#ایده_سورپرایز
#ایده_متن
قرررری💃
📞الو .... 📞الو ....
.
.
.
آقای (فامیلی همسرتون)؟
پیغام دارید از جانب یه دخترخانم خوشگل 💌📩
مثل اینکه با چند تا 💋💋💋 حواله کردن.... تو راهه❗️
در صورت آمادگی برای دریافت در قلبتون رو باز 💔 کنید❗️
👇
👇
👇
👇
📃 سرور و سالار دل بی قرارم،
یکه تاز دل عاشقم،
تنها عشق من،
مرد نجیب و تلاشگرم❗
دستهای زحمتکشت رو بوسه بارون🌧می کنم💋💋💋💋💋
و در خیالم در آغوش گرمت آرامش می گیرم و دلم رو به
امدنت خوش می کنم
😍😍😍😍😍😍😍😍
ممنونم که به خاطر زندگی مون و روزی حلال تلاش می کنی
😘😘😘😘😘😘😘😘
خدا برکت بده به سعی و تلاشت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
عاشقانه،
خالصانه،
صادقانه،
د
و
س
ت
ت
د
ا
ر
م
💋💋💋💋💋💋💋💋💘
════༻♥️ℒℴνℯ♥️༺═══
https://eitaa.com/joinchat/4067230132C68f002ff88
.
#ایده_اتاق_خواب 😍
#فانتزی_جنسی😜
#بازی_شیطنت_آمیز_اتاق_خواب😈
لباس زیرهای آنچنانی👙ببوشید☺️
💖بسیاری از زنان و مردان از برخورد ساتن ، ابریشم ، تور و چرم به پوستشان لذت می برند و طیف گسترده ای از لباس زیرهای مختلف و لذت بخش برای هر دو گروه دربازار موجود است .
✨چه لباس های زیبا را ترجیح دهید و چه لباس های پیچیده را ، مسلماً باید چیزی پیدا کنید که در آن راحت باشید تا روابط جنسی لذت بخشی داشته باشید.
════༻♥️ℒℴνℯ♥️༺═══
https://eitaa.com/joinchat/4067230132C68f002ff88
[دِلبـ∞ـریامون🙈💓]
میشود بغلم کنی؟؟
محکم،
از آنهایی که سرم چفت شود روی قلبت
و حتی هوا هم بینمان نباشد...
میشود بغلم کنی؟؟ دلم تنگ است
برای بوی تنت، برای دستانت که
دورم گره شود
و برای حس امنیتی که آغوشت دارد...
میشود بغلم کنی؟؟
هیچ نگویی، فقط روی موهایم
بوسه بکاری و بگذاری گریه کنم...
و آرام در گوشم بگویی مگر من نباشم که
اینجور گریه کنی میشود بغلم کنی؟؟
تمام شهر میدانند از تو هم پنهان نیست،
همین روزهاست که دلتنگی کاری دستم دهد
و در حسرت لمس دوباره ی آغوشت
برای همیشه بمانم...
میشود بغلم کنی؟؟💛🍃
https://eitaa.com/joinchat/4067230132C68f002ff88
#ایده_های_دلبری
#ایده_آشتی_کنون
💕وقتی شوهری عصبانی شد، حتی اگه ناراحت شدین، به رو نیارید. اول برین جلوووو با ناز و هر ترفندی که بلدین☝️بگید:
☝️عشقم وقتی عصبانی میشه چقدر جذاب میشه.
✌️مرد اخمووووی من! وقتی اخم میکنی ناز کردن بالا ترین لذت دنیا میشه برام.
☝️✌️یا میتونید بغلش کنید و بگید: پادشاه جونم ملکه خانمت میتلسه وقتی سرورش این جولی عصبانی بجه...
و کلی ترفند میشه بکار برد....فقط یادتون باشه اون لحظه ها عصبانی نشید. ناز کردن یادتون نره تا اقایی زود خوب شه.
════༻♥️ℒℴνℯ♥️༺═══
https://eitaa.com/joinchat/4067230132C68f002ff88
.
#ایده_متن
یـــك نفــــرم امـــا ....
