یاد اوری اتفاقات اخیر به خودم تکانی میدهم که درد شدیدی از بازوم احساس میکنم🥵 سرم را کمی میچرخانم که چشمم به پیرزنی مهربانی میوفتد که درحال خواندن قران هستش🤗 -ببخشید خانم؟🙃 با صدای من مهربان برمیگردد و لبخند میزند : - جانم دخترم؟😍 -من..ک..ج..ا..م😅 -بیمارستانی؟ 😃 بعد قرانش را میبستد و به سمتم میاد 😜 -حادثه رو یادته؟🤨 -ب..ب..له😥 -الحمدالله همسرت خوب خودش رو رسوند بنده ی خدا داشت سکته میکرد 🤗 -هم..همسرم؟🤭 -بله..فامیلش چی بود؟...اها..اقای رستگار ☺ تند میگویم :اما ایشون همسر من نیستن😠 -معذرت میخوام 😊 از کارم کمی شرمگین میشوم و میگویم :عذرمیخوام تند رفتم ☺ بعد باکمی مکث میگویم :دوستم کجاست؟ اونم با خواهرش بامن تصادف کرد😔 نگاه غمگین میشود و چیزی نمیگوید 😞 از حرکتش نگران میشوم😟 -من برم همسرم پیره و چشم انتظار الان دیگه خواهرت میرسه🙃 -دستتون درد نکنه حاج خانم ممنون🥰 -انشاالله همیشه سلامت باشین دخترم خدانگهدار 👋 -خدافظ🖐 بارفت پیرزن اتاق درسکوت به سر میبرد کمی میگذرد که باصدای در سر میچرخونم😯 بادیدن دریحانه اونم با لباس مشکی به همه چیز پی میبرم 🤭 چشمانش غمگین است به سمتم میاد و اغوشش رو برام باز میکنه🤗 محکم بغلش میکنم و صدای گریه ی ما اتاق کوچک رو پر میکنه 😭 - من چیکار کردم ریحانه؟ ازیتا..اون دختر😱🥺 -قربونت بشم تغسیر تو نیست گلم 🥺 دوباره به گریه ادامه میدهیم که یک هو میگویم :ثریا؟😰 -نترس اون الات اینجاست 🤫 -میدونه؟😢 -نه قراره تو بهش بگی😊 -من ..من نمیتونم😓 -از همه به تو نزدیک تره😠 -الان ازیتا کجاست؟یعنی جسمش..ک..کجاست؟😣 -سرد خونه تا ساعت های اینده عموهاش میان خاکش کنن😖 -نه من..تقسیر منه.. ما باید خاکش کنیم یعنی من..😫 -انشاالله ولی شاید..😥 -من ..پس پس من برای هم مادرش و هم خودش سنگ قبر میگیرم مطمئنم خانوادشون اینقدر بی رحما که این رو نمیخرن🥺 همون موقع در زده میشه و ثریل وارد میشه 🥰 نگاهش غم خاصی داره 😔 <ادامه دارد...
