#امام_زمان(عجل الله تعالی فرجه و الشریف) در کلام امام سجاد(علیه السلام)
🍃 در غیبت کبری (امام زمان ارواحنافداه ) فقط کسانی بر اعتقاد خود استوار میمانند که:
یقین محکم و شناخت صحیح داشته باشند و سخنان ما بر آنها گران نباشد و تسلیم ما اهل بیت باشند.
📖 بحارالانوار، ج ۵۱، ص ۱۳۴
#امام_زمان
🎴 @ghoba12
🔆 #پندانه
روزت را بیاندیشه سر نکن
«فقر» چیزی است که همه جا سرک میکشد.
فقر، گرسنگی نیست، عریانی هم نیست. فقر چیزی را نداشتن است، ولی آن چیز پول نیست، طلا و غذا هم نیست.
فقر همان گردوخاکی است که بر کتابهای فروشنرفته یک کتابفروشی مینشیند.
فقر، تیغههای برنده ماشین بازیافت است که روزنامههای برگشتی را خرد میکند.
فقر، کتیبه ۳هزارسالهای است که روی آن یادگاری نوشتهاند!
فقر، پوست موزی است که از پنجره یک ماشین به خیابان انداخته میشود.
فقر، شب را «بیغذا» سر کردن نیست، فقر، روز را «بیاندیشه» سر کردن است.
@ghoba12
گرامی باد هفته وحدت که ملت ما را منسجم تر می کند
و امتمان را با رهبر خود پبوندی مجدد می زند،
گرامی باد این هفته که بازوها را با هم گره زده، توان ها را درجهت واحد و بر ضد دشمن متجاوز به کار می گیرد
هفته وحدت مبارک
#حجاب #لبیک_یا_خامنه_ای #زن_عفت_افتخار #مرد_غیرت_اقتدار
@ghoba12
🔴تماس تلفنی رئیسجمهور با خانواده شهید امیراحمدی
🔹مهمترین سرمایه ایران اسلامی، مردان و زنانی از جنس شهید امیراحمدی هستند که در مقاطع مختلف، در مقابل ابتلائات و مخاطرات گوناگون سینه سپر میکنند تا به کشور و مردم آسیبی نرسد.
🔹پیگیری جدی واقعه تلخ شهادت شهید امیراحمدی ضروری است، همه دستگاههای مسئول برای خونخواهی از عاملان اصلی این جنایت و طراحان توطئه اخیر علیه کشور اهتمام جدی داردند.
✅ @ghoba12
خواهران مسجد قبا
یک متن بسیار خوب ولی بلند (دو بخشی) میخوام بگذارم. روایت یکی از کسانی است که در روزهای ابتدایی اغتش
🔴 من هم مقصرم...
روایت میدانی (۱)
روز چهارشنبه ٣٠ شهریور است، صبح زود است که راهی صدا و سیما میشوم، حراست ورودی کارت ملی میخواهد، تقدیم میکنم، بعد بررسی سیستمی، میگوید ساختمان معاونت سیما را بلد هستی؟ میگویم نه. آدرس میدهد و بعد می گوید: لطفا حقیقت را بگو! لحظهای به فکر فرو میروم که یعنی چی که بوق ماشین عقبی بسمت جلو هلم میدهد.
به استودیو ١١ میرسم، هماهنگی با مجری و ارکان دیگر برنامه انجام میشود و ٧:٣٠ روی آنتن. از همان اول فضای بحث متفاوت است و مجری محترم مشخص است که نمودارهای ذهنیاش بهم ریخته، اما همراهی میکند و جایگاه دفاع مقدس را در جامعه امروز و نحوه رجوع به آن را میگویم و ثقل بحث اینجاست که : "برای برداشتن گامهای درست در آینده باید گذشته را به درستی شناخت وگرنه آینده مورد تهدیدهای ناشناخته قرار میگیرد"
برنامه تمام می شود، راهی محل کار میشوم، به کارهای پیشرفت منطقهای و... میپردازم، خبر شلوغیها بالا گرفته است، عصر شده و به سرم میزند بروم کف میدان شاید بشود با این دهه هشتادیها که میگویند آتش بیار معرکه شدهاند صحبت کرد، تجربه ٨٨ تا ٩٨ هست، آنجایی که وقت میگذاشتیم قبل از شلوغ شدن و تاریکی بعضیها رها میکردند و برمیگشتند!