دو نفـــــر را ....
"نفـــــس" مى كشـــم ....
تُـــو را دم ....
خــــودم را بـــازدم ....
مَــــن از ايـن تــكرار ....
زنـــــده ام...
#چالش
════༻♥️ℒℴνℯ♥️༺═══
https://eitaa.com/joinchat/4067230132C68f002ff88
#آشتی
تهدیدمـ مے ڪنے!🙊
به بالا آمدݧ
آن رویتـــ...😡
ولے
گلـ...🌹
پشت و رو ندارد!!!...😝🙈
#ورژن_آشتی_کنون
════༻♥️ℒℴνℯ♥️༺═══
https://eitaa.com/joinchat/4067230132C68f002ff88
#عاشقانه_برای_همسرم
#ایده_دلبری
لحن گیراے صــ♪ــدایت
زود عاشـــ❤️ـــق میکند
جان من تا میشود
با هیچ کس صحــ🙊ــبت نکن
════༻♥️ℒℴνℯ♥️༺═══
https://eitaa.com/joinchat/4067230132C68f002ff88
بفرستید واسه همسرتون بعد ببینید چی میگه 🥰😍😍
https://eitaa.com/joinchat/4067230132C68f002ff88
@Nazizahraaa707898
شات بفرستید بزارم کانال ببینیم😍
#پارت_8
انگار میخواهد تأکید کند؛ به چیزی که نه من جرئت پرسیدن دارم و نه او میگوید.
سه اتاق و یک سالن کوچک و میزی که آقایی میانسال پشتش نشسته است.
حاجاکبر چیزی کنار گوش مرد میگوید که او بلند شده و راهنماییاش میکند.
در یکی از اتاقها را میزند.
زن و مرد جوان و چند نفر دیگر داخل سالن کوچک نشستهاند که مرد با صدای بلند میگوید.
_ حاجآقا صبری! حاجآقا معتمد برای جاری کردن صیغه هماهنگ کردن.
نگاهها روی من میچرخد و بعد حاجاکبر... و من آب میشوم.
زنها پچپچ میکنند.
_ بیا، دخترم... لعنت به دل سیاه شیطون.
او هم متوجه رفتار بد مرد و سایرین میشود.
پاکشان جلو میروم.
اما بازهم دلم روشن است به این پیرمرد.
حاجاکبر معتمد را همه میشناسند که چه مرد نازنینیست، حداقل برادرم نیست که چشم به ناموس خودش داشته باشد.
پا تند میکنم، مگر مردم برای من چه کردهاند که غم نگاههای سرزنشگرشان را بخورم.
دفتر حاجصبری باصفا و پر از گل و درختچه است.
پیش پای حاجاکبر بلند میشود و به استقبال میآید.
حتماً دوست هستند که اینقدر صمیمی احوالپرسی میکنند.
من اما نگاهم به گلهای زیبا و تابلوفرشهای قرآن روی دیوار است.
_ یاسمنخانم! بشین، بابا. یهکم شیرینی و چای بخور تا موعدش کارمون انجام بشه.
زیر لب چشم میگویم و روی اولین صندلی راحتی مینشینم.
دیگر حالم از این چادر بههم میخورد، اما مانتو و لباس بهتری زیر آن ندارم.
وقتی اژدر از خانه بیرونم کرد هیچچیز نداشتم، حتی آن یک سکهٔ مهریه را هم جهان گرفت.
#پارت_9
مرد پشت میز وارد اتاق میشود، با چای و ظرفی از شیرینی.
دروغ نمیگویم که از دیدن آن شیرینیها ذوق میکنم، گرسنهام شدید...
حاجاکبر خودش بلند میشود و ظرف شیرینی را جلویم و لیوان چای را کنارش میگذارد.
_ فعلاً اینا رو بخور، باباجان. یهکم جون بگیری.
دلم میرود به این مهربانی او.
کاش واقعاً پدرم بود و من یکی از دخترهایش.
قطرهاشکی میریزم، سمیه و سمیرا دخترانش را دورادور میشناسم.