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 به عشق ♡ شهادتش 🌹 سی و یک : - س..سلام خاله جون🥺 -سلام عزیزم بیا جلو😞 کنارم می ایسته و میگه :خاله خواهرم چیشده؟ هیچکس هیچی نمیگه😢 وبعد محکم بغلم میکنه و میزنه زیر گریه😭 -قربونت بشم عزیزم.. خواهرت..خ..خواهرت الان پیش مامانته پیش خداست😩 -خواهرم..خواهرم..رفت؟😢 -اره گلم..رفت😭 یهو دستاش رو از من جدا میکنه و روی چشماش میزاره و شونه هاش میلرزه 🥺 نمیتونم تحمل کنم سرم رو از دستم میکنم و توجه ای به صدای ریحانه نمیکنم محکم دخترک معصوم رو بغل میکنم و دوتایی بلند گریه میکنیم😭 وقتی اروم شد تند تند نفس نفس میزنه و میگه :خاله..خاله..حالا...ب..بدون خواهرم چیکار کنم؟☹ از این حرف ناگهانیش نگران میشم ..میخواد بره پیش عموهای نامردش ؟یا خاله های خودخواهش😔 -انشاالله پیش من می مونی عزیزم 🙁 لبخند غمگینی میزنه و دیگه چیزی نمیگه 😇 همون موقع درو میزنن خودم رو مرتب میکنم و به سرم کنده شده نگاه میکنم🥺 بادیدن اقای رستگار کمی شوکه میشم و اخمام توی هم میره چادرم رو سریع سرم میکنم و روی تخت میشینم😞 -سلام😓 -سلام😑 -بابت اتفاق پیش اومده...شرمندم..😔 -اشتباه از من بود😥 بدون حرف جلو میاد و دسته گلی رو روی میزم میزاره و میگه :این برای شماست😅 بعد با اجازه ای میگه و تا میخواد بیرون بره میگم :از زحمت هاتون ممنون😓 -وظیفه بود 🙂 بعد خدافظی ارومی میگه و از اتاق خارج میشه بارفتنش ریحانه جلو میاد ومیگه :با این دستت نمیشه کاری کرد😠 بعد ادامه میده : ولی یک شکستگی کوچیکه انشاالله خوب میشه☺ - ریحانه حالا چی میشه؟🥺 -خداکریمه😣 باکمک ریحانه لباسام رو عوض میکنم و دست ثریارو میگیرم و به سختی قدم برمیدارم 😵 دم در که میرسم اقای رستگار رو میبینم که خسته روی صندلی نشسته😧 تعجب میکنم و چیزی نمیگم از دور دو اقا به ما نزدیک میشن ابهت و اخم خاصی دارن و کمی هم شبیه ازیتا (خدابیامرز )هستن😱 ثریا با ترس بهم میچسبه و میگه :خاله نزار من و ببرن من میترسم🥵 دستم رو روی شونش میزارم و میگم :نمیزارم 🤗 تا به ما میرسن سرم رو پایین میندازم و حضور اقای رستگار رو حس میکنم 🥴 -ثریا بیا اینجا😡 وقتی می بینن ثریا تکونی نمیخوره محکم دستش رو به طرفش میگیره که سریع ثریا رو پشت خودم قایم میکنم 🥶 -چه غلطی کردی؟ اختیار برادر زادم رو ندارم؟😤 -دیدم چجوری مراقبشونین.. 😡 -درست صحبت کن من حکم دارم که نگهش دارم😠 -خواهش مندم اقا ..بزارین من عهده ی ثریا رو داشته باشم😣 -بزارم که چی بشه؟ 🙄 -که از نوکری کردن خلاص بشه😔 کمی بهش برمیخوره غرور خودش رو حفظ میکنه و میگه :اصلا دلم میخواد نوکرم بشه به شما چه؟😑 -اقا دور از انسانیته🤐 -برو بابا😬 و بعد محکم دست ثریا رو میکشه تا میخواد ببره ثریا به گریه میوفته و میگه :خاله جون.. خاله کمک خاله خواهش میکنم😭 مرد به نظر میاد کمی دل رحم میشه و دستش شل 😒 اقای رستگار دهن باز میکنه و میگه :اقا بزارین ما این دختر خانم خوشگل رو نگه داریم... به جاش شما از یک خرج راحت میشین.. این خوب نیست که با بچه ی کوچیک اینکارو میکنین🙃 مرد نفسش رو عصبی بیرون میکنه و میگه :بزارین فکر کنم خبر میدم😤 با این حرفش ثریا لبخند قشنگی میزنه 🙂 - پس تا فکراتون رو بکنین ما ثریا جون رو نگه میداریم 😌 <ادامه دارد..
