تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت192 🌹🍃 –الو، راحیل جان... –سلام. –سلام عزیزم، الان کجایی؟ –تازه امدم
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت193
🌹🍃 بعد از این که نمازم را خواندم، برای آرش دعا کردم. سرم را روی مهر گذاشتم و از خدا برایش عاقبت بخیری خواستم.
با آرش همه چی خوب بود، تنها چیزی که آزارم می داد اعتقاداتش بود. بعد برای مژگان و کیارش هم دعا کردم.
شب دیر خوابیده بودم و عجیب خوابم میآمد.
سر از سجده برداشتم. چادر را تا کردم و زیر سرم گذاشتم و همانجا دراز کشیدم.
نفهمیدم کی خوابم برده بود. وقتی بیدار شدم یک بالشت زیر سرم بود و یه ملافهایی به رویم کشیده شده بود.
آرش نبود. بلند شدم و موهایم را برس کشیدم. صدایی از سالن نمیآمد،
پس هنوز بقیه خواب بودند. نگاهی به ساعت انداختم نزدیک نه بود. گوشی را برداشتم که به آرش زنگ بزنم، دیدم خودش زنگ زد.
–سلام، صبح بخیر، آرش جان.
–سلام، عزیز دلم. صبح توام بخیر.
راحیل جان، چرا بعد از نماز روی زمین خوابیده بودی، جیگرم کباب شد.
–خسته بودم خوابم برده بود
اونقدر عمیق خوابیده بودی که بالشت رو گذاشتم زیر سرت اصلا نفهمیدی.
واسه این ملاحظه کاریاتم یه جایزه پیش من داری. الانم آروم و بیصدا آماده شو و بیاپایین که منتظرتم.
–تو دم دری؟ کجا رفته بودی؟
–بیای خودت می بینی.
🌹🍃 فوری آماده شدم و سعی کردم خیلی آرام از سالن رد بشوم.
مژگان هنوز روی کاناپه خواب بود، از فکر این که آرش از اینجا رد شده و او را با این لباس نامناسب دیده رگ غیرتم باد کرد.
ولی باز پیش خودم گفتم: "انشاالله که ندیده، اگرم دیده حتما نگاهش نکرده."
آرام در را باز کردم و بیرون زدم. همین که در خروجی را باز کردم یک دسته گل رز سرخ جلوی صورتم آمد.
ذوق زده گلها را گرفتم و باقدر دانی نگاهش کردم. گلها را به بینیام نزدیک کردم بو کشیدم و گفتم:
–ممنونم، خیلی قشنگه، کلهی صبح گل فروشیها رو ذوق زده می کنیا این همه گل ازشون می خری.
خندید و به طرف ماشین حرکت کردیم.
–دعاش رو به جون تو می کنند.
"چقدر حس خوبیه، که یکی رو داری از صبح که از خواب بیدار میشه به این فکر می کنه که چطوری غافلگیرت کنه."
در ماشین را برایم باز کرد تا بنشینم.
گفتم:
–بازم ممنونم. لبخند رضایتمندانه ایی قشنگی روی صورتش نشست.
ماشین را حرکت داد و من فقط نگاهش می کردم. دلم می خواست جایی برویم که فقط خودمان دوتا باشیم و ساعتها کنار هم بنشینیم.
🌹🍃 آرش در همین مدت کوتاه چقدر من را بلد شده بود. دستم را اهرم چانهام کرده بودم و نگاهش میکردم. از نگاه کردن به او سیر نمیشدم.
با نگاه ناگهانیاش چشم هایم را غافلگیر کرد. غافلگیر کردن تخصصش شده بود.
نگاهش آرامشم را به هم ریخت. جنس نگاهش قلبم را به تلاطم میانداخت.
سرم را پایین انداختم، و او گفت:
–مگه از جونت سیر شدی اینجوری نگاه میکنی؟
–چرا؟
–به فکر این قلب منم باش دیگه، یهو دیدی از کار افتاد رفتم تو درو دیوار.
حالا من هیچی خودت یه بلایی سرت میادا. البته من رانندگیم خوبه ها، نگاههای تو حولم میکنه.
چه طور می گفتم که اگر من جای تو پشت فرمان بودم، حتما تا حالا توی در و دیوار رفته بودم. آنقدر که دوستت دارم.