کمتر پیش میآمد طوبیخانم وقتی آنها بودند من را دعوت کند.
اما شبیه یک طعنه بود برای دختران محل که: «مگر دختر حاجاکبر هستی که دنیا بهکامت باشه.»
چای داغ است، شیرینی اما طعم بهشت میدهد.
انگار خونم گرم میشود وقتی شیرینی آن به دهانم میآید.
میخواهم یکی را زیر چادرم پنهان کنم برای وقت گرسنگی، اما شیرینی خامهایست و نمیشود.
شاید حاجاکبر بدش بیاید، این دزدیست. اما...
_ سلام علیکم...
خون در تنم منجمد میشود وقتی صدای آشنای حاجمحراب را میشنوم؛ او پسر حاجاکبر معتمد است، صاحب قصابی محل.
چرا فراموش کرده بودم او پدر کیست؟
خجالت و شرم برای حالی که دارم کم است. حاجمحراب بیشتر از هرکسی در این سالها من را میشناسد.
دستانم میلرزد.
من قرار است زن صیغهای پدر این مرد شوم، در ازای پولی که پدرش پرداخت کرده.
چادر به صورت میکشم و زار میزنم! گویا یخ احساسم آب میشود از این حجم حقارت و بدبختی.
کاش میتوانستم...
کاش میتوانستم خودم را نابود کنم.
_ باباجان، چی شده؟! آقامحراب یه لیوان آبقند بیارید.
چادر از سرم کنار میرود، دست حائل صورت میکنم.
#پارت_10
_ من تنهاتون میذارم، حاجآقا معتمد.
در بسته میشود و من میمانم و دو مردی که تا سرحد مرگ از آنها شرمندهام، برای آنچه که مقصر هیچکدامش من نبودهام.
_ یاسمن، دخترم! خوب گوش کن، باباجان.
دستهایم را از روی صورتم کنار میزند.
دستمالی به سمتم میگیرد.
صورتم را خشک میکنم و بینیام را تمیز.
_ به خدا، حاجآقا... من لیاقتشو ندارم...
حاجاکبر کنارم مینشیند.
پسرش روبهروی من نشسته، دستبهسینه و جدی.
تهوع میگیرم، مگر تمام ترحمهای زندگی را که دیگران بر من داشتهاند را میشود فراموش کرد، مخصوصاً حاجمحراب معتمد را.
_ زبون بهکام بگیر، قبل از حرف، تا بگم قرار چی بشه. باباجان... ما همه توی این اتاق همدیگه رو میشناسیم، گذشتهٔ هم رو میدونیم، مخفی هم از هم نداریم، مگر اونکه باید بمونه بین ما و خدا... تو رو هم حاجخانم طوبی، خدا بیامرز، خیلی دوست داشت. ولی بنده خدا دستش بسته بود. شوهر بالا سرت بود، کسی نمیتونست کاری کنه... بندهخدا همیشه به فکرت بود، باباجان... چند شب پیش به خواب من اومد، بازم اون دنیا توی فکر تو بود... حالام که عِدهٔ تو ازش یک ماه هم گذشته و آزادی، باباجان. موندنت توی خونهٔ برادرت صلاح نیست... نه خدا پسند داره، نه انسانیت حکم میکنه. کسی که میتونه کاری کنه بیصدا بمونه... گوش میدی به من، دخترم؟
سر تکان میدهم.
«بله»ای زیرلب میگویم.
_ فرصت نبود بگم. نمیخواستم فعلاً خانوادهت بفهمن که شر بشن برای همهمون.
سر پایین میاندازم، من بهتر از هرکسی میدانم معنای شر را.
_ ببخشید...
#پارت_11
انگشتانم از شدت فشارِ مشت شدن درد میگیرد.
_ تو چرا معذرت بخوای، بابا؟! ببین چی میگم من و آقامحراب باهم صحبت کردیم برای اینکه بتونیم کاری کنیم. آقامحراب چند سالی هست که مجرد شدن. مجبور شدم به برادرت بگم برای خودم. خدا ببخشه، ولی چارهای نبود. نمیخواستم تا وقتی تصمیم درستی نگرفتیم کسی خبردار بشه... امروز شما موقتاً صیغهٔ آقامحراب میشی تا بیای و تو خونهٔ ما زندگی کنی. اینجور تو میشی دختر خودم، مثل سمیرا و سمیه. حداقل جات امنه تا تصمیم بگیریم چکار میشه کرد.