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 به عشق ♡ شهادتش 🌹 سی و دو: با رفتن اون مردا نفس راحتی میکشم و روم رو به طرف اقای رستگار میکنم و میگم :خیلی ممنون استاد لطف بزرگی کردین😩 - انجام وظیفه بود🙂 بعد روش رو به طرف ثریا میکنه و لپش رو میکشه و میگه :بریم خانم کوچولو؟😉 -اره عمو😍 - ما خودمون میریم😞 -تا وقتی مرد هست؟..اصلا حرفشم نزنین😃 لبخند کوچکی میزنم و همراه ریحانه و ثریا سوار ماشین میشیم😄 تا برسیم ثریا روی پای من میخوابه و من با نوازش موهای اون ارون سرم رو به شیشه میزارم 🙃... 🍂•🍂•🍂•🍂•🍂•🍂 به رسیدن به خونه از اقای رستگار تشکر میکنم و با دست سالمم دست ثریا رو میگیرم🤝 -خوب خاله جون اینجا خونه ی مایه☺ - خاله ..مامان باباتون ناراحت نمیشن؟😅 -نه عزیزم 😊 تا امیر مهدی به سمت در میاد ثریا خودش رو لای چادرم قایم میکنه 😝 -سلام..ابجی...😳 با دیدن دست من و ثریا با تعجب اخماش رو توی هم میکنه 😠 -باخودت چیکار کردی؟🧐 -میگم براتون ..برو اون ور توی خونه ی خودمم جا ندارم🤪 -ا ببخشید😥 باهم وارد میشیم همه با دیدنم تعجب میکنن و سوالی نگام میکنن 🤭 -براتون توضیح میدم 😑 بعد میگم :ثریا خاله اینا مامان بابام و داداشامن😛 ثریا سرش رو پایین میندازه و اروم میگه :سلام😔 همه با محبت بهش سلام میکنن دستی به نوهای لختش میکشم و میگم :برین با امیر مهدی بازی کنین😊 اروم لبخندی میزنه و با خجالت به سمت امیر مهدی میره تا خیالم از بابتش راحت میشه لباسام رو عوض میکنم و باغم روی مبلی میشینم😒 - خوب؟🤨 با صدای مامان هول میشم و با من من میگم :راستش ..من یعنی ما تصادف کردیم🥺 وبعد قطره اشکی از چشمام سر میخوره😢 - من و ازیتا دوستم با خواهرش ثریا😖 وبعد نگاهی به ثریا میکنم و میگم :خواهرش..مرد😭 و بعد میزنم زیر گریه ثریا با دیدن گریم جلو میاد و اروم اشکام رو پاک میکنه و خودشم گریه میکنه :خاله گریه نکن..قول میدم اذیتت نکنم😭 با گریش اب میشم اروم اشکام رو پاک میکنم و میگم :نه خاله جون تو اصلا من رو اذیت نمیکنی چشمام یکم میسوخت گریم گرفت😅 لبخندی میزنه و اروم گونم رو میبوسه 😘 امیر مهدی جلو میاد و میگه :ثریا اون خواهر لوسم رو ولش کن بیا دیگه و سط بازی بودیما😆.. ثریا میگه :خاله جون من اصلا هم لوست نیست خیلی هم مهربونه😤 با این حرفش همه میخندن خودشم هم با خجالت میخنده😂 با صدای گوشیم از روی مبل بلند میشم و میگم :گوشیمه الان بر میگردم😁 - بله؟😰 -سلام فاطمه 🥰 - به سلام ریحانه خانم کارم داری😟 باصدایی که از ته چاه درمیاد میگه :ف..فردا..خاکش میکنن..گفتم بدونی ساعت نه صبح بهشت رضا باشی😢 -با..با..شه🥺 -خدانگهدار 🤧 -خ..خدافظ🥵 با قطع کردن گوشیم نگاهم روی ثریا ی ساکت و اروم سر میخوره.. بعداز خواهرش چیکارمیکنه؟🥶.. با صدای ثریا از فکر و خیال بیرون میام😞 -خاله توهم بیا بازی داداشتون هی جر زنی میکنه😛 -چشم الان میام☹ <ادامه دارد...