–خب، قبل از صبحونه بریم پیاده روی یا بعدش؟
–قبلش.
–باشه، بعد از صبحانه هم بریم یه کتونی برات بخرم بزاریم خونه ی ما، که هر وقت اینجا بودی بتونی بپوشی.
نگاهی به کفشهایم انداختم، پاشنه سه سانتی بود ولی راحت بودم.
–با این کفشهام راحتم، توی خونه کفش پیاده روی دارم،
خب اونارو میارم میزارم اینجا.
–نوچ، اونا بمونه خونهی خودتون لازمت میشه، هفته ی دیگهام که بریم شمال کنار دریا باید با من مسابقهی دو بدی
بهتره از الان تمرین کنی. با این کفشها که نمیشه....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👈 یادمون باشه ؛
پُرخوری ، نَفس رو افسار گسیخته میکنه ، و توانِ مهار و مدیریتش رو از ما میگیره!
مثلاً هِی تمرین میکنی عصبانی نشی!
پُرحرفی نکنی!
قضاوت نکنی!
غیبت نکنی!
چشم و گوشاِت ، هرز نبینند و نشنوند!
و ......
امّا ؛ بهیچ وجه نمیشه!
ممکنه یکی ازدلایل عدم موفقیتت برای تسلّط بر نَفْساِت ، پُرخوریات باشه!
👈 اساساً هرگونه افسارگسیختگی ، در هرکدام از بخشهای پایینی نفس ، تسلّط بر بخشِ انسانی نفس رو ، دچار اختلال میکنه .
🌛 شب بخیر ⭐️
🌷@Gilan_tanhamasir
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
عرض سلام و ارادت خدمت
شما خوبان ☺️🌹
صبح قشنگ سهشنبهتون پر از
خیر و برکت الهی✨
سپاس بخاطر بودنتون و حضور ارزشمندتون
که قوت قلب ماست😍❤️
دوست جان من ؛
غمگین نباش!
از پنجرهای که رو به دیوارها باز میشود و
از دری که لولا ندارد!
بغض گاهی شبیه نور است،
وقتی میشکند💥رنگینکمان
زیبایی میشود...🌈
ابرها اگر نبارند، به درد آسمان نمیخورند
این را،
از زلزله خیزترین شانههای دنیا فهمیدهام..⛱
پس این بار که زمین خوردی
زخمهایت را قاب کن ، و گردن اتاق بیانداز...
باران اگر زمین نخورَد،
هیچ درختی این قدر زیبا نمیشود...🌳👌
زندگی خانهای اجارهای است...!
#تنهامسیراستان_گیلان❤️
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
@Gilan_tanhamasir
دوستان
عرض سلام و احترام🌷🌷
📝 لطفا در نظر سنجی مربوط به درصد محبوبیت کانال شرکت کرده و خادمین خود را در بهبود وضعیت فعلی کانال یاری فرمایید
👇👇👇
https://EitaaBot.ir/poll/zy8p19?eitaafly
الهی دلتون راضی به رضای خدا در لحظه
لحظه ی زندگی تون🙏❤️
🌹@Gilan_tanhamasir
💙#آقایون_بخوانند
آقای خونه:
خودآرایی در منزل، فقط وظیفه همسر شما نیست!👌
👈استفاده از لباسها، و عطر مورد پسند همسرتان؛
قدم موثری، در تامین سلامت روح اهل خانه شماست.💖😍
@Gilan_tanhamasir
┄┅─✵💞✵─┅┄
15.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎭 به نمایش بگذارید! مثل صحنه تئاتر
👈🏻اگر میخواهید فرزندانتان انسانیت، اخلاق و زندگی درست را یاد بگیرند ...
#تصویری
🌺@Panahian_ir
🌺@Panahian_khanevade
🌺@Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت193 🌹🍃 بعد از این که نمازم را خواندم، برای آرش دعا کردم. سرم را روی م
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت194
🍁🍂به خاطر کفشهایم به همان قدم زدن اکتفا کردیم و بعد از نیم ساعت رفتیم که صبحانه بخوریم.
آرش دوتا کاسه حلیم سفارش داد ولی من نگذاشتم و گفتم:
–یه کاسه کافیه، باهم می خوریم. باتعجب نگاهم کرد.
