eitaa logo
سیمای قهستان
1هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
5.1هزار ویدیو
49 فایل
کانال تبیین گری و امید آفرینی ، سیاسی_اقتصادی_فرهنگی_اجتماعی سرگرمی @ghohestan ارتباط با ما @Helpers_Khorasanii
مشاهده در ایتا
دانلود
🔗📎🖇🔗📎🖇🔗📎🖇🔗📎🖇 19 اونا تصمیمشون جدی بود و من هم کاری نمیتونستم بکنم. حتی اگه پنج شنبه و جمعه هم بود بازم نمیتونستم باهاشون برم چون قرار بود کسی جز خودشون باهاشون نباشه! سه چهار روز طول کشید... باهاشون در تماس بودم ... چیزی از نشونه های غم و ناراحتی در حرفاشون نمیدیدم... همین خیال منو راحت میکرد... مخصوصا اینکه مامانم هم با افسانه بود و بالاخره میدونستم که حواسش به همه چیز هست. بعد از سه چهار روز برگشتن... با دست پر هم برگشتن... با دو سه ملیون تومن پول... با دو سه دست لباس شیک و جذاب... از همه مهم تر... روحیه و حال هر دوشون خوب بود... این سفر شمال، بعد از دو سه هفته تب و تاب بی کاری و مشکلات مالی، براشون هم فال بود و هم تماشا... هم پول درآوردن و هم یه دل سیر تفریح کرده بودن... از مامانم پرسیدم: «از شمال چه خبر؟ چیکارا میکردین؟ دیگه حالا بدون من میرین حال و صفا؟» مامان گفت: «قربون شکلت برم... ببخشید تنهات گذاشتیم... تو که میبینی وضعمون چطوریه؟ ... باید بتونیم از پس این زندگی بر بیاییم... همین که تو این مملکت هنوز زنده هستیم و نفس میکشیم خودش خیلیه...» گفتم: «نگفتی حالا... چه خبر؟» گفت: «خبر اینکه همش کار و شو و مدلای مختلف... فکر کن افشین اگه بتونیم ماهی دو بار... فقط دو بار در منطقه آزاد و کنار دریا شو داشته باشیم، به راحتی خرج یه ماهمون در میاریم... از بس آدمای پولدار و خر پول که گردنشون را تبر نمیزنه، جمع میشن و لباس ها را میبینن و شو میگیرن...» گفتم: «شو میگیرن؟ ینی چی؟» افسانه پرید وسط حرفمون و گفت: «آره... ینی مثلا تقاضا میدن که ما بریم جایی که میخوان و واسشون شو داشته باشیم... مثلا این هفته یه شو دبل داریم که احتمالا باید بترکونیم... شمال هم هست... آمل... البته محمود آباد هم یکی دعوتمون کرده اما میگن شو آمل خیلی کلاسش بالاتره و حتی آدم گنده ها هم هستند!» با دهان باز گفتم: «آدم گنده ها؟! ینی کیا؟ خودشون میان یا زن و دختراشون؟» تا اینو گفتم، دوتاشون زدند زیر خنده... افسانه گفت: «چه فرقی میکنه؟ هر کی میخواد بیاد... فقط پول داشته باشه و خوش سلیقه باشه... اصلا اگه از من میپرسی، میگم ننه و جد آبادش هم بیاد!» همین طور که داشتیم حرف میزدیم... حساب کتاب هم میکردیم... مثلا فلان مبلغ بدیم واسه قرض... فلان مبلغ واسه دانشگاه آزاد افسانه... حتی اون شب فهمیدم که فلان کارمند دانشگاه آزاد افسانه که بهش پیشنهاد کار مزون و شو لباس و تیم کوروش داده بود، هر از گاهی با یه کادو یا یکی دو ملیون تومن پول، افسانه از شرمندگیش در میومد!! خلاصه همینطور که داشتیم حرف میزدیم و واسه پولایی که روبرومون پول نقشه میکشیدیم، سر افسانه گیج رفت... دستشو گذاشت روی شقیقش... پاشد رفت به طرف آشپزخونه تا یه لیوان آب قند بخوره... من و مامان درگیر شمردن پول ها و مرتب کردن کیف مامان بودیم... حواسمون به افسانه نبود... تا اینکه یهو صدای شکسته شدن لیوان و بشقاب شنیدیم... وحشت کردیم... دویدیم به طرف آشپزخونه... دیدیم افسانه وسط آشپزخونه ولو شده و غش کرده... مامانم بیشتر از من ترسیده بود... رفتیم بالای سرش... یه کم با آب پاشیدیم