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 به عشق ♡ شهادتش 🌹 سی و سه : کفش های مشکی ام را پا میکنم و دست ثریا رو میگیرم👞 -خوب خاله جون میخوایم بریم جایی که قراره تا ابد خواهر جونت توش به خوابه😔... بعداز این حرفم دست ثریا رو اروم میکشم و تا ماشین همراهیش میکنم🙃 تا به بهشت رضا میرسیم ثریا سریع خودش رو از ماشین بیرون پرتاب میکنه و با شتاب به سمت قبر خواهرش میره🥺 سریع دنبالش میدوم و میگم :عزیزم مواظب باش هنوز ابجی رو نیاوردن😖 -خاله من تنها شدم...من باباجونم رو ندارم..مامان جونم رو ندارم..خواهر جونم رو ندارم...خاله من همیشه از تنهایی میترسم😭 اروم بغلش میکنم و موهاش رو نوازش میکنم که باصدایی که میشنوم باتعجب برمیگردم😧 -بابایی اینجاست ثریا🤗 بادیدن مردی با چشمای خسته و موهای سفیدو و قدی خمیده تعجب میکنم🥴.. - بابا...بابا..تو..تو برگشتی؟😍 ثریا نفس کم میاره و هی اسم پدرش رو صدا میزنه 🙃 مرد به ثریا نزدیک میشه ومحکم اون رو در اغوش میکشه🥰 -تا الان کجا بودین جناب خسروی؟😠 -من مخارج این رو که خانواده رو نگه دارم نداشتم..خجالت میکشیدم برای همین..از دور هواسم بهشون بود..ممنون خانم..که مراقب فرزندانم بودین😣 - کار درستی نکردین😤 -من شرمندم😓 -حیف که برای شرمندگی دیره😢 مرد اروم بلند شد وگفت :فکر کردین برای یک پدر سخت نیست که زنش رو تنها ببینه؟ سخت نیست همسرش درد بکشه و نتونه کاری بکنه؟سخت نیست بچه هاش شبا سرش رو گرسنه رو بالش بزارن و پول نداشته باشه؟به والله سخته ..به والله سخته😫 از حرفاش چشمام اشک میندازه اروم میگم :من قصد جسارت نداشتم😞 - میدونم😐 همون موقع صدای لا اله الا الله بلند میشه 🗣 به سمت جمعیت میدوم بادیدن تابوت ازیتا کم میارم و اروم روی زمین میشنم و از ته دل گریه میکنم😭 ریحانه به سمتم میاد و اروم زیر شونه هام رو میگیره و میگه :قربونت بشم پاشو خودت رو اذیت نکن اون دیگه الان رفته😔 با قدم هلی سنگین به سمت خانم ها میرم و جلوی قبرش میشینم به پدرش که با شونه های خمیده خاک هارو کنار میزنه نگاه میکنم 🥺 به ثریایی که از دور شاهد وداع اخرشه😢 به عده ی کمی که میخوان جنازه رو وارد قبر کنن🤧 اروم چشمام رو میبندم و میخوام باز کنم تا ببینم همه ی اینا کابوسه 😪 اما نه خبری از کابوس نبود ...ازیتا دوستم رفت اون مارو تنها گذاشت 😭 ریحانه از میون جمعیت من رو بیرون میکشه و اب خنکی رو که برای من معنی زهر رو داره به دستم میده😖 -بخور ابجی گلم ..حالت خوب نیست☹️ -ریحانه رفت باورت میشه؟ کسی که همین روزا به من گفت عاشق شده..رفت رفت🥵 و بعد محکم دستم رو به قلبم میزنم 🤒 ریحانه شونه هام رو ماساژ میده و میگه :نکن باخودت بعدش فشارت میوفته ها🥶... - نمیتونم فکر میکنم من..باعث این اتفاقم🤕 -اصلا اون خودش اینجوری خواست..مرگ دست خداست🥴 با حرف های ریحانه کمی اروم میشم سرم رو به شونش تکیه میدم و دنبال اکسیژن نفس میکشم😩 <ادامه دارد...