–آخه یه کاسه به کجای ما میرسه؟
با اصرار همان یک کاسه حلیم را سفارش دادیم و بعد برایش توضیح دادم که قبلابا یکی از دوستهایم که امده بودم و دوتا کاسه سفارش دادیم و کلی از هر دو کاسه موند و چقدر اصراف شد.
–آخه یه کاسه ضایس.
–ضایع شدن نعمت خدا خیلی بدتره.
– سیر میشیم؟ ببین من مرد تشریف دارمها، مثل شما خانما کم غذا نیستم.
–سیر میشی، تازه سر معده ات هم یه کم خالی بمونه بهترم هست واسه هضم غذا و سنگین نشدن معده ی خودت خوبه. بعد هم به قول مامانم، شکم رو پهنش کنی دشته، جمعش کنی مشته.
حلیم را آوردند و آرش همانطور که شکر را برمی داشت تا توی کاسه بریزه گفت:
–پس دلیل خوش هیکل بودن مادر زن عزیزم عمل کردن به این ضرب المثله، چقدر هم خوب تونسته به دخترهاش هم یاد بده.
بعد قیافهی سوالی به خودش گرفت و پرسید:
–ببینم اصلا مگه شماها خانوادگی معده تون رو دشت هم کردید؟ همیشه مشت بوده.
خندیدم و شکر را از دستش گرفتم و روی میز گذاشتم.
–آدمیزاد به همه چی عادت می کنه. اگه پر شکر دوست داری طرف خودت رو بریز.
همانطور که حلیم را زیر رو می کرد نگاهم کرد و گفت:
–عه، زیاد ریختم؟ حواس برای آدم نمیزاری که...
🍁🍂واسه خریدن کتانی چندتا مغازه را از نظر گذراندیم. آرش هر کتانی قرمزی که می دیدمی گفت قشنگه.
–حالا چرا قرمز؟ خیلی توچشمه.
–چون می خوام با کتونی من ست باشه.
–وای، چه رومانتیک و قشنگ. آرش تو خیلی باسلیقه اییها.
–اگه با سلیقه نبودم تو رو انتخاب نمیکردم.
–خندیدم وگفتم:
–آرش.
–کاش می تونستم طبق سلیقهی تو قرمز بخرم، ولی نمیشه، خیلی جلب توجه می کنه.
فکری کردو گفت:
–خب، مگه چه اشکالی داره؟ دقیقا منم گفتم ست باشیم که جلب توجه کنه دیگه.
–از این که همه بهم نگاه کنند معذب میشم و حس خوبی ندارم.
نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت ولبش را به دندانهایش گرفت و گفت:
–واقعا؟ آخه چرا؟
–چرا اون روز مژگان رو زور کردی که بره لباسش رو عوض کنه؟
–آخه اون دیگه خیلی تابلو بود، مرد نیستی، واسه همین شاید متوجه نشی...
–چرا متوجه میشم، توام الان شاید نتونی حرف من رومتوجه بشی...
من دلم می خواد فقط توجه تو رو جلب کنم نه هیچ کس دیگه.
شانه ایی بالا انداخت و گفت:
–باشه عزیزم هر جور تو دوست داری، خودت می خوای بپوشی پس هر جور که راحتی بخر.
بالاخره یک کتانی طوسی که خط های سفید داشت خریدیم.
🍁🍂 همین که از مغازه بیرون رفتیم گوشی آرش زنگ خورد...
صدای مژگان آنقدر بلند بود که از پشت گوشی واضح میآمد.
همانطور که گریه می کرد می گفت:
آرش من دیگه تحمل ندارم، می خوام جدا بشم.
بیچاره آرش هم فقط می گفت:
–آخه چی شده دوباره. دیشب که گفت می خواد باهات حرف بزنه.
–اون اصلا حرف زدن بلده؟ دیگه نمی خوام قیافهاش رو ببینم.
سرو صدای خیابان و ماشین ها باعث شد که آرش بپرسه.
–آروم باش... باشه ، باشه، الان کجایی؟
–جلوی شرکتش.
–من الان میام دنبالت تا با هم حرف بزنیم ببینم چی شده. همونجا وایسا.