نگاه هراسانم را از او به پسرش میدوزم.
قرار است صیغهٔ حاجمحراب شوم؟
حتی برای آنچه که پدرش گفت؟
حتماً خواب میبینم.
نمیدانم باید چه کنم، فقط میدانم ترسیدهام، ترس از چیزی که نمیدانم.
هرچند من سالهاست که ترسیدهام و میدانم که فایده ای ندارد.
اما ترسیدنم اینبار برای این است که نمیشود همهچیز اینقدر خوب و راحت باشد.
من بروم و زن حاجمحراب معتمد شوم، حتی موقت.
بعد بیدردسر بشوم عروس حاجاکبر معتمد، بازاری معروف، حتی موقت.
آنهم من، یاسمن قادری، که تمام زندگیام پر از کثافت خانوادهام است.
_ این که میگین واقعیت نداره مگه نه؟ یعنی... من بشم عروس شما؟
صدای استغرالله گفتن حاجمحراب میآید، دستی به صورت میکشد.
بغض میکنم، نکند فکر کرده نفهمیدم همهچیز فقط برای این است که من را از آن منجلاب نجات دهند.
انگار نمیفهمم که اگر خانهٔ جهان بمانم، تهش قرار است بشوم ساقی خودش، و تن به حراج بگذارم برای دوستان نخالهاش و خود بیهمهچیزش.
انگار نمیدانم که اگر خانهٔ پدرم بروم هم بهتر نخواهد بود.
انگار نمیدانم اگر آنها هم منِ بیسواد که سالها چند محله و کوچه را بیشتر ندیدهام را رها کنند یک روز هم سالم نخواهم ماند.
#قمصور
#پارت_12
از جا میپرم، نکند پشیمان شوند.
_ ببخشید، ببخشید... میفهمم چه لُطفی میکنین. به خدا میدونم حدم رو. عروس چیه؟! من... من بلدم کار خونه و آشپزی. به خدا، کارم خوبه. قبلاً برای حاجخانوم کار میکردم، اگه میذاشت... من وَهم برم نمیداره.
_ حاجبابا، بگین بیان کار رو انجام بدن، مغازه رو سپردم به اصغر و جمال.
حتی نگاهم نمیکند، اصلاً چرا باید چنین کند؟!
مگر آدم بیشتر از این، به زنی که از سر ترحم سالها صدقه میداد هم نگاه میکند؟
حاجاکبر زیر لب ذکر میخواند.
مهریهام را یک جلد قرآن و مبلغی برای اجارهٔ یک خانه، طبق عرف روز، درنظر میگیرند.
_ حاجصبری جان، حق نزدیکی هم بدین به دخترمون... یاسمنجان، بابا، کارِ درسته. حلال همسر میشید ولو موقت ولی این شما هستی که میتونی با اختیار اجازه بدی آیا تَمکین کنی در برابر شوهر یا نه.
سرخ میشوم، سفید میشوم، حتی رویم نمیشود سر بالا بیاورم.
_ سرتو پایین ننداز، بابا! این حق شماست. با آقامحراب هم صحبت کردم. اصل این کار فقط داشتن سرپناه و امنیته که حق هر زنیه. حالا فعلاً اینجور میسّره، باباجان. نکنه به این بهانه در حقت ظلمی کنیم که نمیخوای.
حتی به داشتن رابطه با پسر او فکر هم نکردهام.
سالهاست میدانم حقی روی تنِ خود، در برابر شوهر داشتن فقط یک خیال است؛ حداقل برای منی که هر زمان که شوهرم اراده داشت به زور هم که شده تن باید میدادم.
در هر زمانی و هرگونه که او بخواهد، بدون هیچ حرمتی برای تنم.