روی صورتش... مامان با وحشت و داد گفت: «پاشو برو زود زنگ بزن آمبولانس... افسانه چشمات باز کن... افسانه...» من تا برگشتم که برم به طرف تلفن، چشمام داشت از ترس و تعجب از حلقه درمیومد... چیزی دیدم که یهو دلم ریخت پایین... مامانمو با لکنت و وحشت صدا کردم... مامامامامان... مامانم دید که من سر جام خشکم زده و به رد خونی که قطره قطره قطره روی زمین ریخته بود زل زدم و دارم ردش را دنبال میکنم... چشمای گرد من و مامانم دنبال رد خون رفت و رفت و رفت تا اینکه رسیدیم به پای افسانه... افسانه همین جوری که به طرف آشپرخونه راه میرفته، از پاش خون اومده بود و ردش را گذاشته بود... ادامه دارد... : محمدرضا حدادپور جهرمی ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱ "‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌« @ghohestan »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
انتشار قسمت 21 و 22 داستان 《کف خیابون》 👈 حتی اگر همه یک درد داشته باشند، اما قطعا یک دارو نخواهند داشت😔😔 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽ "‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌« سیمای قهستان اولین ماهنامه سیاسی_اقتصادی_فرهنگی_اجتماعی شهرستان درمیان »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🔗📎🖇🔗📎🖇🔗📎🖇🔗📎🖇 21 با شنیدن جملاتی که بین پرستار و مامانم رد و بدل شد، احساس میکردم کر شدم... دیگه هیچ چیز حالیم نبود... احساس دیوث ترین آدم دنیا را داشتم... احساس میکردم خیلی خر و نفهم هستم که تا حالا نتونستم بفهمم که خواهرم... منی که مثلا تحصیل و درسم را ول کرده بودم و بهترین روزهای نوجوونیم را پادویی گاراژ مکانیکی کرده بودم، الان همه چیزم را بر باد رفته میدیدم... حتی دیگه روم نمیشد که توی بیمارستان بمونم و دنبال نسخه و دوا و درمون افسانه باشم... اگه گفتن این دختر کیت میشه؟ بگم داداش اسکلشم؟! بگم این دختر خانمی که الان داره زور سقط میزنه، خواهر لاکردارمه؟! بگم ما خانوادگی چیکاره ایم؟! از همه بدتر، بگم این خانمه که حتی نمیتونه توی این لباس جلفش درست راه بره و راحت بشینه رو صندلی، مامانمه؟! حتی روم نمیشد با مامانم راه برم... چه برسه به اینکه بخوام جلوی همه بهش بگم مامان! دیگه چشمای هیز اون همه دکتر و مرد و پرستار و بیمارهای دیگه را به پر و پاچه مامانم که جای خود داشت... حالم بد میشد که حتی کسی که داشت کف بیمارستان را تمیز میکرد، تا مامان رویا و آبجی افسانم را میدید، مهربون میشد و مثلا تریپ دلسوزی و دلداری از خودش در میکرد و میومد جلو و میگفت: خانم مشکلتون چیه؟ از من خدمتی برمیاد؟ یه چیز دیگه از همش بیشتر آزارم میداد... اونم اینکه شبهایی که من از سر کار برمیگشتم و داشتم لباسای چرب و چیلیبم را میشستم یا داشتم توی کیف و کمد لباسای فانتزی و شو مدلینگ دخترونه خواهرم دید میزدم، کدوم بی شرفی با افسانه نشست و برخواست میکرده و به ریش و ریشه من داداش کثافت عوضی آشغال بی غیرت بی خاصیتش میخندیده و یه آبم روش؟! از بیمارستان زدم بیرون... میسوختم از اینکه مامانم چرا سکته نکرد؟ میسوختم از اینکه چرا حتی تاریخ مراجعه به پزشک و شمال و کوفت و زهرمار افسانه را میدونست؟ میسوختم از اینکه چرا جیغ نکشید و روی دست من نیفتاد وقتی فهمید که افسانه سه ماهشه و حتی باید جنینش را تیکه تیکه از بدنش بیارن بیرون؟! باید چیکار میکردم؟ پیش کدوم آخوند میرفتم که تو دلش بهم نگه «ای بدبخت اسکل بی ناموس؟!» پیش کدوم شیخ مسجدی میرفتم که بتونه شوت بودنم را ماله کشی کنه و مثلا روضه مغفرت پروردگار واسم بخونه؟ اصلا کسی که یه عمر جور دیگه زندگی کرده و حتی برقه و پوشه روی چهره ناموسش مینداخته، میتونه بفهمه وقتی میدیدم که حتی پسرهای دانشجوهای پزشکی تو بیمارستان میومدن و به بهانه معاینه و معالجه افسانه، پرده را میکشیدن و الکی دست به چشم و نبض و لب و دهنش میزدن، من چه حالی میشدم؟ اگه حرف میزدم، میگفتن حالا رگ ناموس پرستیت ورم کرده؟! حالا که خواهرت داره زور میزنه تا جنازه جنینش را پس بندازه؟! اگه هم دم نمیزدم، با خودشون فکر میکردن عجب پسر خلی!! حالم بد بود... احساس ورشکستگی میکردم... تمام زحمت ها و بی سواد موندن و مدرسه نرفتنم را بر باد رفته میدیدم... احساس میکردم خواهرمو به تاراج بردن... مامانم هم از خواهرم لابد بدتر... من که خبر نداشتم... لابد مامانم از افسانه بدتره که ... سه چهار ساعت طول کشید... تمام مسیر بیمارستان تا گاراژ را مثل دیوونه های خیابونی و ولگرد راه رفتم... حتی متوجه دو بار زمین خوردنم هم نشدم... حتی متوجه خیس شدن زیر بارون هم نشدم... رسیدم به گاراژ... هیچ صدایی نمیشنیدم... فقط میدیدم که اوسا صورتشو آورده نزدیک صورتمو و با خشم بسیار، دهان گشادش را با شدت باز و بسته میکنه... فکر کنم داشت داد میزد و فحشم میداد که چرا دیر اومدم و کدوم قبرستون دره ای بودم؟ ... من نمیشنیدم... دستمو بردم سمت تیغ موکت بری... دیدم اوسا با تعجب، ترسید و کنار رفت... فکر کرد میخوام بزنم ناکارش کنم... رفتم سمت دسشویی... دیگه علاوه بر گوشام، چشمام هم کار نمیکرد... ولو شدم گوشه مستراب... مثل فیلم داشت از جلوی چشام رد میشد: قیافه افسانه... لباسای لختی و پختی افسانه و مامان... دیر اومدن هر شبشون... خسته و کوفته بودن هر دوشون... اون روز عصر... پوشش نداشته مامانم... خنده های کوروش به ریش و ریشه من... چشمای بچه های محله قدیمیمون... پر و پاچه افسانه... عکس مامان توی گوشی پسر اوسا... پولایی که شب قبلش میشمردیم... دانشگاه آزاد... شهریه ترم افسانه... مدلینگ شمال و کیش... دیگه چشامو بستم... خسته بودم... اول در مسترابو قفل کردم... میخواستم وقتی میزنم و میلرزم، حتی اگه به گه خوردن هم افتادم دیگه نتونم خودمو نجات بدم... زدم... رگ دست چپمو زدم... زدم به سلامتی غیرت نداشتم... زدم به سلامتی خانواده فاحشم... زدم و آروم خوابیدم...😔😔 ادامه دارد... : محمدرضا حدادپور جهرمی ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱ "‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌« @ghohestan »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
22 این همه مطالبی بود افشین در این پرونده به دستخط خودش نوشته بود. البته با توجه به رنگ های متفاوت خودکارها و کاغذها و ... معلوم بود که مدتی طول کشیده تا تونسته همه این چیزا را بنویسه. خب همونطور که خوندید و ملاحظه کردین، ظاهر پرونده، بلکه بهتره بگم ظاهر مطالبی که افشین درباره خانوادش و علت خودکشیش تشریح کرده، به مفاسد جنسی و لاابالی و بی بند و باری عارضی اشاره داره... دقت کنید لطفا... من از هیچ جای این پرونده، فقر و ندار بودن را نفهمیدم... چرا؟ مشخصه... چون اونا فقیر نبودن... معمولا خانواده هایی که فقیر هستند و نیاز به توجه و کمک های مالی دارند، اکثرا از تربیت خوبی هم برخوردارند. بارها در کلاس های تشریح و تبارشناسی عمومی خوندیم و درس دادیم که معمول فقیرها و خانواده های بی بضاعت، از حیا و عفت جالب برخوردارند. اما میبینیم که خانواده افشین، فکر کنم در حدود دو سال، ینی تقریبا چهار ترم تحصیلی افسانه، به قهقهرا رفتند! با اینکه نیاز مبرم به پول و معاش نداشتند که پرونده در فایل پرونده های خلاف عفت و اخلاق و تن فروشی و از این جور مسائل قرار بگیره. خوشم اومد از شهید شاهرودی... خیلی زود به این مسئله رسیده بود و معلوم بود که کارش را خوب بلد بوده... خدا بیامرزتش... اینقدر قشنگ پرونده را پیش برده بوده، که دو تا احتمال دربارش دادم که ... حالا بماند... بعدا خودتون متوجه بشید بهتره... چون که دارم این مطالب را واسه انتشار اولیه در فضای مجازی آماده میکنم، لازم میبینم که بخاطر مطالبی که در صفحات و شب های گذشته مطرح شد و تلاش کردم در عین حفظ اصالت اعترافات و خاطرات افشین، ادب و نزاکت را هم رعایت کنم، رسما عذرخواهی کنم. اما خب دیگه بیشتر از این نمیشد سانسورش کرد. چون همانطور که خواهید دید، با ذره ذره حرف های افشین باید پیش بریم تا برسیم به «کف خیابون»! اما پیشنهاد میکنم، کسانی که دل و جرات خوندن این جور پرونده ها را ندارن، از حالا به بعد را مطالعه نکنند. اینو برای بازار گرمی و اداهای لوس جذب مخاطب نگفتم. جدی و بدون هیچ شوخی اینو گفتم. از حالا به بعد تا حدود قسمت های سی، سر سفره شهید شاهرودی، بازجو و محقق اصلی پرونده افشین خواهیم بود تا... پس لطفا همین حالا تصمیمتون را بگیرید و اگر مایلید به ادامه تشریح پرونده، بسم الله بگید و مطالب زیر را از زبون شهید شاهرودی با اندکی دخل و تصرف تکمیلی توسط خودم با دقت فوق العاده مطالعه کنید... بسم الله... 👈 از زبان شهید شاهرودی: بخش مشاوره پلیس و نیروی انتظامی تونسته بود یه مشاور خوب واسه افشین پیدا کنه. بعد از اینکه افشین را آورده بودن بیمارستان و نجاتش داده بودن، بلافاصله وقتی مشاور تونسته بود چند تا جمله از زیر زبون افشین بکشه بیرون، به حساسیت موضوع پی برده بود و به واسطه اداره........ با من (شاهرودی) ارتباط گرفت. تازه از عمره برگشته بودم. اولین پرونده بعد از سفر عمره، پرونده افشین بود. ظرف مدت کمتر از دو هفته تونستم اعتماد افشین را جلب کنم. اما افشین... بعد از اون شبی که فهمیده بود افسانه حامله شده و داره سقط میکنه، دیگه به حالت عادی روانی برنگشت... تا مدت ها به جای ناخونش، نوک انگشتاش را میجوید... حتی دو سه بار دیگه هم خودزنی کرده بود... وضعیت بسیار اسفباری داشت... من فقط باید اعتمادش را جلب میکردم تا بتونم باهاش ارتباط بگیرم و بتونم هم نجاتش بدم و هم پرونده خودمو پیش ببرم. تا اینکه یه اتفاق افتاد... اتفاقی که آب پاکی رو دست همه بچه هایی ریخت که معتقد بودند افشین ... بذارین اینجوری بگم... تمام خواب و خوراکم شد افشین... نباید خانوادش میفهمیدن که با من و تیم ما ارتباط داره و داریم روش کار میکنیم... فقط یه جوری میتونستم اعتماد صد در صد افشین را جلب کنم... تنها یک راه... بخاطر همین، نقشه قتل و کشتن کوروش را انداختم تو ذهنش... امان... امان از افشینی که وقتی اینو مطرح کردم، چشماش بازتر شد و مثل اینکه امیدش به زندگی بیشتر شد... اجازه بدید اینجوری گذرا رد نشم و ریزتر واستون بگم... ادامه دارد... : محمدرضا حدادپور جهرمی ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱ "‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌« @ghohestan »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