می روم خ.حجاب و به سمت کشاورز قدم میزنم، تیپ ضایع پیراهن دوجیب با شلوار کتان جلب توجه میکند و همان اول مقداری متلک چیزدار نصیبم میشود، همین اول میفهمم اینها کلماتشان هم متفاوت است.
کشاورز را رد میکنم، به تقاطع وصال-ایتالیا میرسم، جمعیتی که شعار میدهند در حال بیشتر شدن هستند، سراغ یک گروه مشترک دختر و پسر می روم، به شانه یکی از پسرها میزنم، برمیگردد:
- یا علی ریشو؟
- محمد هستم و دست دراز می کنم.
- دست می دهد، ارسلان هستم.
- کجا بسلامتی؟
- مأموری؟ اسلحه داری؟ دستبند؟
- نه هیچکدام. میخوام باهاتون بیام
- ما داریم میریم انتقام بگیریم، به قیافت نمیاد
- چرا اتفاقاً منم میخوام انتقام بگیرم
- دختر بدون روسری با رنگ سبز فانتزی: بابا حاجی به قیافت نمیاد ما رو اسکل نکن
- نه به جان مسیح علینژاد، منم دنبال انتقامم؟
-ععع ایول مسیح رو میشناشی؟
حالا دیگر همراهشان شدهام. من بینشان هستم. این اولین بار است که اینگونه بین دختر و پسرها هستم.
- آره، میشناسم، ولی به من یکی دیگه گفته بیام برای انتقام؟
- کی؟
- #حسین_علم_الهدی
- کیه؟
- از مسیح باحالتره؟ اصلاً مسیح فقط زر میزنه؟
- درست حرف بزن! مسیح خط قرمز ماست!
- یکیشان سریع دارد در گوگل سرچ میکند و با دو تا فحش رکیک به مسئولان میگوید: قطعه لامصب ببینم حسین علم الهدی کیه؟
- گفتم که باحالتره!اصلا حسین ما آدم کشته و بدجوری انتقام گرفته!
- دمش گرم از حکومتیها زده؟
- آره از اون بالاییها؟
- حاجی عکسش رو نداری؟
- محمد هستم
- ما بگیم ممد؟
- بفرما
ادامه دارد ...
#حمید_کثیری 👇👇
@ghoba12
خواهران مسجد قبا
🔴 من هم مقصرم... روایت میدانی (۱) روز چهارشنبه ٣٠ شهریور است، صبح زود است که راهی صدا و سیما میشوم
🔴 من هم مقصرم...
روایت میدانی (۲)
- یه خانم میآید جلویم، گوشی بدست، از حسین که حکومتی زده بگو، میخوام با صدایت پادکست درست کنم برای مبارزه!
- اینطوری نمیشه بیایید یه گوشه. میپیچیم تو یه فرعی کنار جوب میشینیم! به چشم ١٠ نفر میشن، خیلی مهربون و توی هم نشستن و هنوز ننشسته سیگارها تعارف میشود، به من هم تعارف میکنند، میگم تو ترکم، میخندن
- ارسلان: بگو میخوایم بریم
- شروع میکنم و خاطرات مبارزه #حسین_علم_الهدی و کشتن ساواکیها در کرمان و... را برایشان میگویم، آرام آرام چهرهها متفاوت میشود، یکیشان بلند میشود و دوتا فحش خاردار میدهد و میرود. اما بقیه نشستهاند و من داغتر حرف میزنم تا شهادت حسین علم الهدی زیر شنیهای تانک.
- یکی از دخترها شالش را سرش میکند، پسری دارد با ته سیگارش با زمین بازی میکند که ناگهان چند نفر دنبال چند زن و مرد هستن که مشخص است حرفهای هستند هر دوطرف، با صدای این اتفاق همه حساس میشویم.
- یکی از دنبالکنندهها که با لباس عملیات مشکی s313 هست تا ما را میبیند جلو میآید، چه غلطی میکنید اینجا؟ سرم را بلند میکنم : من مسئولشان هستم.
- شما؟
- دوست شما!
- پاشید متفرق شید بزن بزن شروع شده
- دختر و پسرها و من بلند میشویم، یکیشان جلو میآید خیلی نزدیک، لباس s313 کنار من است، ممد آقا اینو رد کن بره وگرنه درگیر میشیم
- دست برادر s313 را میگیرم، کنارش میکشم، حرف میزنم و میگم دنبال چی هستم! دنبال اینکه قبل شدت گرفتن درگیریها و تاریکی ولو یک نفر شده را رد کنم برود خانه!