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 به عشق ♡ شهادتش 🌹 سی و چهار : هفت روز از مرگش میگذره کنار برادر شهیدم نشستم که با زنگ گوشی به خودم میام📲 -بله؟🧐 -سلام فاطمه کجایی؟🙃 -سلام جایه همیشگی🥰 -باشه الان میرسم😍 چند دقیقه ای میگذره تا ریحانه بهم میرسه😋 -سلام حاجی خانم😅 -سلام حاجی اقا بشین اصلا خوصله شوخی ندارم😕 -چه بد عنق🙁 -دلتم بخواد😝 دستی به مزار میکشم و میگم :کی میری؟ 😟 -کجا؟😀 -سر زندگیت😞 -من باید هفته ی پیش عقد میشدم دیگه درگیر این مراستمات و...بودم انشاالله افتاد بعداز چهلم🥱 -ببخشید!🥴 -اتفاقا تو مقصر نیستی.. این خواسته خداست ..🤗 بعد لبخند کوچیکی میزنه و با شیطنت میگه :توچی عروس خانم؟😅 اخم ریزی میکنم و میگم :اون مرحوم اومد..از عاشقیش گفت من تا ..تاخاکش سرد نشده برم ازدواج کنم؟عمرا😠 -ببین نمیشه تا اخر عمرت که ترشی بگیری ها..! بالاخره باید یک روز سروسامون بگیری بعدشم اون بنده ی خدا یک ماهه منتظره اینم روش😬 -نمیتونم به خدا نمیتونم... یادش میوفتم یاد گریه هاش..یاد🥺 قطره اشک سمجی باعث میشه تا من نتونم ادامه بدم ریحان میگه :خوب چشمات رو باز کن اشتباه نکن که بد میخوری😡 بعد اروم بلند میشه و میگه :میرم سر مزار برادرم 🤫 با رفتنش نفسی از غم میکشم و درو دلای جدیدم رو اغاز میکنم🥺 🍂•🍂•🍂•🍂•🍂 لباس مشکی رو تنم میکنم شال مشکیم که حالا حکم دست مال اشک پاک کن رو برام داره رو روی سرم مرتب میکنم😞 - فاطمه عزیزم ریحانه دم دره☺️ با صدای مامان سریع عجله میکنم و چادرم رو سرم میکنم از مامان خدافظی میکنم و با ریحان راهی مراسم چهلم ازیتا میشم 😢 با رسیدن من گل بزرگی که نشان از تسلیت و... هست هم میرسه و پشت بندش اقای رستگاری وارد میشه 😅 سرم رو پایین میندازم و همراه با اخم به سمت خانما میرم😤 ثریا رو از دور میبینم که مثل یک فرشته به سمتم میاد😇 دستام رو باز میکنم و بغلش میکنم 🤗 -خاله جون بالاخره اومدی🥰 -اره عزززیییممم 😍 -خاله بیا ببین بابام برام چی گرفته؟😛 بعد دستم رو میکشه باهم به سمت عروسک خوشگلی میریم که ته سالن خودنمایی میکنه😄 -مبارکت باشه گلم😉 -ممنون میای نمایشش بدی؟🙃 -اخه...😔 -لطفا 😍 اروم عروسک رو میگیرم و با لبخند صدام رو نازک میکنم 😀 -ثریا جونم.. بهت بگم مامان ثریا؟🤨 وبعد دست و پای عروسک رو تکون میدم🤤 -اره میتونی😊 -مامان ثریا برام چی داری من خیلی گشنمه😃 -میخوای بهت خیار بدم؟😅 -اره😚 بعد یک دونه خیار از پیش دستیش برمیداره و الکی به سمت دهن عروسک میبره و یک هو دهن من میکنه😋 -قربونت بشم عزیزم من 😘 همون موقع ریحانه صدام میزنه و میگه :فاطمه جان..بیا ..سفره ی ناهار رو مرتب کنیم😁 لبخندی به صورت معصوم ثریا می پاشم و میگم :مامان ثریا خاله میره کمک تا وقتی توباهم بازی کن😉 وبعد میگم :زود برمیگردم☺️ با چیدن ظرف های شله و سبزی و نون در سفره همراه با ثریا و ریحانه سر سفره میشنم تا طعم دلپذیر شله مشهدی رو بچشم😋 <ادامه دارد...
