خواهران مسجد قبا
#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮 قسمت نهم حسابی گیج و کلافه بودم. اصلا نمی فهمیدم چه اتفاقی افتاده. من و دان
#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮
قسمت دهم
مرد از بهشت می گفت .. از وعده هایِ خدایی که قبولش نداشتم.. از مبارزه ای که جز رستگاری در آن نبود.. از مزایای دنیوی و اخروی که اصلا نمیخواستم شان.. راستی هانیه و دانیال گول کدام وعده دروغین را خورده بودند؟؟
سخنرانی تمام شد. بروشورها پخش شدند. و همه رفتند جز من که یخ زده تکیه به دیوار روی زمین نشسته بودم و عثمانی که با چهره ای نگران مقابلم روی دو زانو خم شده بود و با تکان، اسمم را صدا میزد. (سارا.. سارا.. خوبی..؟؟ ) و من با سر، خوب بودن دروغینم را تایید کردم. بیچاره عثمان که این روزها باید نگران من هم میشد..
بازویم را گرفت و بلندم کردم ( این حرفها.. این سخنرانی برام آشنا بود.. )
و من یخ زده با صدایی از ته چاه گفتم: ( چقدر اسلام بده.. ) سکوت عجیبی در آن خیابان سرما خورده حاکم بود و فقط صدای قدمهای من و عثمان سکوت را می شکست. (اسلام بد نیست.. فقط..) و من منفجر شدم (فقط چی؟؟ خداتون بده؟؟ یا داداش بدبخت من؟؟ حرفای امروز اون مرد را نشنیدی؟؟ داشت با پنبه سر میبرد.. در واقع داشت واسه جنگش یار جمع میکرد.. مثه بابام که مسلمون بود و یه عمر واسه سازمانش یار جمع کرد.. شما مسلمونا و خداتون چی میخواین از ماا.. هان؟؟ اگه تو الان اینجا وایستادی فقط یه دلیل داره، مثه مامانم ترسویی.. همین..دانیال نترسید و شد یه مسلمون وحشی.. یه نگاه به دنیا بنداز، هر گوشه اش که جنگه یه اسمی از شما و اسلامتون هست.. میبینی همه تون عوضی هستین..)
و بی تفاوت به شرم نگاه و سرِ به زیر انداخته اش، قدم تند کردم و رفتم. و او ماند حیران، در خیابانی تنها..
چند روزی گذشت. هیچ خبری از عثمان نبود. نه تماسی، نه پیامکی.. چند روزی که در خانه حبس بودم، نه به اجبار پدر یا غضب مادر.. فقط به دل خودم. شبهایی با زمزمه ی ناله های مادر روی سجاده و مست گویی های پدر روی کاناپه.. و من با افکاری که آرامشم را میدزدید و مجبورم میکرد تا نقشه پروری کنم محضِ یافتن دانیال..
در اولین شکست حصر، به سراغ عثمان رفتم. همان رستورانِ بی کیفیتی که در آنجا ظرف میشست و نان عایشه وسلما را میداد.
آمد… همان پسر سبزه و قد بلند.. اما اینبار شرم نگاهش کمی عصبی بود. به سردی جواب سلامم را داد و من با عذر خواهی کوچک و بی مقدمه، اصل مطلب را هدف گرفتم. (بابت حرفهای اون روزم عذر میخوام. میدونی که دانیال واسم مهمه.. میدونم که هانیه رو خیلی دوس داری.. پس نشستن هیچ دردی را دوا نمیکنه.. من مطمئنم هر دوشون گول خوردن.. حداقل برادر من. حالام اومدم اینجا تا بهت بگم یه نقشه ای دارم.. بیای، همراهمی.. نیای، خودم میرم..)
و او با دقت فقط گوش میداد و گاهی عصبی تر از قبل چشمهایش قرمز میشد..
ادامه دارد..
@ghoba12
16.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺شرایط لازم برای ازدواج پسران
📌حجت الاسلام دهنوی
@ghoba12
AUD-20210929-WA0064.mp3
7.6M
🎧 ترانه بسیار زیبا حامد زمانی
🌼 محمد 😍
#هفته وحدت و میلاد رسول رحمت بر #امام_زمان و همه مسلمانان جهان مبارک باد.⚘💚⚘
@ghoba12
📸 حال و هوای شب میلاد پیامبر و امام صادق(ع) در حرم مطهر حضرت معصومه(س)
@ghoba12
دیدار میهمانان کنفرانس وحدت اسلامى و جمعی از مسئولان نظام با رهبر انقلاب.mp3
6.82M
🎙 بشنوید | صوت کامل بیانات رهبر انقلاب در دیدار امروز میهمانان کنفرانس وحدت اسلامی و جمعی از مسئولان نظام
🏷 دیگر کیفیتها: khl.ink/f/48890
💻 @ghoba12
💐پیامبر اڪرم(ص) فرمودند:
🌸•با زنان ازدواج ڪنید ڪه آنها
با خود ، مال مےآورند.
🍃•اسحاق بن عمار مےگوید:
💐به امام صادق(ع) عرض
ڪردم:آیا روایتے ڪه مردم نقل
میکنند،حق است ڪه: مردے
خدمت رسول خدا(ص) رسید و
از فقر شڪایت نمود. حضرت او
را به ازدواج امر ڪرد. مرد رفت و
دوباره آمد و باز هم از فقر شڪایت ڪرد. باز هم حضرت او را به ازدواج
امر ڪرد؟؟؟؟
این جریان سه بار تڪرار
شد؟؟؟؟
امام صادق(ع) فرمودند:«بله».