#قمصور
#پارت_13
صیغه خوانده میشود؛ برای یک سال، با حقِ نزدیکی، با مهریه، با سلام و صلوات، نه با کتک و سیخِ داغ، نه با توهین و ضرب کمربند.
قرار نیست به مردی که غریبه است، تن عرضه کنم و میان نفسهای شَهوتآلودش جان دهم.
حاجصبری و حاجاکبر به صحبت نشستهاند.
یک کیسهٔ خرید روبهرویم قرار میگیرد، روی میز.
_ یاسمنخانم، این چادر رو سر کنین، لطفاً.
سر بالا میآورم، اما نگاهش نمیکنم.
این اولین بار است که کسی چیزی به من میدهد.
به حاجاکبر نگاه میکنم، او هم صحبت را نیمه رها کرده ما را نگاه میکند.
_ برو داخل آشپزخونه بپوش، دخترم. مبارک باشه، انشاءالله.
حاجصبریست که پیشقدم میشود.
با دستی لرزان پلاستیک را میگیرم.
_ با من بیاین، همشیره.
لحنش جدیست.
_ پسرم! اینجور صدا کردن همسر صحیح نیست.
«ببخشید»ی زیر لب میگوید و حاجاکبر با لبخند اشاره میکند همراه پسرش بروم.
سالن خالیست.
پشتِ سر او میروم، آشپزخانه در کُنج سالن است؛ زیاد بزرگ نیست، اندازهٔ یک کابینت و یک ظرفشویی کوچک.
_ برید داخل این چادر رو بدین به من.
داخل میشوم و او کنار میرود، جایی که دید نداشته باشد.
چادر را برمیدارم، حالم از این لباسهای عاریهای و چادرِ نرگس بههم میخورد.
آن را روی دستگیره میاندازم.
چادر را نگاه میکنم، عجیبوغریب است، سروتهش را نمیدانم کجاست. کلافه میشوم.
_ ببخشید، حاجی!
_ بله، یاسمنخانم.
#پارت_14
فکر میکردم شاید رفته باشد.
صدایش کردم، اما از پاسخش شوکه شدم.
_ من بلد نیستم این چادر رو بپوشم... عجیبه.
«یاالله» میگوید، دم در میآید.
_ مغازهدار گفت این چادر قَجریه، راحته پوشیدنش و دیگه نیاز نیست دور خودتون جمع کنید.
چادر را میگیرد، من که ندیدهام.
خانهام پر از همان کهنهپارههای چندینساله و عاریهایست که نصیبم شده بود.
ٌچادر را صاف میکند و به دست میگیرد.
_ ببینین این قسمتِ پایینه؛ شبیه دامن بود تن مانکن.
میخکوب او میشوم، برایم دارد توضیح میدهد؟!
یعنی خودش رفته و این را خریده؟!
برای من؟!
بازهم چشمانم پُر میشود، اما رو میگیرم.
قرار است فقط سرپناه باشد اسم و رسمش؛ امنیت به من بدهد خانه و کاشانهاش، نه بیشتر.
سعی میکنم و آخر با تلاش موفق میشوم از پس پیچوخم آن بربیایم.
قشنگ است، بوی نو بودن میدهد.
_ بهتون میاد، کاملاً اندازهست.
از اینکه هنوز ایستاده متعجب میشوم، با این چادر نمیشود صورت پنهان کرد.
_ کفشهاتونم وضعش خرابه.
میخواهم آب شوم و محو از روی زمین.
نمیگوید دمپاییهای پاره، میگوید کفش.
_ میشه همون چادرو بپوشم؟ اینجور بدتر آبروتون میره، ببخشید.
نگاهش از دمپاییها به چشمانم دوخته میشود.
تعجب کرده یا چیزی که نمیفهمم.
_ حلال کن، همشیره... منظوری نداشتم...
_ آقامحراب، مگه یاسمنخانم، خواهر شماست؟
مثل برقگرفتهها عقب میکشم که در دید نباشم.
_ ببخشید، حاجبابا. عادته، شرمنده... اگه میشه شما یاسمنخانم رو مستقیم ببرین خونه. من شب میام خدمتتون.