انتشار قسمت های 23 و 24 داستان 《کف خیابون》 👈 تا قدرتی مسئولیت سیستماتیکه کردن مفاسد را بر عهده نگیرد، بدی فراگیر نمیشود. ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱ "‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌« سیمای قهستان اولین ماهنامه سیاسی_اقتصادی_فرهنگی_اجتماعی شهرستان درمیان »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🔗📎🖇🔗📎🖇🔗📎🖇🔗📎🖇 23 چند روز طول کشید تا تونستیم با افشین قاطی شم... باید میشد مهره خودمون... هنوز خیلی پاک و بی آلایش تر از خیلی از نوجوون هایی بود که اطرافمون میدیدم. معتقد بودم هنوز خواهر و مادرش هم میشه نجات داد و عاقبت بخیر بشن... اما باید کاری میکردیم که افشین بتونه با خیال راحت تری با ما حرف بزنه. بخاطر همین خودم نه، بلکه همون مامور مشاور نیروی انتظامی را فرستادم گاراژ جلال تا بتونیم حداقل یک ماه ازش واسه افشین مرخصی بگیریم. اوس جلال هم لابد چون فهمیده بود اون مامور هست و کارتشو دیده بود، قبول کرده بود وگرنه کار دولتی و سازمانی نداره که بخواد مثلا مرخصی براش رد کنه. من مبلغ دو ملیون تومن را واسه افشین کارت به کارت کردم تا یه کم خیالش از بابت خرج و مخارج اون ماهشون راحت بشه. بهش گفتم: «ببین داداش افشین! مبلغ دو ملیون تومن، ینی دو سه برابر مبلغ ماهانه گاراژت را برات کارت به کارت کردم که غصه کار و خرج و مخارجت نخوری... اما من فقط میتونم به دو شرط کمکت کنم: یکی اینکه بشی کارمند خودم و به هیچ وجه حتی بدون اجازه من آب نخوری... ینی تک روی نکنی... یکی دیگه هم اینکه مامان و آبجیت نفهمند که با من رابطه داری و حتی با هم تو این پارک قرار میذاری... قبول؟» افشین که خیلی معصومانه و پاک به چشمام زل زده بود، سرش تکون داد و گفت: «قبول!» گفتم: «ضمنا اگه پسر خوبی بودی و تونستی نظرمو در کار جلب کنی، بهت قول یه جایزه نقدی به میزان همین مبلغی که الان تو کارتت هست بهت میدم تا بری واسه مامان و آبجیت هر چی دوس داشتی بخری... راستی آخرین باری که براشون یه چیزی خریدی کی بود؟» یه کم نگاهش از چشمام برداشت و یه طرفی زل زد... یه اشک ضعیفی تو چشماش داشت هل میخورد پشت مژ ه هاش اما غرور قشنگ نوجوونانش نمیذاشت... گفت: «هیچ وقت! پیش نیومده... پیش اومده ها اما پول نداشتم.» گفتم: «اشکال نداره... همین که دوسشون داری و الان میخوای نجاتشون بدی، بهترین هدیه است. من شک ندارم که کاری میکنی کارستون... باعث افتخارشون میشی... به من اعتماد کن... اعتماد کن تا بتونیم با هم کار کنیم... اعتمادمو جلب کن تا مدتی که پیشت هستم بتونم چیزایی که بابای عزیزت اگه الان زنده بود، دوس داشت یادت بده را بهت یاد بدم.» اولین گام جذب یه نوجوون جلب اعتمادش هست... باید بدونه میتونه روت تکیه کنه و براش نقشه نکشیدی... دقیقا این اخلاق پسرای نوجوون، کپی اخلاق و خواسته های دخترها و زن هایی است که از نوعی عدم حمایت و تنهایی رنج میبرند. همشون محتاج توجه با اعتماد کافی هستند... بگذریم. از طرف دیگه، باید یه بازجویی مفصل از افسانه میشد... بالاخره برای نامه ترخیص بیمارستان و رضایت برای عمل کورتاژ و... لازم بود که مثلا پدر بچه باشه و رضایت نامه پر کنه. خب از پدر که قاعدتا خبری نبود... بچه های تیم مشاوره که باهام صحبت