- به من نگاه میکند: بخدا تازه از اربعین و موکب داری آمدهام، خسته و داغان، خدا خیرت بدهد، هر گلی زدی به سر خودت زدی... و میرود
- برمیگردم، از جمعیت ١٠ نفره دختر و پسرها، ٧ نفر ماندهاند.
- میگویم: نمیخواید برید تظاهرات مگه؟
- با مدل مسیح بریم یا حسین؟
-انتخاب با خودتان؟
- سر دوراهی گیر افتادهاند! دخترها بیشتر تو فکر هستن
- یه جمله میگم و خداحافظی میکنم: حسین قبل اینکه شما بیایید خودش رو براتون فدا کرده و جون داده اما مسیح اون طرف نشسته و من و شما رو انداخته به جون هم
- یکی از پسرها: بس که این مسیح فلان فلانه...
خداحافظی میکنم که بروم، سه نفرشان با من میآیند، نزدیک فسلطین هستیم، دیگر حریف سوالهایشان در مورد حسین علم الهدی نیستم، مسیر را میبرم سمت کتابفروشی سر میدان فلسطین، سه جلد"سفر سرخ"میخرم، یکی برای دختر خانم، دوتا برای پسرها
می گویم: این شما و این حسین ...
- میزنیم بیرون، میخواهم جدا بشوم، دختر خانم جلو میآید:
- اسمم فاطمه است، تو گروه مینا صدایم میکنند.
- عکس فاطمه خودم را نشان میدهم که منم یک فاطمه دارم.
- بغضش میترکد، خوشبحال فاطمه که بابایی مثل تو دارد... میخواهد حرف بزند، نمیتواند. پسرها سرشان پایین است...
- دیگر وقت گذشته و هوا دم تاریکی است، میگم چه میکنید؟
- هر سه میگویند برمیگردیم خانه حسین بخوانیم. اما فاطمه یا همان مینا حالش فرق میکند. شماره میخواهند، میدهم ...
- خداحافظی میکنیم، حالا اول طالقانی بسمت ایرانشهر هستم، اشکهایم میریزد که چقدر کمکاری کردهام برای این دهه هشتادیها، حرف فاطمه (مینا) مثل پتک در مغزم کوبش دارد ...
یک جواب دارم فعلا: در کنار همه دشمنان و ... من هم مقصرم ...
و یک جمعبندی: فردا زودتر بیایم شاید بتوانم بیشتر اثرگذار باشم ...
روایت از محمد علیان
#حمید_کثیری 👇👇
@ghoba12
خواهران مسجد قبا
#درسهای_یک_فتنه بخش دوازدهم 🔺 یکی دیگه از دلایل اینکه ما سلبریتی خوب کم داریم اینه که مدارس ما ضع
#درسهای_یک_فتنه
بخش سیزدهم
🔺 یکی از مشکلات بسیار مهم جامعه ما اینه که روحیه اغلب مردم ضعیف هست و این ضعف موجب میشه که کل جامعه ضعیف بشه و هر خطری که پیش بیاد همه مردم آسیب ببینند.
حالا چرا مردم ضعیف هستند؟
⭕️ یکی از دلایل مهمش ضعف خانواده هاست. وقتی روابط خانوادگی بد باشه و زن و مرد توی خونه با هم درست برخورد نکنند نتیجه این میشه که خانواده ها سست و ضعیف میشن و بچه هایی که در این خانواده ها بزرگ میشن آدم های با روحیه ضعیفی خواهند بود.
در حالی که اسلام بی نهایت روی بهبود روابط خانوادگی تاکید میکنه.
✅ بیشترین ثواب هایی که یک انسان میتونه جمع کنه توی خانواده هست. هر چقدر خانواده ها قوی تر بشن مردم اون جامعه قوی تر خواهند شد.
مثلا شما فکر میکنید چرا فلان مسئول اختلاس میکنه؟ رشوه میگیره و توی کارش قوی عمل نمیکنه؟
⭕️ به خاطر اینه که خانواده درستی نداشته. خانوادش از بچگی اون رو ضعیف النفس بار آوردن! قدرت روحی نداشته و هر جایی ببینه که میشه سوء استفاده کرد حتما این کار رو میکنه...
ریشه مشکلات جامعه رو باید در خانواده ها ببینیم...