#پارت_15
بر گونه میکوبم، آبرویم میرود با این دمپاییهای پاره و کثیف.
از این چادر متنفرم. از وضعیتی که دارم بیزارم.
هرچند آنها همیشه من را با این وضعیت دیدهاند، اما هیچوقت چنین نزدیک نبودهایم.
هیچوقت قرار نبود با آنها همقدم شوم. هیچوقت...
_ البته اگه فرصت دارین. یه بیست دقیقه من برم و برگردم.
صدای حاجصبری میآید.
_ من که از خدامه، جوون. رفیق چندینساله بیشتر کنارم بمونه. برو، برگرد. وقت نماز، با مسجد موافقی، حاجاکبر جان؟
_ این هم خیر و برکت قدم دختر ما یاسمنخانم.
تنم از این حرفها گر میگیرد.
باورم نمیشود دربارهٔ من حرف میزند.
دخترم؟! یاسمنخانم؟!
باز انگار سالن خالی میشود و میروند. وقت اذان ظهر است، مسجد نزدیک است که صدای آن میآید.
_ بیاین بشینین رو صندلی، الان برمیگردم.
نمیدانم چقدر میگذرد که باز صدایش را میشنوم، احوالپرسی میکند.
از جا بلند میشوم.
_ مشکلی که نبود؟
نمیدانم از چه میپرسد، اما سر تکان میدهم که «نه».
_ اینها به پات میخوره؟ ببین؟
خم میشود و یک جفت کفشِ سیاهرنگ روی زمین میگذارد.
نمیدانم ذوق کنم یا خجالتزده باشم.
بلند میشود، از جیبش چیزی بیرون میآورد و به سمتم میگیرد.
_ این جوراب، راحتتر پا میره... من برم. حلال کن خلاصه. شب میام خونه، حاجبابا! باهاتون حرف دارم.
#پارت_16
بیحرف جورابها را میپوشم.
فکر میکنم میخواهد برود، اما نمیرود.
_ بپوش مطمئن بشم.
_ چشم، ممنون برای اینها.
کفشها اندازه است، انگار برای پای من دوخته شده. ذوق میکنم.
_ خیلی خوشگله. من تا حالا کفش نو نداشتم، ممنون، حاجمحراب.
_ اسم راحتتری برای من پیدا کن که صدا بزنی. مردم کوچهبازار میگن حاجمحراب.
و من فقط در چند ساعت حس میکنم زنده شدهام، از دیروز تا امروز.
_ بله، آقا.
نمیتوانم کمتر از این، او را صدایش کنم.
دمپاییها را درون پلاستیک کفشها میگذارد و چادر را هم بهزور جا میدهد.
_ من میرم. الان حاجبابا میاد. دوسه نفر هستن، تنها نیستین.
.........
صدای «یاالله» گفتن میآید.
بلند میشوم، حتماً وقت رفتن است.
سوار پژوپارس سفیدرنگش میشود.
فقط سر تکان میدهد و بعد رفته است.
_ بیا، باباجان. ما هم بریم سر راه، کبابی ناهار بخوریم.
ماشین حاجاکبر مثل شناسنامهٔ اوست؛ یک بنز سیاهرنگ قدیمی، اما تمیز و شیک.
یک بار شنیدم اژدر میگفت خیلی گرانقیمت شده است.
البته نه با این ادب و نزاکت، اصلش گفت:
«مرتیکهٔ جا...کش شانسش عین سنش خره، ماشین پیزوریش خداتومنه.»
میخواهم عقب بنشینم که در جلو را باز میکند.
#پارت_17
مینشینم، بوی خوبی میدهد داخل ماشین.
چادرم روی روسری بد میایستد.
تنها چیزی که میشود گفت شبیه لباس آدمیزاد است، همین روسریست که هرچند نو نیست، اما حداقل پاره و چروک نیست.
_ حلال کن اگر اذیت شدی، باباجان... اوضاعمون بهتر میشه. وقتی یهکم جا بیفتی تو خونه... خیالتم بابت مزاحمت خانوادهت راحت باشه. گفتم از کنار خونه هم رد نمیشن... اگه دیدیم نشد، یه فکر دیگه میکنیم.