انگار مژگان آرام شد، چون آرام چیزی پرسید که من متوجه نشدم.
فقط آرش جواب داد.
–آره باهمیم.
بعد نگاهی به من انداخت و گفت:
–باشه، حالا یه کاریش می کنم.
بعد از این که گوشی را قطع کرد آنقدر مِنومِن کرد که خودم متوجه شدم و گفتم:
–من از همین جا میرم خونه تو برو به کارت برس.
– و گفت ببخش راحیل، الان نگرانم نمی تونم برسونمت باید زودتر برم، ممنون که درک می کنی. البته تا یه جایی می رسونمت.
–نه تو برو...
–تا یه ایستگاه مترو که می تونم برسونمت...
.
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت194 🍁🍂به خاطر کفشهایم به همان قدم زدن اکتفا کردیم و بعد از نیم ساعت ر
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت195
🍁🍂در چشم هایش نگاه کردم غم داشت. از این که آرامشمان به هم ریخته بود ناراحت بودم. از این که مژگان اصرار دارد آرش باید مشکلاتش را حل کند خوشم نمیآمد ولی کاری هم نمی توانستم بکنم. اخم و تخم و غر زدن من فقط باعث میشد اوضاع بدتر شود. دلم نمی خواست کارهایم باعث شود با من بودن برای آرش استرس زا بشود. مژگان دوباره به آرش زنگ زد و گفت که نمی تونسته در خیابان بایستد، رفته در کافی شاپی نزدیک شرکت نشسته است و منتظر آرش است. «خدایا کی این مژگان و شوهرش دست از سر زندگی ما بر می دارن، حالا با شوهرت دعوا کردی آرش چیکار کنه، چرا هی به این زنگ میزنی»
آرش من را تا ایستگاه مترویی که توی مسیرش بود رساند و دوباره عذر خواهی کردو رفت.
دل من هم شور میزد. یعنی چه شده که مژگان آن طور گریه می کرد. آرش گفته بود در اولین فرصت زنگ میزند و برایم توضیح میدهد.
سعی کردم تا زنگ زدن آرش به این موضوع فکر نکنم و از وقتم بهترین استفاده را بکنم. زنگ زدم به سوگند و گفتم که میروم پیشش. دلم نمی خواست فکرم مشغول کسی باشد که اصلا هیچ ارزشی برای وقت و برنامه ریزی دیگران نمیگذارد. حتی دلم نمی خواست از دستش حرص بخورم و به خودم آسیب بزنم. به نظرم رفتار این زن و شوهر خیلی بچه گانس، تا وقتی می توانند باهم حرف بزنند چرا اینقدر پای این و آن را وسط دعوایشان می کشانند.
🍁🍂وقتی به خانهی سوگند رسیدم، برق خاصی در چشم هایش دیدم. به خودشم هم خیلی رسیده بود.
با لبخند نگاهش کردم و پرسیدم:
–خبریه سوگند؟
لبخندی زدوبی مقدمه گفت:
–یکی از مشتریهامون من رو به همسایشون معرفی کرده، که برای پسرش دنبال دختر می گشته، حالا امروز خانمه میخواد بیاد که باهم آشنا بشیم.
با خوشحالی گفتم:
–مبارکه عزیزم. بغلش کردم و بوسیدمش.
سوگند خنده اش گرفت.
–چی مبارکه، هنوز که خبری نیست شاید اصلا ازم خوشش نیومد یا برعکس.
–انشاالله که هر چی خیره برات پیش بیاد.
یک ساعتی به دوخت و دوز مشغول بودیم. سوگند از خانوادهایی که ندیده بود طبق گفته های مشتریاش تعریف می کرد.
بعد از این که کارم تمام شد و خواستم به خانه برگردم سوگند نگذاشت و گفت:
–راحیل میشه توام بمونی و باهاش آشنا بشی، می خوام نظرت رو بدونم.
–آخه شاید درست نباشه که من باشم.
سوگند اخمی کرد و رویش را برگرداند.
–اگه واسه من وقت نداری، بهونه نیار.
چاره ایی نداشتم جز ماندن.
–پاشو اینجارو یه کم مرتب کنیم، می خوای همین اول کاری لو بره که چقدر شلخته ایی؟
اخم هایش تبدیل به لبخند شدوذوق زده بلند شدو باهم همه جا را مرتب کردیم. مادر و مامان بزرگش هم که برای خرید بیرون رفته بودند امدند.
