✅تردیدی نیست که ذکر مظلومیت و حقانیت حضرت زهرا(س) بسیار دستگیره و اثر عمیقی در دلها داره.
👌 این اثر خیلی از وقتها ملموس و برای همه قابل احساس هست.
❌اما لزوماً اینطور نیست که هر چیزی که اثر ملموس و راحتتری داشت، ارزش بیشتری هم داشته باشه.
✅👆👌
😔یه روضههایی هستن که برای همه زیاد گریهآور نیستن ؛
😭اما اگه کسی پای اونا سوخت، قیمت این سوختن بالاتره !
😭💯 مثلاً یکی برای زخمهای امام حسین(ع) گریه میکنه؛
😭💯💯امّا یکی این توانایی را داره که بر "غربت "امام حسین(ع) هم گریه کنه
😭💯💯💯و یا بالاتر برای" آرمانهای "حسین(ع) هم گریه کنه.
✅مسلّمه که اشک بر غربت و آرمانهای حسین(ع) ارزش بیشتری داره.
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
✅تردیدی نیست که ذکر مظلومیت و حقانیت حضرت زهرا(س) بسیار دستگیره و اثر عمیقی در دلها داره. 👌 این اث
👆اون کسی که برای غربت امام حسین(ع) و بالاتر از اون برای آرمانهای امام حسین(ع) گریه میکنه،
معلومه که "درد دین" بیشتری وجود اونو فراگرفته !
😢همه میتونن برای اینکه برادری را در مقابل دیدگان خواهرش کشتن، متأثر بشن و اشک بریزن
⚠️️امّا آیا هر کسی میتونه بر این متأثر بشه که حضرت زینب(س) در مقابل خود، کشتهشدن «امام زمان»اش را دیده و برای این بسوزه؟
♨️در فاطمیه، سوختن و گداختن برای مظلومیت حضرت زهرا(س) قیمت بینظیری داره
💎 ولی برای محبوبیت حضرت زهرا(س) بسوزی و گداخته بشی ️، خیلی دشوارتره و قیمت بالاتری هم داره.🔝
🤲یا ذی الاحسان بحق الحسین!
قلب ما و نسل مارو لبریز از محبت فاطمه سلام الله علیها و ائمه اطهار علیهم السلام قرار بده !
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بِسْمِ اللَّهِ، آمَنْتُ بِاللَّهِ، تَوَکَّلْتُ عَلَی اللَّهِ، ما شاءَ اللَّهُ لا حَوْلَ وَلا قُوَّهَ اِلّا بِاللَّهِ
و به تو اعتماد کردم،نجاتم دادی...🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️در اسـناد لانـه آمده:
📌«خمینی کاری کرد که
در دنیا بشود به آمریکا توهین کرد»
🔹 دوستان بزرگوار که دوست دارند دریک درصد طلایی دارایی خودشون با امام زمان عج شریک شوند میتوانند از این ببعد به نیت تهیه جهاز ، تهیه سیسمونی نوزاد ، تهیه بسته معیشتی، خرج درمان بیماران نیازمند ، انجام کارهای فرهنگی و یا .....
بسم الله بگن و مبلغ مورد نظر خودشون رو به شماره کارت زیر واریز کنن.👇
6037697678481414مرضیه مهنی ✴️بزنید روی شماره کارت کپی می شود. 🌹 پیشاپیش از همکاری و همراهی شما سروران عزیز کمال تشکر رو داریم. ان شاءالله از همگی شما عزیزان قبول باشه 🌺 #سهشنبههایمهدوی
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#دختر_شینا #قسمت_چهل_و_یک #فصل_یازدهم روزهای اول دوری از حاج آقایم بی تابم می کرد. آن قدر که گاهی
#دختر_شینا
#قسمت_چهل_و_دو
#فصل_یازدهم
دلهره ای افتاده بود به جانم که آن سرش ناپیدا. توی فکرهای پریشان و ناجور خودم بودم که دوباره در زدند. به هول دویدم جلوی در. همین که در را باز کردم، دیدم یک مینی بوس جلوی در خانه پارک کرده و فامیل و حاج آقایم و شیرین جان و برادرشوهر و اهل فامیل دارند از ماشین پیاده می شوند. همان جلوی در وا رفتم. دیگر مطمئن شدم اتفاقی افتاده. هر چه قسمشان دادم و اصرار کردم بگویند چه اتفاقی افتاده، کسی جواب درست و حسابی نداد. همه یک کلام شده بودند: «صمد پیغام فرستاده، بیاییم سری به شما بزنیم.»
باید باور می کردم؛ اما باور نکردم. می دانستم دارند دروغ می گویند. اگر راست می گفتند، پس چرا صمد تا این وقت شب نیامده بود. تیمور با برادرش کجا رفته؟! چرا هنوز برنگشتند. این همه مهمان چطور یک دفعه هوای ما را کردند.
مجبور بودم برای مهمان هایم شام بپزم. رفتم توی آشپزخانه. غذا می پختم و اشک می ریختم. بالاخره شام آماده شد. اما خبری از صمد و برادرهایش نشد. به ناچار شام را آوردم. بعد از شام هم با همان دو سه دست لحاف و تشکی که داشتیم، جای مهمان ها را انداختم. کمی بعد، همه خوابیدند. اما مگر من خوابم می برد! منتظر صمد بودم. از دل آشوبه و نگرانی خوابم نمی برد.
تا صدای تقّه ای می آمد، از جا می پریدم و چشم می دوختم به تاریکیِ توی حیاط؛ اما نه خبری از صمد بود، نه تیمور و ستار.
نمی دانم چطور خوابم برد؛ اما یادم هست تا صبح خواب های آشفته و ناجور می دیدم. صبح زود، بعد از نماز، صبحانه نخورده پدرشوهرم آماده رفتن شد. مادرشوهرم هم چادرش را برداشت و دنبالش دوید. دیگر نمی توانستم تاب بیاورم. چادرم را سرکردم و گفتم: «من هم می آیم.»
پدرشوهرم با عصبانیت گفت: «نه نمی شود. تو کجا می خواهی بیایی؟! ما کار داریم. تو بمان خانه پیش بچه هایت.»
گریه ام گرفت. می نالیدم و می گفتم: «تو را به خدا راستش را بگویید. چه بلایی سر صمد آمده؟! من که می دانم صمد طوری شده. راستش را بگویید.»
پدرشوهرم دوباره گفت: «تو برو به مهمان هایت برس. الان از خواب بیدار می شوند، صبحانه می خواهند.»
زارزار گریه می کردم و به پهنای صورتم اشک می ریختم، گفتم: «شیرین جان هست. اگر مرا نبرید، خودم همین الان می روم دادگاه انقلاب.»
این را که گفتم، پدرشوهرم کوتاه آمد. مادرشوهرم هم دلش برایم سوخت و گفت: «ما هم درست و حسابی خبر نداریم. می گویند صمد زخمی شده و الان بیمارستان است.»
این را که شنیدم، پاهایم سست شد.
ادامه دارد...✒️
📚 #رمان_خوب
8.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹امروز صبح که از خواب بیدار شدی اول این کارو انجام بده👌
اَلسّلامُ عَلَیْکَ یا صاحِبَ الزَّمانِ