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 به عشق ♡ شهادتش 🌹 سی و پنج : - کارت عقد به دستت رسید؟🤨 -بله عروس متین😁 -درد نگیری😂 -حالا براتو که بد نشد تو دلت عروسیه😂 -پرو..انشاالله عروسی خودت🙃 -انشاالله شهادت... خوب عروس خانم من برم 😉 - برو که فردا مزاحممی🤣 -چیش..از خداتم باشه.. خدانگهدارت😝 -خدافظ😃 با قطع کردن گوشی به سمت مامان میرمرتا توی غذا درست کردن شریک باشم❤️... - مامان جونم کاری نداره؟🧐 -تو الان باید به فکر شب باشی😀 -باز مامان چیه که من الان باید بفهمم؟🤔 -دیروز خانم رستگاری زنگ زد و منتظر جواب شد منم گفتم انشاالله امشب بیان تا تکلیف مشخص بشه😃 -مامان...چرا...اخه..😔 -دیگه دیره واسه اخ و اوخ و... پاشو باهم دستی به این خونه بکشیم جلو مهمون زشته😜 -چشم😒 🍂•🍂•🍂•🍂•🍂 -بازم باید توی اشپزخونه منتظر باشم؟😤 -نه دیگه اون برای جلسه ی اوله..شما ور دل خودمون مهمون نوازی میکنی☺️ یک بار دیگه به خودم نگاه میکنم ...مانتوی گلبهی رنگ با شلوار مشکی.. روسری گلبهی گلدار و چادر سفید 😍.. همون موقعیت زنگ رو میزنن و من تا میخوام برم بیرون اونا وارد میشن😣 چه شانس بدی😕... اروم و با متانت به سمت پذیرایی میرم 🙃 با ورود من همه بلند میشن🙂... سلام ارومی میکنم و کنار مامانم روی مبل میشینم😉 زمان به کندی میگذره و این منو ازار میده😅 کمی از چاییم مینوشم که از اضطرابم کم بشه😛 با گذاشتن استکان صدای مامان هم بلند میشه 🤨 -دخترم اقای رستگار رو راهنمایی کن😇 به استاد رستگار که سربه زیر ایستاده نگاه میکنم و اروم بلند میشم🤕 -بفرمایید 😅 وبدون مکث به سمت اتاقم میرم...😃 من روی تخت و اون روی صندلی پیشینه 😥 -من معذرت میخوام اگه بدون خواسته ی شما دوباره تشریف اوردم😓 -خواهش میکنم 🤥 کمی میگذره که میگه : راستش..چ..م..ن..پا پیش گذاشتم...چون..چون..به نظرم بهتره جوابتون رو توی همین جلسه بگین 😄 و ..و...ایندمون مشخص بشه 😰 با این حرفش استرس به جونم افتاد یقینا مسئولیت رو به من واگذار کرد😬 -عذرمیخوام اقای رستگار... راستش ...بعداز اون حادثه من هروقت...بگذریم... شما به عقاید و نظرات من میخورین ولی... نمیدونم..🥺 <ادامه دارد...