🍁🍂بعد از ناهارو نماز و من و سوگند میوهها و وسایل پذیرایی را روی میز چیدیم و منتظر نشستیم.
با صدای زنگ در سوگند از جا پرید و باعث شد که همگی بخندیم.
پشت در، خانم مانتویی که حجاب معمولی داشت ایستاده بود. با تعارفهای مادر سوگند واردخانه شد.
بعد از احوالپرسی و خوش بش، نگاه خریدارانه ایی به من انداخت و این از چشم مادر بزرگ سوگند دور نماند. برای همین فوری من را معرفی کرد و پشت بندشم تاکید کرد که نامزد دارم.
خانمه لبخندی زد و آرزوی خوشبختی برایم کرد ونگاهش را به سوگند دوخت وبا لبخندی، فوری سر اصل مطلب رفت. رو به مادر بزرگ سوگند گفت:
–راستش حاج خانم من سه تا پسر دارم که دوتا بزرگها ازدواج کردن، مونده این آخریه که خودش ازم خواست که همسر آینده اش رو من براش پیدا کنم.
برعکس دوتا پسرهام که خودشون با همسرشون آشنا شدند و بعدشم ازدواج کردن، کلا نظر این پسر من فرق داره، کاملا به آداب و رسوم اعتقاد داره و دوست داره همه چی همونجوری پیش بره.
پسرم استاد دانشگاهه، البته تازه شروع به کار کرده، توقعی هم که از همسر آینده اش داره اینه که بیرون از خونه کار نکنه، ولی این به این معنی نیست که کلا نباید کاری انجام بده، مثلا کاری مثل خیاطی، یا تدریس خصوصی، یا هر کاری که توی خونه بشه انجام داد موردی نداره.
حرفش که به اینجا رسید سکوتی کرد ونگاهش را از صورت تک تک ما گذراند تا نتیجه ی حرفهایش را از چهره ها برداشت کند.
در آخر نگاهش روی سوگند ثابت ماند. سوگند سر به زیر با گوشهی بلوزش مشغول بود.
خانمه این بار روکرد به مادر سوگند و ادامه داد:
–راستش من قبل از این که اینجا بیام قبلا جاهای دیگه هم رفتم برای پسرم خواستگاری، ولی همین که مورد کار نکردن دختر رو بیرون از خونه مطرح کردم، بهم جواب رد دادند، برای همین قبل از هر چیزی اول رک و راست این رو میگم، که اگه مخالفتی هست گفته بشه و من بیشتر از این مزاحم نشم. خب بعضی دخترها براشون مهمه، میگن ما درس نخوندیم که بشینیم گوشهی خونه.
دیگه هر کس با توجه به برنامهایی که داره زندگی میکنه. پسرم میگه زن مثل گل میمونه، حیفه که با کار کردن طراوتش رو از دست بده. البته با فعالیتهای اجتماعی زن مخالفتی نداره ها.
.
#یا_صدیقه_الشهیده🥀
هستے از آنچہ نوشتند فراتر بانو
یڪ نخِ چادر تو شافع محشر بانو
همگے سینہ زنیم و همہ فرزند توایم
با تو معنا بشود واژه #مادر بانو
#مابچہهاےمادرپهلوشڪستہایم💔
#ایام_فاطمیه🥀
🥀@Gilan_tanhamasir
#بَسم_الله_الَرحمن_الرَحیم
🔹وَ وَضَعنَا عَنکَ وِزرَکَ اَلذی اَنقَضَ ظَهرَکَ
🔸 آیا من برنداشتم از دوشت
باری که می شکست پشتت را ( الشرح/آیه ۲)
ـ ـ ــ ـــ ـــ ـــ«♥️»ـــ ـــ ـــ ــ ـ ـ
میرزااسماعیلدولابیمیفرمادکه:
بزرگترینآزمونایمانزمانیست؛
کهوقتیچیزیرامیخواهیدوبهدست
نمیآورید،
بااینحالقادرباشیدکه
بگویید:خدایاشکرت..!!♥️
#آیات_ناب
#سخنان_ناب
#تنها_مسیری_ام
🌹@Gilan_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچوقت دیر نیست... قابل توجه کسانی که شکست خوردند و ناامید شدن
#استاد_قرائتی
🌷@gilan_tanhamasir
🔴 شبهه: داستان توهین امام جمعه اهل سنت به مسلمین چه بود ؟
✳️ پاسخ شبهه:
◾️مولوی محمدحسین گرگیج، امام جمعه اهل سنت آزادشهر در خطبه های نماز جمعه ۱۹ آذر، گفته بود: «مادر امام زین العابدین دختر یزدگرد بود و عمر بن خطاب پس از فتح ایران او را به ازدواج امام حسین درآورد و ۹ امام پس از آن نیز از همین نسل به وجود آمدهاند. در نتیجه اگر خلافت عمر بن خطاب را نپذیریم، اعتبار امامان [شیعه] و نسب آنان را زیر سؤال بردهایم!».