سکوت میکنم.
من زیاد حرف نمیزنم، یعنی اصلاً حرف نمیزنم، مگر نیاز باشد.
من جایی زندگی کردهام که اگر کلامی بگویم، جوابش میشود تودهنی و لبهای خونین.
میرویم به یک کبابی.
من تا حالا بیرون از چهاردیواری خانه غذا نخوردهام، مگر همان وقتهایی که حاجیهخانم من را داخل آدم حساب میکرد، و البته فقط او اینگونه بود.
گاهی چند همسایه از سر ترحم و دلسوزی، بعد از کتکهایی که میخوردم از اژدر، مخصوصاً این ماههای آخر که اشرفبلنده را رسماً به خانه آورد.
آخر قبل از آن، اشرفبلنده که گل سرسبد زنهای دریدهٔ محل بود، حکم معشوقه اش را داشت.
شاید هم زن صیغهای، من که نفهمیدم.
برایم مهم هم نبود، همین که تنش را آوار تنم نمیکرد برایم کافی بود.
خدا مردگان اشرف را بیامرزد که نشست زیر پای اژدر تا او را صیغهٔ دائم کند.
من را هم، که بهقول همه اجاقم کور بود، بعد از هفت سال، با پافشاریهای آن زن بالاخره طلاق داد.
کمکم غذا میخورم تا دیرتر تمام شود، طعم کباب عالیست.
#ایده_های_دلبری
#ایده_آشتی_کنون
💕وقتی شوهری عصبانی شد، حتی اگه ناراحت شدین، به رو نیارید. اول برین جلوووو با ناز و هر ترفندی که بلدین☝️بگید:
☝️عشقم وقتی عصبانی میشه چقدر جذاب میشه.
✌️مرد اخمووووی من! وقتی اخم میکنی ناز کردن بالا ترین لذت دنیا میشه برام.
☝️✌️یا میتونید بغلش کنید و بگید: پادشاه جونم ملکه خانمت میتلسه وقتی سرورش این جولی عصبانی بجه...
و کلی ترفند میشه بکار برد....فقط یادتون باشه اون لحظه ها عصبانی نشید. ناز کردن یادتون نره تا اقایی زود خوب شه.
════༻♥️ℒℴνℯ♥️༺═══
https://eitaa.com/joinchat/4067230132C68f002ff88
#آشتی
تهدیدمـ مے ڪنے!🙊
به بالا آمدݧ
آن رویتـــ...😡
ولے
گلـ...🌹
پشت و رو ندارد!!!...😝🙈
#ورژن_آشتی_کنون
════༻♥️ℒℴνℯ♥️༺═══
https://eitaa.com/joinchat/4067230132C68f002ff88
#عاشقانه_برای_همسرم
#ایده_دلبری
لحن گیراے صــ♪ــدایت
زود عاشـــ❤️ـــق میکند
جان من تا میشود
با هیچ کس صحــ🙊ــبت نکن
════༻♥️ℒℴνℯ♥️༺═══
https://eitaa.com/joinchat/4067230132C68f002ff88
#دلبری
جناب آقای آقامون😍 شما در قبال این همه دوست داشتنی بودن موظفید جهت حفظ جان و ارامش اینجانب سرکار خانوم خانومتون که در سلسه مراتب فوق امنیتی مواظب خودتون باشید.
عاشقتم❤️
✍ ایده های متن رو نوشته و داخل کفش ، کیف ، جیب ، پشت در اتاق ، داخل یخچال و ... بزارید
لحظات هیجان انگیز و پرانرژی از همسرتان دریافت میکنید 😍
الهی خوشبختی بچسبه به تن و جانتون
════༻♥️ℒℴνℯ♥️༺═══
.
#عاشقانه_برای_همسرم
کنارم که هستی
موجی از عشق 💕 دیوانه ام میکند😍
میدانم هرچه دارم ❤️ از همین لحظه است
لحظه ی با تو بودن را دوست دارم💞
#چالش
════༻♥️ℒℴνℯ♥️༺═══