سپس در ادامه فرمودند
:«رزق با
زن و خانواده است».
📗•مڪارم الاخلاق، ص ۱۹۶
📕•الڪافے، ج ۵، ص ۳۳۰
🎉عیدتونمبارک🎉
@ghoba12
Kateb_Rasul_173688.mp3
1.98M
💐💐💐بلغ العلی بکماله
🎙کربلایی حسن کاتب
@ghoba12
4_5829923079274367204.mp3
9.13M
●━━━━━━───── ⇆ㅤㅤ
◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤㅤ
± نسیم رحمت میرسه دوباره
یکی از آسمون خبر میاره🦋💛
#هفته_وحدت
#میلاد_پیامبر_اکرم
#سیدمجید_بنی_فاطمه
@ghoba12
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سخنگوی ثبت احوال:
🔹بیش از ۷ میلیون نفر نام فرزندشان را محمد انتخاب کردند!
✅ @ghoba12
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مدح نبی مکرم اسلام صلوات الله علیه و آله و سلم
جناب صابرخراسانی
@ghoba12
خواهران مسجد قبا
#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮 قسمت دهم مرد از بهشت می گفت .. از وعده هایِ خدایی که قبولش نداشتم.. از مبارز
#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮
قسمت يازدهم
و من گفتم.. از تصمیمم برای وصل شدن به مسلمانهای جنگجو، از تسلیم تمام هستی ام برای داشتن برادر و مبارزه ای که برای رسیدن به دانیال؛ حاضر به قبولش بودم. اما با پرواز هر جمله از دهانم، رنگ چشمان عثمان قرمز و قرمزتر میشد. و در آخر، فقط در سکوت نگاهم کرد. بی هیچ کلامی..
من عادت داشتم به چشمانِ پرحرف و زبان لال.. پس منتظر نشستم. تماشای باران از پشت شیشه چقدر دلچسب بود. یادم باشد وقتی دانیال را پیدا کردم، حتما او را در یک روز بارانی به اینجا بیاورم.
قطرات باران مثله کودکی هایم رویِ شیشه لیز میخورد و به سرعت سقوط میکرد.. چقدر بچه گی باید میکردم و نشد..
جیغ دلخراشِ، پایه صندلی روی زمین و سپس کشیده شدن سریع و نامهربان بازویم توسط عثمان. عثمان مگر عصبانی هم میشد؟؟ کاپشن و کلاهم را به سمتم گرفت، پیش بندش را با عصبانیت روی میز پرت کرد و با اشاره به همکارش چیزی را فهماند (سارا بپوش بریم..) و من گیج (چی شده؟؟ کجا میخوای منو ببری؟؟)
بی هیچ حرفی با کلاه و شال، سر و گردنم را پوشاند و کشان کشان به بیرون برد. کمی ترسیدم پس تقلا جایز بود اما فایده ای نداشت، دستان عثمان مانند فولاد دور بازویم گره شده بود. و من مانند جوجه اردکی کوچک در کنارگامهای بلندش میدویدم. بعد از مقداری پیاده روی، سوار تاکسی شدیم و من با ترس پرسیدم از جایی که میرویم و عثمان در سکوت فقط به رو به رویش خیره شد.
بعد از مدتی در مقابل ساختمانی زشت و مهاجر نشین ایستادیم. و من برای اولین بار به اندازه تمامِ نداشته هایم ترسیدم.. راستی من چقدر نداشته در کنارِ معدود داشته هایم، داشتم.
از ترس تمام بدنم میلرزید. عثمان بازویم را گرفت و با پوزخندی عصبی زیر گوشم زمزمه کرد ( نیم ساعت پیش یه سوپرمن رو به روم نشسته بود.. حالا چی شده؟؟ همینجوری میخوای تو مبارزشون شرکت کنی دختره ی احمق؟؟ کم کم عادت میکنی.. این تازه اولشه.. یادت رفته، منم یه مسلمونم..) راست میگفت و من ترسیدم.. دلم میخواست در دلم خدا را صدا بزنم. ولی نه.. خدا، خدای همین مسلمانهاست.. پس تقلا کردم اما بی فایده بود و او کشان کشان مرا با خود همراه میکرد. اگر فریاد هم میزدم کسی به دادم نمیرسید.. آنجا دلها یخ زده بود..
از بین دندانهای قفل شده ام غریدم (شما مسلمونا همتون کثیفین؟؟ ازتون بدم میاد..) و او در سکوت مرا از پله های ساختمان نیمه مسکونی بالا میبرد. چرا فکر میکردم عثمان مهربان و ترسوست؟؟ نه نبود..
بعد از یک طبقه و گذشتن از راهرویی تهوع آور در مقابل دری ایستاد . محکمتر از قبل بازویم را فشرد و شمرده و آرام کلمات را کنار هم چید (یادمه نیم ساعته پیش تو حرفات میخواستی تمام هستی تو واسه داشتن دانیال بدی.. پس مثه دخترای خوب میری داخل و دهنتو میبندی.. میخوام مبارزه رو نشونت بدم) و بی توجه به حالم چند ضربه به در زد.
ادامه دارد..
@ghoba12