✅ پاسخ علمی به حرف های گرگیج امام جمعه اهل سنت
1⃣ ازدواج شهربانو با امام حسین علیه السلام به انتخاب شهربانو و بصورت رسمی بود. ایشان ابتدا توسط حضرت علی علیه السلام آزاد شد و سپس ازدواج رسماً صورت گرفت و خطبه عقد مولای ما امام حسین با شهربانو به دستور امیرالمومنین ع و توسط جناب حذیفه از شیعیان آن حضرت خوانده شد. (الدرُّ النظیم فی مناقب الائمة اللهامیم/مناقب آل ابیطالب)
2⃣ بر فرض شهربانو کنیز بوده باشد، برحسب فقه صحیح اسلام هر غنیمتی[اموال منقول، کنیز و جواری، اراضی] که تحت حاکمیت ظالمین از مشرکین گرفته شود،اساساً ملک امام معصوم است.و امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام صاحب اختیار بوده است نه خلیفه دوم
🔶 معاویة بن وهب گوید: به امام صادق عرض کردم: اگر امام افراد را به سریّه بفرستد و غنیمتهایی به دست آورند، چگونه تقسیم میشود؟ فرمود: اگر به فرماندهی کسی که امام او را منصوب فرموده است جنگیدهاند، باید یک پنجم که سهم خدا و رسول است جدا شود و چهار پنجم آن را بین خودشان تقسیم کنند. و در غیر این صورت، هرچه غنیمت گرفتهاند برای امام علیه السّلام است و هرطور صلاح بداند با آن رفتار میکند. الکافی ج ۵، ص ۴۳
برفرض کنیز بودن مادر زین العابدین ، وۍ ملک اهل بیت بوده وعمر بن خطاب مدخلی در ملکیّت وی نداشت که با سلب مشروعیت خلافتش، نکاح امام حسین با شهربانو ابطال شود. لذا سخن گرگیج یک افترای بی سر وته است والزام او از اساس منقوض است.
3⃣ کجای فقه اهلسنت امده است که عاقد باید عادل باشد؟ آیا عاقد فاسد عقدش باطل است؟ انها حتی عدالت را برای خلیفه مسلمین هم شرط نمیدانند و امثال یزید را امیرالمومنین می دانند
طبق نظر بسیاری از علمای شیعه و اهل سنت، وکیل مسلمان برای اجرای عقد می تواند حتی یک کافر باشد، تا از طرف او عقد نکاح یا... را انجام دهد! پس استدلال آقای گرگیج در مورد اینکه چون خلیفه دوم حضرت شهربانو را به عقد سید الشهدا در آورده است پس خلافت او شرعی است، بر فرض صحت نه تنها دلالت بر مشروعیت خلافت عمر ندارد، بلکه این عمل الزاما حتی نمیتواند دلالت بر اسلام شخص وکیل داشته باشد!
(زکریا الأنصاری، أسنی المطالب فی شرح روض الطالب، ج ۲، ص ۲۹۵/ سید یزدی، العروة الوثقی، ج۲، ص۲۰۹).