🔸 @jqkhhamedan
#معرفی_بازی
✅"سواری روی اشیاء"
🔷کودک را روی یک بالش یا تشک کوچک بچهگانه خوابانده و او را بکشید.
در هنگام کشیدن، صدایی هم از خود در بیاورید؛ صدای موتور، ماشین.
🔹بچهها از چند ماهگی تا چند سالگی از این بازی لذت میبرند. این کار را با سوار کردن کودک در یک سبد، لگن یا قابلمه بزرگ هم میشود انجام داد.
▫️در این هنگام میتوانید با بستن یک طناب به این وسایل، بازی را برای کودک شیرینتر کنید.
🔺این بازی برای کودک هیجان زیادی تولید میکند. وقتی کودک روی چیزی نشسته و دستش را به آن میگیرد، قدرت بدنی او افزایش مییابد.
🔸در تمام بازیهایی که کودک میخندد بدانید که یک اتفاق بزرگ و لازم در حال افتادن است. خندههای کودک در این نوع بازیها مثل نان شب برای او ضروری است!
🔹وقتی کودک در هنگام نشستن نمیتواند تعادل خود را به خوبی حفظ کند، او را خیلی آرام حرکت دهید و ثانیا تا جایی که ممکن است، یک نفر به عنوان مراقب در کنار کودک باشد.
🆔 @ghoba12
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
تجمع بزرگ مردمي امت رسول الله (ص)
پنج شنبه ساعت ۱۵:۳۰ ميدان امام زاده عبدالله.
همه آحاد مردم همراه خانواده ها .
منتظر حضور پرشور شما عزیزان هستیم
نشر حداکثری.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#فرار_از_جهنم
⇦●فرار از جهنم ..(رمان واقعی به نویسندگی شهید مدافع حرم سیدطاها ایمانی)👇🏽
@ghoba12
﴿🔥﴾○﴿فرار از جهنم۱۳﴾○﴿🔥﴾
#Part_13
اون روز من و حنیف رو با هم صدا کردن … ملاقاتی داشتیم … ملاقاتی داشتن حنیف چیز جدیدی نبود … اما من؟ … من کسی رو نداشتم که بیاد ملاقاتم … در واقع توی ۸ سال گذشته هم کسی برای ملاقاتم نیومده بود … تا سالن ملاقات فقط به این فکر می کردم که کی ممکنه باشه؟ … .
.
برای اولین بار وارد سالن ملاقات شدم … میز و صندلی های منظم با فاصله از هم چیده شده بودن و پای هر میز یه نگهبان ایستاده بود … شماره میز من و حنیف با هم یکی بود … خیلی تعجب کردم … .
.
همسرش بود … با دیدن ما از جاش بلند شد و با محبت بهش سلام کرد … حنیف، من رو به همسرش معرفی کرد … اون هم با حالت خاصی گفت: پس شما استنلی هستید؟ حنیف خیلی از شما برام تعریف کرده بود ولی اصلا فکر نمی کردم اینقدر جوان باشید …
.
اینو که گفت ناخودآگاه و سریع گفتم: ۲۵ سالمه … از حالت من خنده اش گرفت … دست کرد توی یه پاکت و یه تی شرت رو گذاشت جلوی من … .
واقعا معذرت می خوام … من بسته بندیش کرده بودم اما اینجا بازش کردن … خیلی دلم می خواست دوست شوهرم رو ببینم و ازش تشکر کنم که حنیف اینجا تنها نیست … امیدوارم اندازه تون باشه … .
.
اون پشت سر هم و با وجد خاصی صحبت می کرد … من خشکم زده بود … نمی تونستم چشم از اون تی شرت بردارم … اولین بار بود که کسی به من هدیه می داد … اصلا نمی دونستم چی باید بگم یا چطور باید تشکر کنم … .
.
توی فیلم ها دیده بودم وقتی کسی هدیه می گرفت … اگر شخص مقابل خانم بود، اونو بغل می کرد و تشکر می کرد … و اگر مرد بود، بستگی به نزدیکی رابطه شون داشت … .
.
مثل فنر از جا پریدم … یه قدم که رفتم جلو تازه حواسم جمع شد اونها مسلمانن … رفتم سمت حنیف و همین طور که نشسته بود بغلش کردم و زدم روی شونه اش … .
بغض چنان مسیر گلوم رو پر کرده بود که نمی تونستم حرفی بزنم … نگهبان هم با حالت خاصی زل زده بود توی چشمم...
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
@ghoba12
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