کردن، کاملا توجیهشون کردم که حواسشون جمع باشه و واسش پرونده سازی کنند که بتونیم راحت تر افسانه و حتی مامانش را جلب و بازجویی کنیم. اما قرار شد بازجوی جلسات ملاقات با افسانه، خودم باشم. قبل از بازجویی، پرینت پیام های شش ماه قبلش و تمام خط تلفن هایی که به نامش بود، بعلاوه ایمیل ها و استعلام از محل زندگی و خلاصه هر چیزی که بتونه یه تصویر کامل از افسانه بهم بده، جمع و جور کردم. اما... پرینت پیامکاش غیر از موارد محدودی، پر بود از مسائل و گفتگوهای افتضاح وکاملا بی پرده و کثیف... من دسترسی به قبل از این شش ماه نداشتم... اگه میخواستم میشد به دست آورد اما خیلی وقت واسه به دست آوردنش و مطالعش نداشتم. فقط میتونم اینو بگم که حتی پیامکهایی که زن و شوهرهای عاشق و معشوق بهم میدن، بازم به این جلفی و بی حیایی نبوده و نیست!! فورا دادم از خط طرف مقابل افسانه استعلام بگیرند... اون چیزی که باعث تعجبم شد این بود که صاحب دو تا خطی که افسانه به اونا اس ام اس داده بود، به نام دختری بود به نام «فائزه» ! فورا تحقیقات را درباره فائزه شروع کردیم. فهمیدیم که از پرسنل مزون و دور و بری های کوروش هست. گفتم بیشتر اطلاعات میخوام. بهم گفتن که : فائزه، دختر مطلقه ای با قدرت جذب فوق العاده بالاست که کارش آرایشگری مجموعه مزون و زن ها و دخترایی هست که شو اجرا میکنند. دختر یه سرهنگ بازنشسته زمان طاغوت و فاقد تحصیلات بالاست. خب وقتی خط مال فائزه باشه اما شیوه مکالمات و صحبت ها و معاشقه ها کاملا مردونه باشه، ینی خطش دست خودش نیست و کسی یا کسانی دارن با خط اون کار میکنند. حالا بازم این چیز خاصی نبود. یه چیز دیگه بود که... دو ساعت کامل طول کشید تا تونستم به طور دقیق بفهمم که خط های فائزه پیش کیاست؟! ادامه دارد... : محمدرضا حدادپور جهرمی
24 مهم بود که بدونیم خط های فائزه دست کیاست؟ چون اگه قرار بود از فائزه بازجویی بشه، باید حداقل چند قدم جلوتر از خودش باشم چه برسه به اینکه زیر و روش را بدونم و نتونه گولم بزنه و واسم شعر سر هم کنه. بچه های تیم مخابرات حدودا دو سه ساعت بیشتر طول نکشید تا تونستند بفهمند خط پیش کیاست؟ چرا همین دو سه ساعت طول کشید؟ چون اون دو نفر اصلا با اون دو خط مکالمه ای نداشتن که بشه زودتر هویتشون را کشف کرد. فقط باهاش اس ام اس به دخترها و زن های مزون میدادند. چون مکالمه ای نداشتند، بچه ها از روش های دیگه واسه احراز هویت استفاده کردند که مجاز به نقلش نیستم. بگذریم. وقتی حریفمون اینجوری حرفه ای عمل کردن و خط مال یکی دیگه است... و عدم مکالمه... و فقط پیامک... دائما روشن و... میشد حدس زد که با دو سه تا پرونده افغال ساده رو به رو نیستیم. مخصوصا وقتی فهمیدیم که یکیشون کیه و چیکاره است؟ یکی از خط ها پیش شخصی به نام «کوروش» بوده ... خب ممکنه بگید این که خیلی هم غیر طبیعی نیست و میشد حدس زد... اما کوروش کیه؟! ... مردی بسیار خوش تیپ وخوش پوش... 44 ساله ... اصالتا اهل تهران ... فوق لیسانس دانشکده هنر... متاسفانه کارمند اخراجی یکی از ادارات مهم دولتی به جرم عدم تقید به شئونات اسلامی در محیط کار و احراز و اعتراف یک مورد رابطه نامشروع با زن شوهردار... با ثبت چهار اختراع در زمینه تکنولوژی رنگ... دارای دعوت نامه از دانشگاه انگلستان برای گذراندن دوره های طرح های DDFT ... صاحب اصلی مزون و باشگاه ورزشی مردانه و زنانه... با سابقه دو طلاق در طول زندگی... دارای یک دختر 