4⃣ خداوند متعال در افرینش اراده فرموده که اهل بیت عصمت و طهارت از هر پلیدی دور باشند "انما یرید الله لیذهب عنکم الرجس اهل البیت و یطهرکم تطهیرا" اقیانوس پاکی و طهارت تکوینی اهل بیت پیامبر ص به گونه ای است که با دهن زدن کسی الوده نمی شود
ای مگس عرصه سیمرغ نه جولان گه توست
عرض خود میبری و زحمت ما میداری
5⃣ باید مراقب باشیم در دام شیطان نیفتیم شیاطین نمیخواهند وحدت مسلمانان را شاهد باشند و تلاش می کنند با هر بهانه از همدلی و یکپارچگی امت واحده جلوگیری کنند. فتنه درست می کنند تا به هدفشان برسند نگذاریم فتنه انگیزان موفق شوند و اجازه ندهیم اظهارات نسنجیده یک فرد ،بهانه ایجاد فتنه بین مسلمانان شود
🌷@Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#کنترل_ذهن برای #تقرب 31 ✴️ کنترل ذهن این قدرت رو به آدم میده که بتونه به یه موضوعی #توجه کنه. ⭕️
#کنترل_ذهن برای #تقرب 32
✅ قرار شد که هر کدوم از ما توی نماز یه مقدار توجهمون رو نسبت به خوبی هایی که داریم جلب کنیم.
همه ما خداوند متعال رو دوست داریم دیگه
خب این دوست داشتن رو توی نماز هی #مرور کن.
🌺 میفرماید کسی که توی نماز توجهش به من باشه بعد از نماز تمام گناهانش آمرزیده میشه...
✴️ متاسفانه معمولا ما نماز میخونیم ولی توجه به خدا نداریم. چون اصلا نمیتونیم توجه داشته باشیم!
چون اصلا زورمون نمیرسه به پرنده خیالمون!
حالا این پرنده کجاها میره؟
خودتون میگید یا من بگم؟😊
- والا به خدا حاج آقا! شرمنده! فکرمون هی میره سمت پیاز و سیب زمینی و.... الکی اینطرف و اونطرف میره!
- یه سوال؟ خیلی کیف میکنی وقتی فکرای الکی میکنی سر نماز؟
- والا نه به خدا!😥
- خب چرا به چیزای الکی که لذتی هم نداره فکر میکنی؟😒
- خب حاج اقا گاهی وقتا آدم واقعا یه مشکلی داره و نمیتونه بهش فکر نکنه!😢
هر موقع سر نماز یاد مشکلت افتادی بذارش کنار. بهش فکر نکن. نترس👌
هییییچی بهم نمیخوره!
بذارش کنار
✅ به خودت بگو: من الان نمیخوام به این مشکل توجه کنم.
🌺 آیت الله بهجت میفرمودن شما وقتی توی نماز یاد یه مشکلی افتادی به خدا بگو خدایا من الان نمیخوام به این مشکل فکر کنم.
میخوام به تو فکر کنم.
نماز که تموم شد یه دفعه میبینی اون مشکل بهتر شده و اذیتت نمیکنه.
چی شد؟
سپردیش به خداوند عالم. 🌹
💢 سر نماز به مشکلاتت فکر نکن. با اختیار خودت بذارشون کنار.
میدونید که سر نماز گریه کردن برای امور دنیوی نماز رو #باطل میکنه!
چرا اینو فرمودن؟
✴️ چون گریه یعنی توجه نسبتا عمیق به چیزی. وقتی کسی به خاطر مشکل دنیاییش گریه میکنه یعنی دیگه عمیقا رفته توی فکر اون مشکل.
پس دیگه نمیتونه اون نماز رو درست کنه و برای همین باطل میشه.
✅ از اون طرف فرمودن توی نماز شب، حتی شده به اندازه یه بال مگس اشک بریز. وقتی که اون قطره #اشک رو بریزی معلومه که توجهت یه مقدار جلب شده به خدا.
این یعنی #کنترل_ذهن.
🔵 راستی! اصلا چرا انقدر تاکید میشه که دعا رو همراه با تضرع باید بخونیم؟
چون تضرع یعنی #کنترل_ذهن.
- حاج آقا این حرفا خوبه ولی ما هر کای میکنیم توی دعا و نماز نمیتونیم اشک بریزیم برای قیامت. انگار غم و غصه قیامتمون رو نداریم اصلا!😢
⭕️ نه نگو این حرف رو. اتفاقا همه ما غم و غصه قیامتمون رو داریم. غصه معاد و غصه بهشت و... همین الان در وجود تک تک منو شما هست.
همین الان هست. چطور؟
توجه
توجه
توجه کن!
ده دقیقه بشین در مورد قیامتت و اینکه دستت خالیه فکر کن. عمیقا توجه کن
ببین سیل اشک چطور بیرون میزنه!
همه اشکال ما از اینه که #توجه نداریم....
🔵 #تمرین امشب و فردا این باشه که هر کسی در یه فرصت مناسب یه گوشه ای بشینه و چند دقیقه ای در مورد قیامتش فکر کنه.
✅ ببینید انقدر میتونید توجه کنید به این موضوع که اشکتون جاری بشه یا نه.
شبتون پر از اشک قیامتی 🌺
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت195 🍁🍂در چشم هایش نگاه کردم غم داشت. از این که آرامشمان به هم ریخته ب
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت196
❣ –من دختر شمارو بیرون از خونه دیدم، دقیقا همون چیزیه که پسرم می پسنده،
از لحاظ مالی هم پسرم اونقدری داره که بتونه تامین نیازهای معقول همسر آینده اش روبکنه، حالا اگه سوالی دارید بپرسید تا جواب بدم. بعد گوشیاش را از کیفش در آورد وعکس مورد نظرش را پیدا کرد وگوشی را به مادر سوگند داد و گفت:
–این عکس پسرمه، البته ظاهر به نظر من و پسرم جزء اولویتها نیست، ولی خب نظرها متفاوته.
وقتی نوبت من شد که عکس را ببینم گوشی را جلوی صورت سوگند گرفتم و هر دو نگاه گذرایی به صفحهی گوشی انداختیم.
پسری با قد متوسط و لاغر اندام و خیلی خوش تیپ، کنار مادرش ایستاده بودو باهم عکس گرفته بودند.
لبخند دندان نمایی هم روی لبش بود که به نظرم جذابترش کرده بود.
گوشی را به خانمه دادم و زیر چشمی نگاهی به سوگند انداختم. فقط من می دانستم که الان چه قندی در دلش آب میشود.
مادر بزرگ سوگند بعد از کمی مقدمه چینی قضیه ی نامزد قبلی سوگند را مطرح کرد و دلیل به هم خوردنش را هم توضیح داد.
خانمه گفت که می دونسته و این رو هم به پسرش گفته و برایشان اهمیتی ندارد.
نیم ساعتی گاهی خانمه و گاهی مادر سوگند حرف زدند.
بعد خانمه چند تا سوال از سوگند در مورد درس و دانشگاهش پرسید و خداحافظی کردو در آخر هم تاکید کرد که دو روز دیگر برای گرفتن جواب زنگ میزند. که اگر جواب مثبت بود با پسرش برای آشنایی بیشتر بیایند.
❣از این حرفش معلوم بود خودش پسندیده و حالا میخواهد پسرشم هم با سوگند آشنا بشود.
بعد از رفتن خانمه، نیشگونی از سوگند گرفتم و گفتم:
–از کی تاحالا تو اینقدر خجالتی بودی من نمی دونستم.
حداقل کمی سرت رو بالا می گرفتی.
سوگند جای نیشگون را ماساژ دادو گفت:
–وای راحیل درد گرفت، خب چیکار می کردم. بعد توی گوشم گفت، از خوشحالی بود.
آخه من همیشه دلم می خواست بعد از ازدواجم کار نکنم و بشینم توی خونه و خانمی کنم، از کار کردن خسته شدم. قربون خدا بشم که صدام رو شنید.
–واقعا؟
–باور کن، آخه کار نکردی، نمی دونی چه دردسریه.
–آخه اصلا بهت نمیاد،
شاید کار خیاطی خستت کرده، اگه یه کار اداری باشه چی؟
صورتش را جمع کرد.
–صد رحمت به این خیاطی، کار اداری که همش زیر آب هم دیگه رو زدنه.
یعنی ازش متنفرم.
بوسیدمش وبلند گفتم:
–پس دیگه مبارکه.
مادر و مادر بزرگش برگشتند طرف ما و با لبخند گفتند:
–چه عروس هولی، حداقل صبر می کردی طرف از در خونه پاش رو بزاره بیرون دختر...
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...