15 ساله... و کلی خصوصیات دیگه که الان لازم نیست دنبالش بگم. معمولا هماهنگی های لازم برای شوها و افراد مدلینگ و مانکن های مختلف توسط خود کوروش انجام میشده. تمام خطوط تلفن کوروش را برای تحقیقات لازم داشتم. اما با کمال تعجب کوروش با اینکه سنش 44 سال بود و اون همه ارتباطات و... داشت، حتی یک خط تلفن هم به نامش نبود!! میدونستم که ممکنه از ایمیلهاش هم چیز دندونگیری در نیاد اما باز هم با این وجود، یکی از بچه ها را مامور چک کردن ایمیل ها و روابط فیس بوکی کوروش کردم. مطالب خوبی به دست اومد اما خیلی پراکنده بود و نمیشد چیز دندونگیری ازشون درآورد. فقط واسم جالب بود که اکثر دوستان فیس بوکی کوروش، اعضای جامعه «بهایی» های ایران بودند!! اما چیز خاصی در این روابط فیس بوکی که به درد اصل پرونده بخوره ندیدیم به جز توهین به نظام و سران مملکت و ... اما ... اما یکی دیگه از خط ها چند هفته بود که خاموش بود. قبلش هم پیامک های خاصی به افراد مختلف داشته که اکثرا حول محور مزون و شو و مدلینگ و این جور چیزا بود. ولی چرا چند هفته خاموش بود؟! پاسخ به این سوال خیلی سخت بود. یه شب تا صبح نشستم و تماما پیامک های بین اون خط مفقود شده با خطی که دست کوروش بود خوندم و تحلیل کردم. از بس مطالب متنوع و مهم داشت که دلم نمیاد نگم ولی از یه طرف دیگه، از بحث اصلی پرونده افشین دور میشیم. بخاطر همین زوم کردم روی مباحث بین کوروش و اون شخص مفقود شده که درباره افسانه و مامانش گفتگو کرده بودند. خب درباره هیکل و تیپ و قیمت لباس ها و حتی... با عرض معذرت... قیمت اندام های این مادر و دختر هم با هم به توافق رسیده بودند. نوشته بودند: «اینجوری اعلام کن که: قیمت انواع لباس های مجلسی شوی آمل: 700 دلار قیمت ست انواع لباس های زیر : 300 دلار قیمت .... دختر : 1000 دلار قیمت .... مادر : 900 دلار حداکثر تخفیف برای عمو جون به شرط امضای پروانه کسب مزون خیابون نادری پنجاه درصد البته منهای ....» 👈 وایسا ببینم... عمو جون؟! امضای پروانه کسب؟! این کلمات، بوی تعفن ماجرا را شدیدتر میکرد... هم شدیدتر و هم خطرناک تر... ادامه دارد... : محمدرضا حدادپور جهرمی
هدایت شده از کانال رسمی درخش
5.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 ببینید | از اول تا آخرش عید است 🔻 رهبر انقلاب: از ماه شعبان نباید غفلت کرد. ماه شعبان از اوّل تا آخرش است، مثل ماه رمضان. ماه رمضان هم از اوّل تا آخرش عید است، عیدِ اولیاء‌الله. هر روزی که در آن موقعیّتی وجود داشته باشد که انسان بتواند به صفای نفسِ خود، به نورانیّتِ دلِ خود بپردازد، آن روز، روزِ مغتنم و روزِ عید است. ۱۳۹۷/۰۲/۱۰ کانال رسمی درخش @dorokhsh_village
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 این فیلم رو با دقت ببینید . مدل واقعی روسی و پوتین برای مبارزه با تورم ببینید. اگر قرار است مدل روسی اجرا شود باید اینگونه با سود جویان برخورد شود . ⏪اصلاح قانونی و مدل روسی خوب است، اما بازار زمانی کنترل می‌شود که کله گنده‌های سودجو و سرمایه‌داران فاسد ادب شوند 🔺اقتصاد زمانی کنترل می‌شود که یقه‌ی افراد طماعی که مردم را گروگان‌ گرفته‌اند را بگیرید و ‌پول‌های بادآورده را «به نفع مردم» مصادره کنید ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ سیمای قهستان اولین ماهنامه سیاسی_اقتصادی_فرهنگی_اجتماعی شهرستان درمیان https://eitaa.com/ghohestan